معنی نالان

لغت نامه دهخدا

نالان نالان

نالان نالان. (ق مرکب) در حال نالیدن. نال نالان. افتان و خیزان. با آه و ناله و زاری: این بیچارگک می آمد و می نالید تا نزدیک شهر رسیدم. همچنین مادرش نالان نالان می آمدو دلم بر وی [آهو] بسوخت. (تاریخ بیهقی ص 200).
هر تیرکه چون منش ز خود دور فکند
نالان نالان برفت و بر خاک نشست.
کمال الدین اسماعیل (از آنندراج).


نالان

نالان. (اِخ) نام کوهی است میان شیراز و کازرون. (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء):
بشنزه در کازرون مالند و من
ناله از شوقم به نالان میرسد.
بسحاق اطعمه.

نالان. (نف) (از: نال، نالیدن + ان، پسوند صفت فاعلی). (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). ناله کننده. (برهان قاطع) (از آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). حنان. حنانه. که می نالد. که نالد. که ناله کند:
دلخسته و محرومم و پیخسته و گمراه
گریان به سپیده دم و نالان به سحرگاه.
خسروانی.
همی بود نالان ز درد شکم
به بازارگان داد چندی درم.
فردوسی.
بس کن آن قصه ٔ رباب کنون
زرد و نالان شدی چو رود و رباب.
ناصرخسرو.
شاد بودی به بانگ زیر کنون
زار و نالان شدی و زرد چو زیر.
ناصرخسرو.
عاجز در کارها حیران بود و وقت حادثه سراسیمه و نالان. (کلیله و دمنه).
بربط آبستن تن و نالان دل و مردان به طبع
جان بر آن آبستن فریادخوان افشانده اند.
خاقانی.
چو من در پایش افتادم چو خلخال زرش، گفتا
که چون خلخال ما هم زرد و هم نالان و زار است این.
خاقانی.
گهی نالان چو ابر نوبهاری
گهی گریان چو ابر از بیقراری.
نظامی.
دلش نالان و چشمش زار و گریان
جگر از آتش غم گشته بریان.
نظامی.
|| نغمه گر. آوازخوان. مترنم:
واﷲ از این خار در بستان شوم
همچو بلبل زین سبب نالان شوم.
مولوی.
همیشه من چو بلبل بر گل از عشقش بُوَم نالان
بخاصه چون رود بلبل به سوی گلستان اندر.
فتح اﷲخان شیبانی.
|| شکوه کننده. شکایت کننده. شاکی:
همه ساله بیکار و نالان ز بخت
نه رای و نه دانش نه زیبای تخت.
فردوسی.
منم بیمار و نالان زین شب تار
که در شب بیش باشد درد بیمار.
(ویس و رامین).
چرخ چون چرخ زنان نالان است
دل ز چرخ اینهمه نالان چه کنم.
خاقانی.
که زمانه هم از تو نالانتر
که کرم را در او مجال نماند.
خاقانی.
|| مریض. علیل. رنجور. بیمار. ناخوش. دردمند:
آن کسی را که دل بود نالان
او علاج خلاشمه نکند.
شهید.
او سنگدل و من بمانده نالان
چرویده و رفته زدست چاره.
منجیک.
اگر گویم بنالیدم بد افتد
که باشد مرد نالان زار و لاغر.
فرخی.
و نیز از بغداد اخبار رسیده است که خلیفه القادرباﷲ نالان است. (تاریخ بیهقی ص 258). وی [سلطان محمود] خود پیر شده است و ضعیف گشته و نالان می باشد و عمرش سر آمده. (تاریخ بیهقی ص 129). این وزیر سخت نالان است. (تاریخ بیهقی ص 368). و رشید را بضرورت به خراسان باید رفت و نالان بود در راه. (مجمل التواریخ). پیوسته نالان بود و خواب از وی بگسست و بر نعشی خفته بر دوش همی بردندش. (مجمل التواریخ).
ترا مشکوی مشکین پرغزالان
میفکن سگ بر این آهوی نالان.
نظامی.
جان نالان را به داروخانه ٔ گردون مبر
کز کَفَش جان داروئی جز سم نخواهی یافتن.
عطار.
|| (ق مرکب) ناله کنان. در حال نالیدن:
بخورد اندکی نان و نالان بخفت
به دستار چینی رخ اندر نهفت.
فردوسی.
از آن خوردن زهر با کس نگفت
یکی جامه افکند و نالان بخفت.
فردوسی.
چو این گفته شد سوی مهمان گذشت
ابا چامه و چنگ نالان گذشت.
فردوسی.
شیر مجروح و نالان بازآمد. (کلیله و دمنه).
نالان چو کبوتری که از خلق
خون در لب بچگان فروریخت.
خاقانی.
امروز پیشم آمد نالان و زار و گریان
حالی بسوخت جانم کردم از او سوائی.
خاقانی.
اگر پیری گه مردن چرا بینند نالانت
که طفل آنک گه زادن همی بینند گریانش.
خاقانی.
زمانی گشت گرد چشمه نالان
به گریه دستها بر چشم مالان.
نظامی.
سلیمی که یکچند نالان نخفت
خداوند را شکر صحت نگفت.
سعدی.

نالان. (اِخ) محمدرضا (میرزا...) ابن محمد عباس لکهنوئی، متخلص به نالان. از شاعران قرن سیزدهم است و به روایت مؤلف صبح گلشن در قصبه ٔ جایس از مضافات لکهنو مسکن داشته و از شاگردان میرزا قتیل شاعر بوده و به عهد جوانی درگذشته است. او راست:
تا کی به شب فراق سازم
ای بخت شبی ز خواب برخیز.
یار می آید و من از سر ضعف
نتوانم ز خویشتن رفتن.
رجوع به تذکره ٔ صبح گلشن ص 501 و قاموس الاعلام ج 6 شود.


نالان شدن

نالان شدن. [ش ُ دَ] (مص مرکب) نالیدن. (ناظم الاطباء). || مریض شدن. رنجور و بیمار گشتن: چون به ری شد یکچندی نالان گشت چون از بیماری بهتر شد ازآنجا برخاست و به کوفه آمد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
چرا بی ساز رفتن آمدستی
دگر باره مگر نالان شدستی.
(ویس و رامین).
دهم ماه محرم خواجه احمد حسن نالان شد نالانی سخت قوی. (تاریخ بیهقی 367). فقیه بوبکر حصیری که آنجا نالان شده بود گذشته شد. (تاریخ بیهقی ص 375). چون به طوس رسید [هارون الرشید] سخت نالان شد. (تاریخ بیهقی). از آن است که چون کیومرث را کار بآخر رسید و نالان شد خروس بانگ کرد نماز شام بود. (قصص الانبیاء ص 34). و از این پس علی بن موسی الرضا به طوس نالان گشت اندکی و مأمون به پرسیدنش رفت. (مجمل التواریخ). و رجوع به نالان شود.


نالان کردن

نالان کردن. [ک َ دَ] (مص مرکب) سبب نالیدن شدن. (ناظم الاطباء).


کوه نالان

کوه نالان. [هَِ] (اِخ) نام کوهی است در میان راه کازرون و شیراز. (آنندراج).


نو و نالان

نو و نالان. [ن َ / نُو وُ] (ص مرکب) در تداول، بالتمام نو. جامه ای در کمال نوی. جامه که هیچ پوشیده نشده یا کم پوشیده شده باشد: قبای نو و نالان را غرق لجن کرد، دوجای پالتو نو و نالان را سوزاند. (یادداشت مؤلف).

فرهنگ فارسی هوشیار

نالان نالان

درحال نالیدن باناله وزاری:‎ } این بیچار گک می آمدومی نالیدتانزدیک شهر رسیدم همچنین مادرش نالان نالان می آمد و دلم بروی (آهو) بسوخت ‎{


نالان

‎ (صفت) نالنده ناله کننده: اگرگویم بنالیدم برافتد که باشد مرد نالان زرد و لاغر. (فرخی. د. ‎ 183)، شکایت کننده شاکی، آوازخوان مترنم، مریض بیمار. -5 درحال نالیدن ناله کنان.


نالان شدن

(مصدر) بناله درآمدن: من بهر جمعیتی نالان شدم جفت بدحالان و خوشحالان شدم. (مثنوی. نیک. ‎ 3:1)، مریض شدن رنجورگشتن:‎ } چون ازبقلان (بغلان) بنده برفت سوی بلخ نالان شدو مدتی ببلخ بماند }{ دهم ماه محرم خواجه احمدحسن نالان شدنالانی سخت قوی. ‎{ مریض و رنجور و بیمار شدن

فرهنگ معین

نالان

(ص فا.) ناله کننده.

فرهنگ عمید

نالان

نالنده، ناله‌کنان،

حل جدول

نالان

گریان، رنجور

مترادف و متضاد زبان فارسی

نالان

رنجور، زاری‌کنان، گریان، مویه‌کنان، نالنده، ناله‌گر، نعره‌زنان، نوحه‌گر

معادل ابجد

نالان

132

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری