معنی نواب

فرهنگ عمید

نواب

عنوانی که به شاهزادگان اطلاق می‌شد: نواب والا،

نایب

فرهنگ فارسی آزاد

نواب

نَوّاب، در فرهنگِ مُعین، به نقل از «غیاث اللغات» و «آنند راج» به معنای بسیار نیابت کننده ضبط گردیده است، در فاسی لقب شاهزادگان و در هندوستان لقب اُمَراء بوده است، ایضاً اشراف ایران همسر خود را به جهت احترام فوق العاده نَوّاب می نامیدند،

نُوّاب، نائب ها، وکیل ها (مفرد: نائِب، به معانی نائِب توجه گردد)،

نَوّاب، لَقَب مبارک حضرت آسیه خانم حرم اطهر اقدس حضرت بهاء الله و والده معظّمه حضرت عبدالبهاء و حضرت غصن اطهر و حضرت بهائیه خانم (ورقه مبارکه علیا) می باشند،

لغت نامه دهخدا

نواب

نواب. [ن ُوْ وا] (ع ص، اِ) ج ِ نایب. وکیل ها و گماشتگان: من از این حشم و خدمتکاران و عمال ونواب خویش سیر آمدم. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 89). و هرگز در خاندان او هیچ از نواب و دبیران و وکیلان یک درم سیم از هیچ کس نستد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 118). با تحری رضای خویش و انبیاء که نواب مطلقند برابر دانست. (سندبادنامه ص 4). سلطان بفرمود تا به نواب و عمال درباب اصحاب او مثال نافذ گشت. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 431). || در دوره ٔ صفویه و قاجاریه به عنوان کلمه ٔ مفرد و به معنی فرمانروای بزرگ یا شاهزاده به کار برده اند. (از فرهنگ فارسی معین). رجوع به نَوّاب شود. || مردم هند حکام مسلمان را نواب گویند. (ناظم الاطباء). رجوع به نَوّاب شود.
- نواب حکام، نایبان حاکمان. (فرهنگ فارسی معین).
- نواب منشی، نایبان منشی و دبیر. (از فرهنگ فارسی معین).

نواب. [ن َوْ وا] (اِخ) کلب علی خان رامپوری، متخلص به نواب. والی رامپور و از پارسی گویان قرن سیزدهم هجری هندوستان است. رجوع به سخنوران چشم دیده ص 120 و نگارستان سخن ص 128 و فرهنگ سخنوران شود.

نواب. [ن َوْ وا] (ع ص) بسیار نیابت کننده. (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || نایب. وکیل: و خود را [خواجه اسماعیل] نواب ایشان [فرزندان امیر یوسف] داشت. (تاریخ بیهقی ص 254). || از القاب شاهزادگان است، خواه نرینه یامادینه. (ناظم الاطباء). عنوانی که در ایران عهد صفویه و قارجایه به شاهزادگان و گاه شاهان اطلاق می شده. (از فرهنگ فارسی معین).
- نواب اشرف، عنوانی که در مورد شاه به کار می رفته. (از فرهنگ فارسی معین) در راه به خدمت نواب اشرف [شاه اسماعیل] رسیده. (عالم آرای شاه اسماعیل، از فرهنگ فارسی معین).
- نواب والا؛ عنوانی که درمورد شاهزادگان والامقام استعمال می شده. || عنوانی که در هندوستان به امیران و راجه ها اطلاق می گردیده. (از فرهنگ فارسی معین). || پاسبان سپاهیان (؟). (ناظم الاطباء)

نواب. [ن َوْ وا] (اِخ) میر نواب بنارسی، فرزند حکیم سیدعلی خان مرشدآبادی. از پارسی گویان هند است و به پارسی و اردو اشعار دارد. او راست:
ما قبله جز آن ابروی خمدار نداریم
با مسجد و بتخانه سروکار نداریم
هر فتنه که بیدار شد از طالع ما بود
این طرفه که خود طالع بیدار نداریم.
(از صبح گلشن ص 556) (قاموس الاعلام ج 6 ص 4601).

نواب. [ن َوْ وا] (اِخ) محمدصدیق حسن خان بهار قنوجی بخارائی (سید...)، ملقب به امیرالملک و متخلص به نواب. از شاعران قرن سیزدهم هجری و مؤلف تذکره ٔ شمع انجمن است. او راست:
کشته چشم سیه مست بتان آمده ام
جا توان داد به زیر شجر تاک مرا.
دل مانده ز من جدا همیشه
گوئی که ضمیر منفصل هست.
(از صبح گلشن ص 540) (شمع انجمن ص 474).
و رجوع به نگارستان سخن ص 125 و روز روشن ص 713 شود.

نواب. [ن َوْ وا] (اِخ) علی اکبر شیرازی (حاجی...) ملقب به نواب و متخلص به بسمل. از ادباء و شاعران قرن سیزدهم هجری است و در نیمه ٔ دوم قرن سیزدهم درگذشته. او راست: نورالهدایه، شرح سی فصل خواجه نصیر، حاشیه بر مدارک، حاشیه برتفسیر قاضی بیضاوی، تذکره ٔ دلگشا. از اشعار اوست.
من به فکر تو و سرگرم نصیحت ناصح
به گمانش که مرا گوش به افسانه ٔ اوست.
یا نیست شادی در جهان یا خود نصیب ما نشد
هرگز ندیدم شادمان این خاطر افسرده را.
(از مجمع الفصحاء چ مصفا ج 4 ص 183).

نواب. [ن َوْ وا] (اِخ) دهی است از بخش پشت آب شهرستان زابل، در 12 هزارگزی جنوب شرقی زابل و 6 هزارگزی راه دوست محمد به زابل، در جلگه ٔ معتدل هوائی واقع است و 453 تن سکنه دارد. آبش از رودخانه ٔ هیرمند، محصولش غلات و لبنیات، شغل مردمش زراعت و گله داری و کرباس بافی و گلیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).

فرهنگ معین

نواب

(ص.) بسیار نیابت کننده، (اِ.) عنوانی که در زمان صفویه و قاجار به شاهزادگان اطلاق می شد. [خوانش: (نَ وّ) [ع.]]

(نُ وّ) [ع.] (اِ.) ج. نائب، وکیل ها، گماشتگان.

فرهنگ فارسی هوشیار

نواب

وکیل ها، نایب ها بسیار نیابت کننده

حل جدول

نواب

جانشینان

معادل ابجد

نواب

59

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری