معنی ننوازی

حل جدول

ننوازی

محبت نکنی، نوازش نکردن، نه نواختن،

فرهنگ عمید

حلقه به گوش

کسی که حلقه یا گوشواره در گوش دارد،
[مجاز] مطیع، فرمانبردار: بندۀ حلقه‌به‌گوش ار ننوازی برود / لطف کن لطف که بیگانه شود «حلقه‌به‌گوش» (سعدی: ۶۴)،

فرهنگ فارسی هوشیار

نواختن

(مصدر) (نواخت نوازدخواهدنواخت بنواز نوازنده نواخته نوازش) دست کشیدن بسر و روی کسی برای دلجویی، نوازش کردن تفقدکردن ملاطفت کردن: بنده حلقه بگوش ار ننوازی برود لطف کن لطف که بیگانه شود حلقه بگوش. (گلستان. چا. فروغی. بخ. ‎ 21) -3 خواهش کسی را برآوردن بمرادرسانیدن، آلت موسیقی را بصدا درآوردن ساززدن، آوازخواندن سرودن. ‎، بر زمین زدن.

لغت نامه دهخدا

نواختن

نواختن. [ن َ ت َ] (مص) نوازش نمودن. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج). شفقت نمودن. ملاطفت کردن. مهربانی کردن. (ناظم الاطباء). تفقدکردن. (فرهنگ فارسی معین): مهلب بن ابی صفره چون از حرب ازارقه بپرداخت به نزدیک حجاج آمد و حجاج او را بنواخت و خلعت داد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
از او شادمان گشت و بنواختش
به نوّی یکی پایگه ساختش.
فردوسی.
کی نامبردار بنواختش
برِ خویش بر تخت بنشاختش.
فردوسی.
فریدون فرزانه بنواختشان
ز راه سزا پایگه ساختشان.
فردوسی.
اگرچه رهی را تو کمتر نوازی
بپرهیز از دردسر وز گرانی.
منوچهری.
از آن پس نریمان ِ یل رانواخت
زبهرش بسی خسروی هدیه ساخت.
اسدی.
امیر وی را بنواخت و نیکوئی گفت و بازگشت. (تاریخ بیهقی ص 125). خلعتها راست کردند و درپوشیدند و پیش آمدند و امیر ایشان را بنواخت. (تاریخ بیهقی ص 544). خوارزمشاه ایشان را بنواخت و مثال داد تا قهندز را درپیچیدند. (تاریخ بیهقی ص 348). وصیت پدر و احوال تقریر کرد، ملک او را بنواخت و عطا داد. (قصص الانبیاء ص 177). هیچکس ایمان نیاورد مگر یک تن که او همه را بکشت و آن کس را بنواخت. (قصص الانبیاء ص 193). بعد از آن ملک مصر ایشان را [ابراهیم و همراهانش را] بنواخت. (مجمل التواریخ). او را پیش آوردند و یوسف را بنواخت. (مجمل التواریخ). سلطان او را نعمت و خواسته می داد و اعتماد بر او زیادت می کرد و می نواخت. (نوروزنامه). پادشاه هر چهار را بنواخت و هر یک را منصبی ارزانی داشت. (سندبادنامه ص 321).
بلی از فعل من فضل تو بیش است
اگر بنوازیَم بر جای خویش است.
نظامی.
چه فرزندی تو با این ترکتازی
که هندوی پدرکش را نوازی.
نظامی.
جز درِ تو قبله نخواهیم ساخت
گر ننوازی تو که خواهد نواخت ؟
نظامی.
مرا که پیش تو اقرار بندگی کردم
رواست گر بنوازی و گر برنجانی.
سعدی.
بنده ٔ حلقه به گوش ار ننوازی برود
لطف کن لطف که بیگانه شود حلقه به گوش.
سعدی.
|| انعام دادن. (ناظم الاطباء). || عطا دادن. خلعت و تشریف دادن. رجوع به شواهد ذیل معنی قبلی شود. || دست کشیدن به سر و روی کسی برای دلجوئی. (فرهنگ فارسی معین). کشیدن دست بر سر و روی کسی نمودن ِ مهربانی را. ناز کردن. (یادداشت مؤلف):
گرفتش به بر تنگ و بنواختش
گرامی برِ خویش بنشاختش.
فردوسی.
چنانچون نوازند فرزند را
نوازد جوان خردمند را.
فردوسی.
برآمد جم از جای و بنواختش
به اندازه بستود و بنشاختش.
فردوسی.
مرا که خواهد گفتن که دوست را منواز
که گفت خواهد معشوق را مخواه و مخوان ؟
فرخی.
نه مرا خوش بنوازی نه مرا بوسه دهی
این سخن دارد جانا به دگر سوی دری.
فرخی.
به هنگام رفتن چو ره را شناخت
نشاندش پدر پیش و چندی نواخت.
اسدی.
تو را ازبهر آن فرستادیم که مراعات یتیمان کنی و پدر یتیمان باشی، چرا یتیم را ننواختی ؟ (قصص الانبیاء). || کشیدن دست بر روی چیزی برای دریافتن درشتی و نرمی و همواری و ناهمواری آن. رجوع به یک نواخت شود. (یادداشت مؤلف). || مانند دوست و یا برادر معامله کردن. (ناظم الاطباء). || تسلی دادن. خاطرنوازی کردن. رجوع به شواهدذیل معنی اول شود:
بدو گفت بشتاب و برکش سپاه
نگه کن که لشکر کجا شد ز راه
به چربی سخن گوی و بنوازشان
به مردانگی سر برافرازشان.
فردوسی.
چنانکه از کرم او سزد مرا بنواخت
امید کرد و زبان داد و کرد کار آسان.
فرخی.
بفرمود تا آن سرهنگ را خلاص دادند و خلعت داد و بنواخت و به جای او کرامتها کرد. (نوروزنامه).
مهتر ارچه بزند بنوازد
که یکی لا و هزارش نعم است.
خاقانی.
وآنکه را دوست به انصاف بزد
منوازش که سزای ستم است.
خاقانی.
|| به مراد رسانیدن. (برهان قاطع) (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). خواهش و میل دیگری را به جای آوردن. (ناظم الاطباء). خواهش کسی را برآوردن. (فرهنگ فارسی معین). || خوش کردن. (غیاث اللغات) (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج). || گرامی داشتن. پاس داشتن. حرمت نهادن:
به رسم خسروی بنواختندش
ز خسرو هیچ وانشناختندش.
نظامی.
ملک فرمود تا بنواختندش
به هر گامی نثاری ساختندش.
نظامی.
|| ستودن. تعریف کردن. (ناظم الاطباء): و امیر همگان را به زبان نواخت. (تاریخ بیهقی). || تملق کردن. خوشامد گفتن. (ناظم الاطباء). || نگهداری کردن. پروردن:
بفرمودشان تا نوازند گرم
نخوانندشان جز به آواز نرم.
فردوسی.
چو گربه نوازی کبوتر برد
چو فربه کنی گرگ یوسف درد.
سعدی.
|| برکشیدن:
به شادی بساز و ازاین در مرو
که یزدانْت شاید نوازد ز نو.
فردوسی.
چرا آنکه ناکس تر آن را نوازی ؟
(از تاریخ بیهقی ص 384).
تا بشنود جهان که فلک مرغ را نواخت
بلقیس نامه داد و سلیمان شعار کرد.
خاقانی.
خبیث را چو تعهد کنی و بنوازی
به دولت تو نگه می کند به انبازی.
سعدی.
|| از ساز و نقاره آواز برآوردن. (غیاث اللغات). ساز زدن. (ناظم الاطباء). آلت موسیقی را به صدا درآوردن. (فرهنگ فارسی معین). زدن. به آوا درآوردن آلتی از آلات موسیقی. (یادداشت مؤلف):
رودکی چنگ برگرفت و نواخت
باده انداز کو سرود انداخت.
رودکی.
قمری همی سراید اشعار چون جریر
صلصل همی نوازد یک جای بم ّ و زیر.
منوچهری.
نوبهار آمد و آورد گل تازه فراز
می خوشبوی فرازآور و بربط بنواز.
منوچهری.
خود نداند نواخت چون چنگم
همه همچون رباب داند زد.
جمال الدین.
زآن نوازش ها کز اودارد دل مجروح من
جانم از مدحش نوائی می نوازد هر زمان.
خاقانی.
به هر پرده که او بنواخت آن روز
ملک گنجی دگر پرداخت آن روز.
نظامی.
هر رود که با غنا نسازد
برّد چو غناگرش نوازد.
نظامی.
همچو چنگ ار به کناری ندهی کام دلم
از لب خویش چو نی یک نفسی بنوازم.
سعدی.
|| به آهنگ بلند ساز زدن. (ناظم الاطباء). رجوع به معنی قبلی شود. || بانگ زدن. (از انجمن آرا) (برهان قاطع) (آنندراج). || سراییدن. (غیاث اللغات) (انجمن آرا) (آنندراج) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). تغنی کردن. (ناظم الاطباء). سرودن.آواز خواندن. (فرهنگ فارسی معین). || کوک کردن ساز را:
ور نوای مدیح خواهی زد
رودکردار طبع را بنواز.
مسعودسعد.
مده به دست فراقم پس از وصال چو چنگ
که مطربش بزند بعد از آن که بنوازد.
سعدی.
اگر چو چنگ به بر درکشد زمانه تو را
بس اعتماد مکن کآنگهت زند که نواخت.
سعدی.
|| در اصطلاح کشتی گیران، برزمین زدن حریف را. (غیاث اللغات از شرح گل کشتی). || زدن. زدن با تمام کف دست به سختی. گویند: یک سیلی بر او نواخت. (یادداشت مؤلف). ضربه وارد آوردن.


سوختن

سوختن. [ت َ] (مص) اوستا ریشه ٔ ساوچ، سئوکایاهی (روشن کردن)، ساوکا «اتر» (شعله ٔ آتش)، «سائوکنت » (سوخته)، پهلوی «سوختن « » سوچیشن »، هندی باستان ریشه ٔ «سوک «» سوکاتی »، کردی «سوتین » (سوختن)، افغانی «سزال » سجال سواجاول، استی «سوجون، سوجین » (سوختن)، بلوچی «سوکگ، سوشق » (سوختن) «سوکگ، سوشق » (سوزاندن)، وخی عاریتی و دخیلی «سوز»، سریکلی «سز» (سوز)، گیلکی «سوختن » آتش گرفتن چیزی (لازم)، آتش درگیراندن در چیزی، افروختن (متعدی). (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). || آتش گیراندن در چیزی. سوزاندن حرق کردن. مشتعل ساختن. احراق. (المصادر زوزنی):
چون سپرم نه میان بزم بنوروز
در مه بهمن بیار و جان عدو سوز.
رودکی.
بیاموز تا بد نیایْدْت روز
چو پروانه مر خویشتن را مسوز.
ابوشکور.
حبیب با چهارهزار مرد شبیخون کرد بر ایشان ظفر یافت و آتش اندرزد و ایشان را بسوخت. (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی). و ایشان [خرخیزیان] آتش را بزرگ دارند و مرده را بسوزند و خداوندان و خیمه خرگاهند. (حدود العالم).
کوفته را کوفتند و سوخته را سوخت
وین تن پیخسته را بقهر بپیخست.
کسائی.
بخواست آتش و آن کند را بکند و بسوخت
نه کاخ ماندو نه تخت و نه تاج و نه کاچال.
بهرامی.
گر بیارند و بسوزند دهندت بر باد
تو بسنگ تکژی نان ندهی باب ترا.
لبیبی.
که تفش بسوزد همی لشکرم
کنون برفروزد همی کشورم.
فردوسی.
سپاه اندرآمد بهر پهلویی
همی سوختند آتش از هر سویی.
فردوسی.
گفتم بلای من همه زین دیده و دل است
گفتا یکی از این دو بسوز و یکی بکن.
فرخی.
بفروز و بسوز پیش خود امشب
چندانکه توان ز عود وز چندن.
عسجدی.
بسوزد بلی هر کسی چوب کژ
نپرسد که بادام یا پسته ای.
ناصرخسرو.
و دل پیغمبر خدا را در فراق فرزندش سوختیم. (قصص الانبیاء ص 82). و گل سرخ و شکر و طبرزد و برگ مورد سوختن و بوی آن برکشیدن سود دارد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
ننوازی دلی چرا سوزی
نخری گوهری چرا شکنی.
خاقانی.
هر کس از خوبی و جوانی او
سوخت بر عین زندگانی او.
نظامی.
ساختی مکری و ما را سوختی
سوختی ما را و خود افروختی.
مولوی.
این چرا گفتم چرا دادم پیام
سوختم بیچاره را از گفت خام.
مولوی.
بر من دل انجمن بسوزد
گر درد فراق یار گیرم.
سعدی.
دوش می آمد و رخساره برافروخته بود
تا کجا باز دل غمزده ای سوخته بود.
حافظ.
|| آتش گرفتن. مشتعل شدن. محترق شدن:
هر آن شمعی که ایزد برفروزد
هر آن کس پف کند ریشش بسوزد.
ابوشکور.
صحرای بی نبات پر از خشکی
گویی که سوخته ست با برنجک.
دقیقی.
بتان از سر گاه میسوختند
بجای بت آتش برافروختند.
فردوسی.
بر آتش همچو خار خشک سوزی
اگر چشم خرد را بازدوزی.
فرخی.
جامه ٔ باغ سوخت بی آتش
جامه ٔ گرم خواه و آتش سوز.
ازرقی.
یا بگدازم چو شمع یا بکشندم به صبح
چاره همین بیش نیست سوختن و ساختن.
سعدی.
آتش در انبار هیزمش افتاد و سایر املاکش بسوخت. (گلستان).
- سوختن ستاره، آن بود که با آفتاب بهم آید. و این تمام از بهر آن نهادند که آفتاب را به آتش تشبیه کردند. و ناپدید شدن ستاره از دیدار آمدن او بشعاع آفتاب ماننده ٔ سوختن و ناچیز شدن باشد. (التفهیم ص 82).
|| سخت در رنج بودن. (یادداشت بخط مؤلف).
- دل سوختن، آزردن. ناراحت کردن:
بخون برادر چو بندی کمر
چو سوزی دل پیر گشته پدر.
فردوسی.
- دماغ سوختن، بور شدن. خجل شدن. (فرهنگ فارسی معین).
- روز را سوختن، وقت گذراندن. اوقات تلف کردن: و روز را می بسوخت تانماز شام را راست کرده بودند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 118).
- سوختن دل بر کسی، متألم گردیدن برای رنج والم، یا زیان و ضرری که بر او وارد شده است. (یادداشت بخط مؤلف).
- مغز سوختن:
دانم از اهل سخن هر که این فصاحت بشنود
هم بسوزد مغز و هم سودا پزد بی منتها.
خاقانی.
- واسوختن، بیزار شدن از معشوق. (غیاث).
|| در تداول کودکان، باختن در بازی. (یادداشت بخط مؤلف).
- سوختن ورقی، باطل شدن ورقی در قمار. باطل شدن. (یادداشت بخط مؤلف).
|| (اصطلاح شعرای ایران) تن به عشق و جور معشوق دردادن. (غیاث).


ار

ار. [اَ] (حرف ربط) مخفف اگر، حرف شرط. وقتی که. هرگاه:
ای تن ار تو کارد باشی گوشت فربه بر همه
چون شوی چون داسگاله خود نبری جز پیاز.
ابوالقاسم مهرانی (از فرهنگ اسدی).
ای لک ار ناز خواهی و نعمت
گرد درگاه او کنی لک و پک.
رودکی.
ار خوری از خورده بگساردت رنج
ور دهی مینو فرازآردت گنج.
رودکی.
تن خِنگ بیدارچه باشد سپید
بتری و نرمی نباشد چو بید.
رودکی.
بدشت ار بشمشیر بگذاردم
از آن به که ماهی بیوباردم.
رودکی.
کسی کاندر آبست و آب آشناست
از آب ار چو آتش بترسد سزاست.
ابوشکور.
میلفنج دشمن که دشمن یکی
فراوان و دوست ار هزار اندکی.
ابوشکور.
درخش ار نخندد بگاه بهار
همانا نگرید چنین ابر زار.
ابوشکور.
بجاماسپ گفت ار چنین است کار
بهنگام رفتن سوی کارزار.
دقیقی.
صورت خشمت ار ز هیبت خویش
ذرّه ای را بخاک بنماید
خاک دریا شود بسوزد آب
بفسرد آفتاب بشخاید.
دقیقی.
بدرد ار بمثل آهنین بود هم لخت.
کسائی.
بخانه درآی ار جهان تنگ شد
همه کار بی برگ و بی رنگ شد.
فردوسی.
بدو گفت ار ایدونکه پیدا شوی
بگردی از این تنبل و جادوی.
فردوسی.
ز کار وی ار خون خروشی رواست
که ناپارسائی بر او پادشاست.
فردوسی.
بدو گفت شاه ار به مردی رسد
نباید که بیند ورا چشم بد.
فردوسی.
مرا دخل و خورد ار برابر بدی
زمانه مرا چون برادر بدی.
فردوسی.
بچشم همتش ار سوی آسمان نگری
یکی مغاک نماید سیاه و ژرف چو چاه.
فرخی.
معذور است ار با تو نسازد زنت ای غر
زان گنده دهان تو و زان بینی فرغند.
عمّاره.
چرا بگرید ابر ارنه غمگن است غمام
گریستنش چه باید که شد جهان پدرام.
عنصری.
با درفش ار تپانچه خواهی زد
بازگردد هرآینه بتو بد.
عنصری.
خوارزم گرد لشکرش ار بنگری هنوز
بینی علم علم تو به هر دشت و کردری.
عنصری.
چنان دان که تو هیکل از پهلوی
بود نام بتخانه ار بشنوی.
عنصری.
غلام ار ساده رو باشد و گر نوخط بود خوشتر
خوش اندر خوش بود باز آنکه با زوبین و چاچلّه.
عسجدی.
بباغی دودر ماند [دنیا] ار بنگری
کزین در درآئی و زان بگذری.
اسدی.
جهاندار گفت ار ترا جم هواست
نیم من وگر مانم او را رواست.
اسدی.
گفت حال خویش برگوی. گفت ار ملک فرماید تا خالی کند. (تاریخ سیستان).
گردن منه ار خصم بود رستم زال
منت مکش ار دوست بود حاتم طی.
خاقانی.
بنده ٔ حلقه بگوش ار ننوازی برود
لطف کن لطف که بیگانه شود حلقه بگوش.
سعدی.
|| مخفف اگر بمعنی یا:
اکنون که ترا تکلفی گویم
پیداست بر آفرینم ار نفرین.
دقیقی.
اگر گنج پیش آید ار خاک خشک
و گر آب دریا و گر زرّ و مشک.
فردوسی.
نگه کن بدل تا پسند تو هست
ازو آگهی بهترست ار نشست.
فردوسی.
بدو گفت بهرام کایدر سپنج
دهید ار بباید گذشتن برنج.
فردوسی.
ز شاهانی ار پیشه ور گوهری
پدر برزگر داری ار لشکری.
فردوسی.
که چون بودتان کار با پور سام
بدیدن بهست ار به آواز و نام.
فردوسی.
اگرتندبادی برآید ز گنج
بخاک افکند نارسیده ترنج
ستمکاره خوانیمش ار دادگر
هنرمند خوانیمش ار بی هنر.
فردوسی.
چو رفتی سر و کار با ایزد است
اگر نیک باشدت کار ار بد است.
فردوسی.
سوی آبت اندازم ار سوی کوه
کجا خواهی افتاد دور از گروه.
فردوسی.
همه خاک دارند بالین و خشت
ندانم به دوزخ درند ار بهشت.
فردوسی.
چنین گفت گودرز زان پس بطوس
که نه پیل باید نه آوای کوس
همه یکسره تیغها برکشیم
برآریم جوش ار کشند ار کشیم.
فردوسی.
بپرسم که این دوستدار تو چیست
بد است ار پرستنده ٔ ایزدیست.
فردوسی.
بدو گفت هرمز که پس چیست رای
درنگ آورم ار بجنبم ز جای.
فردوسی.
نشان جست باید ز هر کشوری
اگر مهتری باشد ار کهتری.
فردوسی.
نگه کن که هوش تو بر دست کیست
ز مردم نژاد ار ز دیو و پریست.
فردوسی.
مگر آنکه گفتار او بشنوی
اگرپارسی گوید ار پهلوی.
فردوسی.
بتو داستان نیز کردم یله
از این شاهت آزادی است ار گله.
فردوسی.
از این خواب اگر کوته است ار دراز
گه مرگ بیدار گردیم باز.
(گرشاسب نامه).
کرا در جهان خوی زشت ار نکوست
بهر کس گمان آن برد کاندر اوست.
اسدی.
که داند کنون کو بماند ار بمرد
بدرید شیر ار پلنگش ببرد.
اسدی.
بجائی که رفتی برون با سپاه
برزم ار ببزم ار به نخجیرگاه.
اسدی.
مائیم و دو شیشگک می روشن و خوش
با قلیگکی و نانکی پنج ار شش.
انوری.
شمس قیس در المعجم گوید: حرف شک «اگر» بمعنی حرف تردید «یا» استعمال کردن لغت سرخسیان است. (المعجم چ طهران ص 231). || تا. (مؤید الفضلاء).


تو

تو. [ت ُ] (ضمیر) به عربی انت گویند و بمعنی خود هم آمده است که آن را خویش و خویشتن خوانند. (برهان). ضمیر مفرد مخاطب که بعربی انت باشد و بمعنی خود و بمعنی ترانیز آمده. (آنندراج). بمعنی خود و ترا نیز آمده. (غیاث اللغات). کلمه ٔ اشاره به شخص مفرد مخاطب. (ناظم الاطباء). و نیز بمعنی خود آید. (شرفنامه ٔ منیری). ضمیر دوم شخص مفرد مخاطب. فردوسی هم تو و هم تو استعمال کرده. پارسی باستان «تووتم » (تو)، اوستائی «توم »، «توام »، «تو»، «توه »، نیز «توم »، «توم » (بارتولمه 660)، ایرانی باستانی «توه »...، پازند «تو»، «تو»، هندی باستان «توم »، «توه »، ارمنی «دو» (تو)، کردی «تو»، افغانی «ته »، استی «دو»، «دی »...، نیز استی «دئه »... گیلکی «تو». (حاشیه ٔ برهان چ معین). ضمیر منفصل دوم شخص مفرد که در حالت فاعلی و مفعولی و اضافه و ندا بکار رود و ضمیر متصل مرادف آن «َت » است. مرکب از «ت » +«و» بیان ضمیر که بگفته ٔ شمس قیس رازی این واو در دو کلمه ٔ «دو» و «تو» آید ولی برحسب شواهدی که هست متقدمان گاه در شعر «و» را نیز تلفظ کرده اند (مصوّت بلند) و بعید نیست در لهجه ها هم تلفظ شود:
اگر بگروی تو به روز حساب
مفرمای درویش را شایگان.
شهید بلخی.
شدم پیر بدین سال و تو هم خود نه جوانی
مرا سینه پرانجوخ و تو چون چفته کمانی.
رودکی.
ای مج کنون تو شعر من از بر کن و بخوان
از من دل و سگالش و از تو تن و زبان.
رودکی.
پیر و فرتوت گشته بودم سخت
دولت تو مرا بکرد جوان.
رودکی.
کجا تو باشی گردند بی خطر خوبان
جمست را چه خطر هر کجا بود یاکند.
شاکر بخاری.
ای حورفش بتی که چو بینند روی تو
گویند خوب رویان ماه مناوری.
خسروی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
عجب آید مرا ز تو که همی
چون کشی آن کلان دو خایه ٔ فنج.
منجیک.
خرد چشم جان است چون بنگری
تو بی چشم، شادان جهان نسپری.
فردوسی.
نخستین ِ فطرت پسین ِ شمار
توئی، خویشتن را به بازی مدار.
فردوسی.
سه پاس تو گوش است و چشم و زبان
کزینت رسد نیک و بد بی گمان.
فردوسی.
تویی که فاتح مغموم این سپهر بوی
تویی که کاشف مکروه این زمانه شوی...
اگر ز هیبت تو آتشی برافروزند
بر آسمان بر، استارگان شوند شوی
عذاب دوزخ آنجا بود، کجا تو نیی
ثواب جنت آنجا بود، کجاتو بُوی
برند آن ِ تو هر کس، تو آن ِ کس نبری
دوند زی تو همه کس، تو زی کسی ندوی.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 126).
تو آزادی و هرگز هیچ آزاد
نتابد همچو بنده جور و بیداد.
(ویس و رامین از امثال و حکم دهخدا).
تو از بردباران بدل ترس دار
که از تند در کین بتر بردبار.
اسدی (از امثال و حکم دهخدا).
تو از مشک بویش نگه کن نه رنگ
که دُر گرچه کوچک، بها بین نه سنگ.
اسدی (ایضاً).
چواز تو بود کژّی و بی رهی
گناه از چه بر چرخ گردان نهی ؟
اسدی (ایضاً).
بفرمود کاین با تو همراه کن
چو رفتی نثار شهنشاه کن.
(گرشاسبنامه).
تو آنگه دانشی باشی که دانی
که از دریای جهلت نیست معبر.
ناصرخسرو (از امثال و حکم دهخدا).
بی چشم تو چو چشم تو بختم غنوده شد
بی زلف تو چو زلف تو پشتم خمیده شد.
امیر معزی (از آنندراج).
ای صدر دین و دنیا، دنیا و دین تو
خالی نیند یک نفس از آفرین تو.
سوزنی (دیوان چ شاه حسینی ص 260).
ای مهتران ملک همه زیردست تو
وی سروران دهر همه خاک پای تو.
سوزنی (ایضاً ص 262).
ای بزرگی و بی نظیری تو
بس خردمند و بی خطیری تو.
سوزنی (ایضاً ص 262).
دست فرسود جود تو شده گیر
حشو گردون دون و عالم شوم.
انوری (از آنندراج).
جز درِ تو قبله نخواهیم ساخت
گر ننوازی تو، که خواهد نواخت ؟
نظامی.
چه عذر آری تو ای خاکی تر از خاک
که گویائی در این خط خطرناک ؟
نظامی.
گرچه با تو ز کار خود خجلم
بی توئی نیست در حساب دلم.
نظامی.
ای نظامی پناه پرور تو
به در کس مرانش ازدر تو.
نظامی.
عمر چون آبست و وقت او را چو جو
خلق باطن ریگ جوی عمر تو.
(مثنوی چ خاور ص 24).
چون نمائی مستی ای تو خورده دوغ
پیش من لافی زنی آنگه دروغ.
مولوی.
تو آتش به نی درزن و درگذر
که در بیشه نه خشک ماند نه تر.
سعدی (از امثال و حکم دهخدا).
دو جهانی بدین صغیری تو
تا تو را مختصر نگیری تو.
اوحدی.
به وفای تو که خاک ره آن یار عزیز
بی غباری که پدید آید از اغیار، بیار.
حافظ (دیوان چ قزوینی ص 169).
به وفای تو که بر تربت حافظ بگذر
کز جهان می شد و در آرزوی روی تو بود.
حافظ (دیوان ایضاً ص 143).
به خاک پای تو ای سرو نازپرور من
که روز واقعه پا وامگیرم از سر خاک.
حافظ.
هلاک حوصله ٔ دیده های گستاخم
که چون نظاره ٔ روی تو تاب می آرد.
شفائی (از آنندراج).
- تو و خدا، در مقام قسم گویند. و همچنین خدا بر تو به معنی سوگند خدا آید. (غیاث اللغات).
- امثال:
تو آن وَرِ جو من این وَرِ جو، نظیر: تو سی خودت من سی خودم. تو بخیر ما به سلامت. هذا فراق بینی و بینک. (قرآن 18 / 78). (امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 556).
تو هم بمطلب خود می رسی شتاب مکن (هنوز اول عشق است اضطراب مکن...)،مصراع ثانی بیت را بمزاح به دخترانی که از جهاز یا شوهر رفتن عروسی حکایت کنند، گویند. (امثال و حکم ایضاً ص 567).
توهم یک تنبان قرمز پیش خدا داری، تو نیز مأیوس نباش. (امثال و حکم ایضاً ص 567).
تو یکی من یکی، نظیر از ترکی، که در میان فارسی زبانان نیز متداول است: سن بیر کیشی من بیر کیشی. (امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 566).


بیگانه

بیگانه. [ن َ / ن ِ] (ص مرکب) غیر. ناآشنا. (غیاث). مقابل یگانه. (آنندراج). مقابل آشنا. (از ناظم الاطباء). مقابل خودی. (یادداشت مؤلف). اجنبی. غریبه. خارجی. غریب و اجنبی و کسی که از مردم آنجا نباشد. (از ناظم الاطباء). اجنبی. غیر. بیرونی. خارجی. غریب. جز اهل وطن. غریبه. پراکنده. (یادداشت مؤلف). ناشناس. نامعلوم. غریبه:
به ایران نخواهند بیگانه ای
نه قیصرنژادی نه فرزانه ای.
فردوسی.
گر او بفکند فر و نام پدر
تو بیگانه خوانش مخوانش پسر.
فردوسی.
بزرگان و بیگانه و خویش اوی
نهادند سر برزمین پیش اوی.
فردوسی.
برفتند گردن کشان پیش اوی
ز بیگانه وآنکس که بد خویش اوی.
فردوسی.
مرغزاری که بیک چند تهی بود ز شیر
شیر بیگانه در او خواست همی کرد گذر.
فرخی.
بود یک هفته بنزدیکی بیگانه و خویش.
منوچهری.
آخر چیره نبود جز که خداوند حق
آخر بیگانه را دست نبد بر عجم.
منوچهری.
نباشد هیچ بیگانه ستمگر
نباشد هیچ آزاده ستمبر.
(ویس و رامین).
دست لشکریان از رعایا چه در ولایت خود و چه در ولایت بیگانه و دشمن کوتاه دارید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 347). و رأی عالی چنین اقتضا میکند که چند تن را از اعیان دیلمان... با تو فرستاده آید تا از درگاه دورتر باشند که مردمانی بیگانه اند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 271).
همان خواه بیگانه و خویش را
که خواهی روان وتن خویش را.
اسدی.
با نبی بود آشنا بیگانه چون شد بولهب
وز حبش بیگانه آمد آشنا چون شد بلال.
معزی.
روز نوروز نخست کس از مردمان بیگانه، موبد موبدان پیش ملک آمدی. (نوروزنامه). شراب، بیگانه دوست گرداند. (نوروزنامه).
از قبول خدمت تو سرفرازم چون سپهر
خویش گردم با طرب، بیگانه گردم با سخن.
سوزنی.
چو بیگانه وامانم از سایه ٔ خود
ولی در دل آشنا میگریزم.
خاقانی.
آشنای دل بیگانه شدی
آب و نان از در بیگانه مخور.
خاقانی.
قلم بیگانه بود از دست گوهربار او لیکن
قدم پیمانه ٔ نطق جهان پیمای او آمد.
خاقانی.
ای آنانکه در صحبت من یگانه و از الفت دیگری بری و بیگانه می باشید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 445).
گر این بیگانه ای کردی نه فرزند
ببردی خان و مانش را خداوند.
نظامی.
همه جا دزد از بیگانه خیزد
مرا بنگر که دزد از خانه خیزد.
نظامی.
بگرد چشمه دل را دانه میکاشت
نظر جای دگر بیگانه میداشت.
نظامی.
جان بیگانه ستاند ملک الموت بزجر
زجر حاجت نبود عاشق جان افشان را.
سعدی.
دل خویش و بیگانه خرسند کرد
نه همچون پدر سیم و زر بند کرد.
سعدی.
ز بیگانه پرهیز کردن نکوست
که دشمن توان بود در روی دوست.
سعدی.
بنده ٔ حلقه بگوش ار ننوازی برود
لطف کن، لطف که بیگانه شود حلقه بگوش.
سعدی.
آشنایان ره عشق گرم خون بخورند
ناکسم گربشکایت سوی بیگانه روم.
حافظ.
صائب ز آشنایی عالم کناره کرد
هر کس که شد بمعنی بیگانه آشنا.
صائب.
|| کسی که در جایی غریب و ناشناس و اجنبی باشد. (ناظم الاطباء). که از سرزمین بیگانه است.
- بیگانه بوم، سرزمین غیرخودی. خارجه. سرزمین غریب. سرزمین بیگانه.
- بیگانه شهر، شهر که جزو کشور نیست. ولایت غربت. شهر غریب. شهر ناآشنا:
به بیگانه شهر اندرون ساخت جای
بر آن سان که پرمایه تر کدخدای.
فردوسی.
- بیگانه کشور، مملکت غریب. مملکت غیر. خارجه:
به بیگانه کشور فراوان بماند
کسی نامه ٔ تو بر او برنخواند.
فردوسی.
- زمین بیگانه، که بیرون از مملکت است. خارجه. خارج از کشور: حسنک بوصادق را گفت این پادشاه روی بکاری بزرگ دارد و بزمینی بیگانه می رود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 207).
- شهر بیگانه، ولایت غربت و ناآشنا. خارج از مملکت و کشور:
خدایگانا بامس بشهر بیگانه
فزون ازین نتوانم نشست دستوری.
دقیقی (دیوان ص 134).
بداروها علاج پذیرد که از راه دور و شهرهای بیگانه آرند. (کلیله و دمنه). || کسی که قوم و خویشی با کسی نداشته باشد. (ناظم الاطباء). آنکه از اهل بیت نباشد. (یادداشت مؤلف). آنکه به نسب پیوسته نباشد. مقابل خویش. (یادداشت مؤلف). که قرابت و بستگی و نسبت خانوادگی ندارد. مقابل خویش و خویشاوند. غیروابسته. غیرمرتبط:
ترا پوزش اکنون نیاید بکار
نه بیگانه را خواستی شهریار.
فردوسی.
تو نوذرنژادی نه بیگانه ای
پدر تند بود و تو دیوانه ای.
فردوسی.
آنچه گشاده آمده است ببرادر یله کنیم که نه بیگانه را بود تا خلیفت ما باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 73).
- بیگانه خویش کسی شدن، علقه ٔ خویشی یافتن:
هرآنگه که بیگانه شد خویش او
بدانست راز کم و بیش او.
فردوسی.
- بیگانه شدن، ناآشنا شدن:
مغبچه ای میگذشت راهزن دین و دل
در پی آن آشنا از همه بیگانه شد.
حافظ.
- || به غربت افتادن:
که سگ را بخانه دلیری بود
چو بیگانه شد بانگ وی کم شود.
فردوسی.
- بیگانه گردیدن، بیگانه شدن. علقه ٔ خویشی گسسته شدن:
خویش بیگانه گردد از پی سود
خواهی آن روز مزد کمتر دیش.
رودکی.
- || ناآشنا شدن. منقطع العلاقه گشتن:
بشمشیر از تو بیگانه نگردم
که هست از دیرگه باز آشنایی.
سعدی.
- بیگانه و خویش، نا آشنا و آشنا. غریب و آشنا. جمع مردم اعم از آشنا و ناآشنا. (ناظم الاطباء):
بود یک هفته بنزدیکی بیگانه و خویش.
منوچهری.
|| نامحرم. غیرخویش:
نشستنگه و رود و می ساختند
ز بیگانه خرگه بپرداختند.
فردوسی.
نگوئی ترا جفت در خانه کیست
پس پرده این مرد بیگانه کیست.
فردوسی.
چو در روی بیگانه خندید زن
دگر مرد گو لاف مردی مزن.
سعدی.
حارس بوستان در خانه
سر خر به که پای بیگانه.
اوحدی.
- امثال:
زن تا نزاید بیگانه است. (جامع التمثیل).
|| دور. بری. غیروابسته و غیرمرتبط:
بی روزه و بی نماز و بی نور
بیگانه ز عقل و از ادب دور.
نظامی.
ترسم که ز بیخودی و خامی
بیگانه شوم ز نیکنامی.
نظامی.
که پندارم از عقل بیگانه ای
نه مستی همانا که دیوانه ای.
سعدی.
ساقیا می ده که ما دردی کش میخانه ایم
با خرابات آشناییم از خرد بیگانه ایم.
سعدی.
|| نادر. (غیاث). || نامأنوس. غیرواقف. غیروارد:
نه بیگانه از تخت و افسر بدند
سزای بزرگی بگوهر بدند.
فردوسی.
|| دشمن:
همی گفت ناساخته خانه را
چرا ساختم رزم بیگانه را.
فردوسی.
- بیگانه ٔ آشنانام، از اسمای معشوق است. (آنندراج).
- بیگانه وش، از اسمای معشوق است. (آنندراج).


حلقة

حلقه. [ح َ ق َ] (ع اِ) حلقه. هر چیز مدور بشکل دایره. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). هر چیز گرد چون حلقه ٔ آهن و حلقه ٔ نقره و حلقه ٔ طلا. || مردمی که گرد هم دائره وار اجتماع کنند. (از اقرب الموارد):
در حلقه ٔ ما ز راه افسوس
گه رقص کند گهی زمین بوس.
نظامی (لیلی و مجنون).
- اشک در چشمان کسی حلقه زدن، در پیرامون چشم از درون اشک پدیدار آمدن بی فروریختن.
- حلقه ٔ اقبال ناممکن جنبانیدن، کنایه از طلب محال کردن. (آنندراج):
خیال حلقه ٔ زلفش چو دستت میدهد حافظ
مگر تاحلقه ٔ اقبال ناممکن نجنبانی.
حافظ (از آنندراج).
- حلقه انداز، در آنندراج آمده: از صاحب زبانی بتحقیق پیوسته که جوانانی که حقه میکشند و دود آن از دهن آهسته آهسته برمی آرند بصورت حلقه از دهن برمی آید و بعضی پنجه ٔ کوچکی دارند در دست و از آن پنجه حلقه حلقه دود بیرون می کنند و آنرا حلقه انداز گویند:
ز غلیانها دماغ جملگی ساز
ز تنباکو دهنها حلقه انداز.
اشرف (از آنندراج).
ز نهیش گشت تنباکو چنان خوار
که هر کس بنگری از اهل بازار
بچابک دستی از بس همعنان است
شریک پیشه ٔ بازیگران است
بغلیان افکند هر دم شکستی
بود در حلقه اندازیش دستی.
فصاحت خان راضی (از آنندراج).
- حلقه بر در زدن و حلقه بر سندان زدن، کنایه از طلب فتح باب کردن. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری) (برهان). فتح باب طلب کردن. (شرفنامه ٔ منیری). کنایه از تفتیش حال و طلب صاحب خانه. (غیاث). رجوع به حلقه بر در کوفتن شود.
- حلقه بر در و سندان زدن و کوفتن و ریختن، کنایه از طلب فتح باب کردن و آن چنان بود که تنگه ٔ آهنی را بر تخته ٔ در با میخ بدوزند تا اگر کسی بر در آن خانه آید و خواهد که از آمدن خود صاحب خانه را آگاه سازد حلقه را بر آن تنگه ٔ آهن بزند. (آنندراج):
هرکه دایم حلقه بر سندان زند
باشدش روزی بیاید فتح باب.
سعدی (از آنندراج).
کمال این حلقه بر سندان زدن چیست
گرت جانیست درباز است در باز.
کمال خجندی (از آنندراج).
حلقه بر در کوفتن چون مار دل را میگزد
بسته بهتر آن دری کز سخت رویی واشود.
صائب.
ز بس کز آشنایان زخم خوردم
زند گر حلقه بر در اژدهایی
چنان دشوار ناید مر دلم را
که کوبد حلقه بر در آشنایی.
رکنای کاشی (از آنندراج).
نادیده ز خواب غم چو خیزم
حلقه بدر مدینه ریزم.
زلالی (از آنندراج).
- حلقه بستن، حلقه زدن. (آنندراج). حلقه وار جمع شدن. دائره بستن:
وگر دشت ساده بود رزمگاه
بهم حلقه باید که بندد سپاه.
اسدی.
همه در گرد شیرین حلقه بستند
چو حالی برنشست او برنشستند.
نظامی.
هر جا که نشستی او نشستند
آنجا که ستاد حلقه بستند.
نظامی.
نه ز خط حلقه بر اطراف رخت بسته شده ست
که نظرها بتماشای تو پیوسته شده ست.
صائب.
- حلقه بسته، دربند دایره وار ایستاده یا نشسته:
چون حلقه برون در نشسته
با آن ددگان حلقه بسته.
نظامی.
- حلقه بگوش، گوشواره بر گوش:
وین پری پیکران حلقه بگوش
شاهدی میکنند و جلوه گری.
سعدی.
- || کنایه از مطیع. (شرفنامه ٔ منیری). منقاد. عبد. بنده. غلام. (انجمن آرا). کنایه از بنده و غلام و فرمانبردار باشد. (برهان). کنایه از غلام و فرمانبردار چه در ولایت معمول است که بگوش غلام حلقه اندازند از طلا یا نقره. (آنندراج):
ز چینی غلامان حلقه بگوش
ز رومی کنیزان زربفت پوش.
نظامی.
ناف شب از مشک فروشان اوست
ماه نو از حلقه بگوشان اوست.
نظامی.
فدای جان تو گر جان من طمع داری
غلام حلقه بگوش آن کند که فرمایند.
سعدی.
بنده ٔ حلقه بگوش ار ننوازی برود
لطف کن لطف که بیگانه شود حلقه بگوش.
سعدی.
تا شدم حلقه بگوش در میخانه ٔ دوست
هر دم آید غمی از نو بمبارکبادم.
حافظ.
چهارده ساله بتی چابک و شیرین دارم
که بجان حلقه بگوش است مه چارده اش.
حافظ.
تا آسمان ز حلقه بگوشان ما شود
کو عشوه ای ز ابروی همچون هلال تو.
حافظ.
- حلقه ٔ بینی، آن است که زنان حلقه ٔ طلا با دو دانه ٔ مروارید در میان آن یاقوت در بینی اندازند و آنرا در هندی نتهه خوانند. (آنندراج):
باز اعرابی بتی از جلوه ام مدهوش کرد
حلقه در بینی نگاری حلقه ام در گوش کرد.
اشرف (از آنندراج).
- حلقه ٔ چاکری، حلقه ٔ غلامی. (آنندراج):
کمر بسته خاقان بفرمانبری
بگوش اندرون حلقه ٔ چاکری.
نظامی.
- حَلقه چی، حلقچی. زلیبیا. زولوبیا:
باز صابونی و مشکوفی و سنبوسه ٔ نغز
حلقه چی باشد و ماقوت پر از مشک تتار.
بسحاق اطعمه (دیوان ص 13).
- حلقه حلقه.
- حلقه حلقه نشستن مردم، دسته دسته بگرد هم حلقه زدن.
- حلقه دار، دارنده ٔ حلقه. طوق دار. در بیت زیر ظاهراً به معنی حاجبان و دربانان:
حلقه داران چرخ کحلی پوش
در ره بندگیش حلقه بگوش.
نظامی.
- حلقه ٔ دام، رجوع به این کلمه در ردیف خود شود.
- حلقه ٔ در، چیزی است از آهن، و یا فلز دیگر بشکل دایره که بدر چسبیده و بوسیله ٔ آن در میزنند. (از اقرب الموارد). ج، حِلاق، حِلَق، حلقات. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). و گاهی لام حلقه مفتوح و مکسور شود یا آنکه حلقه بفتح لام جز جمع حالق وجود ندارد یا لغت ضعیفی است. (از منتهی الارب).
- حلقه ٔ در زدن، دق الباب. حلقه بدر کوفتن:
پای دراین ره نه و رفتار بین
حلقه ٔ این در زن و اسرار بین.
نظامی.
- حلقه در گوش، کنایه از محکوم و فرمانبردار. (آنندراج). حلقه بگوش:
نه آنکه بر من و بر آسمانت فرمان نیست
هموست بنده وهم منت حلقه در گوشم.
نزاری قهستانی (از آنندراج).
- حلقه در گوش کسی کشیدن، کنایه از محکوم و مطیع گردانیدن وی را. (آنندراج).
- حلقه ربا و حلقه ربای، حلقه رباینده. کننده ٔ حلقه و گیرنده ٔ حلقه:
حلقه شده عدوی او بر سر شه ره اجل
شه چو سماک نیزه در حلقه ربای راستین.
خاقانی.
رمحش بجمله حلقه ٔ مه در ربوده باز
رخنه برمح حلقه ربای اندرآمده.
خاقانی.
نیزه ش از حلق شیر حلقه ربای
تیغش از قفل گنج حلقه گشای.
نظامی.
- حلقه ربائی، عمل حلقه ربای. رجوع به حلقه ربای شود:
ببین دست خاصان که چون رمح خاقان
بحلقه ربایی چو جولان نماید.
خاقانی.
- حلقه زدن، در کوفتن. حلقه ٔ در کوفتن تا در را گشایند. کنایه از طلب کردن فتح باب باشد. (برهان):
حلقه زدم گفت در این وقت کیست
گفتم اگر بار دهی آدمی است.
نظامی.
بدر بر حلقه زد خاموش خاموش
برون آمد غلامی حلقه در گوش.
نظامی.
حلقه بر درنتوانم زدن از بیم رقیبان
این توانم که بیایم بمحلت بگدایی.
سعدی.
- || بمعنی طواف کردن بود. (آنندراج).
- || خود را گرد پیچیدن چنانکه مار آنگاه که خود را گرد کند. بشکل حلقه شدن. چنبره زدن.
- || پیرامون هم نشستن بطور دایره. جمع شدن. (انجمن آرای ناصری).
- حلقه ٔ زنجیر، دانه های زنجیر:
به شب نشینی زندانیان برم حسرت
که نقل مجلسشان حلقه های زنجیر است.
؟ (یادداشت مؤلف).
- حلقه ٔ ژیمناستیک، (اصطلاح ورزش) دو حلقه که بوسیله ٔ ریسمانی بر پایه های بلند آویزند و بدان ضمن تاب خوردن حرکات ورزشی انجام دهند. (فرهنگ فارسی معین).
- حلقه ٔ سفره، حلقه هایی را گویند که بر دور سفره ٔ چرمین میدوزند. (آنندراج).
- حلقه ٔ سیمین، کنایه از ماه شب چهاردهم است. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) (برهان).
- || یخی را گویند که در هواهای سرد در حوض های مدور بندد. (آنندراج) (برهان).
- حلقه شدن، چنبر شدن. گرد شدن.
- || خمیدن. خم شدن:
شد حلقه قامت من تا بعد ازین رقیب
زین در دگر نراند ما را بهیچ بابی.
حافظ.
گر به این عنوان کمان چرخ خواهد حلقه شد
خنده ٔ سوفار گردد غنچه ٔ پیکان او.
صائب (ازآنندراج).
- حلقه کردن، دور کسی گرد آمدن:
حلقه کردند او چو شمعی در میان
سجده کردندش همه صحرائیان.
مولوی.
- || بشکل حلقه در آوردن. پیچ دادن:
زلف را حلقه مکن تا نکنی در بندم
طره را تاب مده تا ندهی بربادم.
حافظ.
- حلقه کردن انگشت بر گلوی شیشه، آن است که انگشت را بر گلوی شیشه حلقه ساخته شراب یا گلاب در شیشه ریزند تا بزمین نریزد. (آنندراج):
بر گلوی شیشه ساقی حلقه کرد انگشت خویش
باز طوق بندگی در گردن مینا گذاشت.
خالص (از آنندراج).
- حلقه کش، حلقه کشنده. کنایه از بنده و مطیع:
گوش جهان حلقه کش میم اوست
خود دو جهان حلقه ٔ تسلیم اوست.
نظامی.
ساختم از شرم سرافکندگی
گوش ادب حلقه کش بندگی.
نظامی.
من همان سفته گوش حلقه کشم
با خود از چین و با تو از حبشم.
نظامی.
- حلقه کشیدن، عبارت از آن است که عزایم خوانان گرد خویش دایره میکشندتا از آفت دیو و پری مصون بمانند و این را در عرف این طایفه حصار گویند. (آنندراج):
حلقه ای گرد خویشتن بکشیم
تا نیاید درون خانه پری.
سعدی.
گر پای بدر می نهم از مرکزشیراز
ره نیست تو پیرامن من حلقه کشیده.
سعدی.
- حلقه کشیدن بر نام و حلقه کردن نام و حلقه شدن نام، نام کسی از دایره اعتبار بر آوردن چه میرزایان دفتر وقت ابطال نام کسی حلقه برو درمیکشند. (آنندراج):
پیری مرا ز خاطر احباب برده ست
نامم شده ست حلقه ز قد خمیده ام.
تأثیر (از آنندراج).
نام نیکوی ترا ای بی خبر
حلقه خواهد کرد خط جام می.
تو از نام بلند ای نوجوان بردار کام خود
که پیران می کنند از قامت خود حلقه نام خود.
صائب (از آنندراج).
زود خواهم کرد صائب حلقه نام خویش را
گر به این عنوان ز پیری ها دو تا خواهم شدن.
صائب.
کی از بدمهری افلاک نقشم بدنشین گردد
کشد گر حلقه ٔ نامم خط دور نگین گردد.
اشرف (از آنندراج).
می کنم از باده زاهد تازه غسل توبه را
حلقه بر نام شراب از خط ساغر میکشم.
قاسم تبریزی زاهدی (از آنندراج).
- حلقه کشیدن چیزی را، قریب به معنی حلقه برنام کشیدن و حلقه کردن نام. (از آنندراج):
حلقه می باید کشیدن گوش را
بس که بیکار از سخن نشنیدن است.
مخلص کاشی (از آنندراج).
- حلقه گرفتن:
تا دید هاله ٔ خط آن پرحجاب را
از شرم چرخ حلقه گرفت آفتاب را.
اسماعیل ایما (از آنندراج).
- حلقه گشای، حلقه گشاینده. بازکننده ٔحلقه:
نیزه اش از حلق شیر حلقه ربای
تیغش از قفل گنج حلقه گشای.
نظامی.
- حلقه گشتن انجمن، دائره وار نشستن آنان:
بپرسید چون حلقه گشت انجمن
از آن سرفرازان لشکرشکن.
نظامی.
- حلقه گوش کردن، مطیع کردن:
دماغ مرا کز غم آمد بجوش
به ابریشم ساز کن حلقه گوش.
نظامی.
- حلقه نهادن، حلقه کردن:
گاهی از آن حلقه ٔ زانو قرار
حلقه نهد گوش فلک را هزار.
نظامی.
- حلقه ٔ نوش، کنایه از لب و دهان است.
- حلقه وار، بسان حلقه. گرد چون حلقه:
ز راه خانه ٔ عصمت نشان مجو از من
که حلقه وار من آن خانه را برون درم.
سنائی.
مارصفت شد فلک حلقه وار
خاک خورد مار سرانجام کار.
نظامی.
و از روی تبرع و تکرم حلقه وار پیرامن حال مسلمانان درآمده. (تاریخ قم).
- حلقه ٔ یاسین، سوره ٔ یاسین است بر طوماری نبشته و بصورت حلقه درآمده که ماهی یک بار یا بیشتر یا کمتر معتقدین بدان از آن حلقه گذرند تا از آفات مصون مانند.
- دود را حلقه حلقه از دهان بیرون دادن.
|| انتزعت حلقه؛ سبقت بردم از وی. || مره است از حلق. || چون کودک آروغ زند گویند حلقه به معنی حُلِق رأسک حلقه بعد حلقه. (منتهی الارب). حلقه و کبرهو شحمه سخنی است که بکودک گویند هنگامی که آروغ میزند و معنای آن اینست که زنده بمانی و بزرگ شوی و سرت را دفعه بدفعه بتراشند. (از اقرب الموارد). رجوع به حلق شود. || زره یا هر سلاح که باشد. درع یا هر سلاح. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). || دور. دایره. (فرهنگ فارسی معین). || رسن. (منتهی الارب). حبل. (اقرب الموارد). || ظرف خالی مانده بعد از آنکه چیزی در وی کرده باشند. (منتهی الارب). حلقه ٔ اناء؛ آنچه مانده در ظرف بعداز آنکه آنرا تا نیمه شراب و طعام قرار داده باشند. (اقرب الموارد). || حلقه ٔ حوض، پری حوض. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || کم ازپری که بلند باشد. (منتهی الارب). دون الامتلاء. (اقرب الموارد). || داغی است شتران را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || جمع. انجمن. حوزه. جامعه. مجمع. محفل. مجلسی که مدور نشسته بوند. (شرفنامه ٔ منیری):
گر بود در حلقه ٔ صد غمزده
حلقه را باشد نگین ماتم زده.
عطار.
بنشین که هزار فتنه برخاست
از حلقه ٔ عارفان مدهوش.
سعدی.
دوش در حلقه ٔ ما قصه ٔ گیسوی تو بود
تا دل شب سخن از سلسله ٔ موی تو بود.
حافظ.
یاد باد آن صحبت شبها که با نوشین لبان
بحث سرّ عشق و ذکر حلقه ٔ عشاق بود.
حافظ.
|| حلقه در عرف ریاضیین سطحی است که دو دایره ٔ غیر متلاقی آنرا احاطه کنند، اگر مرکز آن دو یکی باشد آنرا سطح مطوق خوانند. عبدالعلی بیرجندی در شرح تذکره در مباحث کسوف چنین گفته است. (از کشاف اصطلاحات الفنون).

معادل ابجد

ننوازی

124

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری