معنی والی

والی
معادل ابجد

والی در معادل ابجد

والی
  • 47
حل جدول

والی در حل جدول

مترادف و متضاد زبان فارسی

والی در مترادف و متضاد زبان فارسی

  • حاکم، فرماندار، استاندار
فرهنگ معین

والی در فرهنگ معین

  • [ع.] (اِفا.) حاکم، فرمانروا. ج. ولاه.
لغت نامه دهخدا

والی در لغت نامه دهخدا

  • والی. (ع ص، اِ) کاردار. (السامی) (دهار) (مهذب الاسماء). حاکم یک ولایت یا ایالت. (فرهنگ نظام). حاکم. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات). راعی. (منتهی الارب). امیر. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). استاندار: والی هرات وی را به حشم و مردم یاری داد. (تاریخ بیهقی ص 115). هر والی که آن ناحیت او را بودی همه ولایت وی را اطاعت داشتندی. (تاریخ بیهقی ص 111). گفتم رای، رای خداوند است که آن ولایت را خطری نیست و والی آن زنی است. توضیح بیشتر ...
  • والی. (اِخ) نامی از نامهای خدای تعالی.

فرهنگ عمید

والی در فرهنگ عمید

  • [منسوخ] استاندار،
    [قدیمی] فرمانروا، حاکم،
    [قدیمی] صاحب امر و اختیار،
    [قدیمی] از نام‌های خداوند،. توضیح بیشتر ...
فرهنگ واژه‌های فارسی سره

والی در فرهنگ واژه‌های فارسی سره

کلمات بیگانه به فارسی

والی در کلمات بیگانه به فارسی

فارسی به انگلیسی

والی در فارسی به انگلیسی

نام های ایرانی

والی در نام های ایرانی

  • پسرانه، حاکم، پادشاه، از نامهای خداوند
فرهنگ فارسی هوشیار

والی در فرهنگ فارسی هوشیار

فرهنگ فارسی آزاد

والی در فرهنگ فارسی آزاد

  • والِی، حاکم، صاحب امر و اختیار (جمع: وُلاه)،
بخش پیشنهاد معنی و ارسال نظرات
جهت پیشنهاد معنی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید از اینجا ثبت نام کنید