معنی موم

لغت نامه دهخدا

موم

موم. (اِ) ماده ٔ زردرنگ و نرم و بسیار قابل جذب که آن را زنبور عسل حاصل می کند و به تازی شمع گویند. (ناظم الاطباء). اسم فارسی شمع است. (تحفه ٔ حکیم مؤمن) (آنندراج). مومها در حرارت معمولی جامدند، در الکل و آب غیرمحلولند و در اتر و سولفوردوکربن قابل حل می باشند و در حرارت شصت درجه ذوب می شوند. در امریکای جنوبی نباتی با نام نخل موم یا سروکسیلن وجود دارد که موم آن را به جای موم زنبور عسل مورد استفاده قرار می دهند. (از گیاه شناسی ثابتی صص 73-75). استریدها و سریدهای موم بر اثر محلول الکلی پتاس صابونی می شوند و الکلهای مختلف و اسیدهای چرب تولید میکنند. الکلهایی که بدین وسیله از موم جدا شود در نباتات مختلف متفاوت است. از موم زیتون و آلو، ایپورانول استخراج می شود. در موم های پنبه دانه و الیافی که برای پارچه بافی مصرف می شود الکل کرنوبیک و در کتان و رازک، الکل سریلیک و بالاخره در موم نباتات دیگر الکلهای دیگری وجود دارد... موم گلبرگهای گل سرخ دارای هفت نوع مختلف از این هیدروکربورهاست. (گیاه شناسی ثابتی ص 74).
موم را اقسامی است: 1- موم گیاهی که در اندامهای مختلف گیاهی (ساقه و برگ و میوه) به وجود می آید، مانند موم موجود در سطح برگ کلم و کاکتوس و برگ نیشکر و غیره. در درخت نخل موم یا سروکسیلن مقدار موم به حدی زیاد است که آن را استخراج می کنند و به آن موم خرما نیز گویند. 2- موم معدنی که از گیاهان فسیل شده خصوصاً تورب ها به دست می آید. توضیح اینکه در اطراف تشکیلات نفتی قسمی موم معدنی زردرنگ یا قهوه ای به دست می آید که به اوزوکریت موسوم است و آن جز مومیائی است. 3- موم حیوانی ماده ای است که از چهار جفت غده ٔ مترشحه ٔ موم که در داخل شکم زنبور عسل کارگر است به دست می آید. زنبورهای عسل این موم را جهت ساختن حجرات لانه های خود به کار می برند. برای استخراج این موم معمولاً عسل را تصفیه می کنند و موم را به دست می آورند. این همان ماده ٔ چسبنده است که در عسل است و آن را نخورند. خواص شیمیایی این موم نیز مشابه با موم گیاهی است:
بگرفت سر زلف تو رنگ از دل تو
نزدود وفا و مهر زنگ از دل تو
تا کم نشود کبر پلنگ از دل تو
موم از دل من برند و سنگ از دل تو.
عنصری.
کوکبی آری ولیکن آسمان تست موم
عاشقی آری ولیکن هست معشوقت لگن.
منوچهری.
تا موم را در آتش سوزان نیفکنی
از کام او برون نرود طعم انگبین.
ظهیر فاریابی.
چو رحم آرد دلت بینم که آب از سنگ می زاید
چو خشم آرد لبت بینم که موم از انگبین خیزد.
خاقانی.
که موم و زر به کژی نقش راستی یابند
ز مهر خاتم سلطان و سکه ٔ ضراب.
خاقانی.
درخت خرما از موم ساختن سهل است
ولیک ازآن نتوان یافت لذت خرما.
خاقانی.
مومی افسرده را در این گرمی
نرم گردان ز بهر دل نرمی.
نظامی.
چو آهن تاب آتش می نیارد
نمی باید که پیشانی کند موم.
سعدی.
قومی که به چنگ اندرشان سنگ سیه موم
اینک همه در چنگ تو چون موم به فرمان.
قاآنی.
ختام، گل و موم و مانند آن که بدان مهر کنند بر چیزی. جُث ّ؛ پر زنبور در عسل و موم. (منتهی الارب).
- از موم رطب کردن، کار ناشدنی کردن. کاری شگرف کردن:
بری خوردمی آخر از دست کشت
اگر نه ز مومی رطب کردمی.
خاقانی.
- از موم سنگ ساختن، کنایه است از کار عجیب و غریب کردن. (از آنندراج). کار دشوار کردن:
که چون شاه عالم به دانای روم
بفرمود تا سنگ سازد ز موم
به پیروزی آن نقش درخواسته
چو پیروزه نقشی شد آراسته.
نظامی.
- چو مهره ٔ موم، چون مهره ٔ موم سخت نرم و ملایم و در فرمان. تحت سلطه. که شخص برآن تواناست:
از طبیعی و هندسی و نجوم
همه در دست او چو مهره ٔ موم.
نظامی.
- چون (چو، مثل) موم، سخت نرم و ملایم. (از یادداشت مؤلف):
دشمن ار اژدهاست پیش سنانش
گردد چون موم پیش آتش سوزان.
(منسوب به رودکی).
کشاورز بودم در آن دشت و بوم
به برزیگری سنگ پیشم چو موم.
فردوسی.
من به دلها انگبینم او چو موم
پس تو زین دو آنچه بهتر برگزین.
خاقانی.
صلیب زنگ را بر تارک روم
به دندان ظفر خاییده چون موم.
نظامی.
- مثل موم ومرهم، سخت کوفته. سخت پخته. (یادداشت مؤلف).
- موم پنداشتن (دانستن)، کنایه از سخت نرم و سبک انگاشتن:
به زور از زمین کوه برداشتی
گران سنگ را موم پنداشتی.
فردوسی.
- موم دانستن، بی اثر دانستن. دانستن که برندگی ندارد:
جهان را تو بی لشکر روم دان
همان تیغ پولادشان موم دان.
فردوسی.
- موم سیاه، بره موم. موم سیاه رنگ که زنبور با آن در لانه را به هنگام زمستان مسدود می کند. (یادداشت مؤلف):
چشمش ز خواب و غمزه زنبور سرخ کافر
شهد سپید در لب، موم سیاه خالش.
خاقانی.
- موم کافوری، شمع کافوری. مَن ّ قاطوس. (یادداشت مؤلف). و رجوع به ترکیب شمع کافوری در ذیل مدخل شمع شود.
- موم و مرهم، (از اتباع) سخت نرم و کوفته. (از یادداشت مؤلف). کنایه از سخت نرم و ملایم.
- امثال:
مخواه از موم نفع مومیایی. (امثال و حکم دهخدا).
موم هر جای که آتش بود افتد به گداز. (امثال و حکم دهخدا).
|| شمع. شمع که سوزند روشنایی را. نام شمع که در لاله و جز آن نهند و بسوزند و برافروزند، ورفته رفته در مفهوم پس مانده ٔ انگبین به کار رفته است. (از یادداشت مؤلف).
- موم برافروختن، برافروختن شمع.
- || آشکار کردن راستی و حقیقت.
- || به نرمی گفتن. (ناظم الاطباء).
- موم خرما، مومی که از گونه ای نخل به نام نخل موم حاصل می شود.
- موم فسیل، موم معدنی. رجوع به ترکیب موم معدنی شود.
- موم معدنی، موم فسیل. مومی که از گیاهان فسیل شده خصوصاً توربها به دست می آید. ترکیب این موم منحصراً هیدروکربور است ولی نقطه ٔ ذوبش مانند سایر مومها در حدود 60 درجه است و وزن مخصوصش نیز مانند مومهای دیگر /95. است.

موم. [م َ] (ع مص) چیچک زده گردیدن. (منتهی الارب). || برسام زده گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).

موم. (ع اِ) جرجس. (منتهی الارب). شمع. (منتهی الارب) (دهار) (اختیارات بدیعی). روغن عسل. (آنندراج) (منتهی الارب). رجوع به موم (لغت فارسی) شود. || افزاری است مر جولاهان را که در آن رشته نهند و بافند. (منتهی الارب) (آنندراج). ابزاری مر جولاهگان را که مکو گویند. (ناظم الاطباء). || افزاری است مر کفشگران را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || برسام. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از المعرب جوالیقی ص 312). علت برسام. (مهذب الاسماء). برسام. مرض برسام. ذات الجنب. (یادداشت مؤلف). || سخت ترین چیچک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).


موم اندود

موم اندود. [اَ] (ن مف مرکب) موم اندوده. موم اندوده شده.موم آلود. آلوده به موم. || موم آلود. مشمع. (یادداشت مؤلف). و رجوع به موم آلود و مشمع شود.


موم گر

موم گر. [گ َ] (ص مرکب) موم ساز. شمعساز. شماع. (ناظم الاطباء). موم ریز. موم ساز. شماع. شمعریز. (یادداشت مؤلف). و رجوع به موم ریز و شماع شود.


مهر موم

مهر موم. [م ُ رِ م ُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) مهری که از موم سازند. (آنندراج). مهر و موم. رجوع به مهر و موم ذیل مهر شود.


موم آلود

موم آلود. (ن مف مرکب) موم آلوده. آلوده به موم. عسل یا هر چیز که به موم آلوده باشد. رجوع به موم شود. || موم اندود. مشمع. (یادداشت مؤلف). رجوع به مشمع شود.


موم رنگ

موم رنگ. [رَ] (ص مرکب) به رنگ موم زرد. || موم گون. مانند موم نرم:
نگه گرد جوشن گذاری خدنگ
که آهن شدی پیش او موم رنگ.
فردوسی.


موم سرشت

موم سرشت. [س ِ رِ] (ص مرکب) آنکه مانند موم نرم باشد. موم طبیعت: این هیون هین و این جمل مؤمن نهاد موم سرشت لین را گناهی نیست. (مرزبان نامه ص 271).


موم کردن

موم کردن. [ک َ دَ] (مص مرکب) گداختن. (ناظم الاطباء). || نرم کردن. موم گردانیدن.


موم سان

موم سان. (ص مرکب) موم کردار. نرم همچون موم. که چون موم نرم و ملایم باشد. (از یادداشت مؤلف):
موم سانم ز بهر خاتم نور
خالی از انگبین و از زنبور.
نظامی.
و رجوع به موم شود.

فرهنگ معین

موم

(اِ.) ماده ای است که زنبور عسل آن را تولید می کند و از آن برای خود خانه می سازد.

فرهنگ عمید

موم

ماده‌ای زردرنگ که زنبورعسل تولید می‌کند و از آن برای خود لانه می‌سازد، تفالۀ عسل که پس از تصفیۀ عسل باقی می‌ماند،

حل جدول

موم

شمع، تفاله عسل

ماده‌ای نرم و غالباً زرد در عسل

شمع، تفاله عسل، ماده ای نرم و غالباً زرد در عسل

فارسی به انگلیسی

موم‌

Beeswax, Wax

فارسی به عربی

موم

شمع، شمع العسل

ترکی به فارسی

موم

شمع

مترادف و متضاد زبان فارسی

موم

شمع، مومیا

گویش مازندرانی

موم

ماده ی نرم و جامد و غالبا زرد رنگی که از منابع گیاهی و حیوانی...

فرهنگ فارسی هوشیار

موم

ماده ی زرد رنگ و نرم و بسیار قابل جذب که آنرا زنبور عسل حاصل میکند و به تازی شمع گویند

معادل ابجد

موم

86

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری