معنی هنرپرور

لغت نامه دهخدا

هنرپرور

هنرپرور. [هَُ ن َ پ َرْ وَ] (نف مرکب) آنکه برای پیشرفت هنر بکوشد:
هنرپرور و رادو بخشنده گنج
از این تخمه هرگز نبد کس به رنج.
فردوسی.
وزیر جهاندار گیتی فروز
وزیر هنرپرور رایزن.
فرخی.
خسرو غازی محمود محمدسیرت
شاه دین ورز هنرپرور کامل فرهنگ.
فرخی.
حسن کجا شد و کو بایزید بسطامی
امیر ادهم و فرزند آن هنرپرور.
ناصرخسرو.
بر هر دو روی سکه ٔ ایام نام تو
خاقان عدل ورز هنرپرور آمده.
خاقانی.
پس آنگاه گفت ای هنرپروران
بسی کردم اندیشه در اختران.
نظامی.
نکردند رغبت هنرپروران
به شادی خویش از غم دیگران.
سعدی.
خردمند مردم هنرپرورند
که تن پروران از هنر لاغرند.
سعدی.
گر دیگری به شیوه ٔ حافظ زدی رقم
مقبول طبع شاه هنرپرور آمدی.
حافظ.


دین ورز

دین ورز. [وَ] (نف مرکب) دین طلب. کسی که به کسب حقایق دین همت گمارد:
خسروغازی محمود محمد سیرت
شاه دین ورز هنرپرور کامل فرهنگ.
فرخی.


امیر ادهم

امیر ادهم. [اَ اَ هََ] (اِخ) ابن منصوربن زید بلخی. پدر ابراهیم ادهم بود:
حسن کجا شد و کو بایزید بسطامی
امیر ادهم و فرزند آن هنرپرور؟
ناصرخسرو.
رجوع به ادهم و ابراهیم ادهم شود.


سعدالدین آوجی

سعدالدین آوجی. [س َ دُدْ دی ن ِ وَ] (اِخ) وزیری هنرپرور بوده بعد از قتل صدرالدین احمد زنجانی منصب صاحب دیوانی بشرکت خواجه رشیدالدین طبیب بدو قرار گرفت. و به وزارت سلطان الجایتو نیز رسید. و در دهم شوال سنه 711 هَ.ق. در بغداد در موضعدیوان او را بیاسا رسانیدند. (از دستورالوزراء صص 313- 315). رجوع به ذیل تاریخ رشیدی صص 41- 46 شود.


مقبولی

مقبولی. [م َ](حامص) پسندیدگی و شایستگی. مطبوعی و محبوبی.(از ناظم الاطباء):
به سرسبزی صبح آراسته
به مقبولی نزل ناخواسته.
نظامی.
رای هندی را ندیمی بود هنرپرور... که از مقبولی و به نشینی چون انسان العین در همه ٔ دیده هاش جای کردند.(مرزبان نامه چ قزوینی ص 130). یا داغ مهجوری برجبین تو کشند یا تاج مقبولی بر سرت نهند.(سعدی). و رجوع به مقبول شود. || خوشگلی. زیبایی.(از ناظم الاطباء). و رجوع به مقبول شود.


مأمون

مأمون. [م َءْ] (اِخ) ابن مأمون بن محمد خوارزمشاه مکنی به ابوالعباس بعد از وفات برادر خود علی بن مأمون بن محمد به حکمرانی خوارزم رسید اما تاریخ دقیق جلوس او معلوم نیست. وی یکی از ملوک هنرپرور وفضیلت دوست بود و چون بنا به درخواست سلطان محمود غزنوی خطبه به نام وی کرد امرا واعیان خوارزم وی را به سال 407 بکشتند. (از تعلیقات چهار مقاله چ معین صص 412- 413). و رجوع به همین مأخذ و مأمونیه شود.


پرور

پرور. [پ َرْ وَ] (اِ) پروار. || (نف) مزید مؤخری بمعنی پرورنده و پروراننده در آخر بسیاری از کلمات فارسی و هم عربی: آزپرور. ادب پرور. بنده پرور. تن پرور. پیرپرور. جان پرور. جهان پرور. خودپرور. خیال پرور. دام پرور. دانش پرور. دماغ پرور. دوست پرور. دون پرور. دین پرور. ذره پرور. رعیت پرور. روح پرور. روان پرور. رهی پرور. ستم پرور. سخن پرور.سفله پرور. شاعرپرور. شکم پرور. عِلم پرور. عیال پرور. ملک پرور. مهرپرور. نوع پرور. هنرپرور و غیرها. || (ن مف) پرورد. پروریده: نازپرور. غم پرور. سایه پرور و به صورت پرورد نیز آید. رجوع به پرورد شود.


دیگری

دیگری. [گ َ] (ص نسبی) غیر. مقابل خود. آنکه جز تو یا او و یا من است. کسی یا چیزی جزاین. جز ما. جز او. جز شما. جز ایشان. غیر ایشان. (یادداشت مرحوم دهخدا). کس دیگر. (ناظم الاطباء). شخص دیگر یا چیزی جز آنچه من و شما میدانیم:
بتو بیش از تو گر زری دادند
دانکه از بهر دیگری دادند.
اوحدی.
خدا را داد من بستان از او ای شحنه ٔ مجلس
که می با دیگری خورده ست و با من سرگران دارد.
حافظ.
گر دیگری بشیوه ٔ حافظ زدی رقم
مقبول طبع شاه هنرپرور آمدی.
حافظ.
گر پنج نوبتت بدر قصر میزنند
نوبت به دیگری بگذاری و بگذری.
حافظ.


بداندیشه

بداندیشه. [ب َ اَ ش َ / ش ِ] (ص مرکب) بداندیش. بدفکر. بدخیال. بدگمان. بدسگال. که اندیشه ٔ بد در سر پرورد. ج، بداندیشگان:
هنرپرور و راد وبخشنده گنج
از این تخمه هرگز نبد کس به رنج
نهادند بر دشمنان باژ و ساو
بداندیشگان بارکش همچو گاو.
فردوسی.
چنین روز، روزت فزون باد و بخت
بداندیشگان را نگون باد بخت.
فردوسی.
سپه را ز دشمن تن آسان کنیم
بداندیشگان را هراسان کنیم.
فردوسی.
که پور پشنگ آن بداندیشه مرد
کجا جای گیرد بروز نبرد.
فردوسی.
نگویم بداندیشه را نیز بد
کز آن گفته باشم بداندیش خود.
نظامی.
- بداندیشه گشتن، بدگمان و بداندیش شدن، بدخواه شدن. دشمن شدن:
چو دیدی که دارا جفاپیشه گشت
گناهی نه، با من بداندیشه گشت.
نظامی.

فرهنگ عمید

هنرپرور

صاحب‌هنر، هنرمند،
کسی که در پیشرفت هنر و پرورش هنرمندان کوشش کند،


فراخنا

محل فراخ و گشاده، محل وسیع،
(اسم مصدر) گشادگی، فراخی، وسعت: سودی نکند فراخنای بر و دوش / گر آدمی ای عقل و هنرپرور و هوش (سعدی۲: ۷۲۷)،

حل جدول

هنرپرور

مشوق هنر


مشوق هنر

هنرپرور

فرهنگ فارسی هوشیار

هنرپرور

صاحب هنر

معادل ابجد

هنرپرور

663

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری