معنی نو پدید

حل جدول

نو پدید

حادث


نو پدید آمده

نو آیین

نوایین


نو پدید امده

نو آیین


پدید آورنده

نو آور


پدید آوری

نو آوری، ابداع

فرهنگ عمید

پدید

آشکار، آشکارا، نمایان، ظاهر، هویدا، پیدا،
* پدید آمدن: (مصدر لازم)
نمایان شدن،
به‌وجود آمدن،
* پدید آوردن: (مصدر متعدی)
نمایان ساختن،
به‌وجود آوردن،

لغت نامه دهخدا

پدید

پدید. [پ َ] (ص، ق) آشکار. آشکارا. جلی. مرئی. نمایان. ظاهر. بارز. پیدا. پدیدار. هویدا. مشهود. معلوم. عیان.روشن. صریح. مقابل نهان، باطن، ناپدید:
پدید تنبل او ناپدید مندل اوی
دگر نماید و دیگر بود بسان سراب.
رودکی.
ابری پدید نی و کسوفی نی
بگرفت ماه و گشت جهان تاری.
رودکی.
چون بر پلی که آن رود راست برروی دریا پدید است. (حدود العالم).
رویش میان حله ٔ سبز اندرون پدید
چون لاله برگ تازه شکفته میان خوید.
عماره.
کنون آن به آید که او در جهان
نباشد پدید آشکار ونهان.
فردوسی.
رای و تدبیر صوابش بفلک خواهد برد
گوشه ٔ تاجش و امروز پدید است اثر.
فرخی.
کنار باشد باران نوبهاری را
فضایل و هنرش را پدید نیست کنار.
فرخی.
تا هوا را پدید نیست کنار
تا فلک را پدید نیست کران.
فرخی.
ور بزرگی به فضل خواهد بود
فضل او را پدید نیست کنار.
فرخی.
ز هر که آید کاری دراو پدید بود
چنان کز آینه پیدا بود ترا دیدار.
ابوحنیفه اسکافی.
گهرهای گیتی بکار اندرند
ز گردون بگردان حصار اندرند...
به هریک درون از هنر دستبرد
پدید است چندانکه نتوان شمرد.
اسدی.
بشد ز ملت پورخلیل حمزه پدید
که بد بقوت اسلام احمد و حیدر.
ناصرخسرو.
فائده ٔ فضل نگشتی پدید
گر همه کس فاضل و داناستی.
ادیب صابر.
ای سربسر ستوده پدید و نهان تو
شد بر جهانیان خبر خیر تو عیان.
سوزنی.
هر که رنجی دید گنجی شد پدید
هر که جدّی کرد در جدّی رسید.
مولوی.
شب پراکنده خسبد آنکه پدید
نبود وجه بامدادانش.
سعدی.
|| ممتاز.مستثنی:
ایا بمردی و پیروزی از ملوک پدید
چنانکه بود بهنگام مصطفی حیدر.
فرخی.
ای به حرّی و بآزادگی از خلق پدید
چون گلستان شکفته ز سیه شورستان.
فرخی.
و رجوع به پدیدار شود.
- پدید بودن، آشکار بودن. ظاهر بودن. پیدا بودن:
از لئیمان بطبع بی تائی
وز خسیسان بعقل بی جفتی
منظرت به ز مخبر است پدید
که به تن زفتی و بدل زُفتی.
علی قرطاندکانی.
- پدید بودن چیزی از چیزی، ممتاز بودن آن از او:
الا تا زمی از کوه پدید است و چه از رَه
بکوه اندر شخ است و بره بر رز و راود.
عسجدی.
همیشه تا بهمه جایگه پدید بود
هوای تیر مهی از هوای تابستان.
فرخی.
- پدید شدن، مرئی شدن. مشهود گشتن. پدیدار شدن:
شنیدم که خسرو بگوشاسپ دید
چنان کاتشی شد ز دورش پدید.
ابوشکور.
- ناپدید، ناپیدا:
پدید تنبل او ناپدید مندل اوی
دگر نماید و دیگر بود بسان سراب.
رودکی.
دو صدسالش اندر جهان کس ندید
ز چشم همه مردمان ناپدید.
فردوسی.
مدح تو دریای ناپدید کرانست
زورق دریای ناپدید کرانم.
سوزنی.


پدید آوریدن

پدید آوریدن. [پ َ وَ دَ] (مص مرکب) پدید آوردن:
بتازی یکی نامه پاسخ نوشت
پدید آورید اندرو خوب وزشت.
فردوسی.
که چون تو دلیری پدید آورید
همانا که چون تو زمانه ندید.
فردوسی.


پدید آمدن

پدید آمدن. [پ َ م َ دَ] (مص مرکب) تَبدّی. (زوزنی). بدُوّ. (تاج المصادر). نشاء. نُشوء. (دهار). برح. بروح. براح. ظهور. تَولد. (دهار) (تاج المصادر). اعراض. (تاج المصادر). لوح. بَوح. ضحو. وضوح. نمودار گردیدن. نمودن. خلق شدن. لایح شدن. بوجود آمدن. ایجاد شدن. معلوم شدن. هویدا شدن. ظاهر شدن. پیدا گردیدن. پیدا گشتن. پیدا شدن. آشکار شدن. دیده شدن. مرئی شدن. مجازاً، طلوع کردن. طالع شدن:
تا روز پدید آید و آسایش گیرم
زین علت مکروه و ستمکار و ژکاره.
خسروانی.
دانی که دل من که فکنده ست بتاراج
آن دو خط مشکین که پدید آمدش از عاج.
دقیقی.
بروز معرکه بانگشت اگر پدید آید
ز چشم برکند از دور [کذا] کیک اهریمن.
منجیک.
تا پدید آمدت امسال خط غالیه بوی
غالیه تیره شد و زاهری و عنبرخوار.
عماره.
دل مرد دانا ببُدناامید
خرامش نیامد پدید از نوید.
؟ (حاشیه ٔ لغت نامه ٔ اسدی نخجوانی).
برخشش بکردار تابان درفشی
که پیچان پدید آید از ابر آذر.
؟ (حاشیه ٔ لغت نامه ٔ اسدی نخجوانی).
چو زین بگذری مردم آمد پدید
شد این بندها را سراسر کلید.
فردوسی.
در او [آسمان] بخشش و داد آمد پدید
ببخشید داننده را چون سزید.
فردوسی.
چو بیداردل کارداران من
بدیوان موبد شوند انجمن
پدید آید از گفت یکتن دروغ
از آن پس نگیرد بر ما فروغ.
فردوسی.
پدید آمد این گنبد تیزرو
شگفتی نماینده ٔ نو بنو.
فردوسی.
وز آن پس چو جنبنده آمد پدید
همه رستنی زیر خویش آورید.
فردوسی.
پدید آید [ماه] آنگاه باریک و زرد
چو پشت کسی کو غم عشق خورد.
فردوسی.
شماریت با من ببایدگرفت...
مگر از شمار تو آید پدید
که نوبت ز گیتی بمن چون رسید.
فردوسی.
جهان آفرین تا جهان آفرید
چنو مرزبانی نیامد پدید.
فردوسی.
درفش تهمتن همانگه ز راه
پدید آمد و بانگ پیل و سپاه.
فردوسی.
ز تنگی چوگور ژیان برگذشت
پدید آمد آنجای باغی بدشت.
فردوسی.
زمانی برآمد پدید آمد اوی
در بسته راچون کلید آمد اوی.
فردوسی.
پدید آمد از دور چیزی دراز
سیه رنگ و تیره تن و تیز تاز...
فروغی پدید آمد از هر دو سنگ
دل سنگ گشت از فروغ آذرنگ
نشد مار کشته ولیکن ز راز
پدید آمد آتش از آن سنگ باز
هر آنکس که بر سنگ آهن زدی
ازو روشنائی پدید آمدی.
فردوسی.
ز بالای او [کیخسرو] فرّه ایزدی
پدید آمد و آیت بخردی.
فردوسی.
چو خورشید رخشنده آمد پدید
زمین شد بسان گل شنبلید.
فردوسی.
چو بهرام بیرون شد از طیسفون
همی راند لشکر به پیش اندرون
پدید آمدش سر فروشی براه
وز او دور بُد پهلوان سپاه.
فردوسی.
پدید آمد آن چادر مشکبوی
بعنبر بیالود خورشید روی.
فردوسی.
ز خاور بیاراست تا باختر
پدید آمد از فرّ او کان زر.
فردوسی.
صد و شست مرد از یلان برگزید
کز ایشان نهانش نیاید پدید.
فردوسی.
بدو گفت اگر دشمن آید پدید
ترا تیغ کینه نباید کشید.
فردوسی.
بره بر یکی چشمه آمد پدید
که میش سرافراز آنجا رسید.
فردوسی.
بفرمان تو تابد از چرخ هور
پدید آید از تیرگی از تو نور.
فردوسی.
نه در کشوری دشمن آمد پدید
که تیمار آن بد بباید کشید.
فردوسی.
ز هر گونه گفتند و خسرو شنید
نیامد همی زو نشانی پدید.
فردوسی.
برفتند دیوان بفرمان شاه
در دژ پدید آمد آن جایگاه.
فردوسی.
همی تا بدین اندرون بود شاه
پدید آمد از دور گرد سپاه.
فردوسی.
که افراسیاب و فراوان سپاه
پدید آمد از دور تازان براه.
فردوسی.
چو از پارس قارَن بهامون کشید
ز دست چپش گردی آمد پدید.
فردوسی.
بگوید هر آنکس که دید و شنید
همه کار ازین پاسخ آید پدید.
فردوسی.
شماساس چون در بیابان رسید
ز ره قارن کاوه آمد پدید.
فردوسی.
گر از من گناهی بیاید پدید
کزان بدسر من بباید برید.
فردوسی.
هم اندر زمان بهمن آمد پدید
سر از چرخ گردنده برتر کشید.
فردوسی.
از ایرانیان پاسخ ایدون شنید
که تا رزم لشکر نیاید پدید
یکی ما ز خسرو نگردیم باز
بترسیم کاین کار گردد دراز.
فردوسی.
چنین داد پاسخ که آمد پدید
سخن هرچه از گوهر او سزید.
فردوسی.
از ایران و از ترک و از تازیان
نژادی پدید آید اندر میان.
فردوسی.
کنون تا پدید آید اندر جهان
یکی نامداری ز تخم کیان
که زیبا بود جستن تخت را
کلاه و کمر بستن و بخت را.
فردوسی.
جهان را فزایش ز جفت آفرید
که از یک فزونی نیاید پدید.
فردوسی.
چو شد کار گیتی بدین راستی
پدید آمد از تازیان کاستی.
فردوسی.
بدیدش که برخاست از دشت گرد
درفشی پدید آمد از لاجورد.
فردوسی.
فرخ زاد گفت و شهنشه شنید
یکی تازه اندیشه آمد پدید.
فردوسی.
کنون خواب را پاسخ آمد پدید
ز ما بخت گردن بخواهد کشید.
فردوسی.
که تا آفرید این جهان کردگار
پدید آمد این گردش روزگار.
فردوسی.
درفش سپهبد هم آنگه ز راه
پدید آمد اندر میان سپاه.
فردوسی.
چو از دور دستان سام سوار
پدید آمد آن دختر نامدار.
فردوسی.
چو شب روز شد مردم آمد پدید
دو مرد گرانمایه آنجا رسید.
فردوسی.
همه بشنوم هر چه باید شنید
ز گویندگان هر چه آید پدید.
فردوسی.
چو خرم شود جای آراسته
پدید آید از هر سوئی خواسته.
فردوسی.
یکی کاروان نیز دیگر براه
پدید آمد از دور پیش سپاه.
فردوسی.
چو نامه سوی مرزداران رسید
که آمد جهانجوی دشمن پدید.
فردوسی.
کدامست مرداز شما نامخواه
که آید پدید از میان سپاه.
فردوسی.
چو کشواد فرخ بساری رسید
پدید آمدآن بندها را کلید.
فردوسی.
که دستان بنزدیک ایران رسید
پدید آمد آن بندها را کلید.
فردوسی.
سواری پدید آمد از پشت سام
که دستانش رستم نهاده است نام.
فردوسی.
نخستین که آتش ز جنبش دمید
ز گرمیش پس خشکی آمد پدید.
فردوسی.
که یزدان ز ناچیز چیز آفرید
بدان تا توانائی آید پدید.
فردوسی.
چو نیمی ز تیره شب اندر گذشت
سواری پدید آمد از پهن دشت.
فردوسی.
بشد لنبک و مشک چندی کشید
خریدار آبش نیامد پدید.
فردوسی.
درفش تهمتن چو آمد پدید
بخورشید گرد سپه برکشید.
فردوسی.
وزان پس چو سام یل آمد پدید
نریمان می و جام شادی کشید.
فردوسی.
ز لشکر یکایک همه برگزید
از ایشان هنر خواست کاید پدید.
فردوسی.
چو این گفته شد پیش بیدار شاه
پدید آمد از دور گرد سپاه.
فردوسی.
نکوکارتر زو بایران کسی
نیامد پدید ار بجوئی بسی.
فردوسی.
خبر شد بنزدیک شاه جهان
که آمد پدید اژدهای نهان.
فردوسی.
نیاید آنکه ز نوک قلم پدید آید
ز ذوالفقار علی و ز تیغ رستم زر.
فرخی.
همی بصورت ایوان نو پدید آید
مه نو و غرضش تا ازو کنی ایوان.
فرخی.
با سماع چنگ باش از چاشتگه تا آن زمانک
بر فلک پروین پدید آید چو سیمین شفترنگ.
عسجدی.
کارها پدید آمد و خردمندان دانستند که آنهمه نتیجه ٔ آن یک خلوت است. آثار ظاهر میشد از آنچه گروهی را شغلها فرمودند و خلعتها دادند و گروهی را برکندند و قفا بدریدند و کارها پدید آمد. (تاریخ بیهقی). لیکن چون می بایستی که از قضای آمده بسیار فسادها در خراسان پدید آید تقدیر ایزدی چنان آمد که در بقعتی که پیوسته باران آمدی هیچ نبارید. (تاریخ بیهقی). مردم غور چون مور و ملخ بر سر آن کوه پدید آمدند. (تاریخ بیهقی).
ز شم زان سپس اترط آمد پدید
همی فر شاهی ازو میدمید.
اسدی.
گهر چهره شد آینه شد نبید
که آید درو خوب و زشتی پدید.
اسدی.
وفا ناید از ترک هرگز پدید
ز ایرانیان جز وفا کس ندید.
اسدی.
نیک و بد زو بدان پدید آید
که خرد چون سپید طومار است.
ناصرخسرو.
چندین عجبی ز چه پدید آید
از خاک بزیر گنبد خضرا.
ناصرخسرو.
یک چند بزاهدی پدید آمد
برصورت خوب طیلسان داری.
ناصرخسرو.
تا پدید آید اشتر و خر و گاو
مار و ماهی و کژدم و زنبور.
ناصرخسرو.
چون نمودم که تن و جانت زن و شویند
عمل و علم پدید آمد از آن و این.
ناصرخسرو.
و خلقهای بد در میان ایشان پدید آمد. (قصص الانبیاء).
شاها سپه خزان پدید آمد
بگریخت ز بیم لشکر گرما.
مسعودسعد.
چو من بمهر دل خویشتن در او بندم
حجاب دور کند فتنه ای پدید آید.
مسعودسعد.
و نیکی و بدی سال اندر جو پدید آید، که چون جو راست برآید و هموار دلیل کند که آن سال فراخ سال بود و چون پیچیده و ناهموار برآید تنگ سال بود. (نوروزنامه). و استقامت پدید آمده بود. (کلیله و دمنه ٔبهرامشاهی). ناگاه دمنه از دور پدید آمد. (کلیله و دمنه).
گرچه یقین و ظن ز دل آید همی پدید
دل راتفاوتست میان یقین و ظن.
ادیب صابر.
حفت الجنه مکاره را رسید
حفت النار از هوا آمد پدید.
مولوی.
از صحبت یاران دمشقم ملالتی پدید آمده بود. (گلستان).
هرچه بدل هست ز پاک و پلید
در سخن آید اثر آن پدید.
جامی.
- پدید آمدن بامدادین، پیدا شدن (زهره و عطارد) پیش از طلوع آفتاب در مشرق: و پیش از آفتاب آغازندبرآمدن تا بدیدار چشم را پدید آیند... و این را پدید آمدن بامدادین خوانند. (التفهیم).
|| ممتاز گشتن. مشخص شدن:
وز آنجا بیامد [بیژن] دلی پر زغم
سری پر ز کینه بر گستهم
کز اسبان تو باره ٔ دستکش
کجا برخرامد بر افرازخوش
بده تا بپوشم سلیح نبرد
بکین تا پدید آید از مرد مرد.
فردوسی.
بدو [رستم] گفت پولاد جنگی نبرد
بکشتی پدید آید از مرد مرد.
فردوسی.


پدید آوردن

پدید آوردن. [پ َ وَ دَ] (مص مرکب) پدید آوریدن، ظاهر کردن. ظاهر ساختن. پیدا کردن. انشاء. تولید. ایجاد:
می آرد شرف مردمی پدید
و آزاده نژاد از درم خرید.
رودکی.
چنانکه چشمه پدید آورد گمانه ز سنگ
دل تو از کف تو کان زر پدید آرد.
دقیقی.
سرانجام کی خسرو آید پدید
پدید آورد بندها را کلید.
فردوسی.
ز چیزی که هرگز ندید و شنید
بدانش بیاورد آنرا پدید.
فردوسی.
یکی گفت و پرسید و دیگر شنید
نیاورد کس راه بازی پدید.
فردوسی.
درنگ آورد راستیها پدید.
فردوسی.
ز مرده تن زنده آری فراز
پدید آوری مرده از زنده باز.
اسدی.
ترا خدای ز بهر بقا پدید آورد
ترا ز خاک و هواو نبات و حیوان را.
ناصرخسرو.
آنست پادشه که پدید آورد
این اختران و این فلک اخضر.
ناصرخسرو.
ببارد ابر و جهد برق تا پدید آرد
ز خون دشمن بر خاک لاله ٔسیراب.
مسعودسعد.
نوح علیه السلام خفته بود و عورتش را باد ازجامه پدید آورد. (مجمل التواریخ والقصص). دست روزگار غدار... در آن آب... نقصانی پدید آورد. (کلیله و دمنه).
|| بدست آوردن: همه روزه آن مرد مارگیر مارها را برداشته در شهر همی گردانید و بسبب آنها روزی خود پدید می آورد. (الف لیله ولیله).
|| پیدا کردن: تمنای من از احسان خلیفه آن است که دختر مرا پدید آورده برسولی سپارد و بسوی من بازفرستد. (الف لیله و لیله).
|| ممتاز و مشخص کردن:
می آزاده پدید آرد از بد اصل
فراوان هنر است اندرین نبید.
رودکی.


پدید کردن

پدید کردن. [پ َ ک َ دَ] (مص مرکب) ظاهر کردن. اظهار کردن. آشکار کردن. ابراز. هویداکردن. بیان کردن. بوح. ضرب. (تاج المصادر بیهقی). شرح. انصراح. شرع. شروع: و ما پدید کنیم اندر فصل دیگر مقدار هر ناحیتی و شهری. (حدود العالم).و آنچ هست از شهرها آن است که ما بر صورت [یعنی نقشه ٔ جغرافیا] بنگاشتیم و پدید کردیم. (حدود العالم). و اندر وی [ناحیت عرب] کوههاست از یکدگر جدا چنانکه پدید کردیم اندر یادکرد کوهها. (حدود العالم).
بگردان جنگ آور آواز کرد[رستم]
که پیش آمد این روزگار نبرد
هنرها کنون کرد باید پدید
بدین دشت کینه بباید کشید.
فردوسی.
چو آن نامه نزدیک بابک رسید
نکرد این سخن هیچ بر کس پدید.
فردوسی.
ز مازندران هرچه دید و شنید
همه کرد بر شاه ایران پدید.
فردوسی.
برخسار شد چون گل شنبلید
نکرد آن سخن بر دلیران پدید.
فردوسی.
ز مازندران هر چه دید و شنید
همه کرد بر شاه ایران پدید.
فردوسی.
و این دو سالار بودند هر یکی با بیست هزار سوار که عصیان پدید کرده بودند. (تاریخ سیستان). امیر... گفت این حدیث بر ایشان پدید نباید کرد که غمناک شوند. (تاریخ بیهقی). بونصر طیفور و جز وی با تو فرستاده آید... و تنی چند از گردنکشان غلامان سرائی که از ایشان خیانتها رفته است و بر ایشان پدید کرده آزاد خواهند کرد. (تاریخ بیهقی).
کسی را جهانبان زبن نافرید
که از پیش روزی نکردش پدید.
اسدی.
سخن پدید کند کز من و تو مردم کیست
که بی سخن من و تو هر دو نقش دیواریم.
ناصرخسرو.
و عرض کن که تو هر پیغمبری را که ادای رسالت کرد مزد او را در دنیا پدید کردی. (قصص الانبیاء). فرمود تا جامه ها بافتند و رنگهای گوناگون پدید کردند. (قصص الانبیاء). و بفرمود تا تخته ها بنهادند و تکیه گاه هر یک پدید کرد. (قصص الانبیاء). بعد از چند سال که نخندیده بود یوسف را خنده آمد ولیکن با ایشان پدید نکرد. (قصص الانبیاء). مردی فراز رسید و خبر وفات ابوبکر... و خلافت عمر و عزل خالد آورد اما بر سپاه پدید نکرد. و رسول را هم پهلوی خود بداشت و گفت نگر تا هیچکس را این سخن نگوئی. (مجمل التواریخ والقصص).
- پدید کردن نشان، وصف. توصیف.
- پدید نکردن بر کسی، به روی او نیاوردن:
سخنهای موبد فراوان شنید
بدو بر نکرد ایچگونه پدید.
فردوسی.
|| ممتاز و مشخص کردن: اکنون دو راه یکی راه نیک و دیگر راه بدپدید کرده می آید. (تاریخ بیهقی).
آتش کند پدید که عود است یا حطب.
ابن یمین.

مترادف و متضاد زبان فارسی

پدید

آشکار، آشکار، پدیدار، پیدا، جلی، ظاهر، ظهور، مرئی، مشهود، معلوم، نمایان، هویدا،
(متضاد) پنهان، ناپدید، مخفی

فرهنگ فارسی هوشیار

پدید

آشکار، نمایان، ظاهر

فرهنگ معین

پدید

پیدا، روشن، نمایان، برگزیده، مستثنی. [خوانش: (پَ) [په.] (ص مر.)]

معادل ابجد

نو پدید

76

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری