معنی هوت

لغت نامه دهخدا

هوت

هوت. (اِخ) از طوایف ناحیه ٔ بمپور بلوچستان و مرکب از یکصد خانوار است. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 100).

هوت. [هَُ وَ] (ع اِ) ج ِ هوته. (منتهی الارب). رجوع به هوته شود.


هابس هایم

هابس هایم. (اِخ) حاکم نشین ناحیه ٔ هوت رن (رن علیا) از آرندیسمان مولهوز که دارای 2000 تن سکنه است. شراب و کیرش آن معروف است.


مغولستان

مغولستان. [م ُ غ ُ ل ِ](اِخ) مغولستان داخلی.سرزمین مستقلی است در شمال چین و در جنوب مغولستان که در حدود 1177500 کیلومتر مربع وسعت و 9200000 تن سکنه دارد و مرکز آن «هوهه هوت » است.(از لاروس). و رجوع به دو مدخل قبل شود.


چاه سهاق

چاه سهاق. [س َ] (اِخ) دهی است از دهستان رودبار بخش کهنوج شهرستان جیرفت که در 135 هزارگزی خاور کهنوج برسر راه بمپور به کهنوج واقع شده. جلگه و گرمسیر است و 100 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش خرما و غلات است و ساکنین این ده از طایفه ٔ هوت میباشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).


حبسان

حبسان. [ح ُ] (اِخ) آبی است در راه غربی حاج از کوفه. زنی از طائفه ٔ کنده، در رثاء کسان خویش که بنوزمان در حبسان کشته بودند، گوید:
سقی مستهل الغیث اجداث فتیه
بحبسان َ و لینا نحورهم الدما
صَلوا معمعان الحرب حتی تخرموا
مقاحیم اذهاب الکماه التقحما
هوت امهم ماذا بهم یوم صرعوا
بحبسان من اسباب مجد تهدما
ابوان یفرّوا و القنا فی صُدورهم
فماتوا و لم یَرقوا من الموت سلما
و لو أنهم فّروا لکانوا أعزّهً
و لکن رأوا صبراً علی الموت أکرماً.
(معجم البلدان).


غزة

غزه. [غ َزْ زَ] (اِخ) شهری است به فلسطین، و امام شافعی رحمهاﷲ علیه در آن متولد شد و هاشم بن عبدمناف جد نبی (ص) در شهر مزبور درگذشت، و این نام را مطرودبن کعب به صورت جمع آورده و گفت:
و هاشم فی ضریح عند بلقعه
تشفی الریاح علیه وسط غزّات.
(از منتهی الارب).
اولین شهر شام از سوی مصر به ساحل بحرالروم (ابن بطوطه). اولین شهر از شهرهای پنجگانه ٔ فلسطینیان است. (قاموس کتاب مقدس). یاقوت در معجم البلدان گوید: غزه از اقلیم سوم است و طول آن از جهت مغرب 54 درجه و 50 دقیقه و عرض آن 32 درجه است و به قولی از اقلیم چهارم میباشد. شهری است در اقصای شام از ناحیه ٔ مصر، و از عسقلان دو فرسخ یا کمتر از آن فاصله دارد، و آن از نواحی فلسطین در مغرب عسقلان است. ابوذؤیب هذلی گوید:
فما فضله من اذرعات هوت بها
مذکره عنس کهازئه الضحل
سلافه راح ضمنتها اداوه
مقیّره ردف لمؤخره الرحل
تزوّدها من اهل بُصری و غزه
علی جسره مرفوعه الذیل و الکفل
بأطیب من فیها اذا جئت طارقاً
و لم یتبین صادق الافق المجلی.
قبر هاشم جد رسول اﷲ در آنجاست و به همین سبب آن را غزه هاشم نامند. ابونواس گوید:
و أصبحن قد فوّزن من ارض فطرس
و هن ّ عن البیت المقدس زور
طوالب بالرکبان غزه هاشم
و بالفرما من جاجهن ّ شقور.
و امام ابوعبداﷲ محمدبن ادریس شافعی نیز در آنجا ولادت یافت و در هنگام کودکی او را بحجاز بردند و در آنجا اقامت کرد. او درباره ٔ غزه گوید:
و انی لمشتاق الی ارض غزه
و ان خاننی بعد التفرق کتمانی
سقی اﷲ ارضاً لو ظفرت بتربها
کحلت به من شدّه الشوق اجفانی.
(از معجم البلدان).
غزه مرکز «قطاع غزه » است که بندری است و امروزه دارای فرودگاه و مدرسه ٔ صنعتی و دانشکده ای میباشد. سکنه ٔ آن در سال 1954 م. 60000 تن بوده است. (از الموسوعه العربیه). رجوع به نزهه القلوب چ لیدن ص 250 و 271 و العقد الفرید چ قاهره 1359 هَ. ق. ج 1 ص 96 و تاریخ غازان ص 130 و تاریخ ایران باستان ج 1 ص 488 و ج 2 ص 1347، 1348، 1350، 1351، 1352، 1353، 1376، 1447، 1510، 1032، 1721، 1940 و ج 3 ص 2032، 2043، 2035، 2036، 2038، 2043، 2083و تاریخ مغول ص 193، 195، 272، 273، مجمل التواریخ والقصص ص 143، 206، 479 شود. || قطاع غزه امروزه سرزمینی است محصور میان منطقه ٔ متصرفی اسرائیل از فلسطین و سینا و دریا. سابقاً جزئی از فلسطین بود اکنون تحت تصرف مصر میباشد و با نظام خاصی اداره میشود. طول آن 25 میل و عرض آن از 3 تا 5 میل است. 180000 سکنه دارد، و شامل غزه (مرکز)، «خان یونس »، «دیر البلخ » و «رفح » میباشد. (از الموسوعه العربیه).


آتش

آتش. [ت َ] (اِ) (از زندی آترس، و اوستایی آتر، و سانسکریت هوت آش، خورنده ٔ قربانی، از: هوت، قربانی + آش، خورنده) یکی از عناصر اربعه ٔ قدما و آن حرارت توأم با نوری است که از بعض اجسام سوختنی برآید چون چوب و ذغال و امثال آن. آذر. آدر. ورزم. تش. آدیش. وَداغ. بلک. کاغ. مخ. هیر. نار. سعیر. عجوز. ام القری. و در زبان شعری از آن بقبله ٔ جمشید، قبله ٔ دهقان، قبله ٔ زردشت، قبله ٔ مجوس، بستر سمندر، تخته ٔ زرنیخ و غیر آن تعبیر کرده اند:
عطات باد چو باران دل موافق خوید
نهیبت آتش و جان مخالفان پده باد.
شهید بلخی.
آتش هجرانْت را هیزم منم
و آتش دیگرْت را هیزم پده.
رودکی.
شب زمستان بود کپّی سرد یافت
کرمکی شب تاب ناگاهی بتافت
کپّیان آتش همی پنداشتند
پشته ٔ هیزم بدو برداشتند.
رودکی (از کلیله ودمنه ٔ منظوم).
بدان ماند بنفشه بر لب جوی
که بر آتش نهی گوگرد بفخم.
منجیک.
وزو مایه ٔ گوهر آمد چهار...
یکی آتشی برشده تابناک
میان ْ باد و ابر از بر تیره خاک.
فردوسی.
بکوه سپند آتش اندرفکند
که دودش برآمد بچرخ بلند.
فردوسی.
پس آنگاه فرمود پرمایه شاه
که بر چوب ریزند نفت سیاه
زمین گشت روشنتر از آسمان
جهانی خروشان و آتش دمان.
فردوسی.
بجنگ اندرون مرد را دل دهند
نه بر آتش تیز بر گل نهند.
فردوسی.
چو بخشایش پاک یزدان بود
دم آتش و باد یکسان بود.
فردوسی.
بشهر اندرون بانگ و فریاد خاست
بهر برزنی آتش و باد خاست.
فردوسی.
همی برشد آتش فرود آمد آب
همی گشت گرد زمین آفتاب.
فردوسی.
بدانگه بدی آتش خوبرنگ
چو مر تازیان راست محراب سنگ
بسنگ اندر آتش ازو شد پدید
کزو روشنی در جهان گسترید.
فردوسی.
زلف در رخسار آن دلبر چو دیدم بیقرار
می بیندازم در آتش جان و دل چون داربوی.
کشفی (از فرهنگ اسدی، خطی).
گر به پیغاله از کدو فکنی
هست پنداری آتش اندر آب.
عنصری.
به آتش مان چه سوزد نه خدای ا
ست
که آتش کار بادافره نمای است.
(ویس و رامین).
مر او را گفت پورا چند گویی
در آتش آب روشن چند جویی ؟
(ویس و رامین).
خردمند کوشد کز آتش رهد
نه خود را بسوزنده آتش دهد.
اسدی.
خرد زآتش طبعی آتش تراست
که مر مردم خام را او پزد.
ناصرخسرو.
آتش دوزخ از آن آتش بسی عالی تر است
گر غذا درخورد یابد در سوی علیا شود.
ناصرخسرو.
آتش دادت خدای تا نخوری خام
نز قبل سوختن بدو سر و دستار.
ناصرخسرو.
همچنان کاندر جهان زآتش نسوزد زر همی
زرّ جانت را نسوزد زآتش سوزان سقر.
ناصرخسرو.
شیخ ما گفت سری سقطی که خال جنید بود قدس اﷲ روحهما بیمار شد جنید بعیادت او درشد و مروحه برداشت تا بادش کند. گفت ای جنید آتش از باد تیزتر شود. (اسرارالتوحید).
آنکه آتش را کند ورد و شجر
هم تواند کرد این را بی ضرر.
مولوی.
پلنگ از زدن کینه ورتر شود
بباد آتش تیز برتر شود.
سعدی.
آتش از خانه ٔ همسایه ٔ درویش مخواه
کآنچه بر روزن او میگذرد دود دل است.
سعدی.
|| در امثله ٔ ذیل مفتوح بودن تاء در آتش ظاهر است:
آسمان ابلق و روی زمی ابرش گشته ست
دشت ماننده ٔ دیبای منقش گشته ست
لاله بر طرف چمن چون گه آتش گشته ست.
منوچهری.
بگریه گه گهی دل را کنم خوش
تو گوئی می کشم آتش به آتش.
(ویس و رامین).
کی شود دهر با تو یکدم خوش
چون جهد ناگه از خیار آتش.
سنائی.
تا درنزنی بهرچه داری آتش
هرگز نشود حقیقت وقت تو خوش.
بخاری.
با غم مرگ کس نباشد خوش
آبیان را چه عیش در آتش ؟
مکتبی.
|| پاره ای از زغال یا هیمه ٔ افروخته. اخگر. جذوه. سکار. بجال. جمره. قبس. || گوگرد احمر در اصطلاح کیمیاگران. || مجازاً، جهنم. دوزخ:
اگر از من تو بد نداری باز
نکنی بی نیاز روز نیاز
نه مرا جای زیر سایه ٔ تو
نه از آتش دهی بحشر جواز
زِستن و مردنت یکی است مرا
غلبکن در، چه باز یا چه فراز.
ابوشکور بلخی.
آزها را بسوی خویش مکش
که کشد جانت را سوی آتش.
سنائی (حدیقه).
|| تندی. تیزی:
بگفتند کین رنج دادی بباد
سر نامور پر ز آتش مباد.
فردوسی.
|| ایذاء. اضرار. ظلم فاحش:
بهانه چه داری تو برمن بیار
که بر من سگالید بد روزگار
یکی بی زیان مرد آهنگرم
ز شاه آتش آید همی بر سرم.
فردوسی.
|| غم. اندوه سخت:
دلش [ضحاک] زآن زده فال پرآتش است
همان زندگانی بر او ناخوش است.
فردوسی.
روان با چشم گریان و دل ریش
به آب اشک میکُشت آتش خویش.
امیرخسرو دهلوی.
|| شراب:
خاک را از باد بوی مهربانی آمده ست
درده آن آتش که آب زندگانی آمده ست.
سنائی.
|| بلا و مصیبت:
زآتش قهر وبا گردید ناگاهان خراب
استرابادی که خاکش بود خوشبوتر ز مشک.
کاتبی ترشیزی.
|| حرارت. عشق سوزان:
همه کسی صنما [مر] ترا پرستد و ما
از آتش دل آتش پرست شاماریم.
منطقی (از فرهنگ اسدی، خطی).
|| بمعنی نور و رواج و رونق و غضب و سبکروحی و قدر و مرتبه و گرانی نرخ هم گفته اند و کنایه از شیطان است و کنایه از مرد شجاع و دلیر هم هست و قوت هاضمه و اشتها را نیز گویند. (برهان قاطع).
- آبی بر (بر روی) آتش کسی زدن، تسکین غضب او کردن: من بنده بفرمان رفتم نزدیک خواجه... و آبی بروی آتش زدم. (تاریخ بیهقی).
- آتش از آب (دریای آب) برآمدن، یا آتش از آب افروختن، کاری عظیم سخت پیش آمدن:
پس آگاهی آمد بافراسیاب
که آتش برآمد ز دریای آب...
از ایران نهنگی [رستم] برآمد بجنگ
که شد چرخ گردنده را راه تنگ.
فردوسی.
من چو خواهم کرد فریاد آب زآتش برکشم
او چو خواهد خورد تشویر آتش افروزد ز آب.
معزی.
- آتش از آب ندانستن، عظیم متهور و بی باک بودن:
یکی شهریار است افراسیاب
که آتش همانا نداند ز آب.
فردوسی.
- آتش از جایی برانگیختن (برآوردن)، ویران کردن آن جای:
بکین سیاوش بریدم سرش
برانگیختم آتش از کشورش.
فردوسی.
سپاهی بر، از جنگجویان بروم
که آتش برآرند از آن مرزوبوم.
فردوسی.
- آتش از خیار برآمدن یا جستن، امری ممتنع و محال صورت بستن:
چون بعشق از خیارت آتش جست
آتش از آتشی بدارد دست.
سنائی.
نامت بمیان مردمان در
چون آتشی از خیار جسته.
انوری.
بی آبروی دست تو هر کس که آب یافت
از دست دهر، بود چنان کآتش از خیار.
انوری.
یارب آن آتش از خیار جهد
که دلم زآتش غمش برهد.
انوری.
لطیفه ٔ کرم تست این که نرگس را
بسعی باد بهار آتشی جهد ز خیار.
کمال اسماعیل.
- آتش به دست خویش بر ریش خویش زدن (از نفایس الفنون)، آتش به دست خویش در خرمن خویش زدن، خود باعث زیان و رنج خویش گشتن:
آتش بدو دست خویش در خرمن خویش
من خود زده ام چه نالم از دشمن خویش ؟
؟
- آتش بی زبانه، بکنایه، لعل. یاقوت.
- || شراب:
بسفالی ز خانه ٔ خمار
آتش بی زبانه بستانیم.
خاقانی.
- آتش کارزار برانگیختن، پیوستن حربی را. بر شدّت و حدّت جنگ فزودن:
برانگیختند آتش کارزار
هوا تیره گون شد ز گرد سوار.
فردوسی.
- مثل آبی که روی آتش ریزند، دوائی سریعالتأثیر. گفتاری که زود اثر بخشددر شنونده.
- مثل آتش، سخت بشتاب:
بکردار آتش همی راندند
جهان آفرین را همی خواندند.
فردوسی.
بزد بوق و کوس و سپه برنشاند
بکردار آتش از آنجا براند.
فردوسی.
بسیار گرم. نیک سرخ.
- مثل آتش خواه، آنکه درنگ نیارد و بمحض آمدن بازگشتن خواهد:
ای گشته دلم بی تو چو آتشگاهی
وز هر رگ جان من به آتش راهی
چون میدانی که در دل آتش دارم
ناآمده بگذری، چو آتش خواهی.
عطار.
- مثل آتش سرخ، بثره یا دملی سخت باحرارت. تنی از سوزش تب سرخ شده. طعام یا دوائی سخت حارّ و حادّ.
- مثل آتش واسپند، مثل آتش و پنبه، سخت ناسازوار.
- امثال:
آب و آتش بهم نیاید راست، دو ضدفراهم نیایند.
آتش از آتش گل کند، یاری بیکدیگر مایه ٔ سعادت یاری دهندگان است.
آتش از باد تیزتر گردد، ملامت ْ عاشق را بر عشق او افزاید.
آتش از چنار پوده برآید،دود از کنده برخیزد.
آتش از خیار نجهد (برنیاید)، توقع و انتظاری نه بجای خویش است:
نکرد و هم نکند حاسد تو کار صواب.
نجست و هم نجهد هرگز از خیار آتش.
ادیب صابر.
کی شود دهر با تو یک دم خوش
چون جهد ناگه از خیار آتش ؟
سنائی.
آبی از روزگار اگر ببرم
آتشی دان که از خیار آید.
انوری.
آتش اگر اندک است حقیر نباید داشت. (گلستان)، دشمن حقیر و بلای خرد را کوچک شمردن صواب نباشد.
آتش بجان شمع فتد کین بنا نهاد، نفرینی است کسی را که بدعتی زشت نهاده باشد.
آتش بزمستان ز گل سوری به، آتش در زمستان سخت مطلوب است.
آتش بگرمی عرق انفعال نیست، شرم و خجلت گناه و خطایی سر زده سخت ناگوار باشد.
آتش جای خود باز کند، مرد زیرک وماهر و استاد زود شناخته شود. خوبان و صاحب جمالان درهر دل راه یابند.
آتش چنار از چنار است، آنچه از بدی که بما میرسد نتیجه ٔ کارهای ما یا کسان ماست:
کفن بر تن تَنَد هر کرم پیله
برآرد آتش از خود هر چناری.
عطار.
آتش چو برافروخت بسوزد تر و خشک، کیفر و بادافراه گناهکاران گاه بی گناهان را نیز فرا گیرد.
آتش دوست و دشمن نداند، آتش چو برافروخت بسوزد تر و خشک.
آتش رابه آتش نتوان کشت، عداوت را با محبت تسکین توان داد نه با عداوت.
آتش را به آتش ننشانند، آتش را به آتش نتوان کشت.
آتش را به روغن نتوان نشاند، آتش را به آتش نتوان کشت.
اگر آتش شود خود را سوزد، حدت و شدت غضب یا کاراو بر خصم و حریف زیان نبخشد و خود او را زیانبخش ترباشد:
آتش سوزان بود حیات سمندر.
قاآنی.
آتش کند هرآینه صافی عیار زر.
معزی.
آتش سوزان نکند با سپند
آنچه کند دود دل مستمند.
سعدی.
آتش کند پدید که عود است یا حطب.
ابن یمین.
عندالامتحان یکرم الرجل او یهان.
رجوع بمثل پیشین شود.
آتش که به بیشه افتد تر و خشک نداند، یا نه خشک گذارد و نه تر.
آتش چو برافروخت بسوزد تر و خشک.
بکش آتش خرد پیش از گزند
که گیتی بسوزد چو گردد بلند.
فردوسی.
دشمن را پیش از آنکه نیرو یابد دفع کردن باید.
تو خاکی چو آتش مشو تند و تیز.
فردوسی.
فروتن باش و از خشم و تندی بپرهیز.
آتش که بشعله برکشد سر
چه هیزم خشک و چه گل تر.
ناصرخسرو.
تو آتش به نی درزن و درگذر
که در بیشه نه خشک ماند نه تر.
سعدی.
زآتش قهر وبا گردید ناگاهان خراب
استرابادی که خاکش بود خوشبوتر ز مشک
وندرو از پیر و برنا هیچ تن باقی نماند
آتش اندر بیشه چون افتد نه تر ماند نه خشک.
کاتبی ترشیزی.
در آتش بودن به از بیرون آتش است، شریک بودن در بلا و رنج کسان خودبهتر از دور بودن از بلا و شنیدن اخبار مبالغه آمیز آن است.
هر کس آتش گوید دهانش نسوزد. (از قرهالعیون)، گفتار محض را اثری نیست.
گویی مویش را آتش زدند، با عدم آگاهی درست به وقت رسید.


غلو

غلو. [غ ُ ل ُوو] (ع مص، اِمص) غلو در امر؛ درگذشتن از حد آن. (منتهی الارب). از حد درگذشتن. (ترجمان علامه ٔ جرجانی) (مصادر زوزنی) (غیاث اللغات) (مجمل اللغه) (تاج المصادر بیهقی). تجاوز حد. گزاف کاری. گزافه. مبالغه: آفت ملک شش چیز است، حرمان... و غلو در عقوبت و سیاست و غیره. (کلیله و دمنه). || گران بودن. گرانی بها. (دزی ج 2 ص 225). || گران دادن. بهای بسیار خواستن. (دزی ج 2 ص 225). غلو به معنی غلاء غیر فصیح است. (النقود العربیه ص 211). || به نهایت بلند نمودن دست را در انداختن تیر، یا به نهایت قدرت دور انداختن تیر را. (منتهی الارب). دست بلند کردن آنقدر که توان بلند کرد. (غیاث اللغات). || غلو سهم، بلند گردیدن در رفتن و درگذشتن حد را. || غلو نبت، بالیدن گیاه و درهم پیچیده و انبوه شدن. (منتهی الارب). || غلو درباره ٔ کسی، بدنام و رسوا کردن او را. (از دزی ج 2 ص 225). || (اصطلاح عروض) روی را در یک جا ساکن و یک جا متحرک آوردن، و این از عیوب قافیه است.
مثال:
صلاح کارکجا و من خراب کجا
ببین تفاوت ره از کجاست تا به کجا.
حافظ.
|| حرکتی است که پیش از تنوین غالی واقع شودو تنوین غالی آن است که به قوافی مقید چسبد. رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون ذیل غلو و تنوین شود. || (اصطلاح بدیع) نوعی از مبالغه است. (کشاف اصطلاحات الفنون). و آن چنان باشد که مدعای متکلم به حسب عقل و عادت هردو محال باشد. (غیاث اللغات):
ز سم ستوران در آن پهن دشت
زمین شش شد و آسمان گشت هشت.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 2 ص 304)
در علم بدیع زیاده روی در وصف را سه مرتبه است:
1- مبالغه. 2- اغراق. 3- غلو.
مبالغه دون اغراق است و اغراق دون غلو، و غالباً تفکیک این سه از هم خاصه اغراق از غلو امری مشکل است و به همین جهت در بعضی از کتب بلاغت از جمله در المعجم و حدائق السحر فقط از اغراق سخن به میان آمده و مثالهای مبالغه و غلو نیز در ضمن اغراق ذکر شده است. مبالغه افراط در وصف است چنانکه از امکان عقلی و عادی خارج نباشد و ابن المعتز آن را «الافراط فی الصفه» نامیده است. (انوار الربیع ص 507). مانند قول امرؤ القیس در وصف اسب خود:
فعادی عداء بین ثور و نعجه
دراکا و لم ینضح بماء فیغسل.
یعنی اسب، گاو وحشی و میش را پی در پی به زمین انداخت و عرق نکرد تا شسته شود. سعدی فرمود:
دو پاکیزه پیکر چو حور و پری
چو خورشید و ماه از نکومنظری
دو صورت که گفتی یکی نیست بیش
نموده در آیینه همتای خویش.
اغراق افراط در وصف است به قسمی که عقلاً ممکن ولی عادهً ممتنع باشد. عمروبن الایهم گفته:
و نکرم جارنا مادام فینا
و نتبعه الکرامه حیث مالا.
یعنی گرامی میداریم هرکه را به ما پناه آورد مادام که میان ما باشد و همراه او میفرستیم کرامت را هرجا که برود. و مانند این بیت فردوسی:
چو بوسید پیکان سرانگشت او
گذر کرد از مهره ٔ پشت او.
اما غلو افراط در وصف است به حدی که هم عقلاً و هم عادهً محال باشد. گفته اند اول کسی که در شعر مبالغه و غلو کرد مهلهل بود. غلو یا مقبول و مستحسن است یا مردود و مستقبح. مقبول آن است که لفظی دال بر تشبیه یا گمان و توهم در آن باشد مانند: پنداری، گوییا، نزدیک شد که و امثال آنها، یا در عربی مانند کان، کاد، اوشک و نظایر آنها که الفاظ تقریب هستند؛ یعنی غلو را به صحت نزدیک میکنند، یا آنکه به طریقه ٔ حسن تخییل و ترتیبات اوهام شعری باشد، یا از باب مجون و مطایبات به حساب آید، و اگر خالی از این الفاظ باشد غلو مردود است. و بعضی گفته اند: غلو مقبول آن است که بوی کفر و شرک و اهانت به مقدسات از آن استشمام نشود و هرچه غیر از این قبیل باشد غلو مردود است. بنابراین الفاظ تقریب و تشبیه از درجه ٔ غلو میکاهد ولی در ماهیت آن که کفر و شرک باشد تغییری وارد نمیکند، چنانکه اگر نعوذ باﷲ در مقام خطاب به یکی ازمخلوقات بگوییم، انت الواحد القهار، کفر گفته ایم و غلو ما مردود و مستقبح است و هرگاه بگوییم: کانک الواحد القهار، با آنکه ادات تقریب بکار برده ایم باز کفر گفته و راه ضلال رفته ایم و غلو هم مردود است نه مقبول. پس در تعریف غلو مقبول باید گفت: آنچه عقلاً و عادهً محال ولی از هر شائبه ٔ کفر و اهانت مذهبی به دورباشد، و غلو مردود آن است که آن نیز عقلاً و عادهً محال ولی متضمن کفر و توهین به مقدسات دینی باشد، و هریک از این دو ممکن است با ادات تقریب و تشبیه همراه باشد یا نباشد، و ممکن است از باب مجون و مطایبات باشند یا نباشند. و الفاظ دال بر تقریب و تشبیه اختصاص به غلو ندارد بلکه اغراق چنانکه از مثالهایش مشهوداست ممکن است مقرون به این قبیل ادات باشد.
مثالهایی برای غلو مقبول: یکاد زیتها یضی ٔو لو لم تمسسه نار. (قرآن 35/24)، یعنی نزدیک است که روغن آن (چراغ) روشن شود و اگر چه آتش بدان نرسد. ابن المعتز گوید:
یکاد یجری من القمیص من الَ
َنعمه لولا القمیص یمسکه.
یعنی نزدیک است که به سبب نرمی اندام از پیراهن فروریزد اگر پیراهن او را نگه نمیداشت.
سعدی فرماید:
بیم است چو شرح غم هجر تونویسم
کآتش به قلم درفتد از سوز درونم.
همو گوید:
اگر چون موم صد صورت پذیرم
به هر صورت به دل نقش تو گیرم
توتا بخت منی هرگز نخوابم
تو تا عمر منی هرگز نمیرم.
شاعری گفته است:
دردا که فراق ناتوان ساخت مرا
در بستر ناتوانی انداخت مرا
از ضعف چنان شدم که بر بالینم
صد بار اجل آمدو نشناخت مرا.
فردوسی گوید:
شودکوه آهن چو دریای آب
اگر بشنود نام افراسیاب.
عنصری گوید:
گر به دریا برگذاری تو سموم قهر خویش
ماهیان را زیر آب اندر همه بریان کنی.
همو گوید:
چون دو رخ او گر قمرستی به فلک بر
خورشید یکی ذره ز نور قمرستی
چون دو لب او گر شکرستی به جهان در
صد بدره ٔ زر قیمت یک من شکرستی.
مثالهایی برای غلو مردود:
ابن درید گوید:
مارست من لو هوت الافلاک من
جوانب الجو علیه ماشکا.
یعنی ای روزگار کسی را آزمودی که اگر افلاک از اطراف فضا بر او فروافتند شکایت نمیکند.
و نزدیک بدین مضمون سعدی فرماید:
بگرد بر سرم ای آسیای دور زمان
به هر جفا که توانی که سنگ زیرینم.
ابن هانی در خطاب به المعز لدین اﷲ گوید:
ماشئت لاماشأت الاقدار
فاحکم فأنت الواحد القهار.
آنچه تو بخواهی همان میشود نه آنچه قضا و قدر بخواهد، پس حکم کن زیرا تویی واحد قهار.
علی بن جبله معروف به عکوک گوید:
انت الذی تنزل الایام منزلها
و تنقل الدهر من حال الی حال
و مامددت مدی طرف ای احد
الاقضیت بارزاق و آجال.
یعنی تو کسی هستی که روزگار را در جای خود قرار میدهی و فرودمی آوری، و زمانه را از حالی به حالی میگردانی، و چشم خود را به سوی کسی بازنکردی مگر اینکه به روزیها و اجلها فرمان دادی.
مسعودسعد گوید:
تو بنیاد فضلی و اصل سخائی
به فضل و سخا حیدر و مرتضائی
به نیکی خلیلی به پاکی کلیمی
به روی و خرد یوسف و مصطفائی.
انوری گوید:
زهی به تربیت دین نهاده صد انگشت
مآثر ید بیضات دست موسی را
به خاکپای تو صد بار بیش طعنه زده ست
سپهر تخت سلیمان و تاج کسری را.
شاعران غالی. شاعرانی که غلو مردود و قبیح بسیار دارند، در ادبیات عرب عبارتند از ابونواس (متوفی به سال 198 هَ. ق.)، ابوالطیب متنبی (متوفی به سال 354 هَ. ق.) و ابن هانی اندلسی (متوفی به سال 362 هَ. ق.) و ابوالعلاء معری (متوفی به سال 449 هَ. ق.) و ابن النبیه (متوفی به سال 619) و جز آنان، و در ادبیات فارسی نیز شعرا در باره ٔ ممدوحان خود غلو کرده اند لیکن نه از لحاظ کیفیت و نه از لحاظ کمیت هرگز به درجه ٔ شعرای عرب نمیرسند و مناعت نفس آنان اجازه نداده است که ممدوح خود را صریحاً با خالق یکتا برابر گذارند. اشعار غلوآمیز فارسی را باید در آثار مسعود سعد، انوری، قطران، خاقانی، امیر معزی، مختاری، غضایری و ظهیر فاریابی پیدا کرد. || (اصطلاح اصحاب ادیان و ارباب ملل و نحل) در اصطلاح این گروه غلو اعتقاد به الوهیت بشر است از جهتی از جهات خدایی یا صفتی از صفات الهی. به تعبیر دیگر غلو در اسلام عبارت است از اعتقاد به خدایی پیغمبر و ائمه و افراد دیگر از هر جهت و هر صفت، یا ایمان به شرکت ایشان با خدا در معبودیت یا در آفرینش خلق و اعطای روزی و جز اینها، یا در صفات ذاتی خدا مانند قدرت و علم و حکمت، یا اعتقاد به اینکه خداوند در آن افراد حلول کرده یا با آنان متعهد شده است یا اینکه آنان بدون وحی و الهام ربانی به امورغیبی آگاهند. یا قول به اینکه ائمه پیغامبران خدا هستند یا اعتقاد به اینکه ارواح آنان به تناسب در جسدیکدیگر رفته است، یا قول به اینکه معرفت و شناسایی آنان از بنده اسقاط تکلیف میکند، و او را از اطاعت بی نیاز میسازد، و تکلیف ترک معاصی را از او برمیدارد. (رجوع به بحار ج 7 ص 264 شود). و همه ٔ این غلوها را میتوان تحت عنوان «غلو الحاد» درآورد. اما درباره ٔ «ظهور» غلاه میگویند ظهور وجود روحانی در پیکر انسانی امری است که هیچ عاقل و فرزانه ای آن را نمیتواند انکار کند. ظهور ممکن است بر جانب خیر باشد مانند ظهور جبرئیل بر پیکر آدمی و تمثل او به صورت اعرابی، و ممکن است ظهور در محال شر باشد، مانند ظهور شیطان به صورت انسان، به حدی که در پیکر او مرتکب شرور و اعمال زشت شود. در نظر غلاه معرفت حق تعالی ممکن نیست مگر اینکه از مقام اطلاق تنزل کند و به کسوت قید درآید و ممثل و متجسد خود را بشناساند و خلق را به خویش عارف گرداند.
تأثیر غلو و افکار غلاه در ادبیات: غلو را میتوان بر سه قسم تقسیم کرد:
1- غلو الحاد. 2- غلوتصوف. 3- غلو شعر و احساسات (یا غلو ادبی).
غلو الحاد از نوع غلو عبداﷲبن سبا در حق علی بن ابی طالب است که به آن حضرت گفت: «انت انت » یعنی انت الا له، و مباحث تألیه، تجلی، ظهور، اتحاد (وحدت وجود)، حلول تناسخ، فرشته پرستی، اقانیم ثلاثه و جز آنها از قبیل غلو الحاد محسوب میشوند. (رجوع بر یکایک مدخل های مزبور شود). غلو تصوف از قبیل گفته ٔ حسین بن منصور حلاج که دم از «انا الحق » میزد، و سخن ابوسعید ابوالخیر که میگفت «لیس فی جبتی سوی اﷲ» و گفته ٔ بایزید بسطامی که «سبحانی مااعظم شأنی » وردزبانش بود. اما غلو شعر و احساسات در اکثر مواردی که غلو به نظر دینی و اعتقادی می آید ممکن است سرچشمه اش غلیان احساسات و طغیان عواطف باشد، چنانکه بسیاری از گویندگان شیعه در وصف ائمه عموماً و علی بن ابی طالب خصوصاً اشعاری ساخته و سخنانی بر زبان رانده اند که بوی کفر و غلو از آنها استشمام میشود، لیکن با استقصا در دیوان شاعر حتی با تفحص و دقت در همان قصیده می بینیم که شاعر غالی نیست، و اشعار او که متضمن غلو است از روی عقیده نیست بلکه مبتنی بر احساسات و عواطف است، البته در برابر این دسته از شعرا گویندگانی هستند که غلو درباره ٔ ائمه عقیده ٔ دینی آنان بوده، و اعتقادات مذهبی خود را به لباس نظم درآورده اند. بنابراین همچنانکه دلیل خطابی و شعری جای دلیل منطقی و عقلی را نمیتواند بگیرد، از روی احساسات و افکار شاعرانه ٔ گوینده نیز نمیتوان حکم کرد که فلان گفتار عقیده ٔ دینی گوینده است مگر آنکه گوینده به طور صریح عقیده ٔ دینی خود را در مواردی چند بیان کرده باشد، و اساساً چنانکه پیشتر گفته شد مبالغه و اغراق و غلو از عناوین محسنات شعری و از صنعتهای عادی کلام منظوم است، و مقصود نظامی از بیت معروف:
در شعر مپیچ و در فن او
چون اکذب اوست احسن او
که در نصیحت به فرزند خود گفته است اشاره به همین نوع از صنایع شعری است، و در ادب عرب نیز آمده است: «احسن الشعر اکذبه و اعذبه اکذبه » (انوار الربیع ص 506). مردم نیز در گفتگوهای عادی و روزمره ٔ خود الفاظ و اصطلاحاتی به کار میبرند که اگر معنی حقیقی آن الفاظ مراد باشد همه کفر و غلو است مانند قبله گاهی برای تجلیل مقام پدر، و لفظ پرستش و پرستیدن برای بیان شدت محبت و نظایر آن. بنابر آنچه گفته شد فرق است بین ادعای فرعون که میگفت: «انا الحق » و سخن حسین بن منصور حلاج که میگفت: «انا الحق ». اول غلو الحاد است ولی دوم از غلیان احساسات و طغیان عواطف است. اینجا مبادی تصوف و باریک اندیشی های عارفانه در کار است ومبنای کلام بر خودشکنی و خرق حجاب انانیت و محو کامل و فناء فی اﷲ است. چون خود را نمی بیند تنها خدا را می بیند و زبانش به «انا الحق » گویا میشود، البته این خود حال است نه مقام. صوفی در این مرحله به قول علأالدوله ٔ سمنانی (متوفی به سال 736 هَ. ق.) با «لطیفه ٔ انانیه » سر و کار دارد نه با «لطیفه ٔ حقیه ». آن کسی که به زیارت قبر حلاج رفته بود وقتی نوری از مشهد او ساطع دید، گفت: «یارب ! ماالفرق بین قوله: انا الحق، و بین قول فرعون: انا ربکم الاعلی »؟ به وی الهام شد: ان فرعون رأی نفسه و غاب عنا و هذا رآنا و غاب عن نفسه. مولانا فرماید:
گفت فرعونی انا الحق گشت پست
گفت منصوری انا الحق و برست
این انا را رحمه اﷲ ای محب
و آن انا را لعنه اﷲ در عقب
زآنکه آن سنگ سیه بُد این عقیق
آن عدو نور بود و این عشیق.
نمونه هایی از اشعار غلوآمیز: شاعری در مدح حسن بن زید علوی صاحب طبرستان گفت (ابن الاثیر ج 6 ص 55): اله فرد و ابن زید فرد. ابن ابی الحدید (متوفی به سال 655 هَ. ق.) در«القصائد السبع العلویات » اشعار غلوآمیز در مدح حضرت علی بن ابی طالب دارد، از جمله گوید:
تقیلت افعال الربوبیه التی
عذرت بها من شک انک مربوب
طراز یزدی در وصف علی گفته است:
ای امیر عرب ای کآینه ٔ غیب نمایی
بر سرافسر سلطان ازل ظل همایی
در پس پرده نهان بودی و قومی به جهالت
حرمت ذات تو نشناخته گفتند خدایی
پس چه گویند ندانم گر ازین طلعت زیبا
پرده برداری و آن گونه که هستی بنمایی.
در دیوان سلطانی (ص 12) آمده:
علی ز ذروه ٔ امکان قدم فراتر زد
که ز آفرینش با او برابری کندا؟
در همان دیوان (ص 77) این ابیات نیز غلوآمیز است:
نکردی ورد اگر نام ترا ذوالنون پیغمبر
بر او زندان شدی تا حشر بطن ماهی دریا
گروه قبطیان را گر ولایت راهبر بودی
بر ایشان کی شدی غالب به دعوت معجز موسی
نمیگفتی اگر یک شمه مدحت عیسی مریم
نمیکردی به نطق روح بخش اموات را احیا.
و نیز در مخزن لاَّلی (ص 50) آمده:
روان از اوست [از علی است] به هر پیکری و در گیتی
نمرد وی نفسی تا بدو نگفت بمیر.
و نیز در مخزن لاَّلی (ص 53) درباره ٔ میلاد حضرت علی (ع) آمده:
دهید مژده که حق گشت آشکار امروز
نمود جلوه رخ پاک کردگار امروز.
از اشعار غلوآمیز مونس علیشاه ذوالریاستین قصیده ای است به مطلع زیر:
منشاء کن فکان علیست علی
مبداء انس و جان علیست علی...
موافق علیشاه نعمهاللهی در همین معنی گفته است (دیوان صص 24- 26):
خسرو ملک جان علیست علی
جان جان جهان علیست علی
... آنکه ادراک ذات اوست برون
از قیاس و گمان علیست علی
... ای که از بی نشان نشان جویی
بی نشان را نشان علیست علی
آنکه در ذات او شود حیران
خرد خرده دان علیست علی.
صفیعلیشاه از زبان علی بن ابی طالب گوید:
من طلسم کنز و گنج لاستم
چون به کنز لا رسی الاستم
هم ز الا هم ز لابالاستم
نقطه ام با را به باگویاستم
کژ مغژ تا راست پندارت کنم.
همو در زبده الاسرار (ص 24) گوید:
مظهر کل عجایب اوست او
فرد مطلق ذات واجب اوست او.
از اشعار مولانا جلال الدین مولوی قصیده ای به مطلع زیر شامل غلو عارفانه است:
هر لحظه به شکلی بت عیار برآمد
دل برد و نهان شد
هر دم به لباس دگران یار برآمد
گه پیر و جوان شد...

حل جدول

هوت

فرو ریخته

گویش مازندرانی

هوت

فرو ریخته، لفظی جهت متوجه کردن طرف مقابل

اطلاعات عمومی

درمان های خانگی برای برطرف کردن سیاهی دور چشم

حلقه های سیاه دور چشم به عوامل مختلفی بستگی دارد که شامل سابقه ژنتیک، عادات غذایی، ساختار استخوان، آلرژی، خواب ناکافی، خوابیدن دیر هنگام، گردش خون ضعیف و غیره می شود که نتیجه کمبود اکسیژن خون در لایه های زیرین پوست است.
ماساژ مداوم و آرام به آبرسانی سطح پوست و رهایی از پف و سیاهی زیر چشم کمک می کند اما روش هایی طبیعی وجود دارند که به درمان شما کمک می کنند. کارشناسان دریافته اند که درمان های خانگی بهترین راه برای رهایی از سیاهی دور چشم بدون هزینه کردن و خرید محصولات گران قیمت است.

استفاده از بالش در زیر زانو
بسیاری از ما هنگام خواب بر روی شکم می خوابیم که با این کار خون رسانی در قسمت جلوی شکم کم می شود. آتنا هوت بنیانگذار مرکز مراقبت از پوست در سانفرانسیسکو که تخصص آن درباره چشم است خوابیدن بر روی شکم را بزرگترین عامل سیاهی دور چشم می داند. در هنگام خواب باید یک بالش بزرگ در زیر زانو قرار دهیم که باعث تماس کمتر صورت با بالش می شود. انجام این کار موجب می شود در هنگام خواب فشار کمتری به معده وارد شود.

استفاده از روغن ماهی
اسیدهای چرب امگا 3 در روغن ماهی جریان خون را بهبود می بخشند. به گفته هوت مصرف اندکی از آن مستقیما در خونرسانی تاثیر دارد. وقتی خون به صورت عادی در بدن جریان دارد آبرسانی کمتری زیر چشم انجام می شود. به دنبال روغن ماهی باشید و با طعم لیمو از آن لذت ببرید.

خوردن تخم مرغ پخته سفت شده (آب پز)
کمبود آهن می تواند باعث عدم خونرسانی و رسیدن اکسیژن کافی به بافت های اطراف چشم شود. به گفته هوت خوردن یک تخم مرغ سفت شده که یک غذای غنی از آهن است، به پیشگیری از سیاه شدن زیر چشمها کمک می کند. آن را قبل یا بعد از شام مصرف کنید که مانع از خستگی و قرمزی چشمها می شود.

استفاده از چای کیسه ای خنک
افزایش مایع در بافت همبند زیر چشم باعث تیرگی و پف زیر چشم می شود. به گفته هوت چای سبز دارای آنتی اکسیدان قوی است که به طور طبیعی در درمان استفاده می شود اما شما می توانید چای سیاه یا سفید هم استفاده کنید. کافئین باعث جمع شدن رگهای خونی زیر پوست و کاهش ورم و پف و رفع تیرگی دور چشم می شود. استفاده از چای کیسه ای خنک باعث انقباض رگهای خونی زیر چشم می شود.

نوشیدن روزانه آبمیوه کرنبری
اگر شما یک پیشنهاد فوق العاده بخواهید یک قاشق چای خوری از پودر ریشه گیاه قاصدک را به آبمیوه کرنبری اضافه کنید که این دو ترکیب ادرار آور طبیعی هستند و در کم کردن نمک بدن موثرند. مصرف افراطی نمک در رژیم غذایی موجب می شود که حرکت خون به آرامی صورت بگیرد. خون راکد و بی حرکت در سطح پوست باعث سیاهی دور چشم می شود.

استفاده از ماسک قهوه و ماست
کافئین زمانی که به صورت موضعی استفاده می شود یک سفت کننده و محکم کننده پوست است و در منقبض کردن رگهای خونی دور چشم تاثیر می گذارد. به گفته هوت نصف فنجان ماست را با یک قاشق چای خوری قهوه مخلوط کنید که قهوه به انقباض رگها کمک می کند و ماست هم پوست دور چشم را نرم می کند. این ترکیب را در زیر چشمها به مدت ده دقیقه در آرامش کامل استفاده کنید.

مدیتیشن
خواب شبانه مهم ترین عامل در پیشگیری از سیاهی دور چشم است. نداشتن خواب کافی موجب گشاد شدن رگهای خونی می شود که نتیجه آن سایه های سیاه دور چشم است. سعی کنید در فضایی این کار را انجام دهید که به شما آرامش بدهد دراز کشیده و سر خود را روی بالش قرار دهید.

بهبود گردش خون با ماسک خیار
باید بدانید بهترین درمان طبیعی برای مراقبت از پوست استفاده از ماسک خیار است که یک خنک کننده طبیعی است و به بالا بردن گردش خون در اطراف چشمها کمک می کند. یک تکه از آن را روی چشمان بسته یا در زیر چشمانتان به مدت پنج دقیقه قرار دهید.

ماساژ صورت با روغن زیتون
صورت خود را با روغن زیتون به صورت حرکت دورانی ماساژ دهید و برای این کار ابتدا از گوشه بیرونی چشم شروع کنید و حرکت دهید تا نزدیک گوشه داخلی چشم و رو به بالا به سمت ابرو و دوباره برگردید و این کار را به مدت پنج دقیقه ادامه دهید. ماساژ خون رسانی را تحریک می کند و باعث حرکت خون راکد و ساکن می شود. شما همچنین می توانید از روغن هسته انگور به همان روش قبل استفاده کنید که حاوی آنتی اکسیدان بالا و خواص بسیاری است.

استفاده از ماسک روغن نارگیل
یک قطره کوچک از روغن نارگیل تازه را بین انگشتان گرم کرده و قبل از خواب اطراف چشم را با آن ماساژ دهید. اسیدهای چرب موجود در روغن نارگیل به تغذیه پوست و سلامت آن کمک می کند و باعث شفافیت پوست نازک زیر چشم می شود. به هر حال چه شما پوستتان را با روغن زیتون و نارگیل ماساژ دهید و چه از مدیتیشن یا ترکیبات بالا به عنوان ماسک صورت استفاده کنید، می تواند برایتان نتیجه ای موثر به دنبال داشته باشد. کدامیک از درمان های معرفی شده مورد علاقه شماست؟

معادل ابجد

هوت

411

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری