معنی وارد

لغت نامه دهخدا

وارد

وارد. [رِ] (ع ص، اِ) درآینده بر آب. رسنده به آب. (از اقرب الموارد). آینده بر آب و جز آن. (منتهی الارب). درآینده و آینده بر آب و جزآن. (آنندراج). ج، واردین، وُرّاد. (منتهی الارب): و تازیان مجره را به جوی تشبیه کرده اند و این ستارگان را به شترمرغانی که آمدند به آب خوردن. وزین قبل «نعام وارد» نام کردند، ای، آمده زیراک برابر اینان چهار دیگر هست هم بر چهارسو نهاده ایشان را «نعام صادر» خوانند، ای، بازگشته. (التفهیم ص 111).
با صادر و وارد نعایم
بلده دو سه دست کرده قایم.
نظامی.
|| درآینده. (غیاث). آینده. آمده. داخل. مقابل صادر. (یادداشت مؤلف). رسیده شده. (ناظم الاطباء). فرودآینده. (کشاف اصطلاحات الفنون): عافی، وارد، فرودآینده. (منتهی الارب). || مسافر که درآید. درآینده از سفر. (مؤلف) (از ناظم الاطباء):
ز بهر صادر و وارد پزند هر روزی
هزار بخته مر او را همیشه در مطبخ.
سوزنی.
احوال و کرامات و مقامات خواجه را از صادر و وارد بسیار شنودم. (انیس الطالبین بخاری نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ص 128). || آگاه. مطلع. فلانی وارد است یا بسیار وارداست، یعنی اطلاع بسیاری دارد. (یادداشت مؤلف). || صحیح. به مورد: این اعتراض وارد است. (مؤلف).
- غیروارد، بیمورد. بی اطلاع.
|| جایز:
مکرها در کسب دنیا بارد است
مکرها در ترک دنیا وارد است.
مولوی.
|| باجرأت. (اقرب الموارد). دلیر و باجرأت. (ناظم الاطباء). شجاع. (اقرب الموارد). || طویل. (از اقرب الموارد) (المنجد). || رجل واردالشفه؛ مردی آویخته لب. (مهذب الاسماء). || سابق. پیشی جوینده. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). || پیش آینده. (ناظم الاطباء). قادم. || قاصد و پیک. (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آورنده ٔ خبر. (ناظم الاطباء). || شخصی که پیش از کاروان آید و اسباب و رخت مهیا کند. (آنندراج). || میهمان. (ناظم الاطباء). || راه. (اقرب الموارد). راه در میانه ٔ راه. || موی دراز و فروهشته. (منتهی الارب). موی طویل و آویزان. شعر وارد؛ یعنی یرد الکفل بطوله، کقوله، علی المتنین منها وارد. || مرد دراز نوک بینی. فلان واردالارنبه؛ یعنی بینی او دراز است. (اقرب الموارد). || از نظر عرفانی وارد عبارت است از معانی که به دل حلول کند. (از تاریخ تصوف دکترغنی). در اصطلاح تصوف آنچه بدون جهد بنده بر دل وی نازل شود. (از کشاف اصطلاحات الفنون). خواطر پسندیده ای که من غیرعمد بر دل میگذرد و مطلقاً هر چیزی که بر دل میگذرد. هر معنی غیبی که من غیر عمد بر دل بنده میگذرد. (تعریفات جرجانی از تاریخ تصوف دکتر غنی). عبارت از چیزی است که بر قلوب درآید و به عبارت دیگر ازجمله خواطر محموده است که بدون تعمد بنده بر دلها گذرد و آن سخنی است که بنده آن را بی واسطه ٔ آواز درمی یابد. وارد گاهی از جانب حق است و گاه از جانب علم.وارد گاه سرور و گاه هم است گاهی قبض است و گاه بسط. در کشاف اصطلاحات الفنون آنچه از معانی که بدون کسب بنده بر دل درآید وارد نامیده شده است. در مصباح آمده است که واردات یا صحیح اند و یا فاسد که در صورت اخیر مورد اعتماد نمی باشند. وارد صحیح هم یا الهی است که متعلق به علوم و معارف است و یا ملکی و روحانی که برانگیزنده ٔ طاعات است و الهام نام دارد. و وارد فاسد یا نفسانی و عبارت از چیزی است که در آن حظ نفس و لذت باشد و هاجس نامیده میشود و یا شیطانی است که موجب معصیت است و وسواس نام دارد. پس واردات یا ملکی هستند و یا رحمانی و یا شیطانی. (از فرهنگ مصطلحات عرفا تألیف سیدجعفر سجادی):
از تو روحانی ترم در پیش دل
نگذردشبهای خلوت واردی.
سعدی.

وارد. [رِ] (اِخ) (شیخ محمدی...) زادگاهش پتیاله ٔ هند و شاعری تیزفهم و نکته سنج بود و خواهرزاده ٔ نورالعین واقف است و در جوانی درگذشت. این ابیات از اوست:
در چمن دوش بیاد تو قیامت میکرد
ناله ٔ بلبل و فریاد من و زاری دل.
گر بمن دشمن جانی است دلم
چه کنم یار فلانی است دلم.
(از تذکره ٔ صبح گلشن).


وارد ساختن

وارد ساختن. [رِ ت َ] (مص مرکب) وارد کردن. وارد آوردن. فرود آوردن. || مطلع کردن. آگاهانیدن. واقف ساختن.


وارد آمدن

وارد آمدن. [رِ م َ دَ] (مص مرکب) فرود آمدن. وارد شدن.
- وارد آمدن ضربه بر چیزی، زده شدن ضربه بر آن.

فرهنگ عمید

وارد

[مجاز] مطّلع، آگاه، باتجربه،
[مجاز] ویژگی چیزی که قابل‌قبول است، به‌ویژه اعتراض، انتقاد، و مانند آن: ایراد شما وارد نیست،
(صفت، اسم) [مجاز] مهمان،
[مقابلِ صادر] [قدیمی] داخل‌شونده، درآینده،
(اسم) (تصوف) نوعی آگاهی که بدون تفکر در دل سالک ایجاد می‌شود، آنچه بر دل صوفی خطور می‌کند،

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

وارد

درون

مترادف و متضاد زبان فارسی

وارد

رسیده، واصل، پذیرفته، آشنا، آگاه، اهل، باخبر، بلد، کارشناس، متبحر، مسبوق، مطلع، واقف، داخل، بمورد،
(متضاد) ناوارد

فارسی به عربی

وارد

ضمیر، قادم

عربی به فارسی

وارد

گرفتن , ستاندن , لمس کردن , بردن , برداشتن , خوردن , پنداشتن

فرهنگ فارسی هوشیار

وارد

ورود کننده، رسیده

فارسی به ایتالیایی

وارد

capace

فرهنگ معین

وارد

در آینده، داخل شونده، (عا.) ماهر، چیره دست، به جا، به مورد. [خوانش: (رِ) [ع.] (اِفا.)]

حل جدول

وارد

داخل، ماهر، زبردست، باتجربه

فارسی به انگلیسی

وارد

Applicable, Cognizant, Connoisseur, Conversant, Knower, Knowledgeable, Relevant, Sophisticated, Well-Grounded, Well-Versed

فرهنگ فارسی آزاد

وارد

وارِد، داخل شونده، ورود کننده، (جمع: وُرُود، وُرّاد، وارِدون، وارِدَه)، ایضاً: شجاع، دلیر، راه، طویل و دراز، گیسوی بلند، در فارسی بمعنای: میهمان دانا و آگاه و مطلع و کاردان، بجا و بمورد نیز مصطلح است،

معادل ابجد

وارد

211

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری