معنی نیم ساز

لغت نامه دهخدا

نیم ساز

نیم ساز. (نف مرکب، اِ مرکب) (اصطلاح هندسه) منصف الزاویه. (لغات فرهنگستان). که زاویه را دونیمه سازد.


نیم

نیم. [نی ی َ] (ع ص، اِ) جمع نائم است. رجوع به نائم شود.

نیم. (اِ) نصف. نیمه. یک جزء از دو جزء چیزی. (یادداشت مؤلف). یک دوم چیزی:
چو از روز رخشنده نیمی برفت
دل هر دو جنگی سواران بتفت.
فردوسی.
وزین بهر نیمی شب دیریاز
نشستی همی با بتان طراز.
فردوسی.
چو نیمی گذشت از شب دیریاز
دلیران برفتن گرفتند ساز.
فردوسی.
زرگری باید کز مایه ٔ ما کار کند
مایه ما را و هر آن سود که باشدبه دو نیم.
فرخی.
نه من و نیمش تیغی که بدو جوید کین
سه رش و نیم درازی یکی قبضه ازین.
منوچهری.
این شهر [گرگان] به دو نیم است شهرستان است و بکرآباد. (حدود العالم).
مجال دادش فرعون و گفت هرچه مرا
به دوزخ اندر باشد فتوح با تو دونیم.
سوزنی.
طالوت در لشکر خویش منادی کرد که هر که بیرون رود و با وی جنگ کند نیمی مملکت خویش به وی دهم. (قصص الانبیاء ص 147). طالوت ترا طلب می کند تا عذر خواهد و نیم مملکت و دختر خویش را به تو دهد. (قصص الانبیاء ص 149). بنی اسرائیل دو گروه شدند یک نیم با موسی بودند و یک نیم با قارون بودند. (قصص الانبیاءص 116).
یک جام نخست توبربود مرا از من
از جام دوم کم کن نیمی که تمام است آن.
خاقانی.
مشتری دیده نه ای رویش مگر گوئی کسی
سیب را بشکافت سوی چرخ شد یک نیم او.
خاقانی.
جهان نیمی ز بهر شادکامی
دگر نیمی ز بهر نیک نامی است.
نظامی.
دست دراز از پی یک حبه سیم
به که ببرّند به دانگی و نیم.
سعدی.
سوءالی چند دارم از حکیمی
سؤال نیک هست از علم نیمی.
پوریای ولی.
اصفهان نیمی از جهان گفتند
نیمی از وصف اصفهان گفتند.
؟
|| وسط. میان. (ناظم الاطباء). رجوع به نیم روز و نیم شب شود. || هر چیز ناقص و ناتمام. (ناظم الاطباء). رجوع به نیم کاره و نیم پز و نیم بند شود. || (اصطلاح دریانوردان خلیج فارس) عرشه ٔ کشتی. (فرهنگ فارسی معین) (از اصطلاحات کشتی سدیدالسلطنه). || نام درختی هندی که برگ آن زخم را به می کند. (از برهان) (ناظم الاطباء). نام درختی خوش سایه که در هندوستان اکثر در خانه ها و راسته ها می نشانند و برگ و بار و پوست همه تلخ دارد و برگ آن زخم را نافع است. (از آنندراج). گلش مثل خوشه که چندین بنفشه بار او باشد و وسط گلها زرد و با عطریه وخوش منظر و در اصفهان ثمر او را سنجد کرجی نامند و در مازندران کنار گویند و آن به قدر سنجد کوچکی است مایل به تدویر و تلخ و در بعضی بلاد معروف به درخت توزاست و گل او محلل و رادع و جهت اورام به غایت مفید و جهت مفاصل و نقرس و دردسر نافع است. (تحفه ٔ حکیم مؤمن). || پوستین که نصف تن را پوشد. پوستین از پوست روباه گرانبها که نصف تن پوشد. (یادداشت مؤلف از تاج العروس). رجوع به حاشیه ٔ ماده ٔ بعد شود.
- به [بر] دو نیم بودن دل، کنایه از نهایت نگرانی و دلواپسی و اضطراب و اندوه:
جهان از بداندیش در بیم بود
دل نیک مردان به دو نیم بود.
فردوسی.
روانش پر از غم دلش بر دو نیم
همی داشتی ز آن به دل ترس و بیم.
فردوسی.
سر گنج داران پر از بیم گشت
ستم کاره را دل به دو نیم گشت.
فردوسی.
- به [بر] دو نیم شدن [گشتن]، پراکنده شدن. متفرق گشتن. از هم پاشیدن:
همه شهر و لشکر به دو نیم گشت
دل نیک مردان پر از بیم گشت.
فردوسی.
همه پادشاهی شود بردو نیم
خردمند ماند به رنج و به بیم.
فردوسی.
- || دو تکه شدن. دو پاره شدن. از وسط شکافتن:
یارب به دست آنکه قمر ز او دو نیم شد
تسبیح گفت در کف میمون او حصا.
سعدی.
- دونیم کردن، به دو نیم کردن. بر دو نیم کردن. شقه کردن. تنصیف. به دو قسمت از هم بریدن یک چیز. (یادداشت مؤلف):
بزد نیزه ٔ او به دونیم کرد
نشست از بر زین و برخاست گرد.
فردوسی.
میانت به خنجر کنم بر دونیم
دل انجمن گردد از تو به بیم.
فردوسی.
نیا را به خنجر به دو نیم کرد
سر کینه جویان پر از بیم کرد.
فردوسی.
عاقبت او را به دست آورد و به اره به دو نیم کرد. (نوروزنامه).
تو گوئی بینی اش تیغی است از سیم
که کرد آن سیم را تیغی به دو نیم.
نظامی.

نیم. [ن ُی ْ ی َ] (ع ص، اِ) جمع نائمه است. رجوع به نائمه شود. || جمع نائم است. رجوع به نائم شود.

نیم. (ع اِ) نعمت تام. (منتهی الارب) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). || زندگانی آسان و خوش. (منتهی الارب). عیش لین. زندگی راحت. (از متن اللغه). || آنکه مردم از وی آرام و اطمینان یابندو به وی انس گیرند. (منتهی الارب) (از متن اللغه). یقال: فلان نیمی، اذا کنت تأنس به و تسکن الیه. (اقرب الموارد). || درختی است که از آن قداح و کاسه سازند. (منتهی الارب) (از متن اللغه). || جامه ٔ نرم. (منتهی الارب) (از متن اللغه). جامه ٔ خواب. (منتهی الارب) (از الارب) (ازاقرب الموارد). لباس خواب. بیجامه. (از متن اللغه). || پوستین کهنه. (منتهی الارب). پوستین درازموی و گویند پوستین کهنه. (مهذب الاسماء). الفرو الخلق. (از متن اللغه). || نورد ریگ که به وزیدن باد به هم رسد. (منتهی الارب) (از متن اللغه). || ضجیع. هم خواب. هم بستر. (از متن اللغه). رجوع به معنی سوم همین کلمه و نیز رجوع به نیم آدمی شود.


ساز

ساز. (نف مرخم) سازنده ٔ چیزی. (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). و این در اصل وضع صیغه ٔ امر است که گاهی بمعنی فاعل مستعمل میشود. (آنندراج). به حذف «نده » یا«ان » با الفاظ دیگر منضم شود و اسم فاعل مرکب سازد. در ترکیب با اسماء ذات بمعنی درست کننده و بعمل آورنده و صنیع آید و شغل و عمل را رساند. چون «گر» و «کار»: آئینه ساز. بخاری ساز. تارساز. چاقوساز. چینی ساز. حلبی ساز. خاتم ساز. خوی گیر ساز. داروساز. دندانساز. سماور ساز. صاغری ساز. صندلی ساز. صندوقساز. قابساز. قفل ساز. قنداقساز. کاشی ساز. گچ ساز. گراورساز. مبل ساز. مجسمه ساز. یراق ساز. رجوع به «گر» شود. گاهی بمعنی تعمیر کننده آید و شغل و عمل را رساند: دوچرخه ساز. رادیوساز. زین ساز. ساعت ساز. || «کننده ». در ترکیب با اسماء معنی: پرخاش ساز. تدبیرساز. جادوساز. جلوه ساز (جلوه گر). چاره ساز (چاره گر). حیلت ساز (حیله گر).خشم ساز. زرق ساز. صلح ساز. ظلم ساز. عذرساز. غناساز. کیمیاساز (کیمیاگر). کینه ساز. مهرساز. نیرنگ ساز. رجوع به «گر» شود. || برپای دارنده. منعقدکننده: انجمن ساز. بزم ساز. چنگ ساز. حرب ساز. عیش ساز. || آراینده. رونق دهنده: بزم ساز. خودساز. ظاهرساز. لشکرساز. || پردازنده. ایجادکننده: آهنگ ساز. ترانه ساز. صورت ساز. نغمه ساز. مجسمه ساز. || روبراه کننده. سر و سامان دهنده. فراهم کننده:پاپوش ساز. پرونده ساز. زمینه ساز. سبب ساز. کارساز. وسیله ساز. || نوازنده: ارغنون ساز. بربطساز.چنگساز. دستان ساز. رودساز. زخمه ساز. عودساز. غناساز. نواساز. || سازگارشونده. سازوار. موافق:دمساز. زمانه ساز. طبعساز. || (ن مف مرخم) گاهی بمعنی (اسم) مفعول استعمال یابد: چون کار خدا ساز. کاری که خدا ساخته باشد. مائده ٔ دست ساز. مائده ای که آن را بدست ساخته باشند. (آنندراج):
هر مائده ای که دست ساز فلک است
یا بی نمک است یا سراسرنمک است.
خاقانی (از آنندراج).
بنّا ساز (در تداول عامه خانه ای که بنا ساخته باشد برای فروش که این نوع خانه چندان استحکام ندارد). تازه ساز. نوساز. رجوع به ساختن و ردیف و رده ٔ هریک از کلمات فوق شود.

ساز. (اِ) ساختگی کارها. (برهان) (انجمن آرا) (فرهنگ خطی کتابخانه ٔ لغت نامه). سامان. (غیاث) (جهانگیری). سامان و سرانجام. چنانکه گویند ساز و برگ و ساز و سرانجام. (آنندراج). آمادگی. ساخت. ساختگی:
به روز هیچ نبینم ترا به شغل و به ساز
به شب کنی همه کاری بسان خرپیواز.
خباز قاینی (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نسخه ٔ نخجوانی).
ز گرد سپهبد بپرسید باز
که چون است مهمانت را کار و ساز.
اسدی (گرشاسب نامه).
ساقیا برگ طرب ساز که از بلبل و گل
کار و بار چمن امروز به برگ است و به ساز.
سلمان ساوجی.
|| رونق و روائی. رونق مهم. (برهان). رونق. (فرهنگ خطی کتابخانه ٔ لغت نامه). آب کار:
چون بانگ مؤذن آمد بی ساز شد همه
آن کارهای ما که به آئین و ساز بود.
لامعی.
جاوید عمر باش که عمر از تو یافت ساز
معمار باغ ملک معمرنکو ترست.
خاقانی.
|| استعداد. (برهان) (جهانگیری) (شرفنامه ٔ منیری). تجهیزات. عُدَّت. عده. اُهبَت. ساختگی. ساز و اهبت. ساز و برگ. ساز و عدت. استعداد:
شکسته شدند آن سپاه گران
چنان ساز و آن لشکربیکران.
فردوسی.
چنین گفت کای مرد گردنفراز
چنین لشکر گشن و اینگونه ساز.
فردوسی.
از این بیش مردان و اینگونه ساز
ندیدم به جائی به عمر دراز.
فردوسی.
که من بیگمانم کزین راز ما
وزین در نهان ساختن ساز ما.
فردوسی.
به هر صد سواری درفشی دگر
دگرگونه ساز و سلیح و سپر.
اسدی (گرشاسبنامه).
هرکه را ساز بود خانه ٔ اورا زیارت کند، و آن را که ساز ندارد نفرمود. (منتخب قابوسنامه ص 20). چون کید به سراندیب بازآمد برگی وسازی عظیم کرد و برفیلان نهاد بانزلی فراوان. (اسکندرنامه نسخه ٔ خطی سعید نفیسی). و با ساز عظیم، هزار رایت، هر رایتی چندین هزار سوار سوی روم رفت. (مجمل التواریخ و القصص). چون بدرگاه رسید امداد کرامات و الطاف درباره ٔ او مبذول داشتند و با ساز و اهبتی تمام به سمرقند فرستادند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ قدیم ص 86).
جنگ دشمن به ساز باشد و مرد
این دوبیتی بدست باید کرد.
شاه چون مستعد جنگ بود
دشمنان را مجال تنگ بود.
اوحدی (جام جم).
- ساز جنگ، ساز و آرایش جنگ، ساز رزم، تجهیزات جنگی. آمادگی برای جنگ. عدت:
همه آلت لشکر و ساز جنگ
ببردند نزدیک پور پشنگ.
فردوسی.
که زی درگه آیند با ساز جنگ
که داریم آهنگ زی شاه گنگ.
فردوسی.
میان دولشکر دو فرسنگ بود
همه ساز و آرایش جنگ بود.
فردوسی.
چه از زر، چه از دیبه رنگ رنگ
چه آرایش بزم وچه ساز جنگ.
اسدی (گرشاسبنامه).
به «جندان » شد و هر چه باید ز کار
بیاراست از ساز جنگ و حصار.
اسدی (گرشاسبنامه ص 409).
|| سلاح جنگ را گویند. (جهانگیری) (غیاث اللغات) (انجمن آرا) (آنندراج). سلیح نبرد. (فرهنگ خطی کتابخانه ٔ لغت نامه). سلاح و ادوات جنگ از خود و خفتان و زره و چهارآینه و مانند آن. (برهان). قنع. قناع:
وز آن جایگه شد به شیر و پلنگ
همان چوب خمّیده ٔ ساز جنگ.
فردوسی.
چو سی و سه جنگی ز تخم پشنگ
که ژوبین بدی سازشان روز جنگ.
فردوسی.
وزان روی ترکان همه برهنه
برفتند بی ساز و اسب و بنه.
فردوسی.
تهمتن بپوشید ساز نبرد
همه پوششش بود یاقوت زرد.
فردوسی.
درفش و سپه دادش و پیل و ساز
فرستادش از بهرکین پیشباز.
اسدی (گرشاسبنامه).
ز هیبت تو عدو نقش شاهنامه شود
کز او نه مرد بکار آید و نه اسب و نه ساز.
سوزنی (از شعوری).
|| بنه. توشه. ساز و بنه. ساز و بنگاه:
سکندر چو بشنید لشکر براند
پذیره شد و سازش آنجا بماند.
فردوسی.
چو لشکرگه بزد بردشت آمل
جهان از سازلشکر گشت پرگل.
(ویس و رامین).
|| آلت. ابزار. اسباب. (آنچه امروز بصیغه ٔ جمع بجای مفرد گوئیم): یکی از آن [از اسباب سته ٔ طبیبان] هواست و دوم طعام و شراب و داروها و سازها، دستکاران [یعنی آلات جراحان]. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). || اسباب. آلات و ادوات. وسائل. لوازم (مخلفات به اصطلاح امروز):
زیبا نهاده مجلس و خالی گزیده جای
ساز شراب پیش نهاده رده رده.
شاکر بخاری (از صحاح الفرس).
چو بنهاد برنامه بر مهرشاه
بر آراست با ساز نخجیرگاه.
فردوسی.
بروز سه دیگر برون رفت شاه
ابا لشکر و ساز نخجیرگاه.
فردوسی.
نشست از بر باره بهرامشاه
همی راند با ساز نخجیرگاه.
فردوسی.
همه کس رفته از خانه بصحرا
برون برده همان ساز تماشا.
(ویس و رامین).
سازی که بابت است به عید اندرون بیار
چیزی که ماه روزه به کارآمدی ببر.
معزی.
صدق به، صدق، مخرقه یله کن
ساز کشتی به بحر در خله کن.
سنائی.
گاه روز او چو بخت من برخاست
ساز گرمابه کرد یک یک راست.
نظامی (هفت پیکر).
برگ گل در باغ چون خوشتر ز دیگر کارهاست
ساز عیش اندر چمن افزون زهر بار آوریم.
(هندوشاه نخجوانی).
حافظ که سازمجلس عشاق راست کرد
خالی مباد عرصه ٔ این بزمگاه ازو.
حافظ.
می اندر مجلس آصف بنوروز جلالی نوش
که بخشد جرعه ٔ جامت جهان را ساز نوروزی.
حافظ.
برگ نوا تبه شد و ساز طرب نماند
ای چنگ ناله برکش و ای دف خروش کن.
حافظ.
|| مایحتاج. وسائل زندگی. آنچه از مال و سلاح و خوار بار فراهم کنند وقت حاجت را. اسباب و آلات عموماً:
بشهر اندرون هر که درویش بود
وگر سازش از کوشش خویش بود.
فردوسی.
هم از خوردنیها و هرگونه ساز
که ما را بباید بروز دراز.
فردوسی.
چو شاه سمنگان چنان دید باز
ببخشید او را ز هر گونه ساز.
فردوسی.
خواسته داری ّو ساز، بی غمیت هست باز
ایمنی و عز و ناز، فرخی و دین و داد.
منوچهری.
مهان پوشش و لشکر و خورد و ساز
بهرمنزلی پیشت آرند باز.
اسدی (گرشاسب نامه).
چو بیشت دهد پوشش و خورد و ساز
پس آنگه چو گرگان بدردت باز.
اسدی (گرشاسب نامه).
به خوزان برد وی را دایگانش
که آنجا بود جای و خان و مانش
زدیبا کرد و از گوهر همه ساز
بپرورد آن نیازی را به صد ناز.
(ویس و رامین).
پس موریق ملک روم خسرو را سپاه و ساز و گنج فرستاد و دختر - مریم - را به خسرو داد. (مجمل التواریخ و القصص ص 78). || سامان سفر. (برهان). مهمات سفر و لوازم طریق. (شعوری). اسباب سفر. ساختگی سفر. زاد. توشه عتاد. ساز سفر، ساز راه، ساز ره:
گفت خیز اکنون توساز ره بسیچ
رفت بایدت ای پسر ممغز تو هیچ.
رودکی (احوال و اشعار رودکی ص 1083).
چو آمد همه ساز رفتن بجای
شب آمد به تن راست کردند رای.
فردوسی.
ساز سفرم هست ونوای حضرم هست
اسبان سبک سیر و ستوران گرانبار.
فرخی.
نه با تو زینت خانه، نه با تو ساز سفر
بساز ساز سفر پس به فال نیک خرام.
فرخی.
من به نظاره ٔ جنگ آیم و از بخشش تو
مر مرا باره پدید آید و ساز سفری
میر مرساز سفر داد مرا لیکن من
همه ناچیز و تبه کردم از بی بصری.
فرخی.
علم را چون تو خوانی از بازیش
آلت جاه و ساز ره سازیش.
سنائی.
چون رسول از مکه بیامد، جماعتی که ساز آمدن نداشتند و آنجا بماندند مشرکان ایشان را عذاب کردند. (تفسیر ابوالفتوح چ 2 ج 2 ص 9).
طریق دوستی را ساز جستند
ز یکدیگر نشانها باز جستند.
نظامی (خسرو و شیرین).
میدانید که مرگ هست و ساز مرگ نمیسازید. (تذکره الاولیاء عطار).
زین همه انواع دانش روز مرگ
دانش فقر است ساز راه و برگ.
مولوی (مثنوی).
|| خواسته. نعمت. مال و اسباب:
از ساز مرا خیمه چو هنگامه ٔ مانی
وز فرش مرا خانه چو بتخانه ٔ فرخار.
فرخی.
پدر مرا و شما را بدین زمین بگذاشت
جدا فکند مرا با شما زخان و زمان
نه ساز داد که از بهر خویش سازم ملک
نه خواسته که بجای شما کنم احسان.
فرخی.
|| تجمل و دستگاه. دم و دستگاه:
شهنشاه بافرّ و اورنگ و ساز
چو آمد به لشکرگه خویش باز.
فردوسی.
نگه کرد از آن رزمگه ساوه شاه
به آرایش و ساز و آن دستگاه.
فردوسی.
به آئین شاهان مر او را به ناز
همی داشتندی بهر گونه ساز.
فردوسی.
به دل نیک تو داده ست خداوند به تو
اینهمه نعمت سلطان جهان وینهمه ساز.
فرخی (از جهانگیری و شعوری).
سرائی را که در وی یک زمانیم
در او جویای ساز جاودانیم.
(ویس و رامین).
ره اسب و آرایش بزم و ساز
زهرسان که دارد شه سرفراز
تو زانسان میاور ز کار آگهی
که باشد برابر نشاید رهی.
اسدی (گرشاسبنامه).
رستم او را [بهمن بن اسفندیار را] با همه سازهاء شاهانه پیش گشتاسف فرستاد. (مجمل التواریخ و القصص).
عیدت خجسته باد و تو اندر خجستگی
آئین عید ساخته و ساز عیدوار.
سوزنی.
بدربن حسنویه در عهد ایشان اموال بسیار و ساز و تجمل فراوان. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ سنگی ص 384). با اموال بسیار و تجمل فراوان و زینت و ساز پادشاهانه او را روانه کرد، در شهور سنه ٔ 408. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ایضاً ص 396).
مملکت دارم و خزینه و ساز
کی بدین یک درم مراست نیاز.
مکتبی.
|| یراق اسب. (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). ساخت:
صد از جعدمویان زرین کمر
صداسب گرانمایه باساز زر.
فردوسی.
زینت و ساز اسب من کردی
زانچه شاهان از آن کنند افسر.
فرخی.
بدین سان ساز اسب و جامه ٔ مرد
چو نیلوفر کبود و نام او زرد.
(ویس و رامین).
ده غلام ترک با اسب و ساز، و خادمی و ده هزار دینار و صد پاره جامه ٔ قیمتی از هر رنگی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 535).
همه باساز پرگوهر بسان چرخ با کوکب
پر از پروین پر از صرفه پر از شعری پر از کیوان.
مسعودسعد.
- گوهرین ساز، یراق گوهرین:
همه گوهرین ساز و زرین ستام
بلورین طبق بلکه بیجاده جام.
نظامی.
|| جامه. رخت. لباس:
پیش خسرو روز خدمت چون خزان اندر شوند
باز گردند از فراوان ساز نیکو چون بهار.
فرخی.
|| زینت و زیور:
این سازها که ساخت بهار از پی که ساخت
امسال چون ز پار فزون ساخته نگار.
فرخی.
در حال بندویه پرویز را گفت جامه و ساز خویش مراده. (فارسنامه ٔابن البلخی چ اروپا ص 101). || هدیه و خلعت. جامه ای که به هدیه و خلعت دهند. ساخت:
بسی هدیه و ساز و چندین نثار
ببردند نزدیک آن نامدار.
فردوسی.
بجز به صلح و به شایستگی و خلعت ساز
بسر همی نتوانست برد با ایشان.
فرخی.
شاهان به وقت بخشش از آن شاه یافته
گه ساز و گه ولایت و گه اسب و گه قبای.
فرخی.
شاه بنواختش به خلعت و ساز
جاودان باد شاه بنده نواز.
نظامی (هفت پیکر).
|| راه. طریق. طریقه. روش. شیوه. آئین. سلوک. ترتیب. نقشه:
چو رستم بدید آنکه قارن چه کرد
چگونه بود ساز جنگ و نبرد.
فردوسی.
برین ساز و چندین فریب و دروغ
برِ مرد سنگی نگیری فروغ.
فردوسی.
رده برکشیدند ایرانیان
چنان چون بود ساز جنگ کیان.
فردوسی.
بهر چارسو ساخته کارزار
چنان چون بود ساز جنگ و حصار.
فردوسی.
بدان سازها جوی هر روز جنگ
که دشمنت را چاره ناید به چنگ.
اسدی (گرشاسبنامه).
به سازی دگر جوی هر روز کین
کمین نه نهان و همی بین کمین.
اسدی (گرشاسبنامه).
همان طبع گیتی بگشت ای شگفت
جدا هر یکی ساز دیگر گرفت.
اسدی (گرشاسبنامه).
هم به ترتیب و ساز روز دگر
خوان نهادند و خوردها بر سر.
نظامی (هفت پیکر).
نا آمده رفتن این چه ساز است
ناکشته درودن این چه راز است.
نظامی (لیلی و مجنون).
|| هیأت. وضع:
نگه کرد آن رزمگه ساوه شاه
به آرایش و ساز آن رزمگاه
هری از پس پشت بهرام دید
همان جای خود تنگ و ناکام دید.
فردوسی.
|| سازگاری و تحمل. (برهان) (رشیدی) (انجمن آرا) (فرهنگ خطی کتابخانه ٔ لغت نامه). سازش. ملائمت طبع. موزونی. مقابل ناساز: چهارم علم موسیقی، و باز نمودن سبب ساز و ناساز آوازها و نهاد لحنها. (دانشنامه ٔ علائی).
نباشم زین سپس من با تو همراز
نباشد آب و آتش را بهم ساز.
(ویس و رامین).
بکوشیدم بسی با بخت بدساز
نبد با آبگینه سنگ را ساز.
(ویس و رامین).
|| موافق و سازوار. (غیاث اللغات). سازگار و موافق، و بدین معنی با لفظ بودن مستعمل است. چنانکه گویند: فلان زنجیر با فلان زنجیر ساز است. (آنندراج):
راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زد
شعری بخوان که با وی رطل گران توان زد.
حافظ.
بازی عیش مخور سخت تنک حوصله است
فکربیهوده مکن غم به طبیعت ساز است.
درویش واله هروی (از آنندراج).
و بدین معنی نفی آن به لفظ «نا» کنند. (آنندراج). || مهمانی. (جهانگیری). ضیافت و مهمانی. (برهان) (غیاث اللغات) (انجمن آرا) (آنندراج). نزل. غذا. خوراک:
سرش را همانگه ز تن باز کرد
دد و دام را از تنش ساز کرد.
فردوسی (از جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج).
به چیز تو او ساز مهمان کند
دل مرده آزاده خندان کند.
فردوسی.
|| مکر و حیله و فریب. (جهانگیری). مکر و حیله و خدعه و فریب. (برهان). مکر و حیله. (غیاث). مکرو فریب. (انجمن آرا) (آنندراج). نیرنگ و ساز. بند و ساز:
نه جشن و نه رامش نه کوشش نه کام
همه چاره و تنبل و ساز دام.
فردوسی.
امیرا بسوی خراسان نگر
که سوری همی بند و ساز آورد.
ابوالفضل جمعی (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 421).
نرگس جادوش به نیرنگ و ساز
خواب سحر بر حدقه ٔ من ببست.
اثیر اخسیکتی (از جهانگیری، انجمن آرا، آنندراج).
چنان باید انگیخت نیرنگ و ساز
که ما درنیابیم از آن پرده راز.
نظامی.
مثل و مانند. (جهانگیری) (غیاث اللغات) (انجمن آرا) (آنندراج). مانند. (شرفنامه). مثل ومانند و شبه و نظیر. (برهان). || شکل. (شرفنامه ٔ منیری). || نفع. (جهانگیری) (غیاث اللغات) (انجمن آرا) (آنندراج). نفع و فائده. (برهان):
شهی که نبود ممکن که در ممالک او
کسی تواند گفتن حکایت بی ساز.
شمس فخری (از شعوری).
|| چاق و توانا. (غیاث اللغات):
عمل داران چو خود را ساز بینند
به معزولان ازین به باز بینند.
نظامی.
رجوع به ساز بودن دماغ شود.
- از ساز افکندن،ناساز کردن. از ساز انداختن. بی ساز کردن. ناموزون کردن:
اگر چو عود توام در نفس بخواهی سوخت
مرا ز ساز چه میافکنی بسوز و بساز.
خواجو (دیوان ص 709).
- از ساز شدن، ناساز شدن. از ساز افتادن. ناموزون گردیدن. کوک نبودن. بساز نبودن:
به هیچ گوش نوائی ز خوشدلی نرسد
که شد ز ساز بیکباره ارغنون وفا.
مجیر بیلقانی.
شد از ساز ارغنون عمر و افسوس
کزو بانگ و نوائی برنیاید.
مجیر بیلقانی.
- باساز، بسامان. بساز. ساخته:
همه کار ما سخت باساز بود
به آوردگه گشتن آغاز بود.
فردوسی.
- بدساز، ناسازگار. ناموافق. بدخوی:
زری مردک شوم را باز خوان
و را مردم شوم و بدساز خوان.
فردوسی.
که این ترک بدساز مردم فریب
نبیند همی از فراز و نشیب.
فردوسی.
که داند که این بخت بدساز چیست
نهانیش با هرکسی راز چیست.
اسدی (گرشاسبنامه).
که را یار بدمهر و بدساز باشد
نباشد به کام دلش هیچ کاری.
قطران تبریزی.
بکوشیدم بسی با بخت بدساز
نبد با آبگینه سنگ را ساز.
(ویس و رامین).
- برگ و ساز، آلات وادوات. رجوع به ساز و برگ شود.
- بساز، کوک کرده (در مورد آلتی از ذوات الاوتار). موزون. هماهنگ. ساخته:
معاشری خوش ورودی بساز میخواهم
که درد خویش بگویم به ناله ٔ بم و زیر.
حافظ.
- || بسامان. برونق. شایسته. بسزا. با ساز و بنه. بادم و دستگاه. ساخته. ساخته و آماده:
زان خجسته سفراین جشن چو باز آمد
سخت خوب آمد و بسیار بسازآمد.
منوچهری.
بسزا مدحتی فرستادم
سوی من خلعتی بساز فرست.
خاقانی.
در بغل شیشه و در دست قدح در بر چنگ
چشم بد دور که بسیار بساز آمده ای.
صائب.
- بساز آمدن، بسازشدن. بسامان شدن. ساخته شدن:
مغنی مدار از غنا دست باز
که این کار بی ساز ناید بساز.
نظامی.
- بساز آوردن دل را، استمالت آن. دلجوئی کردن:
دل پهلو، پسر به ساز آورد
ساز مهرش همه فراز آورد.
عنصری.
- بساز بودن، ساخته بودن. بسامان بودن.
- بساز داشتن، بسامان داشتن. چنانکه باید داشتن برونق داشتن:
ای پسر جور مکن کارک ما داربساز
به ازین کن نظرو حال من و خویش بهاز.
قریع (فرهنگ اسدی ص 187).
- بساز شدن کاری، ساخته شدن. بسامان شدن. برآمدن:
چو شد کار خاقان ز قیصر بساز
به لشکر گه خویش برگشت باز.
نظامی.
- بند و ساز، نیرنگ و ساز. حیله، رجوع به ساز شود.
- بی ساز؛ بی رونق. نابسامان. رجوع به ساز شود:
چون بانگ مؤذن آمد بی ساز شد همه
آن کارهای ما که به آئین و ساز بود.
لامعی.
- ره و ساز، رسم و راه. ساز و رسم. ساز و آئین:
بیاموز او را ره و ساز رزم
همان شادکامی و آئین بزم.
فردوسی.
نهاد و نشست وره و ساز او
بدان و مرا بررسان راز او.
اسدی (گرشاسبنامه).
- ساز آوردن کاری را، ساخته شدن برای آن. اقدام بدان کردن.آهنگ آن کارکردن:
سپه سازی و ساز جنگ آوری
که اکنون دگرگونه شدداوری.
فردوسی.
اگر بزم اگر ساز جنگ آورم
نه آنم که بر دوده ننگ آورم.
اسدی (گرشاسبنامه).
- ساز برداشتن، کنایه است از ساز افکندن، ناموزون کردن:
برو از پرده ٔ من ساز بردار
به آهنگ دگر آواز بردار
اگر بر پرده ٔ من کج کنی ساز
شوم بر عاشقی دیگر کنم ناز.
نظامی.
- || برگرفتن ساز. کنایه از آهنگ کاری کردن:
درین منزل بهمت ساز بردار
درین پرده بوقت آواز بردار.
نظامی (خسرو و شیرین).
- ساز بودن دماغ، تازه و خوش بودن دماغ.
- ساز بینوائی زدن، گدائی کردن.
- ساز جنگ، سلاح.
- ساز دادن، ساخته کردن و برونق داشتن. رجوع به همین ماده شود.
- ساز راه، سازره، زاد. توشه. اسباب سفر.
- ساز سفر، اسباب سفر. زاد. توشه.
- ساز کردن. رجوع به همین ماده شود.
- سازگار، سازوار. موافق. رجوع به همین ماده شود.
- سازگار، تسمه ٔ چرمی که بدان چهارپایان را رانند. رجوع به همین ماده شود.
- ساز گرفتن کاری یا جائی را، ساخته شدن برای آن. آغاز کردن بدان. آهنگ آن کردن. بدان روی آوردن. بدان اقدام کردن:
به تخت آمد از جایگاه نماز
سپاهش به رفتن گرفتند ساز.
فردوسی.
به پدرود کردن گرفتند ساز
بیابان گرفتند و راه دراز.
فردوسی.
چو سه ساله شد ساز میدان گرفت
به پنجم دل شیرمردان گرفت.
فردوسی.
شنیدم که ساز شبیخون گرفت
ز بیچارگی ساز افسون گرفت.
فردوسی.
وزان جایگه ساز ایران گرفت
دل شیر و چنگ دلیران گرفت.
فردوسی.
ببد خیره دل پهلوان زان شگفت
بپرسیدش و ساز رفتن گرفت.
اسدی (گرشاسبنامه).
- ساز دیگر گرفتن، شیوه ٔ دیگر در پیش گرفتن. تصمیم دیگر گرفتن. آهنگ بکاری دیگر کردن. ساز دیگر نهادن:
چو این کرده شد ساز دیگر گرفت
یکی چاره ای ساخت نو، ای شگفت.
فردوسی.
بگفت این و خود ساز دیگر گرفت
نگه کن کنون تا بمانی شگفت.
فردوسی.
- ساز گرمابه، اسباب حمام. رخت حمام.
- ساز گور، زاد و توشه ٔ آخرت. رجوع به همین ماده شود.
- ساز لشکر، تجهیزات.
- سازمان، تشکیلات.
- سازمند، ساخته و آماده. رجوع به همین کلمه شود.
- ساز دیگر نهادن کاری را، ساز دیگر گرفتن:
چو این کرده شد ساز دیگر نهاد
زمانه بدو شاد و او نیز شاد.
فردوسی.
- ساز و آرایش، ساز و ساخت. ساز و پیرایه.
- ساز و آلت، اسباب و ادوات. وسائل. رجوع به همین ماده شود.
- ساز و آئین، رسم و راه. راه و روش. ساز و رسم. آئین و ساز:
عماری به پشت هیونان ببست
چنانچون بود ساز و آئین ببست.
فردوسی.
- سازواری، سازگاری، رجوع به سازوار شود.
- ساز و برگ، برگ و ساز. رجوع به ساز و برگ شود.
- ساز و بنگاه، سازوبنه. اسباب وادوات: و خلقی به شمشیر درآوردند و ساز وبنگاه ایشان به تاراج بردند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
- ساز و پیرایه، ساز و آرایش. رجوع به همین ماده شود.
- سازور، ساخته و بسامان. رجوع به همین ماده شود.
- ساز و رسم، رسم و راه. ساز و آئین. راه و روش.
- ساز و ساخت آلات و ادوات. رجوع به همین ماده شود.
- ساز و سامان. رجوع به همین ماده شود.
- ساز و ستور، ساز وبنه.
- ساز و سرانجام، ساز و سامان.
- ساز و سلاح، ساز و سلیح. اسلحه.
- ساز و سوز، سوز و ساز. تحمل.
- ساز و عُدّت، ساز و سامان.
- ساز و نهاد، وضع و حال. رسم و راه.
- ساز و یراق، اسلحه. رجوع به همین کلمه شود.
- ناساز، ناموزون. ناهماهنگ:
گوئی رگ جان میگسلد زخمه ٔ ناسازش. (گلستان). رجوع به ناساز شود.
- ناسازگار، ناموافق:
بگسل از خویش و بهر خار که خواهی پیوند
که در این ره زتو ناسازتری نیست ترا.
صائب.
- نیرنگ و ساز، بند و ساز. مکر و حیله. رجوع به ساز شود.
- همساز، هماهنگ:
خورشید بادف زر همساز زهره شده
این درگرفته خروش، آن برگرفته نوا.
مجیر بیلقانی.

ساز. (اِخ) تلفظ آلمانی: زاتز، چکوسلواکی (ژاتتز) از شهرهای چکوسلواکی است.


نیم گزی

نیم گزی. [گ َ] (اِ مرکب) نیم گز. رجوع به نیم گز شود. || (ص نسبی) آنچه اندازه اش معادل نیم گز باشد. که طولش نیم گز باشد: پشتی نیم گزی. قالیچه ٔ نیم گزی. چوب نیم گزی.


نیم رسی

نیم رسی. [رَ] (حامص مرکب) نیم رس بودن. نیم رسیدگی. رجوع به نیم رس شود.


نیم کوفت

نیم کوفت. (ن مف مرکب) نیم کوفته. نیم کوب. رجوع به نیم کوفته شود.

فرهنگ معین

نیم ساز

(اِمر.) خطی که زاویه را نصف کند.

حل جدول

نیم ساز

منصف الزاویه

فرهنگ فارسی هوشیار

نیم پز

(صفت) نیم پخته نیم پخت.

فرهنگ عمید

ساز

(موسیقی) هر‌یک از آلات موسیقی که برای نواختن نغمه‌های موسیقی به کار می‌رود،
(موسیقی) آهنگ،
(بن مضارعِ سازیدن و ساختن) = ساختن
[قدیمی] آلت، وسیله، ابزار، اسباب‌وادوات،
[قدیمی] اسلحه، خواربار، و سایر لوازم مورد استفاده در جنگ، آلت جنگ: شکسته شده‌ست آن سپاه گران / چنان ساز و آن لشکر بی‌کران (فردوسی: ۳/۲۵۳)،
سازنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): چاره‌ساز، چیت‌ساز، ساعت‌ساز، قفل‌ساز،
[قدیمی] نیرنگ،
[قدیمی] طریق، روش،
[قدیمی] سامان، نظم‌وترتیب: ساقیا برگ طرب ساز که از بلبل و گل / کاروبار چمن امروز به برگ است و به «ساز» (سلمان ساوجی: ۱۲۱)، بیا بکش همه رنج و مجوی آسانی / که کار گیتی بی‌ رنج می‌نگیرد ساز (مسعودسعد: ۲۵۱)،
[قدیمی] زین‌وبرگ اسب،
۱۱. [قدیمی] عظمت،
۱۲. [قدیمی] رونق،
۱۳. [قدیمی] رخت، لباس،
۱۴. (صفت) [قدیمی] قوی،
۱۵. (صفت) [قدیمی] متداول، رایج،
۱۶. (اسم مصدر) [قدیمی] سازگاری،
۱۷. (اسم مصدر) [قدیمی] بردباری،
* ساز آئروفون: (موسیقی) سازی که در آن هوا را به‌وسیلۀ دستگاه مکانیکی، به ارتعاش درمی‌آورند، مانند آکاردئون و ارگ،
* ساز آمدن: (مصدر لازم) [قدیمی] سازگار آمدن، درست در‌آمدن، موافق بودن،
* ساز بادی: (موسیقی) سازی که با دمیدن در آن‌ها به صدا در می‌آیند، مانند نی، قره‌نی، شیپور،
* ساز دادن: (مصدر متعدی) [قدیمی]
ساختن و آماده کردن،
آراستن،
سامان دادن، نظم و ترتیب دادن،
* ساز راه: [قدیمی] سامان سفر، اسباب سفر، توشه و لوازم سفر،
* ساز زدن: (مصدر لازم) ساز نواختن، نواختن ساز،
* ساز زهی: (موسیقی) سازهایی که زه یا سیم دارند و صوت در آن‌ها به‌واسطۀ ارتعاش زه‌ها یا سیم‌ها با زدن زخمه یا انگشت ایجاد می‌شود، مانند تار، سه‌تار، چنگ، عود، گیتار،
* ساز زهی آرشه‌ای: (موسیقی) سازی که سیم‌هایش با کشیدن آرشه بر آن‌ها به صدا در می‌آید، مانند کمانچه و ویولون،
* ساز کردن: (مصدر متعدی) [قدیمی]
ساخته و آماده ‌کردن، مهیا ‌کردن، ترتیب ‌دادن،
[قدیمی] آهنگ ‌کردن، اراده کردن،
* ساز کوبه‌ای: (موسیقی) سازی که به‌واسطۀ ضربه‌هایی که با دست یا آلت فلزی یا چوبی بر آن‌ها وارد می‌شود به صدا در می‌آیند، مانند طبل و دایره، سازهای ضربی،
* ساز نوروز: [قدیمی]
آنچه برای جشن نوروز فراهم کنند از خوراک و پوشاک و چیزهای دیگر،
(موسیقی) از الحان سی‌گانۀ باربَد: چو در پرده کشیدی ساز نوروز / به نوروزی نشستی دولت آن‌ روز (نظامی: ۲۰۳)،
* سازوبرگ: ‹برگ‌وساز›
آلات و ادوات،
آنچه از اسلحه و لوازم جنگ که به سرباز داده شود،
* سازوساخت: سازوسامان، آلات و ادوات، سامان، رخت، اسباب،
* سازوسامان: [قدیمی]
سروسامان،
راه‌ورسم،
* سازونهاد: [قدیمی]
وضع و حال،
راه‌ورسم، رسم و آیین: جهان را چنین است سازونهاد / که جز مرگ را کس ز مادر نزاد (فردوسی: ۱/۲۵۲)،
* سازونوا: سازوآواز، سازوسرور: تا مطربان ز شوق منت آگهی دهند / قول و غزل به سازونوا می‌فرستمت (حافظ: ۱۹۸)،

معادل ابجد

نیم ساز

168

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری