معنی وتره

حل جدول

وتره

برگزیده از هر چیز


برگزیده از هر چیز

وتره

لغت نامه دهخدا

وترات

وترات. [وَ ت َ] (ع اِ) ج ِ وَتَرَه. (المنجد). رجوع به وتره شود.


نعوة

نعوه. [ن َع ْ وَ] (ع اِ) گو زیر زه بینی. هی نقره تحت وتره الانف. (بحر الجواهر) (یادداشت مؤلف).


دیواره

دیواره. [دی رَ / رِ] (اِ) کنار برافراشته و بالا آمده ٔ از هرچیز. (ناظم الاطباء). چیزی چون دیوار. مانند دیوار. شبیه به دیوار. کنار برآمده ٔ ظروف و غیره چون دیواره کاسه، دیواره ٔ طشت، دیواره ٔ کشتی، دیواره ٔ چاه، دیواره ٔ کرجی. (یادداشت مؤلف).
- دیواره ٔ بینی. (یادداشت مؤلف). دیواره ٔ کوتاه. حجاب بین منخرین. وتره. رجوع به بینی شود.


باناة

باناه. (ع ص) (قوس باناه یا بانیه) کمان سخت که زه آن نهایت متصل به وی باشد و آن را قوس بانیه نیز گویند. (منتهی الارب ذیل ماده ٔ ب ن ی). زه مستحکم کمان. (ناظم الاطباء). || رجل باناه؛ منحن علی وتره اذا رمی، مرد که هنگام تیرانداختن برکمان خود خم شود. (از منتهی الارب) شخصی که در هنگام شکار به زه کمان تکیه کند. و رجوع به بانیه شود.


داسکاله

داسکاله. [ل َ / ل ِ] (اِ مرکب) به معنی داسغاله است. (برهان). داسی که بدان رز پیرایند. (شرفنامه ٔ منیری). جاخشوک. جاخسوک. داستخاله. داستکاله. داستگاله. داسخاله. اسغاله. داس که بدان گیاه برند. داس خرد و دهره باشد که بدان تره برند. (اوبهی). صاحب آنندراج گوید: معنی ترکیبی آن داس که کالنده یعنی درو کننده و برنده ٔ علف وتره است -انتهی. اما این توجیه اساسی ندارد و کالنده را چنین معنایی نیست: انما المرخی تیس علفوا التیس نخاله و اقطعوا الانیاب عنه کلها بالداسکاله. (ظلیم بن حطیط الجهضمی الدبوسی، از انساب سمعانی ذیل نسبت دبوسی). || عصای سرکژ. (شرفنامه ٔ منیری).


نثرة

نثره. [ن َ رَ] (ع اِ) بن بینی، یا اندرون بینی و آنچه متصل آن باشد، یا گشادگی میان دو بروت مردم و شیر، محاذی وتره ٔبینی. (منتهی الارب) (از آنندراج). بینی شیر، و جای خلمش. (از التفهیم). فرجه ٔ میان شاربین، و بر طرف انف [= پره ٔ بینی] نیز اطلاق شود، و بینی هم گفته شده است، و در مجمل نثره بمعنی خیشوم و ماوالاه آمده است. (از بحرالجواهر). چاهک میان دو سبیل در لب بالائین مردم و در لب شیر درنده. (فرهنگ خطی). جویک لب. (دستوراللغه). گو لب زبرین. || زره که در پوشیدن آسان باشد، یا زره فراخ. (منتهی الارب) (آنندراج). زره فراخ. (مهذب الاسما) (فرهنگ خطی). || عطسه ٔ ستور و سرفیدن آن. (منتهی الارب) (آنندراج). عطسه ٔ ستور. (فرهنگ خطی).


وترة

وتره. [وَ ت َ رَ] (ع اِ) برگزیده و بهترین از هر چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). در اقرب الموارد حِتار کل شی ٔ آمده نه خیارکل شی ٔ بنابر این حتار به معنی صرف الشی ٔ و ما استدار به است مانند گوشت که دور ناخن را احاطه میکند. || پرده ای است میان دو سوراخ بینی. (منتهی الارب) (المنجد) (ناظم الاطباء) (آنندراج). پلک بینی. (مهذب الاسماء). || کرکرانکی است ریزه در اعلای گوش. || پوستکی میان سبابه و ابهام یا میان هر دو انگشت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || ستون خانه یک یک نهاده. || رگ درونی نره یا رگ پوست آن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). رگ اندرون ذکر. (مهذب الاسماء). || پی که فراگیرد مخرج سرگین اسب را. || پی زیر زبان. || پی پشت و ما بین نوک بینی و بروت. || جای گذشت تیر از کمان. وَتر جمع است در همه ٔ معانی. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب).


پلک

پلک. [پ ِ / پ َ / پ َ ل ِ / پ َ ل َ] (اِ) پوست گرداگرد چشم. (غیاث اللغات). دو پرده ٔ متحرک که چشم را می پوشانند و مژگان از لب آنها روئیده است. پُلُکه. بام چشم. نیام چشم. (برهان قاطع و بهار عجم ازغیاث اللغات) جفن. عَیر. (منتهی الارب):
دو لب چو نار کفیده و دو پلک سوسن سرخ
دو رخ چو نار شگفته دو بلک لاله ٔ لال.
فرخی [در صفت تذرو].
بچندان که او پلک بر هم زدش
شد و بستد و باز پس آمدش.
(از لغتنامه ٔ اسدی).
مژه بر پلکم ار شود پیکان
موی بر فرقم ار شود سرپاس.
مسعودسعد.
در آن گفتن پلک بر هم غنودش
درآمد خواب مرگ و خوش ربودش.
امیرخسرو دهلوی.
تیرت سواد چشم عدو حک کند چنانک
نه آگهی بدیده و نه در پَلَک بود.
امیرخسرو دهلوی (از فرهنگ ضیاء).
پَلَک همی زند و دل همی برد چشمت
چو جادوئی که لب اندرفسون بجنباند.
امیرخسرو دهلوی.
سوزن پَلَکا کدام سوئی
غنچه دهنا کدام روئی.
امیرخسرو (از فرهنگ نظام)
نهاد نرگس بر خط سبزه چشم چنان
که پلک هم نتواند زدن که حیرانست.
امیرخسرو دهلوی (از آنندراج).
پلک کبود نرگس چشم پرآب من
نیلوفری است کو نکند میل آفتاب.
سلمان ساوجی.
بادام چشم من زده بر پلکها شکر
لوزینه ایست ریخته جلابش از گلاب.
سلمان ساوجی.
وا کرده ز پلک چشم گریان
درها بسرای قرب یزدان.
واله هروی (از آنندراج).
اگر ز روی تو نظارگی ببندد چشم
ز پلک دیده گشاید دریچه نظرش.
ملا شانی تکلو (از آنندراج).
با پلک چشم نتوان راه سرشک بستن
کی پیش سیل گیرد دیوار نم کشیده.
یغما (از فرهنگ ضیاء).
دم اندر حلق آن چون تفته شعله
مژه بر پلک این چون تیز خارست.
؟
اغضاء؛ پلکهای چشم بیکدیگرنزدیک آوردن. (زوزنی) (تاج المصادر). خنطر؛ عجوز کلان سال که پلکها و گوشت روی وی فروهشته باشد. (منتهی الارب). احضام العین، آنچه بر آن استوار است کرانهای پلک چشم. خفش، علتی در پلکهای چشم که بی درد بود. غَطف، دراز و دوتاشدگی پلک. (منتهی الارب). اشتار؛ پلک چشم واگردانیدن. (تاج المصادر بیهقی). عَطف، درازی پلک. جَرَب، خشونتی است که در داخل پلک عارض شود و بدان آب از چشم روان باشد. (منتهی الارب). اغماض، پلک چشم فراهم گرفتن. || مژگان چشم. موی مژه. (غیاث اللغات). || پلک بینی. از مهذب الاسماء در معنی لفظ وتره و وتیره مفهوم میشود که لفظ پلک درفارسی بمعنی پرده ٔ بینی و پره ٔ آن هم هست. (فرهنگ نظام). || آویخته. (برهان قاطع) (فرهنگ رشیدی) (فرهنگ جهانگیری). معلق.
- پلک زبرین، پوست بالای چشم و آن حرکت میکند. لحج. (منتهی الارب).
- پلک زیرین، پوست پائین چشم و آن حرکت ندارد.
- پلک گردیده، اشتر.


صالح

صالح. [ل ِ] (اِخ) ابن وصیف. پدر وی کاتب المعتز خلیفه ٔ عباسی بود. و بسال 253 هَ. ق. لشکر ترک مواجب چهار ماه از وی طلب کردند و چون درخواست آنان را اجابت نکرد وی را کشتند. و پس از قتل وی بغای شرابی را بجای او گماشتند. (ابن اثیر ج 7 ص 70). بغا دختر خود را به صالح بن وصیف داد ولی ترکان برضد بغا قیام کردند وچون بغا خواست به خانه ٔ صالح پنهان شود او را گرفته بکشتند، و پس از وی کارها بدست داماد او صالح قرار گرفت. (ابن اثیر ج 7 ص 73). صالح در این سال 254 هَ. ق. اقطاع مصر را به دیوداد نامی تسلیم کرد. و بسال 255 ترکان از المعتز پنجاه هزار دینار مطالبه کردند و او نداشت و از مادر خویش طلبید و او نیز متعذر شد.پس ترکان با صالح توافق کرده معتز را بکشتند، و مادر وی پنهان شد. و چون گماشتگان صالح بن وصیف او را بگرفتند خزانه ها و بیش از پانصدهزار دینار پول نزد او یافتند، صالح وی را دشنام گفت که برای پنجاه هزار دینار پسر خود را بکشتن دادی و اینهمه مال پنهان کردی. پس اموال وی بستد و او به مکه شد و در کعبه فریاد می کرد خداوندا صالح را بسزای او برسان که مرا آواره ساخت، و پسرم را کشت و اموالم را بگرفت و نسبت بمن گناه ورزید و چون مهتدی بخلافت رسید صالح، احمدبن اسرائیل کاتب و ابونوح و حسن بن المخلد را بگرفت و اموال آنان مصادرت کرد و احمد و ابونوح را پانصد تازیانه بزدتا در زیر ضربات بمردند. و چون خبر بمهتدی رسید گفت انا للّه و انا الیه راجعون مگر عذابی غیر از قتل وضرب تازیانه یافت نمی شود؟ پس در محرم سال 256 موسی بن بغا با لشکری به سامراء در آمد و از صالح بن وصیف خزائن مادر معتز و دیت کتاب را که کشته بود بطلبید. صالح پنهان شد. و در روز 27 محرم سال 256 مهتدی نامه ای بیرون آورد و گفت زنی این نامه را بمن داد و برفت چون نامه را گشودند بخط صالح بن وصیف بود که خود را از تهمتها بری میدانست و صورت اموال معتز و مادر وی را نوشته بود، مهتدی از ترکان خواست که میانجی گری او را بپذیرند و دست از صالح بردارند، ولی ترکان وی را بهمکاری با صالح و اطلاع از مکان او متهم کردند، و از وی خواستند تا در پس نماز جمعه برای ایشان سوگند خورد. سپس بپذیرفتند که صالح را امان دهند بدان شرط که موسی بن بغا مقام پدر گیرد و صالح در رتبه ٔ وصیف بماند. لیکن فردای آن روز غوغا شد و عده ای از ترکان بدین شروط گردن نگذاشتند و عاقبت غلامی از ایشان صالح را در خانه ٔ پیرزنی یافت و او را با سر برهنه بیرون کشید و بطرف جوسق موسی بن بغا آوردند پس یکی از اطرافیان موسی ضربتی بگردن او زد و او را کشت و سر او را بر نیزه کرده در سامراء بگردانیدند و فریاد میزدند: این است جزای کسی که آقای خویش را بکشد، و خلیفه بفرمودتا جنازه ٔ صالح بن وصیف را دفن کردند. پس از قتل صالح، سلولی شاعر این اشعار درباره ٔ موسی بن بغا بگفت:
و نلت و ترک من فرعون حین طغی
و حیث اذ جئت یا موسی علی قدر
ثلاثه کلهم باغ أخو حسد
یرمیک بالظلم و العدوان عن وتر
وصیف فی الکرخ ممثول به و بغا
بالجسر محترق بالنار و الشرر
و صالح بن وصیف بعدُ منعفر
بالحیر جثته و الروح فی سقر.
(ابن اثیر ج 7 صص 86- 89).
ابن عساکر آرد که احمدبن حارث خراز در قتل صالح بن وصیف گوید:
دماء بنی العباس غیر ضوائع
ولا سیما عند العبید الملاطع
طغی صالح لاقدس اﷲ صالحاً
علی ملک ضخم العلا و الدسائع
طغی و بغی جهلاً و ترکا و عزه
فاورد مولاه کریه المشارع
فکان له ذوالعرش طالب وتره
لموسی و موسی شاکر للصنائع
نطیف برأس العبد ظهراً و جسمه
لقی للضباع الناهشات الخوامع.
و مهتدی خلیفه ٔ عباسی، در رثاء صالح گفت:
رحم اﷲ صالحاً
فلقد کان ناصحاً
لم یزل فی فعاله
نافذالرأی راجحاً
ثم اضحی و قد ترا -
می به الدهر طائحاً
والمنایا ان لم تغا -
دک جائت روائحاً.
(تهذیب تاریخ ابن عساکرج 6 ص 382 و 383).
شیخ مفید در ارشاد گوید: امام ابومحمد حسن العسکری بن علی الهادی (ع) را بزندان صالح بن وصیف کرده بودند، پس وی را گفتند که بدان حضرت سخت گیرد صالح گفت من دو تن از شریرترین سپاهیان خویش بر او گماشته ام و ایشان را بخواند و گفت حسن را چگونه مییابید؟ گفتند: روزها را روزه دارد و شبها بیدار است چشمان او چنان نافذ است که چون برما مینگرد ما را لرزه بر اندام میافتد. صاحب تنقیح المقال صالح را مذموم داند. (تنقیح المقال ج 2 ص 94) و رجوع به حبیب السیر جزء 3 ج 2 ص 100 و 101 و تاریخ سیستان ص 230 و مجمل التواریخ ص 363 و الجماهر ص 68 و 69 و عیون الانباء ج 1 ص 171 شود.

فرهنگ فارسی هوشیار

هفت الوان

هفت رنگ گواژ خوان رنگانگ، هفت رنگ: کرمز نارنجی زرد سبز آبی نیلی بنفش، هفت خوراک آسمانی: نان نمک ماهی سرکه انگبین روغن تره یا سبزی، هفت اختر (اسم) هفت رنگ اصلی، طعامی که گویند ازآسمان بجهت عیسی علیه السلام نازل شد شامل نان نمک ماهی سرکه عسل روغن وتره، طعامهای گوناگون.

معادل ابجد

وتره

611

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری