معنی نماینده

لغت نامه دهخدا

نماینده

نماینده. [ن ُ / ن ِ / ن َ ی َ دَ / دِ] (نف) آنکه می نماید و هویدا می کند. (ناظم الاطباء). نشان دهنده. (فرهنگ فارسی معین). ظاهرکننده. نمایان کننده. عرضه کننده. نمایش دهنده:
پدید آمد این گنبد تیزرو
شگفتی نماینده ٔ نوبه نو.
فردوسی.
آن ترجمان غیب و نماینده ٔ هنر
آن کز گمان خلق مر او را بود خبر.
مسعودسعد.
|| دلیل. رهنما.هادی:
نیاسود در ره گو نیک خواه
نماینده اولاد بودش به راه.
فردوسی.
چو ره یاوه گردد نماینده اوست
چو در بسته گردد گشاینده اوست.
نظامی.
- نماینده راه، راهنما. هادی. دلیل راه:
بدو گفت از اینها کدام است شاه
سوی نیکوی ها نماینده راه.
فردوسی.
همه بخردان نماینده راه
نشستند یکسر بر تخت شاه.
فردوسی.
گرانمایه بد نام دستور شاه
جهان دیده مردی نماینده راه.
فردوسی.
|| جلوه گر. روشن. تابدار. (ناظم الاطباء). نمایان:
در آن ماهیان کرده از جزع ناب
نماینده تر زآنکه ماهی در آب.
نظامی.
|| وکیل. مباشر. کارگزار. (از فرهنگ فارسی معین). || کسی که از طرف بانکی در شهرهای دیگر کارهای بانک مرکز را انجام می دهد. (لغات فرهنگستان). || کسی که از طرف مردم به عضویت مجلس انتخاب شود. عضو مجلس. || (اِ) (اصطلاح ریاضیات) توان یا نماینده عددی است که بر بالای کمیتی جبری یا ریاضی می گذارند و آن نمودارتعداد دفعاتی است که باید کمیت مذکور در خودش ضرب شود، مثلاً: 32 یعنی 3*3 یا 74 = 7*7*7*7. و رجوع به توان شود.


پیمان نماینده

پیمان نماینده. [پ َ / پ ِ مان ْ، ن ِ ی َ دَ / دِ] (نف مرکب) عهد کننده.عقیه، معاقد؛ عهد و پیمان نماینده. (منتهی الارب).


راه نماینده

راه نماینده. [ن ُ / ن ِ / ن َ ی َ دَ / دِ] (نف مرکب) راهنمای. راهنما. دلیل. ره نماینده. راهنما. رهنمای: سلوک کن بر طبق ستوده تر اطوار خود و راه نماینده تر اخلاق خود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 313). و رجوع به راهنما و رهنما و راهنمای و راهنمون و رهنمون شود.


ره نماینده

ره نماینده.[رَه ْ ن ُ / ن ِ / ن َ ی َ دَ / دِ] (نف مرکب) ره شناس. هادی. راهنما. رهنما. (یاداشت مؤلف):
کنون شهر ایران سرای تو است
مرا ره نماینده رای تو است.
فردوسی.
رجوع به رهنما و رهنمای و راهنما شود.

فارسی به انگلیسی

نماینده‌

Procurator, Agent, Delegate, Deputy, Emissary, Representative

فارسی به ترکی

فرهنگ فارسی هوشیار

نماینده

(اسم) نشان دهنده، وکیل مباشر (ازطرف کسی)، کارگزار، وکیل مجلس (شوری سنا)، نشانه علامت، نماینده هر عدد عبارتست از تعداد دفعاتی که آن عدد باید در خود ضرب شود چون (بتوان دو 5) 2- مبین تعداد دفعاتی است که باید 5 در خود ضرب شود نما، آژان (مامور) بانک در شهرهای دیگر. یا نماینده سیاسی. کسی از طرف دولت متبوع خود در کشور دیگر ماموریت سیاسی دارد و آن شامل سفیران وزیران مختار و کارگزاران است.

مترادف و متضاد زبان فارسی

نماینده

عامل، قایم‌مقام، کارگزار، مباشر، وکیل، شاخص، نمودار

فارسی به آلمانی

نماینده

Abgeordnete, Abgeordneter, Darstellend, Vertreter (m), Agent, Faktor [noun], Stellvertretung [noun]

فرهنگ معین

نماینده

نشان دهنده، وکیل مردم در مجلس، کسی که از طرف کس دیگر برای مذاکره در امری یا انجام کاری معین شده باشد. [خوانش: (نُ یا نَ یَ دِ) (ص فا.)]

فرهنگ عمید

نماینده

نشان‌دهنده،
(اسم، صفت فاعلی) (سیاسی) کسی که از طرف کس دیگر برای مذاکره در امری یا انجام دادن کاری معین شده باشد، وکیل، نایب،
علامت، نشانه،

حل جدول

فارسی به عربی

نماینده

تمثیل، عامل، مبعوث، ممثل، مندوب، موشر، نائب، وکیل

فارسی به ایتالیایی

نماینده

rappresentante

candidato

واژه پیشنهادی

دارای نماینده

کفیل-موکل-

معادل ابجد

نماینده

160

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری