معنی منقل

حل جدول

منقل

مجمر

ظرفی که در آن زغال یا هیزم میریزند و آتش روشن می کنند

ظرفی که در آن زغال یا هیزم می‌ریزند و آتش روشن می‌کنند

کلمات بیگانه به فارسی

منقل

آتشدان

فارسی به انگلیسی

منقل‌

Barbecue, Grate

گویش مازندرانی

منقل

آتشدان

فرهنگ فارسی هوشیار

منقل

‎ راه کوهستانی، موزه، انگشتدان آتشدان کلک زنبر زنبه (اسم) آلتی است که در آن آتش افروزند آتشدان. توضیح این معنی خصوص فارسی است و در عربی بمعنی راه در کوه راه کوتاه و کفش کهنه است.

فرهنگ فارسی آزاد

منقل

مَنقَل، آتشدان (منقل به همان معنای رایج در فارسی)، کفش کهنه، راه کوتاه، راه کوهستان (جمع: مَناقِل)،

لغت نامه دهخدا

منقل

منقل. [م ُ ن َق ْ ق َ] (از ع، اِ) صورت برساخته ای است از مَنقَل. سنجر کاشی در بیت زیر منقل را به ضرورت چنین آورده است:
گه در درون شعله و گه شعله در درون
سنجر گهی سمندر و گاهی منقلم.
رجوع به مصطلاحات الشعرا ذیل «اصحاب منقل » و نیز رجوع به آنندراج و بهار عجم ذیل منقل شود.

منقل. [م َ ق َ] (ع اِ) راه در کوه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط). || پای افزار. (مهذب الأسماء). موزه و نعل کهنه ٔ درپی کرده. (منتهی الارب). موزه و کفش کهنه ٔ درپی کرده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط). || راه کوتاه. (از اقرب الموارد). || کانون آتش و این مولده است. (از محیطالمحیط). آتشدان. مجمر و کولخ و تفکده. (ناظم الاطباء). انگشت دان که آن را مجمر نیز گویند، در کشف به ضم اول و سوم. (غیاث) (آنندراج). آتشدان فلزین از قبیل آهن یا برنج و غیره. (یادداشت مرحوم دهخدا):
تا در زمانه چون مه کانون کشد سپاه
در تابخانه موسم کانون و منقل است.
امیر معزی (دیوان چ اقبال ص 103).
گلبنی بررویداکنون در میان خانه ها
بیخ او در منقل و کانون و شاخ اندر اثیر.
امیر معزی (ایضاً ص 219).
اثیر است و اخضر به بزم تو امشب
یکی تف منقل دگر موج ساغر.
خاقانی.
زآن مربع نهند منقل را
تا مثلث در آذر اندازند.
خاقانی.
منقل برآر چون دل عاشق که حجره را
رنگ سرشک عاشق شیدا برافکند.
خاقانی.
مجلس دو آتش داده بر این از حجر وآن از شجر
این کرده منقل را مقر آن جام را جا داشته.
خاقانی.
نبیذ خوشگوار و عشرت خوش
نهاده منقل زرین پرآتش.
نظامی.
سینه ٔ پرآتش مرا چون منقل است
کشت کامل گشت و وقت منجل است.
مولوی (مثنوی چ رمضانی ص 413).
اوان منقل آتش گذشت و خانه ٔ گرم
زمان برکه ٔ آب است و صفحه ٔ ایوان.
سعدی.
چو آتش درخت افکند گلنار
دگر منقل منه آتش میفروز.
سعدی.
- قُبُل منقل، لوازم. اثاثه. افزار و آلات. گویا اصلاً قسمتی از لوازم و اثاثه و زین وبرگ الاغ است. (فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمال زاده): یابویی که علاوه بر من، قبل منقل و آبداری و خرت و پرت من هم در ترک بندیش بود. (ترجمه ٔ حاجی بابای اصفهانی چ تهران ص 12).
- امثال:
ای فلک ! به همه منقل دادی به ما کلک. عامه درموقع غبطه یا رشک به مزاح بدین جمله از ناسازگاری بخت شکایت کنند. (امثال و حکم ج 1 ص 328).

منقل. [م ُ ق َ] (ع ص) کفش نیک ساخته. || گوسپندی که از علف زاری به علف زاری رود. || بیان کرده شده و تقریرشده. (ناظم الاطباء).

منقل. [م ُ ق ِ / ق َ] (ع ص) درپی کننده نعل و موزه را. (منتهی الارب) (آنندراج). درپی کننده ٔ کفش و موزه. (از ناظم الاطباء). || رونده از چراگاهی به چراگاه دیگر. (ناظم الاطباء).

منقل. [م َ ق َ] (اِخ) قریه ای است دوفرسنگی بیشتر میانه ٔ جنوب و مشرق خورموج. (فارسنامه ٔ ناصری). دهی از دهستان حومه ٔ بخش خورموج شهرستان بوشهر است که 170 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7).

منقل. [م ِ ق َ] (ع ص) اسب سریع زودزود بردارنده قوائم را. مِنقال. ج، مَناقِل. (منتهی الارب) (آنندراج). اسبی که در رفتار زود به زود دست وپا را بردارد. ج، مناقل. (ناظم الاطباء). اسبی که دست و پا را تند بردارد. مُناقِل. (از اقرب الموارد). || (اِ) ابزاری که بدان آتش و یا هر چیزی را نقل دهند. (ناظم الاطباء). زنبر. (مهذب الأسماء).

فرهنگ معین

منقل

(مَ قَ) [ع.] (اِ.) آتشدان، مجمر.

فرهنگ عمید

منقل

ظرفی که در آن آتش درست می‌کنند، آتشدان،

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

منقل

آتشدان

مترادف و متضاد زبان فارسی

منقل

آتشدان، مجمر، ناردان

فارسی به آلمانی

منقل

Kamin (m)

فارسی به عربی

منقل

موقد

معادل ابجد

منقل

220

قافیه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری