معنی والا منش

حل جدول

والا منش

بلندطبع

فارسی به انگلیسی

فرهنگ فارسی هوشیار

والا مناقب

فرخوی والا منش


والا نهمت

والا منش


منش

‎ (اسم) اندیشه کردن تفکر: } معجز پیغمبر مکی تویی به کنش و به منش و به گوشت. ‎{ (محمد مخلد سگزی. تاریخ سیستان ص 212)، (اسم) خوی عادت طبیعت، طبع بلند شخصیت عالی: } ولیکن هرآن کس گزیند منش بباید شنیدش بسی سرزنش. ‎{ (شا. بخ 169: 1)


والا

بلند، مرتفع، بالا، افراشته، بارفعت

لغت نامه دهخدا

منش

منش. [م َ ن ِ] (اِ) خوی و طبیعت، چه منشی به معنی طبیعی است. (برهان) (غیاث) (آنندراج) (فرهنگ رشیدی). خوی و طبع و طبیعت و خصلت و نهاد و سرشت. (ناظم الاطباء). فطرت. طینت. جبلت. عادت. (یادداشت مرحوم دهخدا):
به هر نیک و بد هر دوان یک منش
به راز اندرون هر دوان بدکنش.
ابوشکور.
ترا گر منش زآن من برتر است
پدر جوی و راز تو با مادر است.
فردوسی.
ز کردار بد دور داری منش
نپیچی ز بیغاره و سرزنش.
فردوسی.
چو بهرام از آن گلشن آمد برون
تو گفتی همی بارد از چشم خون
منش دیگر و گفت و پاسخ دگر
تو گفتی به پروین برآورد سر.
فردوسی.
کسی را کو هنر بسیارو دل پاک و منش والا
محال روزگار آید بر او پیدا کند همتا.
قطران (دیوان چ محمد نخجوانی ص 28).
دیگر آنکه هر که از آن جماعت نظر کردم منش خویش را بالای او دیدم و چون در خداوند نگریدم شکوهی در چشمم و مهری در دلم آمد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 87).
به خفتن منش رهنمون آیدش
نداند که این خواب چون آیدش.
نظامی.
چو آیین پیکار شد ساخته
منش ها شد از مهر پرداخته.
نظامی.
چو شب خواست کزغم سپاه آورد
منش سر سوی خوابگاه آورد.
نظامی.
- آقامنش، آنکه طبع بزرگان دارد. بلندنظر.
- انوشه منش، خوش طبع. پایدار. شادمان:
انوشه منش باد دارای دهر
ز نوشین جهان باد بسیاربهر.
نظامی.
- بدمنش. رجوع به بدمنش شود.
- برترمنش. رجوع به برترمنش شود.
- بزرگ منش. رجوع به بزرگ منش شود.
- بی منش. رجوع به بی منش شود.
- پرمنش. رجوع به پرمنش شود.
- پَهْلَومنش. رجوع به پهلومنش شود.
- خردمنش. رجوع به خردمنش شود.
- خردک منش، تنگ نظر. اندک بین. لئیم. خسیس. پست. فرومایه. زُفت:
بپرسیدش از راد و خردک منش
ز نیکی کنش مردم و بدکنش.
فردوسی.
- خسرومنش، آنکه طبع خسروان دارد. آنکه سرشت بزرگان دارد:
هم از کودکی بود خسرومنش
خردمند و کوشنده و کاردان.
فرخی.
- خوش منش. رجوع به خوش منش شود.
- زیبامنش. رجوع به زیبامنش شود.
- زیرک منش. رجوع به ترکیبات زیرک شود.
- عطاردمنش. رجوع به عطاردمنش شود.
- فرشته منش. رجوع به ترکیبهای فرشته شود.
- فریدون منش. آنکه طبعی چون فریدون دارد:
فریدون منش بود و جمشید شاه
چنین شاه کم بود بر تاج و گاه.
فردوسی.
- کدخدامنش. رجوع به کدخدامنش شود.
- گدامنش. رجوع به گدامنش شود.
- منش پست، پست منش. فرومایه. کوته نظر. کوتاه فکر:
منش پست و کم دانش آن کس که گفت
منم کم ز دانش کسی نیست جفت.
فردوسی.
چو اندر پس پرده باشد جوان
بماند منش پست و تیره روان.
فردوسی.
- منش پستی، پست منشی. پست طبعی:
منش پستی و کام بر پادشا
به بیهوده خستن دل پارسا.
فردوسی.
- منش تیز کردن، کنایه از حریص و مشتاق ساختن. (آنندراج):
سکندر منش کرد بر باره تیز
زمین کرده از جرعه یاقوت ریز.
نظامی (از آنندراج).
به هر خنده کز لب شکرریز کرد
شکرخنده ای را منش تیز کرد.
نظامی (از آنندراج).
چون منش را به باده تیز کنم
بر سر خصم جرعه ریز کنم.
نظامی.
- منش خاستن، کنایه از به ستوه آمدن و ملول شدن. (از آنندراج):
ز داراپرستی منش خاسته
به مهر سکندر بیاراسته.
نظامی (از آنندراج).
- نیکومنش. رجوع به نیکومنش شود.
- والامنش. رجوع به والامنش شود.
- وهمنش. رجوع به وهمنش شود.
|| طبع بلند و طینت بزرگ و همت و سخا و کرم را گویند. (از برهان). همت و کرم و نکویی و نیک ذاتی. (انجمن آرا) (آنندراج). بزرگی طبع و همت و کرم و سخاوت و جوانمردی و دلیری و وقار و بزرگی و جاه و جلال و طبع نیک و بلند. (ناظم الاطباء):
منش باید از مرد چون سرور است
اگر برز و بالا ندارد چه باک.
ابوشکور.
منش هست و فرهنگ و رای و هنر
ندارد هنر شاه بیدادگر.
فردوسی.
که این را منش بود و آن را نبود
یکی شان نکوهید و دیگر ستود.
فردوسی.
یکی پادشا بود پولادوند
رسیده منش تا به چرخ بلند.
فردوسی.
ولیکن هر آن کس گزیند منش
بباید شنیدش بسی سرزنش.
فردوسی.
ز شرم دلیران منش کرد پست
خرام و در بار دادن ببست.
فردوسی.
عمر و تن او را نه قیاس و نه کران باد
چون فضل و منش را نه قیاس و نه کران است.
منوچهری.
|| مزاج. (ناظم الاطباء). حال. مزاج. (یادداشت مرحوم دهخدا): لقس، شوریده شدن منش. (تاج المصادر بیهقی): بان... معده را زیانکار است و منش ناخوش کند. (الابنیه چ دانشگاه ص 60). حب النیل... اسهال بلغم کند و برص و بهک سپید را سود کند، منش بشوراند... (الابنیه چ دانشگاه ص 113). سرمق... منش آشیبد و قی آرد. (الابنیه چ دانشگاه ص 181).
- منش زدگی، قی: منش زدگی شتربچه از شیر. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به ترکیب بعد شود.
- منش زدن، قی کردن و دارای معده ٔمختل و معلول گشتن. (ناظم الاطباء).
- منش کردن، منش زدن. (ناظم الاطباء). رجوع به ترکیب منش زدن شود.
- منش گشتن، منش زدن. (ناظم الاطباء). حالت تهوع و دل به هم خوردگی [: امرود] تشنگی و منش گشتن بنشاند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). در جمله بادنجان معده را نیک است و منش گشتن بازدارد و سر و چشم را بد باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). انگبین معده را بگزد و منش گشتن آرد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).علامتهای سوءالمزاج در عسرالبول... آن است که نبض و نفس صغیر و متواتر شود و روی زرد شود و منش گشتن خیزد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). بیشترین مردمان که اندر کشتی شوند منش گشتن و قی بر ایشان پدید آید. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). هر گاه خون در مثانه یا در امعاء بسته شود... رنگ روی زرد شود... و منش گشتن خیزد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). رجوع به منش گردا شود.
|| به لغت زند و پازند به معنی دل باشد که عربان قلب خوانند. (برهان). قلب و دل. (ناظم الاطباء). || ذات. (یادداشت مرحوم دهخدا). || میل و خواهش. (ناظم الاطباء). قصد. عزم. اراده. نیت. تصمیم. رأی. نظر. (یادداشت مرحوم دهخدا):
نگردد به کام تو هرگز روش
روش دیگر و توبه دیگرمنش.
ابوشکور.
فزون زآن فرستم که داری منش
نیاید ز بخشش مرا سرزنش.
فردوسی.
ترا هر چه بر چشم بر بگذرد
بگنجد همی در دلت باخرد
چنان دان که یزدان نیکی دهش
جز آن است و زین بر مگردان منش.
فردوسی.
بترسید سخت از پی سرزنش
شد از راه دانش به دیگرمنش.
فردوسی.
|| شادمانی. || خشنودی و رضا و قناعت. || تکبر و غرور و خودبینی. (ناظم الاطباء). || (اصطلاح روانشناسی) آنچه نمودار شخصیت آدمیان است، رفتار و کردار یعنی واکنش آنها در برابر حوادث است. اما دو فرد آدمی را نمی توان یافت که از حیث شخصیت یعنی از حیث صفات و خصال و رفتار و کردار کاملاً همانند و یکسان باشند. شدت و ضعف و چگونگی ترکیب آن صفات و خصال در افراد سبب می شوند که آنان شخصیتهای متفاوت داشته باشند. شخصیت را به این اعتبار منش یا شخصیت اختصاصی می توان گفت به عبارت دیگر: منش عبارت است از طرز عادی و نسبتاً یکسان واکنش اختصاصی افراد در برابر حوادث. عوامل تشکیل دهنده ٔ منش عبارتند از:
خصوصیات جسمانی، تمایلات موروث و تمایلات اکتسابی یا عادات. (از مبانی فلسفه تألیف سیاسی ص 162). رجوع به همین مأخذ شود. || (اِمص) اندیشه. فکر. تفکر. (یادداشت مرحوم دهخدا). در پهلوی، منشن (منیشن) اسم مصدر [از ریشه ٔ من (اندیشیدن)، پهلوی منیتن، اندیشیدن]، به معنی اندیشه. هندی باستان، مانس. سانسکریت، دورمنس. (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین):
معجز پیغمبر مکی تویی
به کنش و به منش و به گوشت.
محمدبن مخلد سگزی (از تاریخ سیستان ص 212).


والا

والا. (اِخ) علینقی میرزا قاجار فرزند فتحعلی شاه متخلص به والا از شعرای قرن سیزدهم هجری است. رجوع به فرهنگ سخنوران ص 641 شود.

والا. (اِخ) ابوطیب (سید... خان) مدراسی از پارسی گویان هندوستان است. به سال 1190 هَ.ق. در قصبه ٔ رحمت آباد مدراس تولد یافت. او راست:
چو شعله ای که کند شمع کشته را روشن
حیات تازه دهد عشق او روان مرا.
#
فشردم آنچنان در تنگنای انزوا یارا
که نتواند اجل هم یافتن نام و نشانم را.
#
نیست والا زیر بار منتت ای باغبان
هر سحر از داغها در سیر گلزار خود است.
رجوع به فرهنگ سخنوران ص 641 و شمع انجمن ص 520 و روز روشن ص 746 و نتایج الافکار ص 770 شود.

والا. (اِخ) میرزا ضیاءالدین حسین بدخشانی مخاطب به اسلام خان و متخلص به والا از شعرای قرن یازدهم است. و رجوع به فرهنگ سخنوران 641 و خزانه ٔ عامره ص 176 و روز روشن ص 747 شود.

والا. (ص) بلند. (لغت فرس اسدی) (حاشیه ٔ معین بر برهان قاطع) (صحاح الفرس) (از انجمن آرا) (آنندراج) (از بهار عجم) (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء). مرتفع. (حاشیه ٔ برهان قاطع). بالا. (انجمن آرا) (آنندراج).رفیع. (ناظم الاطباء). افراشته. بارفعت:
چو هامون دشمنانت پست بادند
چو گردون دوستان والا همه سال.
رودکی (از لغت فرس اسدی).
تیر را تا نتراشی نشود راست همی
سرو تا که نپیرائی والا نشود.
منوچهری (دیوان ص 34).
چو در تحدید جنبش را همی فعل و مکان گوئی
و یا گردیدن از حالی به حالی دون یا والا.
ناصرخسرو.
سروبن گرچه رست و بالا کرد
سر او را سپهر والا کرد.
سنائی.
رفته ز ورای عرش والا
هفتاد هزار پرده بالا.
نظامی.
ز هر پایگاهی که والا بود
هنرمند را پایه بالا بود.
نظامی.
نک ذره به آفتاب والا نرسد.
عطار.
لطف طبعش بدیدند و حسن تدبیرش بپسندیدند و کارش از آن درگذشت و به ترتیبی والاتر از آن ممکن شد. (گلستان).
به خدائی که برافراخت سپهر اطلس
به رسولی که برون تاخت ز چرخ والا.
(از فرهنگ خطی).
|| بامرتبت. (لغت فرس اسدی) (فرهنگ نظام). بزرگ قدر. (صحاح الفرس) (غیاث اللغات). بزرگ به قدر و بلند به همت. (اوبهی). بلند به قدر و همت و نهمت. (فرهنگ خطی). بلند به حسب قدر و مرتبه. (جهانگیری). بلند به حسب مرتبه. (آنندراج). باقدر. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). بزرگ به قدر و بلندی. (لغت فرس چ اقبال ص 4 از حاشیه ٔ برهان قاطع). سرافراز در بلندی مرتبه و درجه و قدر و نیز در عقل و فراست و شعور و در حسب و نسب. بزرگوار. باشوکت. باشکوه. (ناظم الاطباء). سرافراز. بلندمرتبت. عالی مقام. عالی رتبه. بلندمرتبه:
بدان کوش تا زود دانا شوی
چو دانا شوی زود والا شوی.
بوشکور.
نه داناتر آن کس که والاتر است
که بالاتر است آن که داناتر است.
بوشکور.
سبکسارمردم نه والا بود
اگر چه گوی سروبالا بود.
فردوسی.
درفشی چو سیمرغ والا سفید
کشیده سرش سوی تابنده شید.
فردوسی.
وزیری چون یکی والا فرشته
چه در دیوان چه در صدر محافل.
منوچهری.
کهتر اندر خدمتت والاتر از مهتر شود.
شاعر اندر مدحتت والاتر از شاعر شود.
منوچهری.
خجسته خواجه ٔ والا در آن زیبا نگارستان
گرازان روی سنبلها و یازان زیر عرعرها.
منوچهری.
هنر هرچه در مرد والا بود
به چهرش بر از دور پیدا بود.
اسدی.
برادرش والا براهیم راد
گزین جهان گرد مهتر نژاد.
اسدی.
این چرا بنده ٔ ضعیف و چاکر بی قدر و جاه
و آن چرا شاه قوی و مهتر والاستی.
ناصرخسرو.
محلی داد و علمی مر مرا جودش که پیش من
نه دانا هست دانائی نه والا هست والائی.
ناصرخسرو.
خوی مهان بگیر و تواضع کن
آن را که او به دانش والا شد.
ناصرخسرو.
این جور مکن که از تو نپسندد
سلطان زمانه خسرو والا.
مسعودسعد.
مرا گویند بطلمیوس ثانی
مرا دانند فیلیفوس والا.
خاقانی.
درّ دری را از قلم در رشته ٔ جان کرده ضم
پس باز بگشاده ز هم برشاه والا ریخته.
خاقانی.
به عون لطف یزدانی و فر دولت برنا
به دارالملک بازآمد همایون صاحب والا.
هندوشاه نخجوانی.
|| با گهر. (لغت فرس اسدی). شریف. مقابل دون و پست. (یادداشت مؤلف) (ناظم الاطباء). عالی. (ناظم الاطباء). ارجمند. گهری. ارزنده. بلند:
چو شه ایران والا به نسب
با شه ایران همتا به گهر.
فرخی.
از این سه هر آنکو شریف است و والا
مر آن دیگران را سر آرد به چنبر.
ناصرخسرو.
تن خانه ٔ این گوهر والای شریف است
تو مادر این خانه و این گوهر والا.
ناصرخسرو.
تو چنان بر گمان که من دونم
سخن من نگر که چون والاست.
مسعودسعد.
شگفت نیست اگر شعر من نمی دانند
که طبع ایشان پست است و شعر من والاست.
مسعودسعد.
مکن درجسم و جان منزل که این دون است وآن والا
قدم زین هر دو بیرون نه نه اینجاباش نه آنجا.
سنائی.
الف را بر اعداد مرقوم بینی
که اعداد فرعند و او اصل والا.
خاقانی.
چون دو پستان طبیعت را به صبر آلود عقل
در دبستان طریقت شد دل والای من.
خاقانی.
گر بپرم بر فلک شاید که میمون طایرم
ور بچربم بر جهان زیبد که والا گوهرم.
خاقانی.
دست تو بر نژاد زبردست چون رسید
بد گوهراز گوهر والا چه خواستی.
خاقانی.
ای قبای پادشاهی راست بر بالای تو
زینت تاج و نگین از گوهر والای تو.
حافظ.
|| عزیز. گرامی. ارزنده. ارجمند:
غریب از ماه والا تر نباشد
که روز و شب همی برد منازل.
منوچهری.
زنده تر از آنید و بنیروتر از آنید
والاتر از آنید و نکوخوتر از آنید.
منوچهری.
ور فکنده ست او مرا در ذل غربت گو فکن
غربت اندر خدمت خواجه مرا والا کند.
منوچهری.
یگانه گهر گرچه والا بود
نکوتر چو جفتیش همتا بود.
اسدی.
سخن خوب ز حجت شنو ار والائی
که هنرهاش سوی مردم والا والاست.
ناصرخسرو.
از طاعت میر است یوز وحشی
ایدون بسوی خاص و عام والا.
ناصرخسرو.
دیده ٔ عالم از توروشن شد
نامه ٔ دوست از تو شد والا.
مسعودسعد.
|| خوب. مقبول. شایسته. پسندیده. ستوده. سزاوار:
که خود را بدان خیره رسوا کند
وگر چند کردار والا کند.
فردوسی.
نه والا بود خیره خون ریختن
نه از شاه با بنده آویختن.
فردوسی.
چنین یال و این چنگهای دراز
نه والا بود پروریدن به ناز.
فردوسی.
آن است بی زوال سرای ما
والا و خوب و پر نعم و آلا.
ناصرخسرو.
|| بلند. مشهور.
- نام والا، نام نیک و مشهور. نام بلند:
ببالید و چون سرو بالا گرفت
هنرمندی و نام والا گرفت.
اسدی.
|| بزرگ. (فرهنگ خطی) (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی). سرور:
نگر به احمد مرسل که مکه را بگذاشت
کشید لشکر و بر مکه گشت او والا.
مولوی.
|| اعلا. (از انجمن آرای ناصری). فایق. برتر:
چو ناامید شود کز کسیش ناید هیچ
خداش قدرت والای خویش بنماید.
(از نفثه المصدور).
|| قویم. استوار:
حجت تراست رهبر زی او پوی
تا علم دینت نیک شود والا.
ناصرخسرو.
|| (اِ) قد. قامت. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج). بالا. (برهان قاطع). || مرتبه. (آنندراج) (برهان قاطع) (انجمن آرا). قدر. (آنندراج) (انجمن آرا). || رفعت. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج). بلندی. (برهان قاطع). || توانائی. قدرت. (برهان قاطع). || دارائی. (آنندراج). || دوستی. (ناظم الاطباء) || یار.دوست. (ناظم الاطباء). || مخفف والاد است به معنی دیوار یا سقف. (فرهنگ نظام). رده از دیوار که آن را والاد نیز گویند و به معنی سقف و پوشه ٔ خانه نیز آمده. (از آنندراج) (انجمن آرا). || نوعی از بافته ٔ ابریشمی که بیشتر زنان پوشند. (برهان قاطع). نوعی از بافته ٔ ابریشمی که واله نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). نوعی از پارچه ٔ لطیف ابریشمی بود و اکنون هم در هند نام پارچه لطیفی است. (فرهنگ نظام). نوعی از جامه ٔ ابریشمی باریک. (غیاث اللغات). نوعی از بافته ٔ ابریشم. (جهانگیری). حریر بسیار نازک، بهترین آن گلناری و چرخی و نازک و پر مگسی است. (فرهنگ دیوان البسه ٔ نظام قاری، از حاشیه ٔ برهان قاطع).جامه ای است معروف در هندوستان. (آنندراج):
نباشد چرا همچو گل شوخ و شنگ
که دارد لباسی ز والای رنگ.
ملاطغرا (از آنندراج).
و دعا را نبشته در والای زرد گیرند. (از بیاضی خطی).
گل است و لاله چو والای سرخ و اطلس آل
لباس شاهد باغ و شکوفه اش چادر.
نظام قاری.
نقش والای لطیف قلغی گر بیند
قالبک زن سزد ار نقش نخواند در کار.
نظام قاری.
تابود والای گلگون شفق
شقه ٔ چتر سپهر زرنگار.
نظام قاری.
نخوت شرب به والا که ز پرّ مگس است
چیست در باغ چو طاوس مگس هست بکار.
نظام قاری.
نوع والا که ورا باد صبا می خوانند
بادت آن آتش والای به رنگ گلنار.
نظام قاری.
|| مجازاً، بیرق که بر سر نیزه بندند. (آنندراج):
ز والای گلگون سنان بهره مند
شفق از زمین نیزه دار بلند.
ملاقاسم فوقی (از آنندراج).
ز والاسنان رشک گلزارها
برآورده گلهای سر از خارها.
ملاقاسم فوقی (ازآنندراج).
شده نیزه ها شمع بزم جدال
سر شمع را شعله والای آل.
هاتفی (از آنندراج).

والا. (اِخ) محمدعلی میرزا قاجار فرزند فتحعلی شاه از شعرای قرن سیزدهم هجری است. او راست:
شکوه ٔ شام غمش گفتم به محشر سر کنم
ساعتی افزون نبود آنهم به صد غوغا گذشت
یک دو روزی پیش و پس بد ور نه از دور سپهر
بر سکندر نیز بگذشت آنچه بردارا گذشت.
پسندم هرچه صیادم پسندد
جزاین کز دام آزادم پسندد.
من از دل و دل از من دیوانه گریزان
دیوانه ندیدم که ز دیوانه گریزد.
رجوع به فرهنگ سخنوران ص 641 و صبح گلشن ص 584 و قاموس الاعلام ج 6 شود.

والا. (اِخ) مرتضی قلی بیک به روایت مؤلف صبح گلشن به هندوستان رسیده به ملازمت والای نواب سربلندخان سربلندی یافت و در آخر عمر به ملک بنگاله شتافته از آنجا به عالم بالا شتافت.» او راست:
در سینه ام ز جور تو ظالم دلی نماند
جز بیدلی به مزرع من حاصلی نماند.
(از تذکره ٔ صبح گلشن ص 584 و فرهنگ سخنوران ص 641).

فرهنگ عمید

والا

بالا، بلند،
بلندمرتبه: چو هامون دشمنانت پست بادند / چو گردون دوستان والا همه سال (رودکی: ۵۲۵)،
برتر، بلند، بزرگ (در ترکیب با کلمۀ دیگر): والاتبار، والاجاه، والاحضرت، والاقدر، والامنش، والانژاد، والاهمت،


منش

خو، سرشت، طبیعت،
همت،

فرهنگ معین

والا

بلند مرتبه، شریف، مقبول، شایسته، مشهور، برتر، (اِ.) قد، قامت، بیرق، درفش. [خوانش: (ص.)]

معادل ابجد

والا منش

428

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری