معنی ناگزیر
لغت نامه دهخدا
فرهنگ معین
(گُ) (ق.) ناچار.
فرهنگ عمید
آن چه یا آنکه وجود آن ضروری، یا چارهناپذیراست، ناچار، لابد، ناگزران،
آنکه در موقعیتی قرار گرفته که خروج از آن میسر نیست یا تنها یک راه در پیش رو دارد،
(قید) ار روی ناچاری،
حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
لابد، لاعلاج، مجبور، ملزم، مضطر، ناچار، ضروراً، ضرورتاً، کرهاً، قهراً، محتوم، ضروری، لازم، بیاختیار، بیچاره، عاجز
فارسی به انگلیسی
Constrained, Expedient, Imperative, Inescapable, Inevitable, Instant, Mandatory, Necessarily, Necessary, Necessity, Perforce
فارسی به عربی
صاحب المنصب، ضروری، عاجز، لا غنی عنه
فرهنگ فارسی هوشیار
ناچار، لاعلاج، لابد، بیچاره
فارسی به ایتالیایی
necessario
فارسی به آلمانی
Hilflos, Ratlos
واژه پیشنهادی
لاجرم
معادل ابجد
288