معنی نظام وفا

حل جدول

نظام وفا

شاعر معاصر کاشانی


اثری از نظام وفا

پیروزی دل، پیوندهای دل، حدیث دل، ستاره و فروغ، معراج دل، منطق وفا، یادگار اروپا

ستاره و فروغ

پیوندهای دل، حدیث دل

حدیث دل

حدیث دل، معراج دل

سخن بزرگان

نظام وفا

صاحب اراده تنها پیش مرگ زانو می زند و آنهم در تمام طول عمرش بیش از یک مرتبه نیست.

دنیا به همت جوانان و تجربه پیران اداره می شود.


نظام وفا کاشانی

دنیا جای فراموشی است و انسان، این چند روزه ی عمر را خواه به یادِ گذشته و خواه به امید آینده می گذراند و سپس، مرگ بر او چیره می شود و پس از چندی، جزء فراموش شدگان ابدی به شمار خواهد رفت.

اگر شعر را بشکافیم، از ذرات آن، اضطراب روح، هیجان خاطر، اشک چشم و خون دل به دست می آید؛ زیرا شعر سخن دل است؛ باید دل آن را بگوید و دل آن را درک کند و کسی که نمی تواند گفته خود را از این مواد حساس ظریف به دست آورد شاعر نیست.

لغت نامه دهخدا

وفا

وفا. [وَ] (از ع، اِمص) وفاء. وعده به جای آوردن و به سر بردن دوستی و عهد و سخن. (غیاث اللغات). به سربردگی عهد و پیمان و قول و سخن و دوستی و استقامت. (ناظم الاطباء). ثبات در عهد و پیمان و قول و سخن و دوستی و صفا و صدق وضمانت در کار و کردار. (ناظم الاطباء). || پیمان. عهد. دوستی. صمیمیت. مقابل جفا:
کنون گر وفا را تو پیمان کنی
در این خستگی ام تو درمان کنی.
فردوسی.
بگسل طمع از وفای جاهل
هرچند که بینیَش مقدم.
ناصرخسرو.
ای دل چه اندیشیده ای در عذر آن تقصیرها
زآن سوی او چندان وفا زین سوی تو چندین جفا.
مولوی (دیوان شمس ج 1 ص 5 از فرهنگ فارسی معین).
یا وفا خود نبود در عالم
یا مگر کس در این زمانه نکرد.
سعدی.
- وفااندیش، وفااندیشنده. که درباره ٔ وفای به عهد و سخن اندیشد. که اندیشه ٔوفا کند:
یک امیری زآن امیران پیش رفت
پیش آن قوم وفااندیش رفت.
مولوی.
- وفابیگانه، ازوفابیگانه. آنکه از حلیه ٔ وفا معرا باشد، یعنی بی وفا. (آنندراج).بی وفا و بی حقیقت و نمک به حرام. (ناظم الاطباء).
- وفاپرورد، پرورده ٔ وفای کسی. وفادار. باوفا:
بس وفاپرورد یاری داشتم
بس به راحت روزگاری داشتم.
خاقانی.
- وفاپیوست، باوفا و صادق و درست و امین و استوار و پایدار و آنکه پیمان و عهد و شرط خود را به انجام میرساند. (ناظم الاطباء).
- وفا جستن، وفا طلب کردن. وفا خواستن:
از خاک نور جوی و ز گیتی وفا مجوی
گر عاقلی مبر به در سائلان سؤال.
ناصرخسرو.
دگربار از پری رویان جماش
نمی باید وفا و عهد جستن.
سعدی.
- وفاجوی، وفاجوینده. وفاطلب کننده:
روی از جمال دوست به صحرا مکن که روی
در روی همنشین وفاجوی خوشتر است.
سعدی.
- وفا خواستن، وفا طلب کردن:
وفا خواهی جفاکش باش حافظ
فان ّ الربح و الخسران فی التّجر.
حافظ.
- وفاخواه، نیک اندیش و خیرخواه و خوش نفس. (ناظم الاطباء).
- وفادار، صاحب وفا. وفی:
بنده وفادار و هواخواه توست
بنده هواخواه و وفادار دار.
منوچهری.
مرا به علت بیگانگی ز خویش مران
که دوستان وفادار بهتر از خویشند.
سعدی.
- وفاداری، صاحب وفابودن. وفادار بودن. دوستی و صداقت و راستی و نمک به حلالی. (ناظم الاطباء).
- وفا داشتن، صاحب وفا بودن:
بدارم وفای تو تا زنده ام
روان را به مهر تو آگنده ام.
فردوسی.
|| انجام یابندگی. وفاء. رجوع به وفاء شود.
- وفا شدن، به جا آورده شدن. عملی شدن. انجام پذیرفتن:
تکیه بر همت و مروت توست
طمع من وفا شود ارجو.
سوزنی.
هرچه داری طمع وفاشده باد
از ملک لااله الاهو.
سوزنی.
- چشم وفا داشتن،انتظار وفا داشتن:
دیگر از وی مدار چشم وفا
هرکه شد با تو در جفا گستاخ
زآنکه هرگز دو بار مؤمن را
نگزد مار از یکی سوراخ.
جامی.
- وفا کردن، به سر بردن عهد و پیمان و به جا آوردن چیزی که تعهد کرده باشد. (ناظم الاطباء):
دلا با تو وفا کردم کز این بیشت نیازارم
بیا تا این بهاران را به شادی با تو بگذارم.
فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 404).
بخشش او را وفا نداند کردن
مانده ٔ اسکندر و نهاده ٔ قارون.
فرخی.
- || ادا کردن دین و وام و جز آن. (ناظم الاطباء).
- وفاسرشت، وفادار. که دارای طبیعت و سرشت وفاداری است:
کآن حورنسب وفاسرشت است
دروازه ٔ او درِ بهشت است.
نظامی.
- وفاسگال، وفااندیش.
- وفا شکستن، پیمان شکستن. عهد شکستن:
دست و ساعد گرفته دونان را
بگذری بازوی وفاشکنی.
خاقانی.
- وفاگر، وفادار:
مرا آمد به در بخت وفاگر
به زورش بازگردانیدم از در.
(ویس و رامین).
- وفاگستر، باوفا. رجوع به این مدخل شود.
- وفا نمودن، وفا کردن:
به جای او بماند جای او به من
وفا نمود جای او به جای او.
منوچهری.
- وفای عهد، به سر بردن عهد و پیمان: به روی خوب و خلق خوش و...علو همت و درستی وعد و وفای عهد... ممتاز گردانیده است. (المعجم چ دانشگاه ص 11 از فرهنگ فارسی معین).
- اندک وفا، که وفای کم و اندک دارد:
زهی اندک وفاو سست پیمان
که آن سنگین دل نامهربان است.
سعدی.
- باوفا، با صدق و صفا و نمک به حلال و درستکار و درست قول و درست پیمان و ثابت در دوستی. ضد بی وفا. (ناظم الاطباء).
- بی وفا، بی صدق و صفا و نمک به حرام و نادرست در پیمان. ضد باوفا. (ناظم الاطباء):
چه نیکی طمع دارد آن بی وفا
که باشد دعای بدش در قفا.
سعدی.
- سست وفا، سست عهد:
آن سست وفا که یار دل سخت من است
شمع دگران و آتش بخت من است.
سعدی.
- سست وفایی، سست عهدی:
حق چندین کرم و رأفت و رحمت شرط است
که به جای آوری و سست وفائی نکنی.
سعدی.


نظام

نظام. [ن ِ] (اِخ) نصیرالدین ابوتوبه متخلص به نظام است. (قاموس الاعلام ترکی ج 6). رجوع به نصیرالدین شود.

نظام. [ن ِ] (ع اِ) رشته ٔ مروارید و جز آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رشته ٔ جواهر. (غیاث اللغات). رشته ای که لؤلؤ و جز آن را بدان درکشند. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از المنجد). ج، نُظُم. || واسطه ٔ نظم و آراستگی. (یادداشت مؤلف). || آنچه امر بدان قائم باشد و مایه ٔ آن. (منتهی الارب) (آنندراج). هرچیزی که امری بدان قائم باشد و پایه ٔ آن بود. (ناظم الاطباء). ملاک امر. (متن اللغه). قوام امر. (المنجد). ملاک امر و قوام آن. (از تاج العروس) (از اقرب الموارد):
ملک جهان را نظام دین هدی را قوام
خواجه ٔ صدر کرام زبده ٔ پنج و چهار.
خاقانی.
نظام کشور پنجم اجل رضی الدین
رضای ثانی ابونصر بوتراب رکاب.
خاقانی.
ایا نظام ممالک قوام روی زمین
تو آفتابی و صدر تو آسمان وار است.
خاقانی.
ج، اَنظِمَه، اناظیم، نُظُم. || صلاح کار. (آنندراج). آراستگی هرچیز. (غیاث اللغات). انتظام. قوام و آراستگی و نظم و ترتیب. (ناظم الاطباء). سامان. (یادداشت مؤلف):
ز آن ملک را نظام و از این عهد را بقا
ز آن دوستان بفخر و از این دشمنان شمان.
عنصری.
حمله کردند به نیرو و کس کس را نایستاد و نظام بگسست از همه جوانب و مردم همه روی به گریز نهادند. (تاریخ بیهقی ص 638). کار آن پادشاه از نظام بخواهد گشت. (تاریخ بیهقی ص 606).
چون از نظام عالم نندیشی
تا چیست ابتدا و چه بد مبدا.
ناصرخسرو.
محکم نظام دولت و ثابت قوام داد
ز آن زورمندبازوی خنجرگذار باد.
مسعودسعد.
نظام کارهای حضرت و ناحیت به قرار معهود و رسم مألوف بازرفت. (کلیله و دمنه). و نظام کارها گسسته گشتی. (کلیله و دمنه).
گویی که فتح باب نخست آفرینش است
بهر نظام کل جهان جوهر سخاش.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 232).
از دل و دست تو باد کار فلک را نظام
وز کف و کلک تو باد ملک جهان را قرار.
خاقانی.
|| اسلوب. (ناظم الاطباء). قاعده. ترتیب: ترتیبی و نظامی نهاد سخت کافی و شایسته. (تاریخ بیهقی ص 382). تا جداول این قاضی القضاه ابومحمد کی اکنون به پارس افتاد نظام دین وسنت نگاه داشت. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 117). || روش. طریقه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). سیره. (تاج العروس) (معجم متن اللغه) (اقرب الموارد). طریق. طریقه. (المنجد). || هَدْی. (متن اللغه) (تاج العروس) (اقرب الموارد). || خوی. عادت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). عاده. (تاج العروس) (متن اللغه) (المنجد) (اقرب الموارد). || چم. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی). || شعر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء): اما تفنن اسالیب کلام و تنوع تراکیب نثر و نظام بسیار و بی شمار است. (از مقدمه ٔ گلندام بر دیوان حافظ). || ریگ برهم نشسته. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ریگ متعقد. (از المنجد) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). نظام الرمل و أنظامه و اِنظامته، ضفرته، و هی ما تعقد منه. || صف. نظام من جراد؛ ای صف. (از تاج العروس) (از متن اللغه). ونظام من الجراد و النخل و نحوها، الصف منها. (المنجد). || خط سپید رشته وار که از دم تا گوش ماهی و سوسمار باشد. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). هما: نظامان. (منتهی الارب). رجوع به نظامان شود. || لشکر. قشون. سپاه. (یادداشت مؤلف).
- پیاده نظام. رجوع به پیاده نظام شود.
- خدمت نظام، خدمت سربازی. سپاهی گری.
- سواره نظام. رجوع به سواره نظام شود.
- مدرسه ٔ نظام، مدرسه ای که در آن فنون سپاهی گری آموزند.
|| (مص) به رشته کشیدن دُر را. (از آنندراج). به هم پیوستن و به رشته کشیدن لؤلؤ و جز آن را. نظم. (متن اللغه). رجوع به نَظم شود. || به نظم درآوردن. پیوستن. نظم:
نظام سخن را خداوند دو جهان
دل عنصری داد و طبع جریرم.
ناصرخسرو.
- بانظام، مرتب. منظم. آراسته. بسامان.
- || در رشته کشیده. که پراکنده نیست:
شب هزاران درّ در گیسو کشید
سرخ و زرد و بانظام و بی نظام.
ناصرخسرو.
- بر نظام رفتن کارها، منظم شدن کارها. به صلاح آمدن: ایشان چنان که فرموده ایم ترا مطیع و فرمان بردار باشند و کارهابر نظام رود. (تاریخ بیهقی ص 253). بنده آنچه داند از هدایت به کار دارد تا کار بر نظام رود. (تاریخ بیهقی ص 154).
- بر نظام قرار گرفتن، نظم یافتن. بسامان شدن. مرتب شدن: شاگردان و یاران هستند همگان بر مثال تو کار می کنند تا کارها بر نظام قرار گیرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 147).
- بر نظام کردن، منظم کردن. بسامان ساختن. نظم دادن: باز به بست رفت و کارآن دیار بر نظام کرد. (تاریخ سیستان).
- به نظام، بسامان. آراسته. استوار. بانظام:
تا ضمیری است مر مرا بنظام
تا زبانی است مر مرا گویا.
مسعودسعد.
کس را بنظام دیده ای جایی
کو رخنه نکرد مر نظامش را.
ناصرخسرو.
بشنو بنظام قول حجت
این محکم شعر چون خورنق.
ناصرخسرو.
بشنو از من نصیحتی که ترا
کار هر دو جهان شود بنظام.
جمال الدین.
- به نظام آوردن، به سامان کردن. آراستن. به صلاح آوردن:
طاعت یزدان به نظام آورد
هرچه که دنیا کندش بی نظام.
ناصرخسرو (دیوان چ مینوی - محقق ص 392).
- به نظام پیوستن، منظم شدن. مرتب شدن. سامان یافتن و قائم شدن. به قوام و صلاح آمدن: دلهاء خاص و عام و وضیع و شریف بر مطاوعت او قرار گرفت و کارها به نظام پیوست. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 176). اسباب موافقت و مصادقت به نظام پیوست. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 233).
- به نظام رسیدن، نظام یافتن. آراسته و بسامان شدن: کار عالم به نظام رسید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 368).
- به نظام کردن، سامان دادن:
لاجرم کار او کنی به نظام
لاجرم گنج او کنی آباد.
فرخی.
- بی نظام، بی سامان. نابسامان. آشفته. درهم. پریشان. نامرتب. بی نظم و ترتیب:
این روزگار بی خطر و کار بی نظام
وام است بر تو گر خبرت هست وام وام.
ناصرخسرو.
طاعت یزدان به نظام آورد
هرچه که دنیا کندش بی نظام.
ناصرخسرو (دیوان چ مینوی - محقق ص 392).
چو بی نظامی دین را نظام خواهی داد
نظام دنیا را نک بی نظام باید کرد.
ناصرخسرو.
اما طعام بسیار قوت را فروگیرد و گران بار کند و نبض بدان سبب مختلف و بی نظام شود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
- معجزنظام، معجزآئین: بر طبق کلام معجزنظام و جعلناکم شعوبا... (حبیب السیر جزو 4 ج 3ص 323).

نظام. [ن َظْ ظا] (ع ص) مروارید به رشته درکشنده. (منتهی الارب) (آنندراج). نعت فاعلی است. رجوع به نظم شود:
گوهر مدح ترا دست هنر نظام است
حُله ٔ شکر ترا طبع خرد نساج است.
مسعودسعد.
مر لؤلؤ عقل و در دانش را
جاری نظام و نیک وزانم.
مسعودسعد.
زهی سیاست تو عقد شرک را فتاح
زهی ریاست تو در عقد را نظام.
ابوالفرج رونی.
برآرد از صدف سینه لؤلؤ منثور
که تا به سلک درآرم به سوزن نظام.
سوزنی.
عقد نظامان سحر از من پذیرد واسطه
قلب ضرابان شعر ازمن پذیرد کیمیا.
خاقانی.
|| که شعر بسیار سراید. کثیرالنظم للشعر. (از متن اللغه) (از المنجد). نظیم. (متن اللغه):
مدحتش را هزار نظام است
هر یکی را هزار دیوان باد.
مسعودسعد.

فرهنگ فارسی هوشیار

وفا

‎ (مصدر) بسر بردن عهد و پیمان مقابل غدر، انجام پذیرفتن، (اسم) بسر بردگی عهد و قول مقابل غدر، انجام یابندگی. -5 دونستی صمیمیت مقابل جفا: ((ای دل چه اندیشیده ای در غدرآن تقصیرها زان سوی او چندان وفا زین سوی تو چندین جفا ک)) (دیوان کبیر) -6 پیمان عهد. یا وفای عهد. بسر بردن عهد و پیمان: ((بروی خوب و خلق خوش و. . . علو همت و درستی وعد و وفای عهد. . . ممتاز گردانیده است. ))

گویش مازندرانی

نظام

نظام شکارچیان آخرین خنیاگر برجسته ی موسیقی شرق مازندران...

فرهنگ عمید

نظام

دستگاه سیاسی، حکومت: نظام شاهنشاهی،
اصول و قواعدی که چیزی بر اساس آن‌ها نهاده شده است: نظام آموزشی،
سپاه، ارتش،
(اسم مصدر) آراستگی، نظم،
[قدیمی] نظم، شعر،

معادل ابجد

نظام وفا

1078

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری