معنی نوپیدا

لغت نامه دهخدا

نوپیدا

نوپیدا. [ن َ / نُوپ َ / پ ِ] (ص مرکب) نوایجاد. (آنندراج). جدید. تازه. نو. به تازگی پیداشده و ظاهرگشته. (ناظم الاطباء).
- نو پیدا کردن، بدعت. (یادداشت مؤلف).


کائنة

کائنه. [ءِ ن َ] (ع ص، اِ) مؤنث کائن. حادثه. || چیز نوپیدا که سابق نبوده باشد. (آنندراج). ج، کائنات.


مولدة

مولده. [م ُ وَل ْ ل َ دَ] (ع ص) زن غیرعرب زاییده در میان عرب. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || نوپیدا از هر چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج).
- بینه مولده، حجت غیرثابت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
|| کلمه ٔ نوپیداشده که از پیش در زبان نبوده است. مولد. (یادداشت مؤلف).
- لغت مولده، لغتی که در اصل کلام عرب موضوع نباشد مگر از لغت اصلی گرفته باشند. (ناظم الاطباء).
|| شاعر نو. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).


طرف

طرف. [طِ] (ع ص، اِ) مرد کریم الطرفین. ج، اطراف، و در صفت غیر مردم بر طُروف جمع شود اکثر. || اسب گرامی نژاد نجیب الاطراف. یا صفت مذکر است خاصهً. ج، طُروف، اطراف. (منتهی الارب) (آنندراج). اسب گوهری. (مهذب الاسماء):
هزاران طرف زرین طوق بسته
همه میخ درستکها شکسته.
نظامی.
|| جوانمرد و کریم. || گیاه نودمیده. || مال نو. || آنکه از جهت ملالت طبیعت سر صحبت احدی ثابت نماند. || شتری که از چراگاهی به چراگاهی نقل کند. || رجل طرف فی نسبه، یعنی مرد شرف و مجد نوپیدا. کأنه مخفف من طَرِف. || مرد حریص چشم که هرچه بیند مایل آن شود و خواهش کند که آن را باشد. || امراءه طرف الحدیث، زن خوش کلام که هر سامع را خوش آید. (منتهی الارب) (آنندراج).


بکر

بکر. [ب ِ] (ع ص، اِ) دوشیزه، یقع علی الرجل و المراءه. ج، ابکار. (منتهی الارب). دوشیزه، در مرد و زن هر دو گویند. ج، ابکار. (ناظم الاطباء). دوشیزه. (غیاث) (مهذب الاسماء). عذراء. مرد و زنی که هنوز همخوابگی نکرده باشند. || زن و ناقه که یک شکم بیش نزاده باشد. || اول هر چیز. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || کودک جوان، و منه الحدیث: لاتعلموا ابکار اولادکم کتب النصاری. || هر کار نوپیدا که مانند آن پیشتر نشده باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). هر کاری که مانند آن پیشترنشده باشد. (غیاث). || گاو ماده که هنوز باردار نشده باشد. گاو ماده ٔ جوان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جوان گاو. (ترجمان علامه ٔ جرجانی ص 27). گاو جوانه. (مهذب الاسماء). || بچه ٔ ناقه. (تاریخ قم ص 177). اشتر جوان. (مهذب الاسماء). || ابر بسیارباران. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || فرزند نخستین مادر و پدر که پس از وی هنوز دیگر نزاده باشد، یستوی فیه المذکر و المؤنث. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از مهذب الاسماء). || درخت انگور که پیش از این بار نیاورده باشد. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج).
- ضربه بکر، آنکه در یک بار صاف ببرد. الحدیث: کانت ضربات علی (رض) ابکاراً اذا اعتلی قد و اذا اعترض قط. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).


ابومنصور

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) خطیرالملک میبدی یزدی. وزیریمین الدوله سلطان محمود سلجوقی. خوندمیر در دستورالوزراء آرد: او از حلیه ٔ فضائل نفسانی و کمالات عاری وعاطل بود و از تدبیر ملک و ترتیب امور دولت بغایت ذاهل و غافل اما بسبب حسن طالع و مساعدت بخت مدت چهل و پنجسال در دواوین سلاطین صاحب تمکین منصب انشاء یا اشراف یا استیفاء به وی متعلق بود و در زمان سلطان محمودبن محمدبن ملکشاه بدرجه ٔ بلند وزارت نیز رسید. درجامعالتواریخ مذکور است که خطیرالملک در ایام وزارت روزی در دارالسلام بغداد به ابر مراد سوار گشته با بسیاری از فضلای روزگار و اکابر نامدار میراند و در آن اثناء از خواجه ابوالعلاء که در سلک صنادید و افاضل عالم انتظام داشت پرسید که لواطه رسم قدیم است یا نوپیدا شده ؟ خواجه جواب داد که رسم قدیم است و قوم لوط پیغمبر مرتکب این فعل میشده اند و وزیر بی نظیر باز سؤال کرد که لوط پیشتر بوده است یا پیغمبر ما؟ خواجه گفت اﷲ اﷲ ایّداﷲ الوزیر پیغمبر ما خاتم النبیین است خطیر گفت حق سبحانه و تعالی در حق امت لوط چه فرموده است ؟ ابوالعلا این آیه بر زبان راند که: ائنکم لتأتون الرجال شهوه من دون النساء بل انتم قوم تجهلون (قرآن 55/27)، یعنی نادان کسانید که مرتکب عمل لواطه میشوید. خطیر گفت این سهل وعید و تهدیدیست. القصه این قیل و قال در میان اهل فضل و کمال اشتهار یافته سبب عزل خطیرالملک گشت و آن وزیر بی قابلیت در آرزوی منصب وزارت درگذشت - انتهی. مؤلف مجمل التواریخ (ص 410 و 411) او را وزیر برکیارق و سلطان محمدبن ملکشاه نوشته است و عماد نام او را محمدبن حسین گفته است.


بدعت

بدعت. [ب ِ ع َ] (ع، اِ) بدعه. چیز نوپیدا و بی سابقه. آیین نو. رسم تازه. (فرهنگ فارسی معین):
وگر آزر بدانستی تصاویرش نگاریدن
نه ابراهیم از آن بدعت بری گشتی نه اسحاقش.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 48).
از دوش فکن غاشیه ٔ مهر در این کوی
چون گرد میان تو ز بدعت کمری نیست.
سنایی.
و رجوع به بدعه شود.
- بدعت آوردن، چیزی نو و بی سابقه آوردن. راه و رسمی تازه نهادن:
زحسن روی تو بر دین خلق می ترسم
که بدعتی که نبوده ست در جهان آری.
سعدی (بدایع).
نظر با نیکوان رسمی است معهود
نه این بدعت من آوردم به عالم.
سعدی (بدایع).
- بدعت گذار، آورنده رسم و آیین تازه. (از یادداشت مؤلف).
- بدعت گذاشتن، رسم و آیین تازه پدید آوردن. (از یادداشت مؤلف).
- بدعت نهادن، بدعت آوردن، راه و رسمی تازه نهادن: و بدعتهای بد که در خراسان آل سیمجور ودیگر متهوران نهاده بودند بیکبارگی محو گردانید. (کلیله و دمنه).
هر که او بنهاد ناخوش بدعتی
سوی او نفرین رود هر ساعتی.
مولوی.
|| اختراع واحداث رسم در دین. (ناظم الاطباء). عقیده ٔ تازه بر خلاف دین. (فرهنگ فارسی معین). || الحاد و کفر و خطا و فساد. (ناظم الاطباء). مقابل سنت. (یادداشت مؤلف):
بدین دولت جهان خالی شد از کفران و از بدعت
بدین دولت خلیفه بازگسترده ست شادروان.
فرخی.
ایا شهی که در آفاق هر کجا شهری است
که دین و سنت فاش است و کفر و بدعت راز...
سوزنی.
تارک ذوالخمار بدعت را
ذوالفقار تو لاجرم بشکافت.
خاقانی.
بدعت ز روی حادثه پشت هدی شکست
شیطان خلاف قاعده رجم شهاب شد.
خاقانی.
تب ریزهای بدعت تبریز برگرفت
تبریز شد ز رتبت او روضهالسلام.
خاقانی.
تا بت بدعت شکست اقبال حمد سیمگر
سکه نقش بت به زر دادن نیارد در جهان.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 327).
بوم اعتقاد ایشان که در ظلمت کفر بصدای بدعت نوحه می کرد در دام اسلام افکند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 348).
شرعه ٔ شریعت از غبار بدعت نگاهداشتی. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ سنگی ص 398).
از ترهﱡب نهی فرمود آن رسول
بدعتی چون برگرفتی ای فضول.
مولوی.
- اصحاب بدعت، بدعت گذاران، صاحبان بدعت: از عقاید اهل سنت و مذاهب اصحاب بدعت مستکشف و متفحص. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 398). اهل فتنه و اصحاب بدعت سر در گریبان کشیدند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 436).
- بدعت سرای، کنایه از دنیاست. (از آنندراج). ظاهراً بدان سبب که دنیا محل الحاد و کفر و خطا وفساد است:
دست انصاف تو بر بدعت سرای روزگار
دست محمود است بر بتخانه های سومنات.
انوری (از آنندراج).
|| ظلم و فساد و خصومت و ستیزه. (ناظم الاطباء). و رجوع به بدعه شود.


بدیع

بدیع. [ب َ] (ع ص) نو بیرون آورنده. (ناظم الاطباء). نو بیرون آورنده نه بر مثالی. (منتهی الارب) (آنندراج). نوکننده. (مهذب الاسماء). چیز نو بیرون آرنده. (یادداشت مؤلف). || نو بیرون آورده. (منتهی الارب) (ترجمان القرآن جرجانی ترتیب عادل بن علی). بمعنی اسم فاعل و مفعول هر دوست. (از منتهی الارب). نوپیدا شده. (غیاث اللغات). نوآیین. نو پدید کرده. نوباوه. نو. (یادداشت مؤلف). نوآیین. تازه. نو. (فرهنگ فارسی معین). نو بیرون آمده. حیرت انگیز و هر چیز اختراع شده. (از ناظم الاطباء). زیبا. جمیل. با طراوت.دل انگیز: و مردمان این ناحیت [چین] مردمانی خوب صنعتند و کارهای بدیع کنند و بر دو عنان اندر نشسته به تبت آیند به بازرگانی. (حدود العالم).
نامه نویسد بدیع و نظم کند خوب
تیغ زند نیک و پهنه بازد چوگان.
فرخی.
من در آن فتح یکی مدح بر او خوانده بدیع
مدح او خوانده و زو یافته بسیاری زر.
فرخی.
باغی چو خوی خویش پسندیده و بدیع
کاخی چو رای خویش مهیا و استوار.
فرخی.
روح رؤسا ابوربیعبن ربیع
او سخت بدیع و کار او سخت بدیع.
منوچهری.
وین هدهد بدیع در این اول ربیع
برجاس وار تاجی بر سر نهاده وی.
منوچهری.
کدامین جان نه این جان طبیعی.
نکو بنگر که جسم بس بدیعی.
ناصرخسرو.
دیبا همی بدیع برون آری
اندر ضمیر تُست مگر ششتر.
ناصرخسرو.
درخت بدیعی ولیکن مر این را
درخت ترنج و مر آن را چناری.
ناصرخسرو.
ز هر چهار نوآیین تر و بدیعتر است
نگار من که زمانه چو او ندید نگار.
مسعودسعد سلمان.
عجب مدار ز من نظم و نثر خوب و بدیع
نه لؤلؤ از صدف است و نه آبگین ز گیاست.
مسعودسعد سلمان.
بوقلمون شد بهار از قلم صبح و شام
راند مثالی بدیع ساخت طلسمی عجاب.
خاقانی.
طرز غریب من است نقش خرد را طراز
شعر بدیع من است شرع سخن را شعار.
خاقانی.
هزار فصل بدیع است و صد چو فضل ربیع
هزار مرغ چو من بوتمام او زیبد.
خاقانی.
چون روضه ٔ ربیع پر نقش بدیع کردند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ سنگی ص 421). نظم او چون وشی صنعاء و چهره ٔ عذرابدیع و رایق بود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ سنگی ص 279).
بدیع آمدم صورتش در نظر
ولیکن ندارم ز معنی خبر.
سعدی (بوستان).
حسن میمندی را گفتند سلطان محمود چندین بنده ٔ صاحب جمال دارد که هر یکی بدیع جهانی اند. (گلستان سعدی).
- بدیعآیین، نوآیین، که آیین نوو شگفت دارد:
ای ترک بدیعآیین، عشق تو شد آیینم
کز سلسله ٔ میگون بر ماه زدی آذین.
سوزنی.
- بدیعالجمال، نادرالجمال. (آنندراج). زیباروی:
بس که درین خاک ممزق شدند
پیکر خوبان بدیعالجمال.
سعدی.
گرت هزار بدیعالجمال پیش آید
ببین و بگذر و خاطر به هیچیک مسپار.
سعدی.
ملک در حال کنیزکی خوبروی پیشش فرستادهمچنین در عقبش غلامی بدیعالجمال لطیف الاعتدال. (گلستان سعدی).
- بدیع برهان، که برهانها و دلیلهایش نوآیین و نیکو و استوار است:
همه، دعوی ِ طالع میمونش
در معالی بدیع برهان باد.
مسعودسعد.
- بدیعچهره، زیبا. زیباچهره. زیباروی. بدیعالجمال:
گرفته راه تماشا بدیعچهره بتانی
که در مشاهده عاجز کنند لعبت چین را.
سعدی.
- بدیعخوی، که خوی غریب و بدیع دارد:
لطیف جوهر و جانی غریب قامت و شکلی
لطیف جامه و جسمی بدیع صورت و خویی.
سعدی (طیبات).
- بدیع رقم، خوش خط و خوش نویس. (ناظم الاطباء). بدیع رقم و بدیع قلم، از صفات کاتب و قلم است. (از آنندراج).
- بدیعسخن، که سخن نو و نیکو دارد:
ازو سریعقلم تر کجاست در کیهان
وزو بدیعسخن تر کجاست در کشور.
سوزنی.
- بدیع شمایل، که سرشتی زیبا و نیکو دارد:
چشم بدت دور ای بدیع شمایل
یار من و شمع جمع و میر قبایل.
سعدی.
- بدیع صفت، که صفت نیکو و زیبا دارد:
گر آن بدیع صفت خویشتن به ما ندهد
بیار ساقی و ما را ز خویشتن بستان.
سعدی.
من آن بدیع صفت را بترک چون گویم.
سعدی (خواتیم).
- بدیع صنیع، روح القدس. (آنندراج).
- || جسد آدمی. (آنندراج).
- بدیع صورت، نیکوروی. زیباروی:
ز میگساری مه پیکری که گویی هست
بدیع صورت آن میگسار زآتش و آب.
مسعودسعد سلمان.
چون که بدیعصورتی بی سبب کدورتی
عهد و وفای دوستان حیف بود که بشکنی.
سعدی (بدایع).
- بدیعقلم، رجوع به بدیعرقم در همین ترکیبات شود.
- بدیعمنظر، زیباروی:
خود نبود و گر بود تا بقیامت آزری
بت نکند به نیکویی چون تو بدیعمنظری.
سعدی (بدایع).
- بدیعنگار، نگارنده ٔ تصاویر بدیع. نقاش چیره دست:
چنو سوار نیارد نگاشتن بقلم
اگر چه باشد صورتگری بدیعنگار.
فرخی.
- بدیع وصف، که دارای اوصاف نیکو و نوآیین است:
بدیع وصفا بر وصف تو بشیفته ام
از ان نباشد نامم همی ز بند جدا.
مسعودسعد سلمان (دیوان ص 8).
|| عجیب و غریب و نادر. (از ناظم الاطباء). دور. بعید:
بدیع نیست گرت خلق تهنیت گویند
که دولت تو رسیده است خلق را فریاد.
مسعودسعد سلمان.
دوکار از عزایم پادشاهان بدیع و غریب نماید... (کلیله و دمنه). و هر بنا که بر قاعده ٔ عدل و احسان قرار گیرد... اگر از تقلب احوال در وی اثری ظاهر نگردد و دست زمانه از ساحت سعادت آن قاصر باشد بدیع ننماید. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 23).
چو مشک عشق تو غماز من شد ای دل و جان
بدیع نبود از مشک و عشق غمازی.
سوزنی.
و در ریاض نعم ایشان (آل سامان و آل بویه) چون عندلیب نوای خوش میزدند و یا چون ساز بر کنار گلزار ترنمی بنوا میکردند بدیع نبود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ سنگی ص 17).
هلال اگر بنماید کسی بدیع نباشد
چه حاجت است که بنماید آفتاب مبین را.
سعدی.
دریغ از خوی مطبوعت که روی از بندگان پوشی
بدیع از طبع موزونت که در بر دوستان بندی.
سعدی (طیبات).
گفتم این از کرم اخلاق بزرگان بدیع است روی از مصاحبت مسکینان تافتن. (گلستان سعدی کلیات چ فروغی ص 56). || رسن تافته از پشم نو و مانند آن. || خیک نو. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خیک تازه. (از اقرب الموارد). || (اِ) دانشی که در آن از صنعتهای کلام و زیبایی های الفاظ نظم و نثر بحث شود. (فرهنگ فارسی معین). یکی از علوم بلاغی است که در آن از صنایع کلام و زیباییهای الفاظ و آرایش سخن پس از حصول فصاحت و بلاغت در نظم و نثر بحث می شود. چنانکه مشهور است نخستین کسی که بدین دانش توجه کرد و صنایع بدیعی را از متون استخراج نمود عبداﷲ المعتز (درگذشته بسال 296 هَ. ق.) بود. مشهورترین صنایع بدیعی عبارت است از: ارسال المثل، استخدام، استدراک، استشهاد، استطراد، اضراب، التفات، براعت استهلال، تأبید، ترصیع، تضمین، تلمیح، تنسیق الصفات، توریه، جناس، حسن تخلص، ردالعجز علی الصدر، ردالقافیه، ردالمطلع، سجع، عکس و تبدیل. صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: بدیع من حیث المجموع بر علوم معانی و بیان و بدیع هم اطلاق می گردد. در باره ٔ علم بدیعو صنایع بدیعی رجوع به مفتاح العلوم سکاکی و مطول تفتازانی و ابدع البدایع گرکانی و نفایس الفنون (فن هشتم از مقاله ٔ اولی از قسم اول) و کشاف اصطلاحات الفنون و کشف الظنون و حدائق السحر فی دقائق الشعر رشید وطواط و ترجمان البلاغه ٔ رادویانی و صناعات ادبی جلال الدین همایی شود.

فارسی به انگلیسی

حل جدول

نوپیدا

گم


نوپیدا- به تازگی متداول شده

نوظهور


نوظهور

نوپیدا، به تازگی متداول شده

فرهنگ معین

نشوء

روییدن، پرورش یافتن، نوپیدا شدن،

فرهنگ عمید

نشو

نوپیدا شدن،
نمو کردن، پرورش‌ یافتن،

فرهنگ فارسی هوشیار

کشف

برداشتگی پرده و پوشش از روی چیزی، نوپیدا کردگی، کشف اسرار کردن، پرده برداشتن

معادل ابجد

نوپیدا

73

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری