معنی مهرساز

لغت نامه دهخدا

مهرساز

مهرساز. [م ِ] (نف مرکب) مهرانگیز. مهرورز. برانگیزنده ٔ محبت و مهر:
هم از بهر مهراب و سیندخت باز
هم از بهر رودابه ٔ مهرساز.
فردوسی.
هریک از چهره عالم افروزی
مهرسازی ومهربان سوزی.
نظامی.

مهرساز. [م ُ] (نف مرکب) مهرسازنده. آنکه دستینه سازد. سازنده ٔ مهر. حکاک. مهرکن. که مهر می سازد. که شغل وی مهر ساختن باشد. || جاعل مهر. که به دغا و فریب مهر کسی را جعل کند.


خاتمی

خاتمی. [ت َ] (ص نسبی) انگشترساز یا مهرساز. (ناظم الاطباء).


مهرسازی

مهرسازی. [م ُ] (حامص مرکب) عمل مهرساز. ساختن دستینه و مهر. || جعل مهر. مهر تقلبی و جعلی درست کردن. || (اِ مرکب) دکان و جای ساختن مهر.


ساز

ساز. (نف مرخم) سازنده ٔ چیزی. (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). و این در اصل وضع صیغه ٔ امر است که گاهی بمعنی فاعل مستعمل میشود. (آنندراج). به حذف «نده » یا«ان » با الفاظ دیگر منضم شود و اسم فاعل مرکب سازد. در ترکیب با اسماء ذات بمعنی درست کننده و بعمل آورنده و صنیع آید و شغل و عمل را رساند. چون «گر» و «کار»: آئینه ساز. بخاری ساز. تارساز. چاقوساز. چینی ساز. حلبی ساز. خاتم ساز. خوی گیر ساز. داروساز. دندانساز. سماور ساز. صاغری ساز. صندلی ساز. صندوقساز. قابساز. قفل ساز. قنداقساز. کاشی ساز. گچ ساز. گراورساز. مبل ساز. مجسمه ساز. یراق ساز. رجوع به «گر» شود. گاهی بمعنی تعمیر کننده آید و شغل و عمل را رساند: دوچرخه ساز. رادیوساز. زین ساز. ساعت ساز. || «کننده ». در ترکیب با اسماء معنی: پرخاش ساز. تدبیرساز. جادوساز. جلوه ساز (جلوه گر). چاره ساز (چاره گر). حیلت ساز (حیله گر).خشم ساز. زرق ساز. صلح ساز. ظلم ساز. عذرساز. غناساز. کیمیاساز (کیمیاگر). کینه ساز. مهرساز. نیرنگ ساز. رجوع به «گر» شود. || برپای دارنده. منعقدکننده: انجمن ساز. بزم ساز. چنگ ساز. حرب ساز. عیش ساز. || آراینده. رونق دهنده: بزم ساز. خودساز. ظاهرساز. لشکرساز. || پردازنده. ایجادکننده: آهنگ ساز. ترانه ساز. صورت ساز. نغمه ساز. مجسمه ساز. || روبراه کننده. سر و سامان دهنده. فراهم کننده:پاپوش ساز. پرونده ساز. زمینه ساز. سبب ساز. کارساز. وسیله ساز. || نوازنده: ارغنون ساز. بربطساز.چنگساز. دستان ساز. رودساز. زخمه ساز. عودساز. غناساز. نواساز. || سازگارشونده. سازوار. موافق:دمساز. زمانه ساز. طبعساز. || (ن مف مرخم) گاهی بمعنی (اسم) مفعول استعمال یابد: چون کار خدا ساز. کاری که خدا ساخته باشد. مائده ٔ دست ساز. مائده ای که آن را بدست ساخته باشند. (آنندراج):
هر مائده ای که دست ساز فلک است
یا بی نمک است یا سراسرنمک است.
خاقانی (از آنندراج).
بنّا ساز (در تداول عامه خانه ای که بنا ساخته باشد برای فروش که این نوع خانه چندان استحکام ندارد). تازه ساز. نوساز. رجوع به ساختن و ردیف و رده ٔ هریک از کلمات فوق شود.


پیشه وران

پیشه وران. [ش َ / ش ِ وَ] (ص مرکب، اِ مرکب) ج ِ پیشه ور. صاحبان حرف. اهل حرفت. محترفه. این کلمه در تداول امروز بحای کسبه و اصناف پذیرفته شده و مستعمل است (از لغات مصوب فرهنگستان). امّا اصناف و کسبه که در عداد پیشه وران محسوبند بر حسب اصطلاح مالیه و مقررات مالیاتی بشرح ذیل و اعم از کسبه و دست مزد بگیران، یعنی اهل حرفت وصنعت که منحصراً دستمزد دریافت میدارند، میباشند:
آئینه ساز و آئینه فروش، آبکار، آبنبات ساز و آبنبات ریز، آپاراتچی، آبمیوه فروش، آش پز، آجیل فروش، آرایشگر، آهنگر، اطوکش، اوراقچی، الک ساز و غربال بند، اسباب بازی فروش، الوارفروش، اسلحه فروش، ابزارفروش، اتوشو، باطری ساز، بزاز، بقال، بیلیاردچی، بستنی فروش، بلورفروش، بنزین و نفت و روغن اتومبیل فروش، بارفروش، بشکه دار و بشکه ساز، پانسیون دار، پینه دوز، پنبه زن (حلاج)، پنبه فروش، پرنده فروش، پرده دوز، پیراهن دوز و پیراهن فروش. تره بارفروش، متصدی توقفگاه، تابلوساز و تابلونویس، تخته سه لائی فروش، ترازوساز، تراشکار فلزات، تمبر باطله فروش، تعمیرکار اتومبیل، تیرفروش، توتون فروش، تنباکوفروش، تخم گل فروش، جوشکار، جگرکی، جوراب باف و جوراب فروش، چمدان ساز، چاقوساز، چادردوز، چوبدار، چلوکبابی و چلوخورشی، چاپخانه دار، چرم فروش، چینی بندزن، چراغساز، چدن ریز، حلبی ساز، حصیرباف و حصیرفروش، حلواپز، حلاج (پنبه زن)، حلیم پز، خاتم ساز، خرازی فروش، خواربارفروش، خیاط و خیاط اتومبیل، دباغ، دوخته فروش، دوچرخه ساز و دوچرخه کرایه بده و دوچرخه فروش، دواتگر، درشکه دار، داروخانه دار، ریخته گر، رستوران دار، رفوگر، رنگرز، رنگ فروش، زرگر، زهتاب، زردوز و ملیله دوز، زغال فروش، سوهان کار، سمسار، سرایدار، سراج، سازنده ٔ آلات موسیقی، سرکه فروش وآبغوره و ترشی فروش، سیمانکار و موزائیک ساز، سیگارفروش، سبزی فروش، ساعت ساز و ساعت فروش، سماورساز، سنگتراش، سفیدگر، شیشه بر، شیشه گر، شیشه فروش، شیرینی فروش (قناد)، شمعساز، شعرباف، صحاف، صابون فروش، صندوق ساز، ظرف کرایه بده. عطار و سقطفروش، علاف، عصار، عکاس و ظاهرکننده ٔ فیلم، علاقه بند، عینک ساز و عینک فروش، فخار (کوره پز)، فرنی پز، قپان دار، قناد (شیرینی پز)، قندریز، قهوه چی، قهوه فروش، قلمزن، قفل ساز، قاب ساز، قصاب، کاغذفروش، کاموافروش، کلاهدوز و کلاه فروش، کلاه مال، کاروانسرادار، کله پز، کشک سا، کیف دوز و کیف فروش، کهنه فروش، کوزه فروش، کفاش، کتاب فروش و مجله فروش، گیوه فروش، گل فروش، گرمابه دار، گاودار، گله دار، گاراژدار (متصدی حمل و نقل)، گراورساز و پلاک ساز و مهرساز، لبنیات فروش، لبوفروش، لیمونادفروش، لواف، لباس دوخته فروش، لباس شو، لوازم التحریرفروش (نوشت افزارفروش)، لحاف دوز و لحاف فروش، لوازم الکتریکی فروش، لاستیک فروش، متصدی حمل ونقل (گاراژدار)، مسافرخانه دار، مسگر، مهمانخانه دار، میوه فروش، مصالح بنایی فروش، ماست بند، مبل ساز و مبل فروش، موتاب، نانوا (خباز)، نجار، نوشابه فروش، نقاش تابلو و عمارت و اتومبیل، نمدمال، نعلبند و نعل ساز، نمک کوب، نخودبریز، واکسی، ورشوساز، یخچال دار، یخنی پز.


مهر

مهر. [م ِ] (اِ) رحم و شفقت و محبت. (برهان قاطع). محبت. (فرهنگ جهانگیری) (غیاث اللغات) (انجمن آرا). دوستی و مودت و محبت و رحم و نرم دلی و شفقت و مروت. (ناظم الاطباء). عشق. محبت. حب. دوستی. وداد. ود. رأفت. عطوفت. (از یادداشتهای مؤلف):
ای خریدارمن تو را به دو چیز
به تن و جان و مهر داده ربون.
رودکی.
از مهر او ندارم بی خنده کام و لب
تا سرو سبز باشد و بر ناورد پده.
رودکی.
گرچه نامردم است مهر و وفاش
بشود هیچ از این دلم پرگس.
رودکی.
ز فرزند بر جان و تنت آذرنگ
تو از مهر او روز و شب چون نهنگ.
بوشکور.
ندانم یک تن از جمع خلایق
که در دل تخم مهر تونکشته.
بوالمثل (از صحاح الفرس).
خوی تو با خوی من بنیز نسازد
سنگدلی خوی تست و مهر مرا خوی.
خسروی.
بریدی سرساوه شاه، آنکه مهر
بر او داشت تا بود گردان سپهر.
فردوسی.
چنین است کردار گردان سپهر
نه نامهربانیش پیدا نه مهر.
فردوسی.
بدو گفت گستهم ایدون کنم
مگر کز دلش مهر بیرون کنم.
فردوسی.
مهر ایشان پی وفا دارم
غمشان من به هر دو بگسارم.
عنصری.
عاشق ز مهر یار بدین وقت می خورد
چون می گرفت عاشق، در باغ بگذرد.
منوچهری.
رزبان گفت که مهر دلم افزودی
وآنهمه دعوی را معنی بنمودی.
منوچهری.
همه مهری ز نادیدن بکاهد
اگر دیده نبیند دل نخواهد.
(ویس و رامین).
چو مهرم را بریدی بر جفا سر
بریده سر نروید بار دیگر.
(ویس و رامین).
چه چیز است این مهر فرزند و درد
که در نیک و بد هست تا جان نبرد.
اسدی.
بگرد از جهان راه مهرش مجوی
از آن پیشتر کز تو برگردد اوی.
اسدی.
دل ز مهر او چنانچون جنت مأوی کنی
چشم خویش از نوراو پر زهره ٔ زهرا کنی.
ناصرخسرو.
جانت شش ماه پر زمهر خزان است
شش مه از این پس پر از نشاط و بهار است.
ناصرخسرو.
پسری بدیدند چون ماه شب چهارده و مهر وی در دل فرعون بجنبید. (قصص الانبیاء ص 91).
گوهر و زر یافت از مهرش بسی
تا به مدحش گوهر اندر زر کشید.
مسعودسعد.
بر ملک تو ز مهر سپهر آن کند همی
کز مهر با پسر پدر مهربان کند.
مسعودسعد.
مردم از زیرکان دژم نشود
مهر کز عقل بود کم نشود.
سنائی.
بغض کز حکمتی بود دین است
مهر کز علتی بود کین است.
سنائی.
کین و مهر تو به زنبور همی ماند راست
که بر اعدای تو نیش است و بر احباب تو نوش.
سوزنی.
در ناف عالمی دل ما جای مهر تست
جای ملک میان معسکر نکوتر است.
خاقانی.
پای دلم برون نشد از خط مهر او
نه مهره ٔ امید من از شش در سخاش.
خاقانی.
بادت سعادت ابد و با تو بخت را
مهری که جان سعد به اسما برافکند.
خاقانی.
تا من نشوم به خاک از پستی پست
کوته نکنم ز دامن مهر تو دست.
؟ (از ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
دلها بر مهر او قرار گرفت. (از ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 397).
پدر از مهر زندگانی او
دور شد زو ز مهربانی او.
نظامی (هفت پیکر ص 58).
گرم شو از مهر و ز کین سرد باش
چون مه و خورشید جوانمرد باش.
نظامی.
مرا با شیر شد مهر تو در دل
عجب نبود اگر با جان برآید.
عطار.
دل که با مهر تو آمیخته شد چون می و شیر
آید از حادثه ها بیرون چون موی از ماست.
کمال اسماعیل.
هرکسی رابهر کاری ساختند
مهر آن را در دلش انداختند.
مولوی.
مهر تلخان را به شیرین می کشد
زآنکه اصل مهرها باشد رشد
قهر شیرین را به تلخی میبرد
تلخ با شیرین کجا اندرخورد.
مولوی.
خواهرش را دل آورید به دست
مهر از این برگرفت و در وی بست.
سعدی (هزلیات).
برود جان مستمند از تن
نرود مهر مهر احبابش.
سعدی (بدایع).
ندارد با تو بازاری مگر شوریده احوالی
که مهرش در میان جان و مهرش بر دهان باشد.
سعدی (بدایع).
مهری که به شیر شد فراهم
تا جان نرود کجا شود کم.
امیرخسرو دهلوی.
چندانکه رخت حسن فزاید بر چهر
بیچاره دلم مهر فزاید برمهر.
؟ (از صحاح الفرس).
در دل ندهم ره پس از این مهر بتان را
مهر لب او بر در این خانه نهادیم.
حافظ.
میل مو و رو و لعلش می کنی ای دل ولی
میل مهر و مهرعشق و عشق خونخور می شود.
کاتبی.
دل را به دل ره است در این گنبد سپهر
از سوی کینه کینه و از سوی مهر مهر.
؟ (از امثال و حکم).
- بدمهر، بی مهر. نامهربان:
بس شگفتم کز چه باشد در جهان
با چنین بدمهر مهر مادرم.
ناصرخسرو.
پرستار بدمهر شیرین زبان
به از بدخوئی کو بود مهربان.
نظامی.
که دنیا صاحبی بدمهر و خونخوار
زمانه مادری بی مهر و دون است.
سعدی.
- بدمهری، نامهربانی:
هنوز با همه بدعهدیت دعاگویم
هنوز با همه بدمهریت طلبکارم.
سعدی.
زمانه با تو چه دعوی کند به بدمهری
سپهر با تو چه پهلو زند به غداری.
سعدی.
- بدمهری کردن، نامهربانی کردن:
با عروسی بدین پریچهری
نکند هیچ مرد بدمهری.
نظامی.
خاطرم نگذاشت یک ساعت که بدمهری کنم
گرچه دانستم که پاک از خاطرم بگذاشتی.
سعدی.
- بیش مهر، که مهر و محبت بیش دارد. مهربان:
چرا بیش کین خواند او را سپهر
که هست از دگر خسروان بیش مهر.
نظامی.
- بی مهر، بی محبت. نامهربان:
مهر جوئی ز من و بی مهری
هده جویی ز من و بیهده ای.
رودکی.
من ندانستم از اول که تو بی مهرووفائی
عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی.
سعدی.
- سردمهر، نامهربان. کم محبت:
نمودند کآن رومی خوب چهر
چه بد دید از آن زنگی سردمهر.
نظامی.
- سردمهری، کم مهری. نامهربانی:
بسی گردنان را ز گردن کشان
زد از سردمهری به یخ بر نشان.
نظامی.
- سست مهر، کم مهر. بی وفا. که رشته ٔ مهر زود گسلد:
هرکه با غمزه ٔ خوبان سروکاری دارد
سست مهر است که بر داغ جفا صابر نیست.
سعدی.
سعدی وفا نمی کند ایام سست مهر
این پنج روزه عمر بیا تا وفا کنیم.
سعدی.
عروس ملک نکوروی دختری است ولیک
وفا نمی کند این سست مهر با داماد.
سعدی.
دلبر سست مهر سخت جفا
صاحب دوست روی دشمن خوی.
سعدی.
چو بیچاره شد پیشش آورد مهد
که ای سست مهر فراموش عهد.
سعدی (بوستان).
نگاری سخت مطبوعی و محبوب
ولیکن سست مهر و بیوفایی.
سعدی (بدایع).
- کم مهر، سست مهر. کم محبت:
بداندیش کم مهر و او بیش کین.
نظامی.
- ماه مهرپرست، کنایه از زن زیباروی پرستش کننده ٔ مرد با فر و شکوه:
چون دعا کرد ماه مهرپرست
شاه را داد بوسه ای بر دست.
نظامی.
- مهرآئین، که دوستی و محبت روش اوست.
- آئینه ٔ مهرآئین، دل صافی و پاک:
بر دلم گرد ستمهاست خدایا مپسند
که مکدر شود آئینه ٔ مهرآئینم.
حافظ.
- مهرآزمای، مهربان. محب. دوست:
سنجر به سعی دولت او بود دولتی
باد از سیاستش شده مهرآزمای خاک.
خاقانی.
- || مهرآزموده:
مهرآزمای مهره ٔ بازوش جان و عقل
حلقه به گوش حلقه ٔ گیسوش انس و جان.
خاقانی.
- مهر آزمودن، امتحان دوستی و محبت کردن. عاشقی کردن. مهر ورزیدن. و رجوع به مهرآزمای شود.
- مهر آفریدن، دوستی و محبت خلق کردن. خلق محبت و وداد کردن:
بدان یزدان که اومهر آفریده ست
بساط کین میانش گستریده ست.
نظامی.
- مهر آوردن، محبت داشتن. مهر ورزیدن:
روانم همی بر تو مهر آورد
همی آب شرمم به چهر آورد.
فردوسی.
دل تو بر او بر نیاورد مهر
چو چهر تو او را بدیدی به چهر.
فردوسی.
درجنه؛ مهر آوردن ناقه بر بچه ٔ خود بعد از رمیدگی. (منتهی الارب).
- مهرآیین، که آیین وی مهرورزی است. دوستدار. محب. رجوع به ترکیب مهرآئین شود.
- مهرافروز، مهرپرور. مهربان.
- || افروزنده ٔ مهر. روشن و نورانی کننده ٔ خورشید (از باب مبالغه):
بی ماه مهرافروز خود تا بگذرانم روز را
دامی به راهی می نهم مرغی به دامی میزنم.
حافظ.
- مهرافزای، مهرافزاینده. افزاینده ٔ محبت. زیبارویان و خوبان که مهر می افزایند. چهره ای که دیدارش مهر می افزاید:
هزار سال زیاد و هزار سال خوراد
میی چو مهر ز دست بتان مهرافزای.
فرخی.
صلاحی شامل و عفافی کامل، مجالستی دلربای و محاورتی مهرافزای. (کلیله و دمنه).
ماه منظور آن بت زیبای من
سرو روزافزون مهرافزای من.
سعدی (هزلیات).
راستی گویم به سروی ماند این بالای تو
در عبارت می نیاید چهر مهرافزای تو.
سعدی (خواتیم).
وه که گر من بازبینم چهر مهرافزای او
تا قیامت شکر گویم طالع پیروز را.
سعدی.
همچو مستسقی بر چشمه ٔ نوشین و زلال
سیر نتوان شدن از دیدن مهرافزایت.
سعدی (بدایع).
- مهرافکن، دوراندازنده ٔ محبت. که قدر محبت نداند. بی مهر:
مهر بر او مفکن و بفکنش دور
زآنکه بد و سرکش و مهرافکن است.
ناصرخسرو.
- مهر باختن، عشق ورزیدن:
ماهی دو سه مهر باخت با او
زآنگونه که بود ساخت با او.
نظامی.
- مهربخت، که بخت و اقبال با او بر سر مهر است.
- || که بخت او چون خورشید است:
از آن ماه پرورده ٔ مهربخت
که از ماه تن دارد از مهر جان.
؟ (از تاج المآثر).
- مهر برادری، علقه و محبت برادری.
- مهر برداشتن، مهر برکندن. دل برکندن:
گر برکنم دل از تو و بردارم از تو مهر
آن مهر بر که افکنم آن دل کجا برم ؟
کمال اسماعیل.
- مهر برکندن، محبت برگرفتن. بی علاقه شدن. مهر برداشتن. به ترک دوستی و علاقه و محبت گفتن:
ماه است رویت یا ملک قند است لعلت یا نمک
بنمای پیکر تا فلک مهر از دوپیکر برکند.
سعدی (بدایع).
چه باز در دلت آمد که مهر برکندی
چه شد که یار عزیز از نظر بیفکندی.
سعدی.
به دوستی که وفا گر کنی و گر نکنی
من از تو برنکنم مهر و نگسلم پیمان.
سعدی.
- مهر برگرفتن، محبت برکندن. بی علاقه شدن:
مهر از همه خلق برگرفتم
جز یاد تو در تصورم نیست.
سعدی (ترجیعات).
- مهر بریدن، مهر برگرفتن. بی علاقه شدن:
چنین است کردار گردان سپهر
ببرّد ز پرورده ٔ خویش مهر.
فردوسی.
به حق مهر و وفائی که میان من و تست
که نه مهر از تو بریدم نه به کس پیوستم.
سعدی.
شکست عهد محبت نگار دلبندم
برید مهر و وفا یار سست پیوندم.
سعدی (بدایع).
اگرچه مهر بریدی و عهد بشکستی
هنوز بر سر پیمان و عهد و سوگندم.
سعدی (بدایع).
- مهر بستن، عشق ورزیدن. عاشق شدن:
ای که گفتی به هوا دل منه و مهر مبند
من چنینم تو برو مصلحت خویش اندیش.
سعدی.
طایر مسکین که مهر بست به جائی
گر بکشندش نمیرود به دگر جا.
سعدی.
کس نیست که مهر تو در او شاید بست
ناچار به خدمتت کمر باید بست.
سعدی (مفردات).
- مهرپرور، پرورده ٔ خورشید.
- || زیبا. جمیل:
خورشید خاوری کند از رشک جامه چاک
گر ماه مهرپرور من در قبا رود.
حافظ.
- مهر جنبیدن،محبت پیدا کردن:
مهر دانائیش جنبید و بگفت
خوش سلامیشان و چون گلبن شکفت.
مولوی.
- مهر خواهری، محبت خواهری.
- مهر خون، مهر و محبتی که از راه نسب و خویشاوندی نسبی و از راه هم خونی باشد:
بر این داستان زد یکی رهنمون
که مهری فزون نیست از مهر خون
چو فرزند شایسته آید پدید
ز مهر زنان دل بباید برید.
فردوسی.
- مهر داشتن، محبت داشتن. علاقه مند بودن. عطوفت داشتن. عاشق بودن:
بر او مهر داری چو بر جان خویش
چو باداد بینی نگهبان خویش.
فردوسی.
که ایرج بر او مهر بسیار داشت
قضا را کنیزک از او بار داشت.
فردوسی.
چنین داد پاسخ که آن کس که مهر
ندارد بدین گردگردان سپهر.
فردوسی.
مهر چنین خیره چه داری بر آنک
بر تو همی دارد همواره کین.
ناصرخسرو.
بر بنده مهر داشت چهل سال و هرگز او
بر هیچ آدمی دل نامهربان نداشت.
مسعودسعد.
گفت چون ندهی بدان سگ نان و زاد
گفت تااین حد ندارم مهر و داد.
مولوی.
من از مهری که دارم برنگردم
تو را گر خاطر مهر است و گر کین.
سعدی.
بود مرد داننده بخت آفرین
نه با کس جهان مهر دارد نه کین.
بدیعالزمان فروزانفر.
- مهرساز، مهرورز. مهرپرداز. مهرخواه. آن که ایجاد محبت می کند:
هم از بهر مهراب و سیندخت باز
هم از بهر رودابه ٔ مهرساز.
فردوسی.
هریک از چهره عالم افروزی
مهرسازی و مهربان سوزی.
نظامی.
- مهرفروز، افروخته از مهر و محبت:
بود دل مهرفروزش بدو
پاس شب و روزی روزش بدو.
نظامی.
- مهرفزا، مهرافزا. که بر مهر و محبت خود بیفزاید: بهاء او [خدا] دل ربا و سناء او مهرفزا و ملک او بی فنا. (کشف الاسرار میبدی ج 1 ص 27).
- مهر فکندن، دل بستن. محبت پیدا کردن:
مهر مفکن بر این سرای سپنج
کاین جهان پاک بازی و نیرنج.
رودکی.
- مهر گرم کردن، کنایه از افزونی محبت. (آنندراج).
- مهر گستردن، محبت نمودن. مهر پروردن:
به پیش خداوند گردان سپهر
برفت آفرین را بگسترد مهر.
فردوسی.
- مهرنهادن، محبت کردن. مهر افکندن:
بس کم آزرمی نپندارم که تو
مهر بر چون من کم آزاری نهی.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 674).
- مهرور، مهربان. بامحبت:
نه طفلی کز آتش ندارد خبر
نگه داردش مادر مهرور؟
سعدی.
- مهر و قهر،از قبیل تقابل است. (یادداشت مؤلف).
- مهر ووفا، از اتباع است.
|| یکی از نامهای آفتاب عالمتاب. (برهان قاطع). نامی است از نامهای نیر اعظم. (جهانگیری). آفتاب. شمس. خورشید. (ناظم الاطباء). خور. ذکاء. شارق. بیضاء. هور. یوح. جاریه. بوح. غزاله. ارنه.لوح. (از یادداشتهای مؤلف):
مهر دیدم بامدادان چون بتافت
از خراسان سوی خاور می شتافت.
رودکی.
بر او [فرش خسروپرویز] کرده پیدا نشان سپهر
ز کیوان و بهرام و ناهید و مهر.
فردوسی.
چو از چرخ گردنده بفروخت مهر
بیاراست روی زمین را به چهر.
فردوسی.
خود نماید همیشه مهر فروغ
خود فزاید همیشه گوهر رخش.
عنصری.
بدیشان نبد ز آتش مهر تیو
به یک ره برآمد ز هر دو غریو.
عنصری.
جهان افروز مهر از چرخ رابع
به هر کاری بدی او را متابع.
(ویس و رامین).
مهر او بودی ز مهر از مشتری انگشترش
گرنه مهر و مشتری مهر آمد و انگشتری.
لامعی.
مهر پیوسته یک سواره بود
ماه باشد که با ستاره بود.
سنائی.
مرغ کآن ایزد کند چون مهر پرّد بر سپهر
مرغ کآن عیسی کند بس خوار باشد پیش خور.
سنائی.
مهر به زوبین زرد دیلم درگاه تست
ماه به لون سیاه هندوی بام تو باد.
خاقانی.
وز دو قرص گرم و سرد مهر و ماه
راتب آن صدر والائی فرست.
خاقانی.
ننموده رخ به آینه گردان مهر و ماه
نسپرده دل به بوقلمون باف صبح و شام.
خاقانی.
شبی سخت بی مهر و تاریک چهر
به تاریکی اندر که دیده ست مهر.
نظامی.
به سختی همی گشت بر ما سپهر
شد از مهر گردنده یک باره مهر.
نظامی.
مهر گوساله کش بود به بهار
ماه گوساله کش که دیده ؟ بیار.
نظامی (هفت پیکر ص 112).
ماهروئی و از این رو ای پسر
مهر و مه را پشت پائی میزنی.
عطار.
شب از بهر آسایش تست و روز
مه روشن و مهر گیتی فروز.
سعدی (بوستان).
چو پیش صبح روشن شد که حال مهر گردون چیست
برآمد خنده ای خوش بر غرور کامکاران زد.
حافظ.
تا بود مهر ز مه نور گرفتن ستم است.
صائب.
- مهرچهر، خورشیدچهر. بسیار زیبا:
بدو گفت جم کای بت مهرچهر
ز چهر تو بر هر دلی مهر مهر.
اسدی (گرشاسب نامه ص 19).
به گیتی نمایم یکی مهرچهر
کز اندازه ٔ او کم آید سپهر.
؟ (از سندبادنامه ص 344).
- مهرخاوران، خورشید که از سوی خاور سر برکند.
- مهرروی، خورشیدچهر. بسیار زیبا:
گشاد و جهان کرد از او پرشکر
مه مهرروی و بت سیم بر.
اسدی (گرشاسب نامه ص 18).
- مهرطلعت، با طلعتی چون مهر.
- مهر فرورفتن، کنایه از آخر شدن عمر. (آنندراج).
- مهرفروغ، که فروغ و روشنی او چون خورشید است:
حافظ از شوق رخ مهرفروغ تو بسوخت
کامکارا نظری کن سوی ناکامی چند.
حافظ.
- مهر گوساله کش، کنایه از آفتاب و برج ثور است. (از انجمن آرا):
مهر گوساله کش بود به بهار
ماه گوساله کش که دید؟ بیار.
نظامی (هفت پیکر ص 112).
|| نام ماه هفتم از سال که آن بودن آفتاب است در برج میزان. (برهان قاطع). ماه هفتم باشد از سال شمسی و آن مدت ماندن مهر است در برج ترازو که آن را به تازی میزان خوانند. (جهانگیری) (از آنندراج). نام ماه شمسی که آن را به هندی کاتک گویند. (غیاث اللغات):
ببخشید آن خواسته بر سپاه
چو ده روز بد مانده از مهرماه.
فردوسی.
به روز خجسته سر مهرماه
به سر بر نهاد آن کیانی کلاه.
فردوسی.
منقش جامه هاشان را کشان پوشید فروردین
فروشست از نگار و نقش ماه مهر و آبانش.
ناصرخسرو.
گرچه چو تیر است کنون پشت شاخ
باز کند مهر ضعیف و دوتاش.
ناصرخسرو.
|| مهرگان. جشن مهرگان. جشن روز شانزدهم مهر:
و دیگر سه یک پیش آتشکده
همان مهر و نوروز و جشن سده.
فردوسی.
رجوع به مهرگان شود. || فصل پائیز. فصل خزان: تولد سودا بیشترین اندر فصل خریف باشد که به پارسی مهرماه گویند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). || نام روز شانزدهم از هرماه شمسی و بنابر قاعده ٔ کلی که میان مغان متعارف است که چون نام ماه با نام روز موافق آید، آن روز را عید کنند، این روز را از این ماه به غایت بزرگ و مبارک دانند و به مهرگان موسوم دارند. (برهان قاطع) (از جهانگیری) (از آنندراج). گویند نیک است در این روز نام بر کودک نهادن و کودک از شیر باز کردن. (جهانگیری). و رجوع به مهرگان شود:
همان اورمزد و همان روز مهر
بشوید به آب خرد جان و چهر.
فردوسی.
روز مهر و ماه مهر و جشن فرخ مهرگان
مهر بفزای ای نگار مهرجوی مهربان.
مسعودسعد (دیوان چ رشیدیاسمی ص 470).

مترادف و متضاد زبان فارسی

مهرساز

خاتم‌ساز، کلیشه‌ساز، گراورساز


گراورساز

کلیشه‌ساز، مهرساز


حکاک

مهرساز، نگین‌ساز، نگین‌گر

حل جدول

مهرساز

حکاک


حکاک

مهرساز

فرهنگ عمید

حکاک

کسی که نوشته یا صورتی را روی نگین یا فلز حک می‌کند، نگین‌ساز، مهرساز،

معادل ابجد

مهرساز

313

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری