معنی موجود
لغت نامه دهخدا
فرهنگ معین
(مُ) [ع.] (اِمف.) آفریده، هست شده.
فرهنگ عمید
بهوجودآمده، هستشده، آفریدهشده،
(صفت) وجوددارنده،
حل جدول
آنچه دارای هستی است، هستییافته، ویژگی آنچه وجود دارد
کائن
آنچه دارای هستی است، هستی یافته، ویژگی آنچه وجود دارد، کائن
فرهنگ واژههای فارسی سره
باشنده، هستار، هستنده، پدیده، هستی
مترادف و متضاد زبان فارسی
حاضر، حی، زنده، هست،
(متضاد) غایب
فارسی به انگلیسی
Actual, Alive, Available, Being, Going, Disposable Adj., Entity, Existent, Extant, Forthcoming, Out, Prevailing, Stock, Substantial
فارسی به عربی
حقیقی، حیاه، ذهاب، شیء، متوفر، مفید، موجود، هدیه
عربی به فارسی
موجود , هست , دارای هستی , پدیدار , باقی مانده , نسخه ء موجود و باقی (ازکتاب وغیره)
فرهنگ فارسی هوشیار
هست، مقابل نیست و معدوم
فارسی به ایتالیایی
essere
فارسی به آلمانی
Echt, Leben (n), Lebensdauer (m), Standzeit (f), Tatsächlich, Wahr, Wirklich, Erhältlich, Erreichbar, Funktionierend, Gehend, Geschwindigkeit (f), Weggehend
واژه پیشنهادی
هست
معادل ابجد
59