معنی نقل

فرهنگ معین

نقل

(مص م.) جابه جا کردن، بیان کردن سخن و مطلبی، قصه گفتن، (اِ.) داستان، قصه. [خوانش: (نَ) [ع.]]

مزه شراب، آن چه به عنوان مزه همراه شراب می خورند، نوعی شیرینی کمی کوچک تر از فندق که از شکر و دانه های معطر درست کنند، و نبات تقسیم نکردن عبارتی دال بر این که مناقشه جدی است و نباید انتظار نرمی و مهربانی داشت. [خوانش: (نُ) [ع.] (اِ.)]

فرهنگ عمید

نقل

نوعی از شیرینی به اندازۀ فندق یا بادام که از شکر درست می‌کنند،
[قدیمی] آنچه مزۀ شراب کنند و با آن تغییر ذائقه بدهند مانندِ فندق، پسته، و بادام، مزه،

جابه‌جا کردن چیزی، از جایی به جای دیگر بردن،
سخنی را که از کسی شنیده شده برای دیگری بیان کردن،
(اسم) سخن، حرف،
ترجمه،

حل جدول

نقل

ترجمان و برگردان

سوغات ارومیه، پاشیدنی بر سر عروس و داماد، ترجمان و برگردان

فارسی به انگلیسی

نقل‌

Account, Narration, Relation, Story

فارسی به عربی

نقل

قصه، قطره، نقل

گویش مازندرانی

نقل

افسانه، داستان، روایت، داستان پردازی و منظومه خوانی از...

فرهنگ فارسی هوشیار

نقل

از جائی بجائی بردن

فرهنگ فارسی آزاد

نقل

نَقَل، کفش کهنه یا نعل کهنه، سنگریزه، سنگ و آجر کهنه بنای تخریب شده (جمع: اَنقال، نِقال)،

نَقل، غیر از معانی مصدری، کفش مستعمل و کهنه، ترجمه، سنگریزه، آنچه از میوه یا خشکبار و آجیلِ شیرین بعد از غذا صرف کنند (جمع: نُقُول، اَنقال)،

نُقل، آنچه از میوه یا خشکبار و شیرینی بعد از طعام خورند (دِسِر)، (جمع: نُقُول، نُقُولات)،

نَقل، (نَقَلَ، یَنقُلُ)، جابجا کردن، از مکانی به مکان دیگر بردن، روایت کردن، نسخه و رونوشت، برداشتن، ترجمه کردن، تعمیر کردن (لباس، کفش و غیره)، در فارسی به معنای قصه گوئی و قصه نیز مصطلح است،

نَقِل، حاضر جواب (شخص)،

فارسی به آلمانی

نقل

Erzählung (f), Etage (f), Geschichte (f), Hinüberbringen, Schwank (m), Stockwerk (n), Transferieren, Umsteigen

لغت نامه دهخدا

نقل

نقل. [ن ِ ق َ] (ع ص، اِ) ج ِ نِقْله.

نقل. [ن ُ] (ع اِ) آنچه بعد شراب از قسم ترش و نمکین و کباب و غیره خورند. (غیاث اللغات از بحرالجواهر و منتخب اللغات). آنچه بر شراب خورند. نَقْل. (منتهی الارب) (از آنندراج). آنچه جهت تغییر ذائقه بر سر شراب خورند. (از ناظم الاطباء). ما ینقل به علی الشراب. (غیاث اللغات از صراح) (بحر الجواهر). هرچه از آن مزه ٔ شراب کنند.مزه. زاکوسکا. آجیل. گزک. تنقلات. دندان مز. میوه. میوه ٔ شراب. هر خوردنی لذیذ که بدان تنقل کنند چون شیرینی آلات و آجیل و غیره. (یادداشت مؤلف):
روان خون چو می ناله شان بم و زیر
پیاله سر خنجر و نقل تیر.
فردوسی.
می و نقل و خوان خواست و آواز رود
رخ خوب و شادی و بزم و سرود.
فردوسی.
درم دارد ونان و نقل و نبید
سر گوسفندی تواند برید.
فردوسی.
هر نبیدی را بوسی ز لب ساقی نقل
فرخی تا بتوانی بجز این باده مخور.
فرخی.
نقل با باده بود باده دهی نقل بده
دیرگاهی است که این رسم نهاد آنکه نهاد.
فرخی.
مجلسی سازم با بربط و با چنگ و رباب
با ترنج و بهی و نرگس و با نقل و کباب.
منوچهری.
و گر ایدون به بن انجامدمان نقل و نبید
چاره ٔ هر دو بسازیم که ما چاره گریم
بمزیم آب دهان تو و می انگاریم
دو سه بوسه بدهیم آنگه و نقلش شمریم.
منوچهری.
باز به شراب درآمد ولکن خوردنی بودی باتکلف و نقل هر قدحی بادی سرد. (تاریخ بیهقی). گفت مگر گوشت نیافته بودی و نقل که مرا و کدخدایم را بخوردی. (تاریخ بیهقی ص 327).
طبق های نقل از عقیق یمن
پر از مشک کرده بلورین لگن.
اسدی.
و محرور را که پیوسته شراب خورد هیچ نقلی به از انار ترش و آبی نیست. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
می خورد باید و ز لب می گسار نقل
زیرا که نقل به ز لب می گسار نیست.
مسعودسعد.
دفع مضرات شرابی که نه تیره بود و نه تنک با نقل نار و آبی کنند. (نوروزنامه). و نقل [شراب تلخ و تیره] میوه های ترش کنند تا زیان ندارد. (نوروزنامه). نقل [شراب آفتاب پرورده] ریباس و انار کنند. نقل [شراب تازه] میوه ٔ خشک کنند. (نوروزنامه).
آشوب عقلم آن شبه عاج مفرش است
نقل امیدم آن شکر پسته پیکر است.
سیدحسن غزنوی.
آنکه شبی تا به روز باده ٔ وصلم دهی
وآنکه نهی نقل من پسته و بادام و قند.
سوزنی.
روز می خوردن تو بدر و هلال
خوان نقل تو باد و جام تو باد.
انوری.
نقل خاص آورده ام زآنجا و یاران بی خبر
کاین چه میوه است از کدامین بوستان آورده ام.
خاقانی.
کسی کاین نزل و منزل دید ممکن نیست تحویلش
کسی کاین نقل و مجلس یافت حاجت نیست نقلانش.
خاقانی.
لب ساقی چو نوش نوش کند
نقل از آن ناردانه بستانیم.
خاقانی.
گل چون بتان سیمبر بر کف نهاده جام زر
هر دم ز لعل چون شکر صد نقل دیگر ریخته.
عطار.
که در سینه پیکان تیر تتار
به از نقل و مأکول ناسازگار.
سعدی.
تا زر و سیم و نقل داری و می
منه از جای خویش بیرون پی.
اوحدی.
نقل کم خور که می خمار کند
نقل کم کن که سر فگار کند.
اوحدی.
گزیدم از سر مستی به زنخدانش
چو باده تلخ بود نقل سیب شیرین تر.
امیرخسرو.
باده ٔ گلرنگ و تلخ و تیز و خوشخوار و سبک
نقلش از لعل نگار و نقلش از یاقوت خام.
حافظ.
در طاس سیم صورت حلوا کشیده اند
القاب نقل بر طبق زر نوشته اند.
بسحاق.
|| نوعی از حلوا که در میان آن بادام و پسته و نخود بوداده و مغز هیل و مانند آن گذارند. (ناظم الاطباء). قسمی حلوا و شیرینی خرد مدور یا دراز که در میان آن خلال بادام و یا دیگر چیزها نهند: نقل بادام، نقل هیل. و قسمی بسیار ریزه که به اطفال خردسال دهند و در میان هریک دانه ای خشخاش باشد و آن رانقل خشخاش نامند. (یادداشت مؤلف).

نقل. [ن ُ ق َ] (ع اِ) پنجم و ششم شب از ماه. (ناظم الاطباء). || ج ِ نُقْله. رجوع به نُقْله شود.

نقل. [ن ِ] (ع اِ) کفش کهنه. نعل خَلَق. (از اقرب الموارد). موزه و نعل کهنه ٔ درپی کرده. نَقْل. نَقَل. (ناظم الاطباء). || خف خَلَق. سپل کهنه. (از اقرب الموارد).

نقل. [ن َ] (ع مص) از جائی به جائی بردن. (از غیاث اللغات) (از منتهی الارب) (آنندراج) (زوزنی) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).فاوابردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). || وضع لغتی برای معنی تازه ای سپس آنکه برای معنی دیگری وضع شده است. (از اقرب الموارد). || از جای به جای رفتن. (غیاث اللغات) (از آنندراج). || یک باره و دو باره آب خورانیدن شتر را. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). || درپی کردن نعل و موزه. (منتهی الارب) (آنندراج). || اصلاح نمودن خف شتر و موزه را. (از اقرب الموارد). اصلاح نمودن موزه را و درپی کردن آن را. (از ناظم الاطباء). پاره دوختن سپل شتر را. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || نهل و علل دادن ستور را. (تاج المصادر بیهقی). نَقَل َ الابل َ؛ سقاها نهلاً و عللاً. (از اقرب الموارد). || وژنگ در جامه دادن. (تاج المصادر بیهقی). وصله کردن جامه. (از اقرب الموارد). || درپی کردن جامه را. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). || برداشتن حدیث را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). روایت کردن سخنی از گوینده ٔ آن. (از اقرب الموارد):
گوش را نزدیک کن کآن دور نیست
لیک نقل آن به تو دستور نیست.
مولوی.
|| نسخت کردن کتاب. (از اقرب الموارد). || (اِ) موزه. (منتهی الارب) (آنندراج). موزه ٔ کهنه. (از اقرب الموارد). نعل کهنه ٔ درپی کرده. (منتهی الارب) (آنندراج). نعلین کهنه. (مهذب الاسماء) (اقرب الموارد). نِقْل. نَقَل. (منتهی الارب). || آنچه از پسته و سیب و غیر آن که تنقل کنند بدان با شراب. (از اقرب الموارد). نُقْل. (اقرب الموارد). ج، نقول، نقولات. رجوع به نُقْل شود. || طریق مختصر. (اقرب الموارد). || (اِمص) جابه جائی. جابه جاشدگی. جابه جاکردگی. تغییر جا و مکان. انتقال. (ناظم الاطباء). || حمل. ارسال:
چون ملکان عزم شدآمد کنند
نقل بنه پیشتر از خود کنند.
نظامی.
و چون نقل علوفه ها از طرف ارمن تا یزد و از ولایت اکراد تا جرجان بود. (جهانگشای جوینی). || حرکت. عزیمت:
سبق برد رهرو که برخاست زود
پس از نقل بیدار بودن چه سود.
سعدی.
|| بیان. حکایت. روایت. خبر. (ناظم الاطباء). حکایت و روایت واقعه ای یا داستانی و بازگوئی سخنی از قول کسی.
- امثال:
نقل عیش به از عیش.
نقل کفر کفر نیست.
|| قصه. داستان. افسانه. (ناظم الاطباء). سمر. (یادداشت مؤلف):
باده ٔ گلرنگ و تلخ و تیز و خوشخوار و سبک
نقلش از لعل نگار و نقلش از یاقوت خام.
حافظ.
|| ترجمه. استنساخ: با خود گفت اگر نقل این به ذات خویش تکفل کنم عمری دراز در آن بشود. (کلیله و دمنه). و خوانندگان این کتاب را از آن فواید باشد که سبب نقل آن بشناسند. (کلیله و دمنه). || منقول. چیز جابه جاشده. (ناظم الاطباء). || (اصطلاح تجوید) یکی از اقسام نُه گانه ٔ وقف مستعمل است وآن چنان است که هنگام وقف حرفی را از وسط کلمه ٔ موقوف علیه به آخر انتقال می دهند، مانند: «علی شفا جرف هارِ» (قرآن 109/9) که در اصل هائر بود که بعد از نقل «هارء» و بعد از قلب «هارِ» یا «هاری » شد.
- نقل به معنی، مقابل ترجمه ٔ تحت اللفظ. (یادداشت مؤلف).
- نقل قول، بازگفتن سخن دیگری. از قول کسی سخنی را نقل و روایت کردن.
- نقل نور، نزد منجمان نوعی است از اتصال. رجوع به اتصال شود.

نقل. [ن َ ق ِ] (ع ص) مکان نَقِل، جای سنگناک بادرخت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ذونَقَل. سنگناک. (از اقرب الموارد). || رجل نَقِل، مرد حاضرجواب. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از مهذب الاسماء) (از تاج المصادر بیهقی) (ناظم الاطباء). حاضر المنطق و الجواب. جَدِل. (اقرب الموارد).

نقل. [ن ُ ق ُ] (اِخ) دهی است از بخش سمیرم بالای شهرستان شهرضا، در 40هزارگزی جنوب سمیرم، درجلگه ٔ معتدل هوائی واقع است و 100 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات و تنباکو و کشمش و بادام، شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).

نقل. [ن ُ ق ُ] (اِ) زیرزمینی را گویند که در کوه و بیابان به جهت خوابیدن گوسفندان سازند. (از برهان قاطع) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). نغول. (ناظم الاطباء). مصحف نغل (نغول) است. (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). || عمق و قعر و ژرف. (برهان قاطع) (آنندراج). مصحف نغل، مخفف نغول است. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). || غور در هر چیز. (برهان قاطع) (آنندراج). غور در چیزی. (ناظم الاطباء). مصحف نغل، مخفف نغول است. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین).

نقل. [ن َ ق َ] (ع اِمص) حاضرجوابی در سخن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). || جدل. (اقرب الموارد). || (اِ) پَر که ازتیری بر تیری دیگر نهند. || سنگ ریزه. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). سنگ. (از مهذب الاسماء). || آنچه از سنگ و گچ که پس از انهدام و ویران کردن خانه برجای ماند. (از اقرب الموارد). || بیماریی است در سپل شتر. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). آن درد که بگیرد در خف اشتر و آن رالنگ کند. (از مهذب الاسماء). || سنگستان بادرخت. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || نعل و خف خَلَق و کهنه. (از اقرب الموارد). نَقْل. نِقْل. ج، اَنقال، نِقال.

عربی به فارسی

نقل

ورابری , ورابردن , انقال دادن , واگذار کردن , منتقل کردن , انتقال واگذاری , تحویل , نقل , سند انتقال , انتقالی , تزریق , نقل وانتقال , رسوخ , تزریق خون , فرا فرستادن , پراکندن , انتقال دادن , رساندن , عبور دادن , سرایت کردن , حمل کردن , حامل , ترابری , حمل ونقل , بارکشی , تبعید , انتقال

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

نقل

بازگفت، بازگویی، گزک

معادل ابجد

نقل

180

قافیه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری