معنی ناخستو

لغت نامه دهخدا

ناخستو

ناخستو. [خ َ] (ص مرکب) منکر. آنکه خستو نباشد. که اقرار نکند. که معترف بخدا نباشد:
یکی پند خوب آمد از هندوان
بر آن خستوانند ناخستوان.
بکن نیک و آنگه بیفکن براه
نماینده ٔ راه از این به مخواه.
ابوشکور.


ناخستو شدن

ناخستو شدن. [خ َ ش ُ دَ] (مص مرکب) انکار کردن. منکر شدن.


نگرونده

نگرونده. [ن َ گ ِرَ وَ دَ / دِ / ن َ رَ وَ دَ / دِ] (نف مرکب) ناگرونده. نامؤمن. که نگرویده است و ایمان نیاورده است.کافر. ناخستو. مقابل گرونده. رجوع به گرونده شود.


خستو

خستو. [خ َ] (ص) مقر. معترف. (صحاح الفرس).کسی که اقرار و اعتراف بر امری کند. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). مذعن. هستو. (یادداشت بخط مؤلف). ج، خستوان. (ناظم الاطباء):
نشد هیچ خستو بدان داستان
نبد شاه پرمایه همداستان.
فردوسی.
چو خستو نیاید میانش به ار
ببرند و این است آیین و فر.
فردوسی.
بپاسخ چنین بود توقیع شاه
که آنکس که خستو بود بر گناه.
فردوسی.
بر فضل او گوا گذراند دل
گرچه گوا نخواهند ازخستو.
فرخی.
بمن شد هر که در گوراب خستو
که من هستم کنون گوراب بانو.
(ویس و رامین).
چو چشمش دید جادو گشت خستو
که برتر زین نباشد هیچ جادو.
(ویس و رامین).
شدش خستو آن ماه و خواهش نمود
نهادش کمان پیش و پوزش فزود.
اسدی (گرشاسب نامه).
روان عالم و جاهل بشکر او خستو
زبان صامت و ناطق بحمد او گویا.
عبدالقادر نائینی.
اگر بفضل نگویم مرا مشابه نیست
بصدق دعوی من آید آسمان خستو.
منصور شیرازی.
- خستو آمدن، مقر آمدن. اذعان آوردن:
چو خستو نیاید نبندد کمر
ببرم میانش ببرنده ار.
فردوسی.
- خستو شدن، مقر شدن. معترف شدن. اذعان کردن:
بزرگان دانا بیک سو شدند
بنادانی خویش خستو شدند.
فردوسی.
بهستیش باید که خستو شوی
ز گفتار بیکار یک سو شوی.
فردوسی (شاهنامه ج 1 چ دبیرسیاقی).
بنادانی آنکس که خستو شود
زدام نکوهش بیکسو شود.
فردوسی.
|| مؤمن، مقابل ناخستو. مقابل کافر. (یادداشت بخط مؤلف):
یکی پند خوب آمد از هندوان
برآن خستوانند ناخستوان
بکن نیک و آنگه بیفکن براه
نماینده ٔ ره از این به مخواه.
(بنقل دهخدا از تحفهالملوک و بقول او شاید از آفرین نامه ٔ ابوشکور باشد.)
در این زمانه بتی نیست از تو نیکو تر
نه بر تو بر، شمنی از رهیت خستو تر.
ابوسلیک گرگانی.
نشاید خور و خواب و با او نشست
که خستو نباشد به یزدان که هست.
فردوسی.
|| جانور خزنده. (برهان قاطع). خستر. (از ناظم الاطباء).


انکار

انکار. [اِ] (ع مص) ناشناختن. (از منتهی الارب) (ترجمان القرآن جرجانی) (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی). ندانستن. جاهل بودن به چیزی. (از اقرب الموارد): انکار مرد کار را؛ نشناختن وی آن را. (از ناظم الاطباء). || جحود کردن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ترجمان القرآن جرجانی) (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی). ناخستو شدن. (تاریخ بیهقی): انکار چیزی، جحد آن. با دانستن چیزی اظهار ناآشنایی کردن بدان. (ناظم الاطباء). باور نداشتن و ناشایسته و ناپسندیده داشتن. (آنندراج). وازدن. نپذیرفتن. امتناع کردن. (فرهنگ فارسی معین). منکر شدن. زیر چیزی زدن. (یادداشت مؤلف). || (اِ) تغییر حال. (منتهی الارب). دیگرگونی و برگردیدگی حال و تغییر. || (اِمص) ابا و امتناع و نفی و دریواخ و اظهار نادانی با علم و دانست، و جحد و عدم اقرار و رد و عدم اقرار، و رد و عدم قبول و عدم موافقت و ایراد. (ناظم الاطباء):
سوی یزدان منکر است آنکه به تو معروف نیست
جز به انکارتوام معروف را انکار نیست.
ناصرخسرو.
من را که عقل و فضل و هنر دارم
هیچم نیاورد سر انکارش.
ناصرخسرو.
شب اندر چشم فرمان تو روز است
گل اندر دست انکارتو خار است.
مسعودسعد.
چه، انکار آن هم در وهم خردمند نگنجد. (کلیله و دمنه). چون اصرار و انکار قوم دید جز مدارا و ترک مماراهچاره ندید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی). سلطان انکار امیراسماعیل در آن حالت بر نوشتکین دریافت. (ترجمه ٔ تاریخی یمینی).
کسی بدیده ٔ انکار اگر نگاه کند
نشان صورت یوسف دهد به ناخوبی.
سعدی.
دگر مگوی که من ترک عاشقی کردم
که قاضی از پس انکار نشنود انکار.
سعدی.
ملک بخندید و ندیمان را گفت چنانکه مرا در حق درویشان ارادت است و اقرار، این شوخ دیده را عداوت است و انکار. (گلستان).
هرکه عیبم کند از عشق و ملامت گوید
تا ندیده ست ترا بر منش انکاری هست.
سعدی.
- انکار آوردن، انکار کردن. نپذیرفتن:
چگونه انکار آریم هستی او را
که ما به هستی، او را دلیل و برهانیم.
مسعودسعد.
- انکار داشتن: از چیزی انکار داشتن، او را نپذیرفتن:
یکی عارفم نازپرورده مشرب
که از قید هر مذهب انکار دارم.
طالب آملی (از آنندراج).
- انکار نمودن، انکار کردن: بر تورد و تورط او در ولایت سلطان انکار می نمود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
- امثال:
آنچه را دیده ببیند نتواندانکار. (امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 51).
انکار پس از اقرار مسموع نباشد. (امثال وحکم دهخدا ج 1 ص 305).
|| (اصطلاح نجوم) وقوع کوکبی است در برجی که او را در آن برج هیچ حظی از حظوظ نباشد. (یادداشت مؤلف). مقابل قبول. ابوریحان در التفهیم آرد: قبول آن بود که سفلی بجایی باشد که بهره ٔ علوی بود چون برو پیوندد از آن بهره ٔ خویشتن او را نماید تا او را پذیرد چون کسی که دیگر را خویشتن تعریف همی کند که من پسر توام یا غلام یا همسایه. اگر نیز علوی ببهره ٔ سفلی باشد قبول تمام شود و هرچند بهره ها بیشتر، آن قبول مضعف تر و خاصه چون نگرستن از دشمنی با آن کراهیت نبود و چون قبول نبود انکار خوانند. (التفهیم ص 495). و رجوع به اتصال شود.


کافر

کافر. [ف ِ] (ع ص، اِ) ضد مؤمن. بی دین. بی کتاب. ناگرونده. ناگرویده. ناخستو. (مهذب الاسماء) (مجمل اللغه) (دستورالاخوان) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء):
درآورد لشکر به ایران زمین
شه کافران دل پراگنده کین.
فردوسی.
همه نزد من سربسر کافرند
وز اهریمن بدکنش بدترند.
فردوسی.
تاک رز گفتا از من چه همی پرسی
کافری، کافر، ز ایزد نه همی ترسی.
منوچهری.
آنجا کافران پلیدتر و قوی تر بودند و مضایق بسیار و حصارهای قوی داشتند. (تاریخ بیهقی ص 624). در سالی پنجاه هزار کم و بیش از برده ٔ کافر و کافرزاده از دیار کفر به بلاد اسلام می آورند. (کلیله و دمنه).
گر لبت آن منستی ز جهان
کافرم گر هوسی داشتمی.
خاقانی (دیوان چ سجای ص 675).
کافرم کافر ار بخدمت تو
دل من آرزو نمیدارد.
خاقانی.
تا به اسلام عشق تو برسم
بنده ٔ کافری توانم شد.
خاقانی.
گفت کرم کن که پشیمان شدیم
کافر بودیم و مسلمان شدیم.
نظامی.
تا چنان نومید شد جانشان ز نور
که روان کافران ز اهل قبور.
مولوی.
گر جمله ٔ کاینات کافر گردند
بر دامن کبریاش ننشیند گرد.
سعدی.
عقل بیچاره است در زندان عشق
چون مسلمانی بدست کافری
سعدی.
گر گدا پیشرو لشکر اسلام شود
کافر از بیم توقع برود تا در چین.
سعدی.
به تقلید کافر شدم روز چند
برهمن شدم در مقالات زند.
سعدی.
|| ناسپاس. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). کافر را در تداول بیشتر فارسی زبانان به فتح نیز استعمال کرده اند. (غیاث) (آنندراج) (شعوری ص 237):
زمین را فروشستی از شرک مشرک
جهان را تهی کردی از کفر کافر.
فرخی.
(دیگر قافیه ها مادر و گوهر و قیصر است).
بر او مردمی کو کبر دارد
بتر باشد هزاران ره ز کافر.
فرخی.
(بقیه ٔ قوافی برابر و سنگر و یاور است).
به مردی فزاینده ٔ عز مؤمن
به شمشیر کاهنده ٔ کفر کافر.
فرخی.
(دیگر قافیه ها صفدر و گوهر ومرمر است).
گر خواهدکشتن بدهن کافر او را
روشن کندش ایزد بر کافه ٔ کافر.
ناصرخسرو.
(دیگر قافیه ها منور و چنبر و... است).
نزدیک او اگر خطرش هستی
یک شربت آب کی خوردی کافر.
ناصرخسرو.
(بقیه ٔ قوافی حیدر و منکر و افسر و... است).
بریده گشت پس آنگاه ششصد و سی سال
سیاه شد همه عالم ز کفر و از کافر.
ناصرخسرو.
(بقیه ٔ قوافی برتر و محشر و... است).
گهی ابر تاری و خورشید رخشان
چو تیغ علی بود در کتف کافر.
ناصرخسرو.
(دیگر قافیه ها مضطر و مفخر و بیمر است).
حجت نبود ترا که گوئی
من مؤمنم و جهود کافر.
ناصرخسرو.
(بقیه ٔ قوافی صنوبر و نشتر و رهبر... است).
|| در شرع به معنی منکر دین محمدی است. (آنندراج). || ظالم. بی رحم. شوخ. (آنندراج):
گر قرمطی و جهود و گر کافر بود
از تخت به دار بر شدن منکر بود.
(تاریخ بیهقی ص 186).
قیامت میکنی ای کافر امروز
ندانم تا چه در سر داری امروز.
انوری.
زلف تو کافری است که هردم بتازگی
خون هزار کس خوردآنگه که کم خورد.
خاقانی.
گفت موسی های خیره سر شدی
خود مسلمان ناشده کافر شدی.
مولوی.
- زنبور کافر،نوعی زنبور. زنبور سرخ. (آنندراج):
در زنبور کافر از چه زنی
خاصه دارالسلاح پیکان است.
خاقانی.
صحن مجلس در مدور جام نوشین چشمه یافت
چون ز غمزه کافران زنبور کافر ساخته.
خاقانی.
ترکیب ها:
- کافر حربی. کافرخوی. کافردل. کافردلی. کافر ذمی. کافرزاده. کافرستیز. کافر سرخ. کافرسیرت. کافر غیرکتابی. کافر فرنگ. کافر کتابی. کافرکش. کافرکشتن. کافرکیش. کافرکیشی. کافرماجرا. کافر ماجرایی.کافرماجرایی کردن. کافرمژه. کافرنشان. کافرنعم. کافرنعمت. کافرنعمتی. رجوع به ذیل هر یک از این کلمات شود.
|| مقیم: یقال هو کافر بارض الروم، ای مقیم بها. (مهذب الاسماء). || اخیل، و آن مرغی است. رجوع به اخیل شود. || شب تاریک. (مهذب الاسماء) (غیاث) (دستور الاخوان) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (شعوری). || تاریکی. || تاریکی اول شب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || ابر تاریک. (دستور الاخوان) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || سیاه. ادهم. (المنجد):
رفتم از پیش او و پیش گرفتم
راه سخت و سیاه چون دل کافر.
مسعودسعد.
|| کشاورز. (مهذب الاسماء) (دستورالاخوان) (ترجمان علامه ٔ جرجانی ترتیب عادل) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (شعوری ج 2 ص 237). || زره. درع. || مرد باسلاح. || غلاف شکوفه ٔ خرما. || آنکه جامه بالای یکدیگر پوشیده باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || دریا. (دستور الاخوان) (مهذب الاسماء) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || رودبار بزرگ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || جوی بزرگ. || زمین دور از مردم. || زمین ناهموار. || گیاه. || غایط پاسپرده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || نوعی از زنبور است. (آنندراج). زنبور سرخ:
نام من چون سرخ زنبوران چرا کافر نهی
نقش من چون شاه زنبوران مسلمان آمده.
خاقانی.
اختران بینم زنبور صفت کافر سرخ
شاه زنبور مسلمان به خراسان یابم.
خاقانی.
رجوع به زنبور شود.

فرهنگ عمید

ناخستو

آن‌که اقرار نکند، منکر،

حل جدول

ناخستو

منکر


منکر

ناخستو

فارسی به انگلیسی

فرهنگ فارسی هوشیار

ناخستو

(صفت) آنکه اقرارنکند منکر: یکی پند خوب آمد از هندوان بران خستوانند نا خستوان. . . (ابوشکور)، آنکه بوجود خدا معترف نیست کافر مقابل خستو.


انکار کردن

وازدن افراچ گفتن امتناع کردن وازدن ناخستو شدن.


منکر

نیگرای ناخستو وی ستو وی ستود منبل (اسم صفت) نا شناخته مقابل معروف، زشت ناپسند: } روزی ماری اژدها پیکر با صورتی سخت منکر. . . در آن باغ آمد. { (مرزبان نامه. ‎. 1317 ص 90)، قول و فعلی که بر خلاف رضای خدا باشد: جمع: منکرات مناکر. یا نهی از منکر. منع کردن از اعمال نامشروع، زیرک فطن جمع: منکرون مناکیر، شگفت عجیب. (اسم) انکار کننده، جاهل جمع: منکرین.

مترادف و متضاد زبان فارسی

خستو

اعتراف‌کننده، اقرارکننده، معترف، مقر،
(متضاد) ناخستو، هسته

معادل ابجد

ناخستو

1117

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری