معنی همداستان

حل جدول

مترادف و متضاد زبان فارسی

هم‌داستان

متفق‌الراء‌ی، متفق‌القول، همراه، هم‌راء‌ی، هم‌صدا

فرهنگ فارسی هوشیار

هم داستان همداستان

(صفت) موافق متفق الرای ازبک سلطان را در خیمه نشاند. . . و چون با ایشان همداستانی بود حامیی باز فرستاد، هم سخن هم صحبت.


متفق الرای

همرای همداستان همسگال هم رای همداستان


هم قول

همداستان همزبان


موافق

همداتستان همداستان همدست ساز وار دمنان دمساز (اسم صفت) هم رای هم فکر جمع: موافقین، مناسب سازگار.


اتفاقا

به ناگاه ناگهان ‎ قضارا از قضا بی انتظار بی سابقه غفله ناگهانی، بی خلاف همداستان، همگی متحدا همگان.

واژه پیشنهادی

موافق و هم اندیشه

همداستان


شعری از رومن

زندگی همداستان

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

موافق

همداستان

لغت نامه دهخدا

هم داستان

هم داستان. [هََ] (ص مرکب) دو کس را گویند که پیوسته با هم سخن کنند و حکایت گویند و صحبت دارند. || موافق. (برهان). متفق. هم سخن. هم عقیده. هم فکر. (یادداشتهای مؤلف): گفت: تا جان دارم بدین همداستان نشوم. (تاریخ بلعمی). اکنون که بیافریدم اگر مرا طاعت ندارند همداستان نباشم. (تاریخ بلعمی).
نباشد بدین نیز همداستان
شنید از شما کس چنین داستان ؟
دقیقی.
نباشیم، گفتند: همداستان
که شاهنشه و کدخدای جهان.
دقیقی.
چه گویید، گفت: اندر این داستان
خرَدْتان بدین هست همداستان ؟
فردوسی.
منوچهرچون بشنود داستان
نباشد بر این کار همداستان.
فردوسی.
بدین کار همداستان شد پدر
که بندد بر این کین سیاوش کمر.
فردوسی.
داستان پادشاهان خوانده ام ای پادشاه
کس بدین بخشش نبوده ست از جهان همداستان.
فرخی.
بزرگی و نیکی نیابد هگرز
کسی کو به بد بود همداستان.
فرخی.
به درد کسان صابری اندر او تو
به بدنامی خویش همداستانی.
منوچهری.
مرا آواز دادند و گفتند: ما که فرزندان وییم همداستان نباشیم که تو سخن پدر ما بیش از این که گفتی برداری و فرونهی. (تاریخ بیهقی). حدیث وی کوتاه باید کرد که همداستان نیستیم. (تاریخ بیهقی). گفت: البته همداستان نباشم و کس را زهره نیست که در این باب با من سخن گوید. (تاریخ بیهقی). گفتند بدین همداستان نباشیم که سرّ خویش با کسی میگویی و مشورت کنی که او برخلاف دین ما باشد. (مجمل التواریخ و القصص). خون عثمان در گردن علی است و کشندگان با ویَند، همداستان نباشیم. (مجمل التواریخ و القصص).
اقبال از خزران ستان، با عدل شه همداستان
پیل آرد از هندوستان آنگه به خرزان پرورد.
خاقانی.
به امارت و سلطنت او همداستان شد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی). به نسیان آن مساعی و کفران آن ایادی همداستان نباشم. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
دلش با آن سخن همداستان بود
که او را نیز در خاطر همان بود.
نظامی.
به دستوری رخصت راستان
به لشکرکشی گشت همداستان.
نظامی.
چون حکیم از این سخن آگاه شد
وز درون همداستان شاه شد.
مولوی.
|| قرین. همدم:
دل خسرو به نوعی شادمان شد
که با او بیدلی همداستان شد.
نظامی.
چه خسبیم چندین بر این آستان
که با مرگ شد خواب همداستان.
نظامی.
یک هفته یادو هفته کم وبیش و صبح و شام
با گریه دوست همدم و همداستان شود.
سعدی.
|| متابع. || همراز. || راضی و شاکر و خرسند. (برهان): غنیمتی تمام شناختند و بدان همداستان و راضی شدند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).


داستان فرستادن

داستان فرستادن. [ف ِ رِدَ] (مص مرکب) نامه یا پیغام فرستادن:
گر ایدونکه باشید همداستان
به رستم فرستم یکی داستان.
فردوسی.

فرهنگ معین

اتفاق کردن

(~. کَ دَ) [ع - فا.] (مص ل.) همداستان شدن، هم رأی شدن.


تطابق

با هم برابر شدن، همداستان گشتن. [خوانش: (تَ بُ) [ع.] (مص ل.)]

معادل ابجد

همداستان

561

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری