معنی وارستن

لغت نامه دهخدا

وارستن

وارستن. [رَ ت َ] (مص مرکب) وارهیدن. رها شدن. خلاص یافتن. آزاد شدن. رستن:
سلاح من ار با منستی کنون
بر و یال تو کردمی غرق خون
به تیغ نبردی ترا خستمی
وزین گفت بیهوده وارستمی.
فردوسی.
دست و پایی زدیم در نگرفت
پشت پایی زدیم و وارستیم.
ابن یمین.
رجوع به رستن و وارهیدن شود.


وارهیدن

وارهیدن. [رَ دَ] (مص مرکب) خلاص شدن. رها شدن. (ناظم الاطباء). وارستن. آزاد شدن. خلاص یافتن. بازرهیدن:
سال دیگر گر توانم وارهید
از مهمات آن طرف خواهم دوید.
مولوی.
نه سحابش ره زند خود نه غروب
وارهید او از فراق سینه کوب.
مولوی.
تا از این طوفان بیداری و هوش
وارهیدی این ضمیر و چشم و گوش.
مولوی.
گردنش بشکست و مغز وی درید
جان ما از قید و محنت وارهید.
مولوی.
وارهیدند از جهان پیچ پیچ
کس نگرید بر فوات هیچ هیچ.
مولوی.
تا ز سکسک وارهد خوش پی شود
شیره را زندان کنی تا می شود.
مولوی.
تا از این گرداب دوران وارهی
بر سر گنج وصالم پانهی.
مولوی.
که دعائی همتی تا وارهم
تا از این بند نهان بیرون جهم.
مولوی.


رستن

رستن. [رَ ت َ] (مص) نجات یافتن و آزاد شدن. (ناظم الاطباء). رها شدن. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف). خلاص شدن و نجات یافتن. (آنندراج) (از شعوری ج 2 ورق 12). خلاص شدن. (فرهنگ رشیدی). نجات یافتن. رهایی یافتن. رها شدن. (حاشیه ٔبرهان چ معین). آزاد شدن. خلاص. نجات یافتن. (لغات ولف). رهیدن. رهایی. رهش. رهایش. بلول. ابلال. فوز. فلاح. نجاح. (یادداشت مؤلف). اخلاص. استنجاء. افلاح. انفضاء. تخلص. تنجیه. خلاص. عصر. فوز. نَقَذ. (منتهی الارب). خلاص. (دهار). نجات. (ترجمان القرآن):
به آهن نگه کن که ببریده سنگ
نرست آهن از سنگ بی آذرنگ.
ابوشکور.
ز دشمن بدینار و با زینهار
برستن توان وآز را نیست چار.
ابوشکور.
سخن تا نگویی ترا زیردست
زبردست شد کز دهان تو رست.
ابوشکور.
بدو گفت رو پیش سام سوار
بپرسش که چون رستی از کارزار.
فردوسی.
چنین گفت اکنون که رستی ز بد
ز تو خوبی و راست گفتن سزد.
فردوسی.
چو لشکر بدانست کاسفندیار
ز بند گران رست و بد روزگار.
فردوسی.
چو آمد به تنگ دژ گنبدان
برست از بد زور و دست بدان.
فردوسی.
ز بس دست بی پای و بی پای دست
تو گفتی کزآن رزمگه کس نرست.
فردوسی.
تو چگونه رهی که دست اجل
بر سر تو همی زند سرپاس.
عنصری.
تنی چند از موج دریا برست
رسیدندنزدیکی آبخَست.
عنصری.
گاه آنست که از محنت و سختی برهند.
منوچهری.
ای فراق تو دل ما بندگان را سوخته
صدهزاران شکر یزدان را که رستیم از فراق.
منوچهری.
مسلمانان بسیار کشته شدند و اسیر کرده شدند و بعضی برستند. (تاریخ سیستان). بوطلحه بر رافع شبیخون کردو بیشتر سپاه رافع را بکشت و رافع تنها به نفس خویش برست. (تاریخ سیستان). من امروز از دوزخ رستم و به بهشت رسیدم. (تاریخ سیستان).
از بلخ روز پنجشنبه ده روز گذشته از ماه ربیعالاول سنه ٔ چهارصدوبیست ودو برستند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 217). گفتند: هان ! چون رستی بازنمودم زاریهای خویش و ماندگی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 439). و بگوی که سلطان ما رااز دست دیلمان بستد و اهل ری راحت در این روزگار دیدند که از ایشان برستند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 308).
چو از سخت کاری برستی ز بخت
دگر تن میفکن در آن کار سخت.
اسدی.
از ایشان بکشتند بسیار گرد
بجان آن کسی رست کش اسب برد.
اسدی.
که را راند خشمش فتد در گداز
که را خواند جودش برست از نیاز.
اسدی.
کسی نرست وگر رست خورده بود حسام
کسی نجست وگر جست خورده بود سنان.
قطران.
لیکن نرهم همی ز قومش
هرچند ز مکر دیو رستم.
ناصرخسرو.
رستن به مال نیست به علمست و کارکرد
خیره به مال بسته دلی و به درهمی.
ناصرخسرو.
از بد گرگ رستن آسان است
وز ستمکار سخت دشوار است.
ناصرخسرو.
خوی نکو عادت پیغمبران
راه خوی نیک سوی رستن است.
ناصرخسرو.
قولی به سر زبان خود بربستی
صد خانه پر از بت و یکی نشکستی
گفتی که به یک قول شهادت رستم
فردات کند خمار کِامشب مستی.
خواجه عبداﷲ انصاری.
جماعتی بسیار بودند درزمین فارس... مسلمه قیس الاشجعی را بفرستاد تا ایشان را بپراکند... و مسلمانان از دست ایشان برستند. (مجمل التواریخ و القصص). جشن سده بنهاد و مردمان که ازجور و ستم ضحاک برسته بودند پسندیدند. (نوروزنامه).دارنده مباش از بلاها رستی. (از کلیله و دمنه).
هرکه اندر سایه ٔ اقبال او مسکن گرفت
از سموم فاقه و ادبار و محنت جست و رست.
سوزنی.
گر امروز آتش شهوت بکشتی بیگمان رستی
و گرنه تَف ّ این آتش ترا هیزم کند فردا.
سنایی.
هان مژده هان که رستی ازین قحط مردمی
هین سجده هین که جستی ازین چاه مضطری.
خاقانی.
ز خشک آخور خذلان برست خاقانی
که در ریاض محمد خرید کشت رضا.
خاقانی.
مهره ٔ مار بهر مار زده ست
به کسی کز گزند رست مده.
خاقانی.
وفا از شهر بند عهد رسته ست
که اینجا خانه در کویی ندارد.
خاقانی.
بر سر بازار دهر نقد جفا می رود
رسته ای ار ننگری رسته ٔ خذلان او.
خاقانی.
و حلق تذروان از چنگ بازان رسته. (سندبادنامه ص 9).
که چون بودی و چون رستی ز بیداد
که از بندت نبود این بنده آزاد.
نظامی.
چنان در کار آن دلدار دل بست
که از تیمار کار خویشتن رست.
نظامی.
نظر بر بت نهی صورت پرستی
قدم بر بت نهی رفتی و رستی.
نظامی.
خیز کاین سلطان ترا طالب شده ست
کز تو خواهد شهر ما از قتل رست.
مولوی.
مرغ کاو اندر قفس زندانی است
می نجوید رستن، از نادانی است.
مولوی.
نی دو باشد تا تویی صورت پرست
پیش او یک گشت کز صورت برست.
مولوی.
رستم از آب و ز نان همچون ملک
بیغرض گردم بر این در چون فلک.
مولوی.
دو برادر یکی خدمت سلطان کردی و دیگر بزور بازو خوردی. باری این توانگر گفت درویش را که چرا خدمت نکنی تا از مشقت کار کردن برهی. (گلستان). سر مار بدست دشمن بکوب که از احدی الحسنیین خالی نباشد اگر این غالب آید مار کشتی وگر آن از دشمن رستی. (گلستان).
بمیر تا برهی ای حسود کاین رنجی است
که ازمشقت آن جز به مرگ نتوان رست.
سعدی.
به عذر توبه توان رستن از عذاب خدای
ولیک می نتوان از زبان مردم رست.
سعدی.
خلاف نفس و عادت کن که رستی
نمی دانم به هر جایی که هستی.
شیخ محمود شبستری.
راستی کن که راستان رستند
در جهان راستان قوی دستند.
اوحدی.
ای دل مباش یک دم خالی ز عشق و مستی
وآنگه برو که رستی از نیستی و هستی.
حافظ.
چون مرا با جلبان کار نباشد شب و روز
رستم از وسمه و گلگونه و حنی و شخار.
؟ (از فرهنگ سروری).
با عقل مردد نتوان رست زغوغا
اینجاست که دیوانگیی نیز بباید.
ملک الشعراء بهار.
افلاح، رستن از مکروه. (ترجمان القرآن). انملاز؛ رستن از کاری. (منتهی الارب). تملز؛ برستن از چیزی. (مصادر اللغه ٔ زوزنی). تملز؛ رستن از کاری. (منتهی الارب).
- از بهانه رستن، بهانه را از دست دادن. (یادداشت مؤلف). فارغ از عذر و بهانه شدن:
چو از فرهاد خالی شد زمانه
برست آن ماه تابان از بهانه.
نظامی.
- بازرستن، رستن. رهیدن. رهایی یافتن. نجات پیدا کردن:
خاقانی گهرسخنم ور نبودمی
از جورهای بدگهران بازرستمی.
خاقانی.
زین تنگنای وحشت اگر بازرستمی
خود را به آستان عدم بازبستمی.
خاقانی.
کو سر تیغ تا بدو بازرهم ز بند سر
کز جگر پرآبله چون سفنم دریغ من.
خاقانی.
بیک دم بازرست ازچرخ و ننگ سعد و نحس او
که این تثلیث برجیس است و آن تربیع کیوانی.
خاقانی.
نی نی از بند اجل کس به نوا بازنرست
کار کُافتاده چه در بند نوایید همه.
خاقانی.
وگر چون مقبلان دولت پرستی
طمع را میل درکش بازرستی.
نظامی.
قیاس آنست سعدی کز کمندش
به جان دادن توانی بازرستن.
سعدی.
و رجوع به بازرستن در جای خود شود.
- || رهانیدن. آزاد ساختن. خلاص کردن، بصورت متعدی:
اگرچه پیشه داری زیر بستن
ندانی دل ازایشان بازرستن.
(ویس و رامین).
- به جان رستن، بدون فتح و غلبه بر خصم تنها جان خود را از میدان رهانیدن. (یادداشت مؤلف):
امیر یوسف گرگ افکن است و شیرکش است
ز گرگ و شیر به جان رسته بود رستم زال.
فرخی.
- رسته شدن، رسته گردیدن. نجات یافتن. رها شدن. خلاص گشتن. رستن. و رجوع به ماده ٔ رسته شدن شود.
- رسته گردیدن، آزاد شدن. خلاص یافتن. رهایی یافتن.و رجوع به ماده ٔ رسته گردیدن شود.
- وارستن، رستن. رهایی یافتن.رها شدن. نجات یافتن. بازرستن:
مرا طفیل کسان مرهمی همی دادی
کنون ز دادن آنقدر نیز وارستی.
خاقانی.
دل گفت له الحمد که بگذشتم از آن خوان
جان گفت له الفضل که وارستم از این بند.
خاقانی.
از پای پیل حادثه وارست و دست برد
هر کس که اسب عافیتی زیر ران کشید.
خاقانی.
- || نجات دادن. آزاد کردن. (یادداشت مؤلف):
به تیغ نبردی ترا خستمی
وزین گفت بیهوده وارستمی.
فردوسی.
|| گریختن. (ناظم الاطباء) (حاشیه ٔ برهان چ معین). فرار. (لغات ولف). || در شعر ذیل، سوزنی به معنی روییدن و نمو آورده است. (یادداشت مؤلف):
بنده از خوان تو غایب نخوهد بود ولیک
هر شبانگاه ورا راتبه کن شست فقاع
به فقاع تو وی از گرمی روزه برهد
بمکد چندی و از سبلت او رست فقاع.
سوزنی.
(ظ. بتبع قوافی دیگر، رُست بضم اول، بفتح اول استعمال شده).


راه

راه. (اِ) طریق. (آنندراج) (انجمن آرا) (رشیدی) (دهار) (سروری). بعربی صراط و طریق گویند. (برهان). سبیل. (دهار) (ترجمان القرآن). صراط. (منتهی الارب) (ترجمان القرآن). در پهلوی راس و راه و در ایرانی باستان: رثیه و در اوستا، رایثیه و در کردی، ری و ری ّ و در سرخه ای، ولاسگردی را و در ارمنی، ره و در سمنانی، راج [رَ اِ] و در سنگسری، راجن و در بلوچی، را و راه، و در افغانی، لار. (از ذیل برهان قاطع چ معین). بپهلوی راس. (از فرهنگ ایران باستان ص 225). جای عبور که لفظ عربیش طریق است، در پهلوی «راس » و در اوستا «ریثیه » و در سنکریت «رتهیا» بوده. (فرهنگ نظام). جاده که جای عبور و مرور است. (از شعوری ج 2 ورق 14). فاصله ٔ بین دو نقطه که در آن سیر توان کرد و مخفف آن ره است. و رجوع به ره شود. انبوبه. جدلان. جده. خد. خط. خطیطه. خلیف. خنیف. دَرَج. دعکه. دلیل. زراط. شاکل. شاکله. شکیکه. صعید.طرقه. عجوز. علاق. علاقه. قده. قمن. مخلفه. مدرج. (منتهی الارب). مدرجه. (منتهی الارب) (دهار). مشعب. معاث.معباً. معجاز. معلق. مقد. منقی. مورد. مورده. میعاس. نبی. نحو. نعامه. وارد. (منتهی الارب):
در راه نشابور دهی دیدم بس خوب
انگشبه ٔ او را نه عدد بود و نه مره.
رودکی.
راهی کاو راستست بگزین ای دوست
دور شو از راه بیکرانه و ترفنج.
رودکی.
شهری است بزرگ و خرم و آبادانی و همه ٔ راههای ایشان بسنگ گسترده است. (حدود العالم). ساوه و آوه.. شهرکهایی اند... با نعمت بسیار و خرم و هوای درست و راه حجاج خراسان. (حدودالعالم). و چون از آنجا بروی تا به حسینان راه اندر میان دو کوه است. (حدود العالم). کسان، شهری است از راه دور، جایی کم نعمت. (حدود العالم).
بگشتند بر گرد آن رزمگاه
بدشت و بکوه و بیابان و راه.
فردوسی.
ز تاریکی گرد و اسب و سپاه
کسی روز روشن نمی دید راه.
فردوسی.
ز لشکر ده ودو هزار دگر
دلاور بزرگان پرخاشخر
بخواند [خسروپرویز] و بسی پندها دادشان
براه الانان فرستادشان.
فردوسی.
چو ارجاسب با لشکر آنجا رسید
بگردید و بر کوه راهی ندید.
فردوسی.
دو چشمش ز سر کنده زاغ سیاه
برش اسب او ایستاده به راه.
فردوسی.
یکی زراه همی زر برندارد و سیم
یکی ز دشت به هیمه همی چند غوشای.
طیان.
در دل هر یک از ناوک او سیصد راه
در بر هر یک از نیزه ٔ او سیصد در.
فرخی.
چو راهی بباید سپردن بگام
بود راندن تعبیه بی نظام.
عنصری.
بندیان داشت بی زوار و پناه
برد با خویشتن بجمله به راه.
عنصری.
چگونه راهی، راهی درازناک وعظیم.
همه سراسر سیلاب کند و خاراخار.
بهرامی سرخسی.
امیر محمود به دوسه دفعه از راه زمین داور بر اطراف غور زد. (تاریخ بیهقی). امیر خلوتی که کرده بود در راه، چیزی بیرون داده بود درین باب. (تاریخ بیهقی). چاکری پیش آمد... سوار و راه تنگ بود. (تاریخ بیهقی). احمد گفت: اعیان و سپاه را بباید گفت آمدن و نمود که بجنگ خواهد رفت تا لشکربرنشیند، آنگاه کس بتازیم که از راه مخالفان درآید از طلیعه گاه تا گویند خصمان بجنگ پیش نخواهند آمد. (تاریخ بیهقی). خواجه را چندان خدمت کرده بود در راه، که از حد بگذشته. (تاریخ بیهقی).
سرایان بود چون بلبل همه راه
بگوناگون سرود و گونه گون راه.
(ویس و رامین).
کنون سه راه در پیشت نهاده است
بهرجایی که خواهی ره گشاده است.
(ویس و رامین).
جز آن افسرین گوهر شاهوار
دگر آنچه در راهش آمد بکار.
اسدی.
به راه ارچه تنها، نترسد دلیر
که تنها خرامد بنخجیر، شیر.
اسدی.
از دوری تو دیر شدم ای صنم آگاه
چون قصدتو کردم شجلیزم زد بر راه.
؟ (از فرهنگ اسدی نخجوانی نسخه ٔ خطی).
آنروز دو راهست مردمان را
هرچند که شان حد و منتها نیست.
ناصرخسرو.
ندانیم تا خود پس از مرگ چیست
دو راه است، آن چیست، خوف و رجاست.
ناصرخسرو.
راه تو زی خیر و شر هر دو گشاده است
خواهی ایدون گرای و خواهی اندون.
ناصرخسرو.
کسی که داد بدینگونه خواهد از یزدان
بدان که راه دلش در سبیل دادگم است.
ناصرخسرو.
راهیست به میخانه بمقصد پیوست
وز جانب میخانه ره دیگر هست
لیکن ره میخانه ز آبادانی
راهیست که کام میتوان داد بدست.
عمر خیام (از شعوری).
ورنه با خاک تیره گردی راست
راه عقبی ز راه کام جداست.
سنایی.
اولش کوشش آخرش نیش است
گرت خوش نیست راه در پیش است.
سنایی.
مرا گویی که در بستان این راه
گلی بی زحمت خاری نباشد.
انوری.
من بیدل و راه بیمناکست
چون راهبرم تویی چه باکست.
نظامی.
وگر هست این جوان آن نازنین شاه
نه جای پرسش است او را درین راه.
نظامی.
ده بار از آن راه بدان خانه برفتید
یکبار ازین خانه برین بام برآیید.
مولوی.
چون بدریا راه شد از جان خم
خم با جیحون برآرد اشتلم.
مولوی.
هر مور کجا قدم کند این ره را
کاین راه بپای هر کسی بافته نیست.
شیخ نجم الدین رازی.
بپرس آنچه ندانی که ذل پرسیدن
دلیل راه تو باشد بعز دانایی.
سعدی.
راه دنیا ز بهر رفتن تست
نه ز بهر فراغ و خفتن تست.
اوحدی.
با کسی کو به راه پیشتر است
نزد سلطان بجاه بیشتر است.
اوحدی.
خوشادردی که درمانش تو باشی
خوشا راهی که پایانش تو باشی.
فخرالدین عراقی.
فرصت شمر طریقه ٔ رندی که این نشان
چون راه گنج بر همه کس آشکار نیست.
حافظ.
مطربا پرده بگردان و بزن راه عراق
که بدین راه بشد یار و ز ما یاد نکرد.
حافظ.
معرفت منزل و عمل راه است
راه منزل رسیده کوتاهست.
مکتبی شیرازی.
کوروش قائد و عصا طلبی
بهر این راه روشن و هموار.
هاتف اصفهانی.
زنهار میازار ز خود هیچ دلی را
کز هیچ دلی نیست که راهی بخدا نیست.
وصال شیرازی.
از خانه ما راه به میخانه دراز است
ای کاش که این خانه به میخانه دری داشت.
محمدعلی مصاحب (عبرت نایینی).
عارف از راه یقین رفت وبمقصود رسید
شیخ در مرحله ٔ ظن و گمان است هنوز.
محمدعلی مصاحب (عبرت نایینی).
هر چه روی برو مرو راه خلاف دوستی
هر چه زنی بزن مزن طعنه به روزگار من.
شوریده ٔ شیرازی.
کس درین راه پرخطر از کس
دستگیری نمیکند که خطاست.
ملک الشعراء بهار.
راه بحر احمر و عمان ببندد بر تو خصم
لاجرم بهر فرار از راه افریگا شوی.
ملک الشعراء بهار.
سحرگه به راهی یکی پیر دیدم
سوی خاک خم گشته از ناتوانی
بگفتم: چه گم کرده یی اندرین ره ؟
بگفتا: جوانی !جوانی !جوانی !
ملک الشعراء بهار.
اجداد؛ جدد گردیدن راه. ارشاد؛ راه بحق نمودن. اسابی الدماء؛ راههای خون. اسباءه؛ راه خون. اعتناب، راه خویش را گذاشتن. اعور؛ راه بی علم و نشان. (منتهی الارب).انبوب، راه در کوه. ترهه؛ راه خرد که از راه بزرگ بیرون رود. جارن، راه ناپیدا شده. جاره؛ راه بسوی آب. (منتهی الارب). جده؛ راه در کوه. (ترجمان القرآن) (منتهی الارب). حبک، راههای آسمان. (ترجمان القرآن). خادع، خدوع، راه که گاهی هویدا گردد و گاه مخفی. خط؛ راه بزرگ. راه دراز در چیزی. خل، راه نافذ در ریگ. خیدع، راه مخالف قصد. درس، راه پنهانی. دلثع؛ راه نرم در زمین نرم یا سخت که در آن نشیب نباشد. دیسق، راه دراز. دعبوب، راه واضح و کوفته. رائغ؛ راه کژ و مایل. ردب، راه سربسته. رفاض، راههای پریشان. زوغ، از راه چمیدن. سابله؛ راه پاسپرده. صحاح، راه سخت. صحوک، راه فراخ. صدفان، دو کرانه ٔ راه در کوه. (منتهی الارب). صعود؛ راه بلند در کوه. (دهار). صمادحی، راه واضح و پیدا. (دهار). طرایق، راهها. (دهار) (منتهی الارب). عاج، راه پر از روندگان. عرق، راه پاسپرده و مسلوک. عرقه؛ راه در کوه. عروض، راه در کوه. علق، میانه ٔ راه و معظم آن. عبوث، راه درکوه. عود؛ راه دیرینه. فراض، راهها. فوق، راه نخستین. قده، قدوه؛ راه سلوک. لهجم، راه گشاده ٔ کوفته ٔ پاسپرده. لموسه؛ راه بدین جهت که گم شده بدست بساید آن را تا نشان سفر دریابد. محرم، راه در زمین درشت. مُذکَر، مُذَکَّر؛ راه خوفناک. مشاشه؛ راهی که در آن خاک و سنگریزهای نرم باشد. مشعب الحق، راهی که حق را از باطل جدا سازد. مطرب، مطربه، راه کوچک که به شارع عام پیوسته. راه متفرق. معبّد؛ راه کوفته و پاسپر کرده. معراج، راه معرج. منار؛ راه واضح. میل، میلان، از راه خمیدن. ناشط؛ که از چپ و راست راه بزرگ برآید. نجد؛ راه روشن بر بالا. (منتهی الارب). راه بر بالا. (ترجمان القرآن). راه بر بالا رفتن. (دهار). نجل، میانه ٔ راه. نحیره؛ راه باریک که از راههای بزرگ شکافته شود بصحرا. نعامه؛ نشان راه بلند. نسم، نیسم، راه ناپیدا. نقم، میانه ٔ راه. نمق، میانه ٔ راه و معظم آن. نُهامی، نِهامی، میانه ٔ راه آسان. نیر؛ کرانه ٔ راه. نیسب، راه مور. نیکور؛ راه نبهره و بر غیر قصد. وتیره؛ راه پیوسته بکوه. وخی، راه معتمد. وضح، میانه ٔ راه و گشادگی آن. وعب، راه گشاده. ولج، راه ریگستان. (منتهی الارب).
- از راه افتادن، از راه فتادن، راه گم کردن. (بهارعجم) (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
- || بمجاز منحرف شدن. گمراه شدن:
چو دختر شود بد بیفتد ز راه
نداند ورا داشت مادر نگاه.
اسدی.
بگفتارو بکردار دیو از راه بیفتاد و مردمان را رنج مینمود. (نوروزنامه).
بر پی صاحب غرض رفتم بیفتادم ز راه
این مثل نشنیده ای باری اذا کان الغراب.
انوری.
- از راه اندر آمدن، رسیدن. فراز آمدن:
همی راند چون باد چوبین سپاه
سوی دامغان اندر آمد ز راه.
فردوسی.
- از ره برخاستن، دور شدن از راه. بیکسو رفتن.
- || کنایه از مردن:
وزان پس بآرام بنشست شاه
چو برخاست بهرام جنگی ز راه.
فردوسی.
- از راه بردن، منحرف ساختن. براه دیگری درآوردن.
- || بمجاز، گمراه کردن و گول زدن. (ناظم الاطباء). اغوا کردن. اضلال کردن. (یادداشت مؤلف):
ببردند دیوان دلت را ز راه
که نزدیک شاه آمدی با سپاه.
فردوسی.
برد هر کسی را بخواهد ز راه
کند دوست را دشمن کینه خواه.
اسدی (گرساشبنامه ص 73).
ایشان بگفتند مگر ابلیس ترا از راه برده است گفت مرا خدا راه نموده است. (قصص الانبیاء ص 190). و ابلیس ایشان را از راه برده است. (قصص الانبیاء ص 164). ابلیس از پیش هاجر بیرون رفت، گفت اسماعیل را نه سال بیش نباشد آنرا از راه برم. (قصص الانبیاء ص 51). اینک ابلیس می خواهد مرا از راه ببرد. ابراهیم و اسماعیل هر دو سنگ را به ابلیس انداختند. (قصص الانبیاء ص 51). و آن ملعون را برهان این دو درخت بودی و خلق را از راه بردی. (قصص الانبیاء ص 89). زیرا که ایشان یعنی پریان چون ماه و آفتاب باشندو بدیدار نیکو، مردم را از راه ببرند. (اسکندرنامه ٔنسخه سعید نفیسی).
دانش بجوی اگرت نبرد از راه
این گنده پیر شوی کش رعنا.
ناصرخسرو.
دیوت از راه ببرده ست بفرمای هلا
تات زیر شجر گوز بسوزند سپند.
ناصرخسرو.
گر نبرده ست ترا دیو فریبنده ز راه
چونکه از طاعت و دانش حق یزدان ندهی.
ناصرخسرو.
در این وقت سامری بنی اسرائیل را بگوساله از راه ببرد. (مجمل التواریخ و القصص). و این عبداﷲ از جیحون بگذشت و به نخشب توبه کش آمد و هر جای خلق را دعوت کردی بدین مقنع علیه اللعنه و خلق بسیار را از راه ببرد. (تاریخ بخارا نرشخی ص 79).
بدل اندیشه ٔ آن ماه میبرد
چو مستانش خیال از راه میبرد.
نظامی.
گرچه شیطان رجیم از راه انصافم ببرد
همچنان امید میدارم به رحمان الرحیم.
سعدی.
کو فریبی که برم یک نفس از راه ترا
سخت تنگ آمده اندر بغلم آه ترا.
شوکتی.
- || تسخیر کردن. باطاعت درآوردن. مسخر داشتن. رام ساختن:
دل مردم به نکو کارتوان برد از راه
بر نکوکاری هرگز نکند خلق زیان.
فرخی.
و رجوع به از ره بردن ذیل ماده ٔ ره شود.
- از راه برده، عاشق. (آنندراج).
- از راه (راهی) برگشتن، ترک کردن آن راه را. روی بر گرداندن از آن راه. ترک گفتن آن را.
- از راه بگشتن، از راه برگشتن: حزم. (تاج المصادر بیهقی). نکوب. (دهار).
- از راه خار برداشتن،دفع فساد و مفسده کردن. (ناظم الاطباء).
- || مهیا کردن. (ناظم الاطباء).
- از راه دور آمده، بعضی گویند عبارت از مهمان عزیز است. (آنندراج). که از سفر دور رسیده باشد.که از دور دست آمده باشد.
- || کنایه از مضمون تازه و نازک. (آنندراج).
- از راه دور رسیده، از راه دور آمده. رجوع بهمین ترکیب شود.
- از راه (ز راه) رفتن یا شدن، بمحض وصول بی هیچ توقف بجایی رفتن. فوری و بیدرنگ بجایی شتافتن:
چو بهرام گفت آه مردم ز راه
برفتند پوپان بنزدیک شاه.
فردوسی.
سپهدار با ویژگان سپاه
بدیدار آن خانه شد هم ز راه.
اسدی (گرشاسبنامه ص 143).
- از راه کوه رفتن، کنایه از اغلام کردن. (آنندراج). غلامبارگی کردن. لواط کردن:
سخن بکری است تحسین سخندان چهره آرایش
ز راه کوه رفتن باشد او را دخل بیجایش.
اشرف (از آنندراج).
بسی کس را جهان زین تنگ جاده
ز راه کوه رفتن توبه داده.
سلیم (از آنندراج).
و رجوع به راه باباکوهی رفتن و راه کوه رفتن در ذیل همین ماده شود.
- از راه گشتن، انحراف. (فرهنگ فارسی معین).
- ببست آمدن راه، به بن بست رسیدن. بمانع برخوردن:
تا دل شیفته از بزم تو مست آمده است
راه اندیشه ٔ اغیار ببست آمده است.
یقین کاشی (از ارمغان آصفی).
- بدراه، ستوری که بد راه رود. بدرو. (فرهنگ فارسی معین). حیوان سواری یا باری که خوب راه نرود. (ازفرهنگ نظام). مقابل راهوار.
- براه آمدن، راهی شدن. حرکت کردن. آغاز جنبش و سیر کردن. سر براه شدن:
نهادند بر نامه بر مهر شاه
فرستاده برگشت و آمد براه.
فردوسی.
بدان تا چو اندک نماید سپاه
دلیری کند دشمن آید به راه.
اسدی (گرشاسبنامه).
- || دست از سرکشی برداشتن. باطاعت درآمدن. راه ضلالت را ترک گفتن. راه موافقت داشتن. رام شدن:
بدرگاه کاوس شاه آمدند
وزان سر کشیدن براه آمدند.
فردوسی.
- || بهتر شدن. خوب شدن. آغاز به بهبود کردن. رو به بهبود نهادن:
هر آن ریش کز مرهم آید براه
تو داغش کنی بیش گردد تباه.
اسدی.
- براه آمدن با کسی، مساهله. مسامحه کردن با او. (یادداشت مؤلف). موافقت کردن با وی. همآهنگ شدن با او.
- || هدایت شدن. (یادداشت مؤلف).
- براه بازآوردن، براه آوردن. هدایت. گمگشته را بار دیگر بشارع عام و شاهراه آوردن. (یادداشت مؤلف).
- براه بودن، برکار بودن. تعطیل نبودن. سر براه بودن: همیشه آسیابش براه است، یعنی در حال کارکردن است و بمجاز پیوسته چیزی می خورد. (یادداشت مؤلف).
- براه ندیدن، براه آسیا ندیدن، کنایه از اظهار آشنایی نکردن. خود را ناآشنا نمودن. سابقه ٔ دوستی و شناسایی را نادیده گرفتن:
زمن باز گشتند یکسر سپاه
ندیدند گفتی مرا جز براه.
فردوسی.
- براه کردن، فرستادن.براه انداختن. روانه ساختن. گسیل کردن. راهی کردن: آن ده مرد دیگر باره بر یار کرد از هر چه جهاز آن دختر بود و ایشان به راه کرد تا دلیر برفتند. (اسکندر نامه ٔ نسخه ٔ سعید نفیسی). از ایشان یکی رابراه کرده بود بدین مهم. (اسکندر نامه ٔ نسخه ٔ نفیسی).
- براه کشیدن، براه بردن.
- || کشاندن براه. کشان کشان بردن. براه آوردن:
کشیدند بدبخت زن را به راه
بخواری ببردند نزدیک شاه.
فردوسی.
- بر سر راه بودن، بمجاز آماده بودن. حاضر بودن. مهیا بودن. در انتظار بودن. در مسیر بودن. در دسترس بودن. سر براه بودن:
از پشت ره انجام ببینید که شه را
پیروزی و تأیید و ظفر بر سر راه است.
سوزنی سمرقندی (از ارمغان آصفی).
بر سر راهم چو بازآیم ز اقلیم عراق
هم بسوزم هم بریزم جان گور وخون گور.
خاقانی.
- بسته شدن راه، بند آمدن آن. پیدا آمدن مانع در سر راه:
پیاده شد و راه او بسته شد
دل نامدار اندر آن خسته شد.
فردوسی.
- بیراه، آنکه راه را گم کرده باشد. کسی که راه را گم کرده و حیران شده. (فرهنگ نظام).
- || بیراهه، جایی خارج از راه:
به بیراه پیدا یکی دیر بود
جهانجوی آواز راهب شنود.
فردوسی.
- || گمراه. منحرف از راه. (فرهنگ فارسی معین). ضال. آنکه کارهای ناشایسته کند. گمراه در اخلاق یا دین. (فرهنگ نظام): آن جهودان و کافران قریش و مکیان همی گفتند که: خدای محمد بر محمد خشم گرفته است و او را خود از این مسأله ها آگاه نمیکند و این قرآن از خود همی گوید و دیوانه و بیراه است. (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی).
- || بی انصاف. (فرهنگ فارسی معین).
- || خواننده ای که خارج از مقام خواند.
- بیراه افتادن، از راه دور و منحرف شدن.
- بیراه افتادن پارچه، قطعه ای از آن از طول وقطعه ٔ دیگر از عرض قرار گرفتن هنگام دوخت. راه و بیراه شدن پارچه.
- بیراه رفتن، از راه منحرف شدن.خارج شدن از راه. بیرون شدن از راه:
چندین چراغ دارد و بیراه میرود
بگذار تا بیفتد و بیند سزای خویش.
سعدی.
- بیراه گردیدن، بیهوش شدن. از خود بیخود شدن. از هوش رفتن.
- بیراه و راه، راه و بیراه:
ببستند آذین به بیراه و راه
بر آواز شیروی پرویز شاه.
فردوسی.
نشان خواست از شاه توران سپاه
ز هرسو بجستند بیراه و راه.
فردوسی.
بفرمود کان خواسته بر سپاه
ببخش آنچه یابی به بیراه و راه.
فردوسی.
از افکنده نخجیر بیراه و راه
پر از کشتگان گشت چون رزمگاه.
فردوسی.
فزون از دو فرسنگ پیش سپاه
همی دیدبان بود بیراه وراه.
فردوسی.
و رجوع به ترکیب راه و بیراه شود.
- بیراهه، راه منحرف از جاده. راه کج. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به ماده ٔ بیراهه شود.
- || بیابانی که راه بجایی نداشته باشد.
- بیراهی، گمراهی. انحراف:
کیست کو برما به بیراهی گواهی میدهد
گو ببین آن روی شهرآرا و عیب ما مکن.
سعدی.
- || بی انصافی.
- پابراه، راهی. عازم. روان. روانه.
- ترک راهی کردن، روگردان شدن از آن راه. برگشتن از آن:
آخر کار چو این ره بدهی می نرود
ترک این راه کنید و ره دیگر گیرید.
ابن یمین.
- تغییر دادن راه، آن است که از راهی که بیایند باز بآن راه نروند بلکه راه دیگر روند و این را مبارک دانند. (از بهار عجم) (از آنندراج):
چون بمسجد رفتم از میخانه تأثیر آمدم
گاه رجعت به بود تغییر دادن راه را.
محسن تأثیر (از بهار عجم).
- چشم براه، بمجاز منتظر ورود مسافر یا مهمانی عزیز:
چو ماه روی مسافر که بامداد پگاه
درآید از درامیدوار چشم براه.
سعدی.
- چشم براه بودن، به انتظار وصول کسی یا چیزی از جایی بودن. (یادداشت مؤلف). منتظر بودن:
بگذار که چشم کودکانم
بر یاد پدر به راه باشد.
ملک الشعراء بهار.
- || نگران بودن.
- چشم براه داشتن، انتظار کشیدن. منتظر بودن. نگران کسی یا چیزی بودن. در انتظار کسی یا چیزی بسر بردن: چشم براه دار. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 13).
گفتم: چشمم، گفت: براهش میدار
گفتم: جگرم، گفت: پرآهش میدار
گفتم که: دلم، گفت: چه داری در دل ؟
گفتم: غم تو، گفت: نگاهش میدار.
ابوسعیدابوالخیر.
- چشم براه ماندن، نگران ماندن. در انتظار ماندن. منتظر کسی یا خبری ماندن.
- چشم براه کسی نهادن، انتظار کشیدن. منتظر کسی بودن. انتظار رسیدن او را داشتن:
آن یک نهاده چشم، غریوان به راه جفت
این یک ببسته گوش و لب از گفت و از شنود.
ملک الشعراء بهار.
- خط راه، تذکره ٔ عبور و مرور. (ناظم الاطباء). پاسپورت.گذرنامه.
- || پروانه ٔ راهداری. (ناظم الاطباء).
- دل و دیده براه بودن، انتظار کشیدن. منتظر بودن:
دل و دیده ٔ نامداران به راه
که شیده کی آید ز آوردگاه.
فردوسی.
- راه ازچاه ندانستن، باز نشناختن راه از چاه.
- || کنایه از عدم تشخیص خیر از شر، و صلاح از خطا:
چو پوشیده چشمی نبینی که راه
نداند همی وقت رفتن ز چاه.
سعدی.
- راه اندرگرفتن، راه رفتن. راه گرفتن. آغاز رفتن کردن:
دوان گشت و گرز نیا برگرفت
برون آمد و راه اندرگرفت.
فردوسی.
- راه باباکوهی، لواطت کردن. (از بهار عجم).
- راه بابا کوهی رفتن، عمل لواطت کردن. (آنندراج). رجوع به راه کوه رفتن در ترکیبات همین ماده شود.
- راه باریک، کنایه از راه تنگ. (بهار عجم) (آنندراج): لصب، راه باریک در کوه. (منتهی الارب).و رجوع به ره باریک در ماده ٔ «ره » شود.
- راه بازدادن، راه گشودن. گذاردن که کسی از راهی بگذرد. راه باز دادن. (تاج المصادر بیهقی): تطریق، راه بازدادن کسی را تا بگذرد. (منتهی الارب). و رجوع به ره بازدادن در ذیل ره شود.
- راه بازشدن، راه واشدن. مقابل راه بسته شدن. پدید آمدن راه. ایجاد شدن راه. و رجوع به راه واشدن در همین ماده شود.
- راه بازکردن، برداشتن موانع از سر راه تا کسی یا کاروانی یا وسیله ٔ حمل و نقل بگذرد. و رجوع به راه واکردن و راه بستن در همین ماده و ره بازشدن در ماده ٔ ره شود.
- راه بازکردن بجایی، رفت و آمد کردن بدانجا. بنای رفت و آمد گذاشتن بدانجا. ره بازکردن بدانجا.
- راه بازگونه نورد، کنایه از راه دشوارگذار. (بهار عجم) (آنندراج). رجوع به ره بازگونه نورد درماده ٔ «ره » شود.
- راه بجایی بردن، یافتن آنجا. پیدا کردن آن محل.
- امثال:
پیر خر اگر بار نبرد، راه بخانه برد. (یادداشت مؤلف).
- || کنایه از به اندک چیزی منتفع و کامیاب شدن. (بهارعجم) (آنندراج). بمرادی رسیدن. بمطلوبی رسیدن:
هرگز نبرده ام بخرابات عشق راه
امروزم آرزوی تو درداد ساغری.
سعدی.
گرچه دانم که بجایی نبردراه، غریب
من ببوی سر آن زلف پریشان بروم.
حافظ (از بهارعجم).
و رجوع به ره بجایی بردن درماده ٔ ره شود.
- راه بجایی داشتن، کنایه از باندک چیزی منتفع و کامیاب شدن. (بهار عجم). امکان رسیدن بمطلوبی. امکان وصول بچیزی یا جایی. دسترسی بچیزی یاجایی داشتن:
دل نهاد نفس جسم نمی شدصائب
دل سرگشته اگر راه بجایی میداشت.
صائب (از بهارعجم).
- || کنایه از صورت معقولیت داشتن. (آنندراج) (ارمغان آصفی). راه بده داشتن. راه بده بردن:
مطرب عشق عجب ساز و نوایی دارد
نقش هر نغمه که زد راه بجایی دارد.
حافظ.
و رجوع به راه بده بردن و راه بده داشتن در ذیل همین ماده و ره بجایی داشتن در ماده ٔ ره شود.
- راه بحساب داشتن، کنایه از صورت معقولیت داشتن. راه بجایی داشتن. (آنندراج). «راهی بحساب دارد» جایی استعمال کنند که کسی غیر معقول نگوید. (بهار عجم). و رجوع به ره بحساب داشتن در ماده ٔ ره شود.
- راه بده بردن، راه بدیه بردن، کنایه از صورت معقولیت داشتن. (رشیدی) (بهار عجم) (آنندراج). کنایه از صورت معقولیت داشتن حرف کسی باشد. (برهان). کنایه از صورت معقولیت داشتن سخن یا کاری یا امری است. (دیوان حافظ چ قزوینی حاشیه ٔ ص 234). کنایه از معقول گفتن و اثبات مدعا باشد به ادله ٔ ناقص. (از لغت محلی شوشتر). موفق شدن. بمقصد رسیدن. (از ذیل ص 406 تاریخ بیهقی چ فیاض). نتیجه داشتن. بجایی رسیدن. منتج به نتیجه شدن. نتیجه بخش گشتن: تا رسول پورتکین برسد و سخن وی بشنوم اگر راه به دیه برد وی را بخوانیم و نواخته آید. (تاریخ بیهقی). امیر را این تقرب ناخوش نیامد و بر آن قرار دادند که قاضی بونصر را فرستاده آید با این دانشمند بخاری تا برود و سخن اعیان ترکمانان بشنودو اگر زرقی نبود و راه بدیهی میبرد آنچه گفته اند درخواهد. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 490).
تا چند بر ابرو زنی از غصه گره
هرگز نبرد دژم شده راه بده.
خیام.
امشب ز شرم جانان هر درد دل که گفتم
راهی به ده نمیبرد چون حرف روستایی.
میرزا اسماعیل ایما (از بهار عجم).
و رجوع به امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 861 و دیوان حافظ چ قزوینی حاشیه ٔ ص 234 و تعلیقات دیوان چ دبیرسیاقی وتاریخ بیهقی چ فیاض ذیل ص 406 و ترکیبات راه بده بردن و راه بده داشتن و ره بده بردن و ره به ده داشتن وراه سوی ده بردن در ذیل همین ماده شود.
- || کنایه از متوجه جریان شدن. مثلی است بمعنی اساس داشتن و از جزئیات کار مسبوق شدن. (دیوان منوچهری چ دبیرسیاقی تعلیقات ص 252). موضوع را فهمیدن. مطلب را دریافتن. بجریان پی بردن: خواجه احمدسخن وی بشنود و راه بدیه برد. (تاریخ بیهقی). و رجوع به ره بده بردن و ره بدیه بردن ذیل ماده ٔ ره شود.
- راه بده (بدیه) بودن، راهی بدهی بودن، راه بده داشتن. راه بده بردن. صورت معقولیت داشتن. حق بجانب بودن:
زهد رندان نوآموخته راهی بدهی است
من که بدنام جهانم چه صلاح اندیشم.
حافظ.
و رجوع به تاریخ بیهقی چ فیاض حاشیه ٔ ص 406 و دیوان منوچهری چ دبیرسیاقی تعلیقات ص 252 و راه بده داشتن و راه بده بردن و ره بده و ره بده بردن و ره بده داشتن شود.
- راه بده داشتن، راهی بدهی داشتن، کنایه از صورت معقولیت داشتن. (بهار عجم) (آنندراج) (ارمغان آصفی). راه بدهی دارد، جایی استعمال کنند که کسی غیرمعقول نگوید. (بهار عجم):
نه غریب است مراین نعمت از آن بارخدای
این سخن راهنمونست و بده دارد راه.
فرخی.
چه کنم قصه دراز این به چه کار است مرا
سخنی باید گفتن که بده دارد راه.
فرخی.
و رجوع به راه بده بردن و ره بده بردن شود.
- راه بده نمودن، راهنمایی کردن بسوی مقصود. معقول بودن و اساس داشتن ملاک قرار گرفتن را:
زیرا که حدیث تو بده راه نماید
گفتار جز از تو نبرد راه سوی ده.
منوچهری.
- راه برآوردن بچیزی، بند کردن راه بسنگ و خشت و جز آن. (ارمغان آصفی) (آنندراج). رجوع به ره برآوردن بچیزی در ماده «ره » شود.
- راه بر باد بستن، بسیار بودن چیزی. پرشمار بودن:
ببینی کنون ژنده پیل و سپاه
که پیشت ببندند بر باد راه.
فردوسی.
وزان روی لشکر بیاورد شاه
سپاهی که بر باد بستند راه.
فردوسی.
- راه برداشتن بسویی، کنایه از رفتن بآنجا. (بهار عجم) (از آنندراج) (ارمغان آصفی). عازم شدن بدانجا. روی آوردن بآنجا:
چو لختی گشت و صید افکند تا چاشت
از آنجا سوی بستان راه برداشت.
امیرخسرو دهلوی (از بهار عجم).
و رجوع به ترکیب «راه جایی گرفتن » در همین ماده و ترکیب ره برداشتن بسویی ذیل ماده ٔ «ره » شود.
- راه بریده، راهی که بسبب هنگامه ٔ رهزنان مسدود باشد. (بهار عجم) (آنندراج) (ارمغان آصفی) (از غیاث اللغات):
در عهد سبکدستی آن غمزه ٔ خونریز
شمشیر تو آسوده تر از راه بریده است.
صائب (از بهار عجم).
- راه بستن بر کسی، مسدود کردن راه وی. بستن راه کسی:
بسته بر حضرت تو راه خیال
بر درت نانشسته گرد زوال.
نظامی.
و رجوع به ره بستن بر کسی در ذیل ماده ٔ ره شود.
- راه بسر بردن، کنایه از تمام کردن راه. (رشیدی) (ارمغان آصفی). کنایه از تمام کردن و به انتها رسانیدن راه است. (برهان). بآخر رسیدن راه. (آنندراج) (بهار عجم) (از فرهنگ نظام). راه بسر شدن.راه سر کردن. (آنندراج):
به رهبر توان راه بردن بسر
سر راه دارم کجا راهبر.
نظامی.
و رجوع به دو ترکیب اخیر در ذیل همین ماده شود.
- || بآخر رسانیدن راه. (آنندراج) (بهار عجم). تمام کردن و بانتها رسانیدن راه را. (ناظم الاطباء). طی مسافت کردن و بمقصد رسیدن. (ناظم الاطباء).
- راه بسر شدن،بآخر رسیدن راه. (ارمغان آصفی) (آنندراج). راه بسر بردن. راه سر کردن. (آنندراج). و رجوع به ترکیب های راه بسر بردن و راه سر کردن و راه سر آوردن و ره بسر بردن و ره بسر شدن در همین لغت نامه شود.
- راه بسر کسی بردن، بسر وقت او رسیدن. (بهار عجم) (ارمغان آصفی):
غیر داغ جنون ز گمنامی
که دگرراه میبرد بسرم ؟
میرنجات (از بهار عجم).
- راه بغی، طریقه ٔ ظلم. راه ستم پیشگی. طریق گردنکشی و نافرمانی: صلاح می جویم و راه بغی نمی پویم. (تاریخ بیهقی).
- راه بلد، در تداول عامه، رهنما. که راه را خوب بشناسد. که راهنمایی کند. که راهنما باشد.
- راه بمنزل بردن کسی را، رهبری کردن وی بسوی منزل. (آنندراج). ره بمنزل بردن. بمقصود رسیدن. و رجوع به ره بمنزل بردن شود.
- راه به بست آمدن، بند شدن راه. (بهار عجم) (آنندراج) (ارمغان آصفی). راه دیوار کردن. بند کردن راه. (آنندراج):
تا دل شیفته از بزم تو مست آمده است
راه اندیشه ٔ اغیار ببست آمده است.
جلالای یقین کاشی (از بهار عجم).
و رجوع به ره به بست آمدن در ماده ٔ ره شود.
- راه بهشت، کاهکشان. کهکشان. مجره: و در صورت مجره که فارسیان آن راکاهکشان خوانند و هندیان راه بهشت خوانند. (نزهه القلوب). و رجوع به ماده ٔ کهکشان و ترکیب راه کهکشان در ذیل همین ماده شود.
- راه بی انجام، راه بیکران. راه دور و دراز.
- راه بیراه، راه غیر مسلوک که آنرا کوره راه نیز گویند. (لغت محلی شوشتر).
- || راه غیرمعقول. (لغت محلی شوشتر).
- || تکلف و تواضع و هدایا دادن. (لغت محلی شوشتر).
- راه بیکرانه،راه بی پایان. راهی که نهایت و پایانی ندارد. راه بی انتها:
راهی کو راستست بگزین ای دوست
دور شو از راه بی کرانه و ترفنج.
رودکی.
و رجوع به ترکیب راه بی نهایت درذیل همین ماده شود.
- راه بی نهایت، راه بیکرانه. راه بی پایان. راه دورو دراز:
از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود
زنهار از این بیابان واین راه بی نهایت.
حافظ.
و رجوع به ترکیب راه بیکرانه در ذیل همین ماده شود.
- راه پا بازکردن بجایی، رفت و آمد کردن بدانجا.
- راه پاسپرده، راه مسلوک. راهی که بیشتر موردرفت وآمد مردم و چهارپایان باشد. راهی که پیوسته در آن عبور و مرور واقع شود: مور؛ راه پاسپرده و هموار.ملطاط؛ راه پیدا و پاسپرده. (منتهی الارب).
- راه پاک کن، ابزاری که بدان راه را پاک کنند.
- راه پر پیچ و خم، رجوع به ترکیب راه پیچ پیچ شود.
- راه پر دست انداز؛ در تداول عامه راه ناهموار.
- راه پیچ پیچ،راهی که پیچ و خم داشته باشد. راهی که پر پیچ و خم باشد. راه پر پیچ و خم.
- راه پیدا، راه آشکار و معلوم شده. راه گم ناشده:لاحب، راه پیدا. منهاج، منهج، راه پیدا. (منتهی الارب). نهج، راه پیدا. (دهار).
- راه پیش پای برداشتن، ترک تلاش کردن. (ارمغان آصفی).
- || دیده وری بکار بردن. (ارمغان آصفی).
- || غیرت گرفتن. (ارمغان آصفی).
- راه پیش پای کسی گذاشتن، راهنمایی کردن او را. (از بهار عجم). راهنمایی کردن و رأی خوب بکسی در چیزی دادن. (فرهنگ نظام). هدایت کردن:
مگر آوارگی راهی گذارد پیش من ورنه
چنان خود را نکردم گم که خضرم رهنمون گردد.
صائب تبریزی (از بهار عجم).
و رجوع به راه پیش گذاشتن شود.
- راه پیش پای کسی نهادن، رجوع به راه پیش پای کسی گذاشتن و راه پیش گذاشتن شود.
- راه پیش گذاشتن، رهنمایی کردن. (ناظم الاطباء) (ارمغان آصفی) (غیاث اللغات). رهنمون شدن. و رجوع به راه پیش پای کسی گذاشتن شود.
- راه چپ زدن، کنایه از فرار کردن با عیاری و زرنگی از کوچه و راه دیگری برای رهایی از خطری که سر راه وجود دارد. (از بهار عجم). راه گذاشتن و براه دیگر رفتن. (از آنندراج). و رجوع به ترکیب راه چپ کردن در ذیل همین ماده شود.
- راه حاجیان،مجره وکهکشان. (ناظم الاطباء). کهکشان که به ترکی «حاجیلریولی » و نیز «صمان اوغریسی » گویند. (از شعوری ج 2 ورق 11). و رجوع به کهکشان شود.
- راه حجاج، راه مکه. راه کعبه. رجوع به ترکیب «ره حجاج » در ماده ٔ ره وماده کهکشان و نیز ترکیب راه حاجیان و راه کهکشان در بالا شود.
- راه حسن چپ کوچه زدن و صاف گذشتن، درجایی گویند که در راه رفتن چون عیار زورمندی از دورپیدا شود از کوچه ٔ دیگر چشم پوشیده بگذرند. یعنی عیاری کردن و از شر عیار وارستن. حسن نام عیاری است که چپ دست بوده. (از آنندراج). رجوع به «خود را به کوچه علی چپ زدن » در ماده ٔ «علی چپ » شود.
- راه خرد، طریق عقل:
هرآنکس که گردد ز راه خرد
سرانجام پیچد ز کردار بد.
فردوسی.
- راه خطا، طریق باطل. طریق ناراستی:
دلت گر به راه خطا مایل است
ترا دشمن اندر جهان خود دل است.
فردوسی.
آن ترک پریچهره که دوش از بر مارفت
آیا چه خطا دید که از راه خطا رفت.
حافظ.
و رجوع به ره خطادر ماده ٔ ره شود.
- راه خفته، کنایه از راهی که درازی داشته باشد. (از انجمن آرا) (آنندراج) (رشیدی). کنایه از راه دور و دراز. (بهار عجم) (ناظم الاطباء) (برهان). راه دراز که گویا بیدار نیست که بآخربرسد. (فرهنگ نظام) (از فرهنگ شعوری ج 2 ورق 14). جاده ٔ خوابیده. (آنندراج):
راه ملک عشق راه خفته ایست
صد درازی خفته در پهنای او.
ظهوری ترشیزی (از رشیدی).
- || راه هموار. (ناظم الاطباء).
- || صحرای خوابیده. (آنندراج).
- || منزل خوابیده. (آنندراج). و رجوع به ترکیب راه خوابیده در همین ماده وترکیب ره خوابیده و ره خفته در ذیل ماده ٔ ره در همه ٔ معانی شود.
- راه خواب زدن، خواب ربودن. خواب کسی را زایل کردن. ره خواب زدن. خواب از چشم بردن:
چشم خونبارم به شبخون بر گلستان میزند
راه خوابم ناله ٔ مرغ غزلخوان میزند.
صائب تبریزی (از بهار عجم).
آنجا که راه خواب زند چشم مست دوست
دیگر بخواب هم نتوان دید خواب را.
شهریار.
و رجوع به ره خواب زدن در ماده ٔ ره شود.
- راه خوابیده، راه خفته. راه دور و دراز. (از بهار عجم). ره خوابیده. راه کلان. (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام) (از شعوری ج 2 ورق 14). راه خفته. (آنندراج).
- || راه آشکار. (ناظم الاطباء). رجوع به ترکیب راه خفته در همین ماده و معانی گوناگون آن همچنین ره خوابیده و ره خفته در ماده ٔ «ره » شود.
- راه خود را گرفتن (یا کشیدن) و رفتن، بکار خود پرداختن بدون توجه ودخالت بکار دیگران: راهت را بکش برو. (یادداشت مؤلف).
- راه دراز، راه طویل و دور:
هلال وار ز راه دراز می آیند
برای کارگزاری ز قاضی الحاجات.
مولوی (دیوان کبیر ج 1 ص 284).
- راه درازناک، راه دور و دراز. راه طولانی. راه دراز:
چگونه راهی، راهی درازناک و عظیم
همه سراسر سیلاب کند و خاراخار.
بهرامی سرخسی.
و رجوع به راه دراز در بالا شود.
- راه در گرفتن، اشغال کردن راه. سر راه گرفتن. بستن راه. سد کردن راه. مانع عبور شدن در راه:
چو آمد به ارمینیه در سپاه
سپاه خزر درگرفتند راه.
فردوسی.
- راه دست کسی نبودن، متمایل بانجام دادن کامل نبودن. نخواستن که کامل انجام شود.
- راه دریا قفل بودن، عبارت است از غیر موسم سفر دریا که آن هنگام سیل و طوفان است و عبور در آن ایام متعذر. (بهار عجم).
- راه دشوار، راه سخت. راه مشکل. راه صعب العبور: ثَنیَّه؛ راه دشوار در کوه. صعود؛ راه دشوار در کوه. عقبه؛ راه دشوار. قعقاع، راه دشوار. مُوَعَّث، راه دشوار. (منتهی الارب).
- راه دور و دراز، راهی که بسیار طولانی باشد. راهی که مسافت آن دور و مدت پیمودن آن دراز باشد: اَلوی ̍؛راه دور و دراز ناشناخته. طریق متقعقع؛ راه دور و دراز که رونده اش را کوشش تمام لازم آید. مسل، راه دور و دراز در زمین نرم. طریق ممجن، راه دور و دراز. (منتهی الارب).
- راه دویده، کنایه از سعی و تلاش بیفایده. چون کسی بسفر رود و بی نیل مقصود برگردد وی را پرسند سفر چه فایده دارد؟ گوید: راه دویده، یعنی منازل طی کرده. (از بهار عجم) (از ارمغان آصفی). اصل مثل آنکه، امردی بود مفعول هر چه از اینراه بدست می آورد بر فقرا قسمت میکرد و چون ریش برآورد دزدی پیشه گرفت باز مال دزدی بر فقرا اعطا میکرد. روزی از آخوندی ظریف مسأله پرسید، آخوند گفت: «ثواب و گناه برابر، راه دویده و کون دریده بتو واماند». (از آنندراج) (از بهار عجم):
مشتاق ترا ساغر می آه کشیده است
مجنون ترا سود سفر راه دویده است.
محسن تأثیر (از بهار عجم).
- راه دیده ٔ کسی گرفتن، مانع دیدن وی شدن.
- || بمجاز، مانع درک و فهم وی گشتن:
منظرش از دور، دامان دل دانا کشید
جلوه اش ز اعجاب، راه دیده ٔ بینا گرفت.
ملک الشعراء بهار.
- راه دیوار کردن چیزی را، بند کردن راه آن. (از آنندراج). در راه آن سد و مانع بوجود آوردن:
آه سردی کرده ام راه نفس را پیشرو
معصیت هر چند راه توبه را دیوار کرد.
واله هروی (از آنندراج).
- راه راست، طریق مستقیم. (آنندراج) (انجمن آرا) (رشیدی). راه مستقیم و بدون اعوجاج و انحراف. (ناظم الاطباء).
- || آیین راست و درست: خدای تعالی... واجب کرده است که بدان دو قوه بباید گروید و بدان راه راست ایزدی بدانست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 93).
ز تو هرچه نتوانی ایزد نخواست
تو آن کن که فرموده از راه راست.
اسدی.
استرشاد؛ راه راست خواستن. (تاج المصادربیهقی). راه راست جستن. (دهار). اهتداء؛ راه راست رفتن. (منتهی الارب). رشد؛ راه راست. (منتهی الارب) (دهار). صراط؛ راه راست. (دهار). قصد؛ راه راست. مخرت، راه راست. منهاج، راه راست. نجد؛ راه راست. نیسب، نیسبان، راه راست و روشن. هدی. (منتهی الارب) (ترجمان القرآن). و رجوع به ره راست در ماده ٔ ره شود.
- راه راست گرفتن، راه صواب و درستی را گرفتن. طریق حق و راستی پذیرفتن. براه راست آمدن. راستی گرفتن. از انحراف دوری جستن. اصلاح شدن. به صلاح آمدن: چون دانست [خواجه حسن] که کار خداوندش ببود... خویشتن را بدست شیطان نداد و راه راست و حق گرفت. (تاریخ بیهقی).
اهتداء؛ راه راست گرفتن. (دهار). رشد؛ راه راست گرفتن. (تاج المصادر بیهقی). رشاد؛ راه راست گرفتن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار).
- راه راست نمودن، نشان دادن راه راست. راهنمایی کردن بطریق درست و صحیح. هدایت کردن بطریق درست: ارشاد؛ راه راست نمودن. (ترجمان القرآن) (دهار). هدایت، راه راست نمودن کسی را. (منتهی الارب). راه راست نمودن. (دهار). هُدی ̍؛ راه راست نمودن کسی را. (از دهار) (منتهی الارب). هدیه؛ راه راست نمودن کسی را. (منتهی الارب).
- راه را نزدیک کردن، کنایه از مهمان شدن بر کسی که خانه اش نزدیک باشد.
- امثال:
راهت را نزدیک کن، یعنی مهمان ما باش، ازآنکه خانه ٔ ما نزدیک است.
- || بمزاح، کنایه از مردن. درگذشتن. (امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 861).
- راه روشن، راه آشکار. (ناظم الاطباء). دَلّی ̍. رَتَم. سبیل، راه روشن. سراط؛ راه روشن. (دهار). سریح، سریحه؛ راه روشن از زمین تنگ بسیار درخت. سُنُک، راههای روشن. شرعه، شرعی، شریعه؛ راه روشن. ضحاک، راه روشن.عَطَرَّد، عَطَیَّد، عَطَوَّد؛ راه روشن که در آن بهرجا که خواهد رود. لاحب، راه روشن فراخ. لحب، راه روشن فراخ. لخجم، راه روشن و فراخ. مسلوعه؛ راه روشن. منجم، راه روشن. منهاج، راه روشن و گشاده. منهج، راه روشن و گشاده. نجد؛ راه روشن بر بالا. نهام، میانه ٔ راه روشن. نهج، راه روشن و گشاده. (منتهی الارب).
- || راه کلان. (ناظم الاطباء).
- راه روشن کردن، راهنمایی کردن. (از بهار عجم) (آنندراج):
بر گلو از طوق راه تیغ روشن میکنم
قمری این گلستانم بال بسمل میزنم.
فصیحی شیرازی (از بهار عجم).
- راه سر آوردن، بآخر رسیدن راه. (بهار عجم) (آنندراج). راه سر کردن.
- || بآخر رسانیدن راه. (از آنندراج). راه بسر بردن. (آنندراج) (بهار عجم).
- راه سر کردن، بآخر رسیدن راه. (از آنندراج) (بهار عجم). راه بسر بردن. رجوع بهمین ترکیب در ذیل همین ماده شود.
- || بآخر رسانیدن راه. (آنندراج) (بهار عجم). راه بسر بردن. (آنندراج). و رجوع بهمین ترکیب در این ماده شود.
- راه سفر گرفتن، بسفر رفتن. قصد سفر کردن. عازم سفر شدن. آهنگ سفر کردن:
عیسی مسیح گشت چو راه سفر گرفت
موسی کلیم گشت چو افتاد در سفر.
امیری معزی.
- راه سوی ده بردن، راه بده بردن. کنایه از صورت معقولیت داشتن:
زیرا که حدیث تو بده راه نماید
گفتار جز از تو نبرد راه سوی ده.
منوچهری.
و رجوع به راه بدیه یا بده بردن در همین ماده و ره سوی ده بردن و ره بده یا بدیه بردن در ماده ٔ ره شود.
- راه سیاه کردن (سیه کردن) بر کسی، کنایه از بی نام و نشان کردن. (بهار عجم) (آنندراج). پوشیدن راه به سیاهی. محو کردن راه در تاریکی. در تاریکی فرو بردن راه را:
چو در برقع کوه رفت آفتاب
سر روز روشن درآمد بخواب
سیه کرد بر شبروان راه را
فرو برد چون اژدها ماه را.
نظامی (از بهار عجم).
- راه شاه، بمعنی شاه راه است که راه پهن و بزرگ و عام باشد. (برهان). گذری فراخ باشد که از آنجابه راهها و جایهای بسیار توان شد و گویند سیاح باشدو جاده باشد. (فرهنگ نظام) (لغت فرس اسدی). راه بزرگ و عام و شارع. (ناظم الاطباء). جاده و طریق پرتردد که راههای باریک و فرعی از آن منشعب شوند و آن را شاهراه و شهراه نیز گویند. (از شعوری ج 2 ورق 14):
براه شاه نیاز اندرون سفر مسگال
که مرد کوفته گردد بدان ره اندر سخت.
کسایی (از لغت فرس اسدی).
و رجوع به شاهراه در همین ماده شود.
- راه شوق، راه عشق. راه اشتیاق و دلبستگی به یار:
به راه شوق مرا ضعف مانع است سلیم
ترا چو قوت رفتار هست راهی باش.
محمدقلی سلیم (از بهار عجم).
- راه طلب، طریق خواهانی. طریق خواستاری:
پا به راه طلب نه و از عشق
بهر این راه توشه ای بردار.
هاتف اصفهانی.
- راه طی کردن، راه بردن. راه پیمودن. راه سپردن. (آنندراج).
- راه عدم، اجل ومرگ. (ناظم الاطباء):
کنون فتنه را هیچ گوشه نماند
براه عدم نیز توشه نماند.
؟ (از شرفنامه ٔ منیری).
- راه عشق، طریق عشق:
مرغ خوشخوان را بشارت ده که اندر راه عشق
دوست را با نامه ٔ شبهای بیداران خوشست.
حافظ.
راهیست راه عشق که هیچش کناره نیست
آنجا جز آنکه جان بسپارند چاره نیست.
حافظ.
گر مرید راه عشقی فکر بدنامی مکن
شیخ صنعان خرقه رهن خانه ٔ خمار داشت.
حافظ.
غیر ناکامی دراین ره کام نیست
راه عشق است این ره حمام نیست.
شیخ بهایی.
تانفرمایی که بی پروانه ای در راه عشق
شمعوش پیش تو سوزم گر دهی پروانه ای.
ملک الشعراء بهار.
و رجوع به ره عشق در ماده ٔ ره شود.
- راه غول، دنیا و روزگار. (ناظم الاطباء) (از انجمن آرا).
- راه غول دار، روزگار. (ناظم الاطباء). کنایه ازدنیا و روزگار باشد. (برهان) (از شرفنامه ٔ منیری). راه غول. و رجوع به راه غول شود.
- || بخت و طالع. (ناظم الاطباء).
- راه فراخ، راه پهن. راه عریض. راه وسیع ودور و دراز: جاده؛ راه فراخ. (یادداشت مؤلف) (دهار). دعمی، راه فراخ یا میانه. دلیع؛ راه فراخ و نرم. (منتهی الارب). فج، راه فراخ. (دهار) (از ترجمان القرآن). کئشم، راه فراخ. مخرف، مخرفه؛ راه فراخ. (منتهی الارب). مِرصاد؛ راه فراخ. (ترجمان القرآن) (دهار). مِرصَد؛ راه فراخ. (ترجمان القرآن) (دهار). مَرصَد؛ راه فراخ. (یادداشت مؤلف). مَهیع؛ راه فراخ و روشن. (منتهی الارب). مُسَیَّح، راه فراخ که راههای کوچک درخود ظاهر و روشن داشته باشد. معلوب، راه فراخ و پاسپرده. وهم، راه فراخ. هطیع؛ راه فراخ. (منتهی الارب).
- راه فرار، راه گریز. گریزگاه. مخلص. مفر. فرارگاه. و رجوع به کلمه های مذکور شود.
- راه فروبستن، مقابل راه گشادن. (از ارمغان آصفی) (بهار عجم) (از آنندراج). بستن راه. مسدود کردن راه:
ز مرد ز همرنگی چتر شاه
بر افعی خرامان فروبسته راه
ظهوری ترشیزی (از بهار عجم).
و رجوع به راه بستن و ره بستن در همین لغت نامه شود.
- راه فروکوفتن، طی کردن آن. پیمودن راه. رفتن آن. (آنندراج) (از ارمغان آصفی). پاسپر کردن راه.
- راه فنا، راه عدم.
- || آفات و امراض. (ناظم الاطباء) (شرفنامه ٔ منیری) (فرهنگ رشیدی) (آنندراج).
- || در اصطلاح عاشقان، راه عشق را گویند. (از آنندراج).
- || راه نابودی. راه نیستی. طریق زوال. مجازاً، بمعنی راه فنا که فنا مرحله ای از مراحل هفتگانه ٔ سالکان راه عرفانست:
ای که از دشواری راه فنا ترسی مترس
بسکه آسان است این ره میتوان خوابیده رفت.
یحیی کاشی.
- راه قدس، وادی قدس. (آنندراج). راه بیت المقدس:
رود مصر و چشمه ٔ موسی به راه قدس نیست
وقت رفتن ترسی از آلایش دامن مکن.
نظیری نیشابوری (از آنندراج).
- راه قطع کردن، پیش رفتن وحرکت کردن و سیر کردن. (ناظم الاطباء).
- || راه بریدن. جلو راه گرفتن. قطع طریق کردن.
- راه کاهکشان، مجره و کهکشان. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ اوبهی). سفیدیی را گویند. که شبها در آسمان می نماید و آن را آسمان دره خوانند و آن صورت راهی است که در فلک هشتم از اجرام کواکب سحابیه ظهور یافته است، و بعربی مجره گویند. (آنندراج) (برهان) (از لغت محلی شوشتر) (از شرفنامه ٔ منیری). آسماندره. (از شرفنامه ٔ منیری) (از لغت محلی شوشتر):
تیر بر چرخ راه کاهکشان
همچو گیسوی زنگیان بنشان.
عنصری (ازاوبهی).
و رجوع به کهکشان و کاهکشان و راه حاجیان در همین ماده شود.
- راه کبریتی، (رنگ) با خطهای باریک و دراز و رنگین. جامه که راههای رنگارنگ یا یک رنگ بباریکی چوب کبریت دارد.
- || با برجستگی ها و فروشدگی ها بباریکی چوب کبریت. که از جانب پود شیارها و برجستگی ها بباریکی چوب کبریت داشته باشد: مخمل راه کبریتی. (یادداشت مؤلف).
- راه کج، مقابل راه راست: الغاز؛ راههای کج و پیچیده و مشتبه که بر رونده دشوار باشد. (منتهی الارب).
- راه کژ، راه کج. رجوع به همین ترکیب شود.
- راه کسی بجایی یا بر جایی یا در جایی افتادن (فتادن)، گذر کردن بر آنجای. رفتن بدانجای. گذار وی افتادن در آنجای:
اگر چون قطره در دریای کثرت راه ما افتاد
خیال دورکرد یار تنها می کند ما را.
صائب (از بهار عجم).
همیشه راه به آب بقا نمی افتد
مشو بدیدن ازآن لعل جانفزا قانع.
صائب (از بهار عجم).
زاهدا افسرده گو گرمی مکن خواهد فتاد
راه برق رحمتی بر خرمن عصیان ما.
نورالدین ظهوری (از بهار عجم).
- راه کسی را گم کردن، گمراه ساختن او را:
چه بودت گرنه دیوت راه گم کرد
که بی موزه درون رفتی بگلزار.
ناصرخسرو.
- راه کناره، راه ساحلی. (یادداشت مؤلف). راهی که در امتداد ساحل باشد.
- راه کوتاه، راه اندک که طول آن کم باشد. مقابل راه دراز: اختصار؛ راه کوتاهتر برفتن. (تاج المصادر بیهقی). معاجیل، راههای کوتاهترین که زود بمنزل رسیده شود. مقرب، راه کوتاه. مقربه؛ راه کوتاه. (منتهی الارب).
- راه کور، راهی که در آن مردم تردد نکنند و خط جاده اش عیان نباشد. (بهار عجم). کوره راه. (ازآنندراج).
- راه کوره، کوره راه. رجوع به ترکیب «کوره راه » و «راه کور» شود.
- راه کوفته، راهی که در آن آمدورفت کنند. (ارمغان آصفی) (بهار عجم) (آنندراج): ملعنه؛ راه کوفته. (آنندراج).
- راه کوه، طریق جبال. (لغت محلی شوشتر): مسباء؛ راه کوه. (منتهی الارب). قفیل، راه کوه تن

فارسی به انگلیسی

وارستن‌

Enlighten, Free

فرهنگ عمید

وارستن

بازرستن، بازرهیدن، رها شدن،

حل جدول

وارستن

رهاشدن


رها شدن

وارستن

فرهنگ فارسی هوشیار

وارستن

(مصدر) رهاشدن خلاص شدن: ((بتیغ نیروی ترا خستمی وزین گفت بیهوده وارستمی. ))، آزاده گردیدن حریت یافتن.

واژه پیشنهادی

آزاد شدن

وارستن

معادل ابجد

وارستن

717

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری