معنی مهم

فارسی به انگلیسی

مهم‌

Big, Cardinal, Consequential, Considerable, Decisive, Earnest, Earthshaking, Epochal, Eventful, Fateful, Focal, Grave, Historic, Important, Key, Materials, Newsworthy, Noteworthy, Obbligato, Paramount, Principal, Seminal, Serious, Significant, Staple, Substantial, Top-Drawer, Vital

فارسی به ترکی

مهم‬

önemli

عربی به فارسی

مهم

مهم

فارسی به عربی

مهم

بالغ الاهمیه، جدی، حاسم، رییس، عظیم، قبر، کبیر، ماده، مهم، هام

لغت نامه دهخدا

مهم

مهم. [م ُ هَِم م] (ع ص) نعت فاعلی از اهمام. بی آرام کننده و اندوهگین گرداننده. (از منتهی الارب). غم انگیز. در غم و اندوه اندازنده. نگران کننده و محزون سازنده. (از اقرب الموارد) || در میان اندازنده. (غیاث). || (اِ) کار سخت. (منتهی الارب). کار بزرگ و قابل توجه. کاری که بدان اهمیت دهند. امر عظیم و کار دشوار زیرا که کار دشوار طبیعت را در اندوه و فکر می اندازد. (غیاث). امر خطیر. کار با اهمیت. امر قابل توجه. کاری بزرگ که در آن اهتمام باید کرد. ج، مَهام ّ: اگر به درگاه عالی پس از این هزار مهم افتدو طمع آن باشد که من به تن خویش بیایم نباید خواند که البته نیایم. (تاریخ بیهقی ص 68). ما مهمی بزرگ درپیش داریم. (تاریخ بیهقی ص 128). مقرر گشتی که به مهمی مرا خوانده می آید. (تاریخ بیهقی ص 130). گفت مهمی بزرگ پیش گرفته ای. (قصص الانبیاء ص 172). چون مرد آنجا رفت کسری گفت به چه مهم آمده ای ؟ (قصص الانبیا ص 226).
در مهمی که افتد اندر ملک
زود صد بندگی کنی اظهار.
مسعودسعد.
به چه طریق قدم در این مهم خواهی نهاد. (کلیله و دمنه). ترا به مهمی بزرگ اختیار کردیم. (کلیله و دمنه). منتظر می باشم که اگر مهمی باشد من آن را... کفایت کنم. (کلیله و دمنه). مسعود... جزماً فرمان داد که این مهم ترا باید کفایت کرد. (سلجوقنامه ٔ ظهیری ص 15).
عقل تو قسمت شده بر صد مهم
بر هزاران آرزو و طم و رم.
مولوی.
یکی از پادشاهان گفتش مینماید که مال بیکران داری و ما را مهمی هست اگر به برخی از آن دست گیری کنی. (گلستان).
بگفتا نیارم شد اینجا مقیم
که درپیش دارم مهمی عظیم.
سعدی (بوستان).
وزرای انوشیروان در مهمی از مصالح ملک اندیشه همی کردند. (گلستان). در عرصه ٔ مملکت خویش جره باز شکارگاه آن خدمت وکره تاز (ظ: یکه تاز) مضمار آن مهم ملم را هیچ خواجه را کافی تر از این بزرگوار نشناخت. (المضاف الی بدایعالازمان ص 5). || کنایه از ضرور است. (غیاث اللغات). کار لازم و ضروری. || کار که بدان گمارده شوند. شغل: پس از وفات سلطان محمود رضی اﷲعنه مهم صاحبدیوانی غزنه بدو [ابوسعید سهل] داده آمد باضیاع خاص. (تاریخ بیهقی ص 124). حاکم مطوعی را هم بدین مهم نامزد کردند با رسول نوخاستگان برفت. (تاریخ بیهقی ص 598). فلان خیلتاش را... بگوی تا ساخته آید که برای مهمی وی را به جائی فرستاده آید. (تاریخ بیهقی). ملک بن برمک را... از بلخ بفرمود آوردن از جهت شغلی بزرگ و مهمی نازک و عملی خطیر. (تاریخ برامکه). از ایشان یکی رابه راه کرده بود بدین مهم (یعنی پیغام بردن). (از اسکندرنامه ٔ سعید نفیسی). تا او بدین مهم نامزد شود. (کلیله و دمنه). گفتند هفت روزه به مهمی رفته است. (جهانگشای جوینی). || امر. عمل. کار که گزارده شود:
آسمان در خون خاقانی چراست
کاین مهم را نامزدخوی تو بس.
خاقانی.
گر داشت یک مهم به عزیزی چو روز عید
شد چون هلال شهره ز من پیکر سخاش.
خاقانی.
به اوزگند مقیم شد تا از مهم زفاف بپرداخت. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 277). سلطان کار او فرو گذاشت و روی به مهم خویش آورد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 341).
گم شد و نابود شد از فضل حق
بر مهم دشمن شما را شد سبق.
مولوی.
انجام مهم خواستن ازمردم پست
چون تکیه نمودن است بر بازوی مست.
آصف ابراهیمی.
- مهم یکرو کردن، کاررا یکسره کردن. یکرو کردن و آن عبارت است از سرانجام دادن کار:
وصل یا مردن مهم خویش یکرو می کنم.
نورالدین ظهوری.
|| حادثه. واقعه. روی داد. اتفاق: دانستم که مهمی افتاده است چیزی نگفتم. (تاریخ بیهقی ص 323). ما یکروز به هرات بودیم مهمی بزرگ در شب درافتاد. (تاریخ بیهقی). || (ص) بااهمیت. حائز اهمیت. درخورتوجه: اگر سلطان پرسد که احمد چرا نیامده... بباید داد (رقعه را) که مهم است. (تاریخ بیهقی ص 158). خداوند به وی چند نامه ای مهم فرمود به ری و آن نواحی. (تاریخ بیهقی ص 162). دیوانبان دانسته بود که هر اسکداری که چنین رسید سخت مهم باشد. (تاریخ بیهقی ص 323).
- مهم نبودن، اهمیتی نداشتن.
- مهم نشمردن، اهمیت ندادن. اعتنا نکردن. با اهمیت ندانستن.

فرهنگ معین

مهم

(مُ هِ مّ) [ع.] (اِ.) کار بزرگ و خطیر. ج. مهام.

فرهنگ عمید

مهم

بااهمیت،
(اسم) کار قابل‌توجه،
(اسم) [قدیمی] شغل، کار،

حل جدول

مهم

با اهمیت

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

مهم

کرامند، برجسته، مِهند، مهین

مترادف و متضاد زبان فارسی

مهم

بااهمیت، بسزا، خطیر، پراهمیت، اصلی، حیاتی، اساسی، جدی، عظیم، عمده، گرانبها،
(متضاد) کم‌اهمیت، غیرمهم، برجسته، گرانمایه، معتبر، ممتاز

فرهنگ فارسی هوشیار

مهم

نگران کننده و محزون سازنده، کار سخت، کار دشوار و امری عظیم، امر قابل توجه

فارسی به ایتالیایی

مهم

illustre

importante

rilevante

vitale

فرهنگ فارسی آزاد

مهم

مُهِمّ، کار بزرگ و با اهمیت، کار دشوار، امری که برای اجرایش اهتمام ورزند، آنچه بدان اهمیت دهند، (جمع: مَهامّ)،

فارسی به آلمانی

مهم

Chef (m), Ernst, Ernsthaft, Gewaltig, Grob wichtig, Gross, Groß, Gross, Großartig, Haupt (m), Kopf (m), Leiter (m)

معادل ابجد

مهم

85

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری