معنی وهم

لغت نامه دهخدا

وهم

وهم. [وُ هَُ] (ع اِ) ج ِ وهم. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به وهم شود.

وهم. [وَ] (ع مص) رفتن دل به جایی که مراد نبود، و این معنی از حسب نیز آید. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رفتن دل به سوی چیزی بی قصد. (غیاث اللغات). || افتادن چیزی در خاطر کسی. (از اقرب الموارد). در دل گذشتن. || گمان بردن. (غیاث اللغات). گمان به غلط بردن. (آنندراج). و صاحب این حالت را وهمناک گویند. (آنندراج). به غلط تصور کردن. پنداشتن. (فرهنگ فارسی معین). || (اِ) آنچه در دل گذرد، یا گمان و اعتقاد مرجوح. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). گاه بر اعتقاد مرجوح اطلاق میشود. (کشاف اصطلاحات الفنون). گمان. (دهار). پندار:
بزرگیش ناید به وهم اندرون
نه اندیشه بشناسد او را که چون.
اسدی.
وصل تو به وهم درنمی آید
وصف تو به گفت برنمی آید.
خاقانی.
در وهم نیاید که چه شیرین سخنی
این است که دور از لب و دندان منی.
سعدی.
به چه مانند کنم در همه آفاق تو را
کآنچه در وهم من آید تو از آن خوبتری.
سعدی.
ای برتر از خیال و قیاس و گمان و وهم
وز آنچه گفته اند و شنیدیم و خوانده ایم.
سعدی.
- وهم انگیز، برانگیزنده ٔ وهم.
- وهم پیکر، دارای پیکری شبیه به وهم و شبح مانند:
برآورد از آن وهم پیکر میان
یکی زرد گویای ناجانور.
ابوالحسن لوکری.
- وهم سوز، سوزنده ٔ وهم:
تا نگشاد این گره وهم سوز
زلف شب ایمن نشد از دست روز.
نظامی.
|| گاه بر قوه ٔ وهمیه از حواس باطنی اطلاق میشود و شأن آن ادراک معانی جزئیه متعلق به محسوسات است، مانند شجاعت زید و سخاوت عمرو، و همین قوه است که فرمان میدهد تا گوسفند از گرگ بگریزد و فرزند مورد عطوفت و مهربانی پدر قرار گیرد. حکماء بر وجود آن چنین استدلال کنند که حاجت به نیروئی است که مُدرک معانی جزئی باشد و این نیرو غیر از حواس ظاهری است زیرا معانی به وسیله ٔ هیچیک از حواس ظاهری قابل درک نیستند وهمچنین این نیرو غیر از حس مشترک و خیال و غیر از حافظه و غیر از قوه ٔ متصرفه و غیر از نفس است به دلیلهایی که در جای خود به تفصیل ذکر شده است. برای تفصیل این مطلب رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون و شرح مواقف و شرح تجرید و تعریفات سید جرجانی شود. || تصور غلط. پنداشت:
عقل جزوی آفتش وهم است و ظن
زآنکه در ظلمات شد او را وطن
بر زمین گر نیم گز راهی بود
آدمی بی وهم ایمن میرود
بر سر دیوار عالی گر روی
گر دو گز عرضش بود کژ میشوی
بلکه می افتی ز لرز دل به وهم
ترس و وهمی را نکو بنگر بفهم.
مولوی.
|| ترس. بیم.
- وهم برداشتن کسی را، بیمناک و ترسان شدن. خائف گشتن.
|| اندیشه. (مهذب الاسماء). ج، اوهام. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || راه فراخ. (منتهی الارب). راه راست. (مهذب الاسماء). || مرد بزرگ جثه. || شتر فربه توانای رام. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). اشتر بزرگ. (مهذب الاسماء). وهمه مؤنث آن است. (منتهی الارب). ج، اوهام، وهوم، وُهُم. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). || لا وهم من کذا؛ ای لا بُدّ. (اقرب الموارد) (از منتهی الارب).

وهم. [وَ هََ] (ع مص) غلط کردن در حساب. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). غلط کردن. (تاج المصادر بیهقی).

فارسی به انگلیسی

وهم‌

Conjecture, Daydream, Delusion, Fiction, Hallucination, Nonentity, Notion, Phantasm, Phantom, Reverie, Whimsy

فرهنگ فارسی آزاد

وهم

وَهم، قوه ای که از محسوس ادراک غیر محسوس می نماید مثل احساس شجاعت در دیگری و غیره، آنچه بدل بگذرد (جمع: اَوهام)، راه وسیع، مرد بزرگ و عظیم (جمع: اَوهام، وُهُم، وُهُوم)، این معانی غیر از معانی مصدری و اسم مصدر است مانند خیال، گمان، تصور غلط، سَهو..،

وَهَم، (وَهِمَ، یَهِمُ)، اشتباه کردن، سهو نمودن

وَهم، (وَهَمَ، یَهِمُ) گمان بردن، شخص یا شیء یا امری بدل گذشتن بدون اینکه مورد اراده باشد،

فارسی به عربی

وهم

خیال، شراب، قصه، نزوه، هلوسه، هوی، وهم

فرهنگ فارسی هوشیار

وهم

سمرا پندار ‎-1 (مصدر) دردل گذشتن، بغلط تصورکردن پنداشتن، (اسم) تصورغلط پنداشت، (اسم) آنچه درخاطرگذرد، پندار، الف - اعتقاد به امر مرجوح. ب - حکم بامور جزئی غیر محسوس. جمع: اوهام. -7 قوه واهمه، خیال تخیل: ((در وهم می نگنجد کاندر تصور عقل آید بهیچ معنی زین خوبتر مثالی. )) (حافظ)، ادراک مثبته که منشا ء آن شیئی حقیقی نباشد. یا از (به) وهم بیمار شدن (کردن) . بوسیله القا ء مطالبی نادرست بیمار شدن (کردن) : ((خود را بوهم بیمار مکن. . . )) : باشد کرم را آفتی کان کبر آرد درفتی از وهم بیمارش کنن در چاپلوسی هر گدا. (دیوان کبیر)

عربی به فارسی

وهم

جانوری که سرشیر وبدن ببر ودم مار داشته است , خیال واهی , فریب , گول , حیله , خیال باطل , وهم , تصور غلط

حل جدول

وهم

گمان واهی، تصورغلط، پندار وخیال

گمان واهی، تصور غلط، پندار و خیال

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

وهم

پندار

فارسی به ایتالیایی

وهم

allucinazione

فرهنگ معین

وهم

(اِ.) پندار، گمان، (مص ل.) تصوّر چیزی را کردن بدون قصد و اراده، به دل گذشتن. [خوانش: (وَ) [ع.]]

فرهنگ عمید

وهم

گمان، خیال، پندار،
آنچه دیده می‌شود ولی وجود ندارد، شبح،
آن قسمت از مغز که تخیل می‌کند، ذهن،
[عامیانه] ترس، هراس،

مترادف و متضاد زبان فارسی

وهم

ظن، گمان، پندار، پنداشت، تصور، خیال، فرض، فکر، اوهام، تخیل، توهم، بیم، ترس، خوف، رعب، وحشت، هراس،
(متضاد) یقین

معادل ابجد

وهم

51

قافیه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری