معنی مقلوبه

حل جدول

مقلوبه

از غذاهای فلسطینی

نوعی خوراک فلسطینی


از غذاهای فلسطینی

مقلوبه


نوعی خوراک فلسطینی

مقلوبه

فرهنگ فارسی هوشیار

مقلوبه

(اسم) مونث مقلوب

واژه پیشنهادی

غذایى با بادنجان

مقلوبه


از غذاهای خوزستان

امگشت پلو، قلیه ماهی، سمبوسه، فلافل، مقلوبه، خورش دال عدسی

لغت نامه دهخدا

مقلوبة

مقلوبه.[م َ ب َ](ع ص) مؤنث مقلوب. رجوع به مقلوب شود.
- ارض مقلوبه، دیار قوم لوط.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| ماده شتر گرفتار بیماری قلاب.(ناظم الاطباء)(از منتهی الارب). و رجوع به مقلوب شود. ||(اِ) گوش.(منتهی الارب)(آنندراج)(اقرب الموارد). گوش خواه از انسان باشد و یا از حیوان دیگر.(ناظم الاطباء).


خالد

خالد. [ل ِ] (اِخ) ابن عثمان عثمانی الاموی. وی از مالک روایت دارد. ابن حبان میگوید: چون او را احادیث ملزقه و روایات مقلوبه بسیار است لذا احتجاج به خبرش باطل میباشد. ابن حبان دو حدیث از وی روایت میکند و سپس آن دو را از طریق دیگر اخراج میکند. دارقطنی در غرائب ضمن اخراج این دو حدیث در سلسله ٔ روات از عثمان بن خالد نام میبرد نه از خالدبن عثمان. (از لسان المیزان ج 2 ص 382).


مقلوب

مقلوب. [م َ](ع ص) برگردانیده شده و باژگونه گردانیده.(آنندراج)(از اقرب الموارد). برگردانیده شده و واژگونه و معکوس و برگشته و زیروزبر شده.(ناظم الاطباء). باژگونه. وارونه. وارون. باشگون. باشگونه. واژون. واژونه.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
کاین خبیثان مکر و حیلت کرده اند
جمله مقلوب است آنچ آورده اند.
مولوی(مثنوی چ خاور ص 123).
عکس می گویی و مقلوب ای سفیه
ای رها کرده ره و بگرفته تیه.
مولوی.
گویند که در بعضی از اوقات ظرفها و آبدانها و خمها بدین دیه یافتند و مقلوب و سرنگون.(تاریخ قم ص 64).
- کلام مقلوب، کلام برگردانیده شد از وجه آن.(از ناظم الاطباء).
- مقلوب شدن،دگرگون شدن. وارونه شدن. برعکس شدن:
حال مقلوب شد که برتن دهر
ابره کرباس و دیبه آستر است.
خاقانی.
- مقلوب کردن، بگردانیدن.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مقلوب گردانیدن، دگرگون کردن: روزگار مشعبذنمای... اندیشه ٔ ترا مقلوب گردانید.(مرزبان نامه چ قزوینی ص 180).
- مقلوب گفتن، مجازاً، سخن غیرمناسب گفتن. پریشان گفتن.(فرهنگ نوادر لغات کلیات شمس چ فروزانفر):
گر خطا گفتم و مقلوب و پراکنده مگیر
ور بگیری تو مرا بخت نوم افزایی.
مولوی(کلیات شمس ایضاً).
|| در اصطلاح اهل درایه حدیثی است که در سند آن یا در متن آن قلب شده باشد به بعضی دیگر. مثل آنکه بگوید: «محمدبن احمدبن عیسی » و حال آنکه احمدبن احمدبن عیسی است و در متن، به تصحیف و تحریف و تبدیل است...(درایه، از فرهنگ علوم نقلی جعفر سجادی). و رجوع به ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی شود. || از جمله صنعتهایی که در نظم و نثر بدیع و غریب دارند و بر قوت طبع و خاطر شاعر و دبیر دلالت کند مقلوب است و مقلوب باشگونه باشد. و انواع او بسی است اما چهار نوع معروفتر است: مقلوب بعض، مقلوب کل، مقلوب مجنح. مقلوب مستوی.(حدایق السحر فی دقایق الشعر):
همچو تصحیف قبا باد و چو مقلوب کلاه
دشمنت، اعنی هلاک و حاسدت، اعنی فنا.
سنائی(دیوان چ مصفا ص 24).
زآنکه مقلوب سنائی «یأنس » است
گر نگیرم انس با من بد مگرد
انس گیرم باژگونه خوانیم
خویشتن را باژگونه کس نکرد.
سنائی(دیوان ایضاً ص 70 و 71).
بقایی نیست هیچ اقبال را چند آزمودستی
خود اینک لابقا مقلوب اقبال است برخوانش.
خاقانی.
و رجوع به قلب شود.
- مقلوب بعض، این صنعت چنان بود که در نثر یا نظم دو کلمه یا بیشتر آورده شود که میانش تأخیر و تقدیم در بعضی حروف باشد نه در همه. مثال از الفاظ مفرد تازی: رقیب، قریب. شاعر، شارع. مفرد پارسی: سکره، سرکه. رشک، شکر. از کلام نبوی:اللهم استر عوراتنا وآمن روعاتنا. پارسی مراست:
از آن جادوانه دو چشم سیاه
دلم جاودانه عدیل عناست.
(حدایق السحر فی دقایق الشعر).
- مقلوب کل، این صنعت چنان بود که تقدیم و تأخیر در همه ٔ حروف کلمه آید از اول تا آخر، مثال از الفاظ مفرد تازی: سیل، لیس. تاریخ، خیرات. پارسی: ریش، شیر.
تازی من گویم:
حسامک منه للاحباب فتح
و رمحک منه للاَعداء حتف.
امیر علی یوزی تکین گوید:
میرک سیناست نیک چابک و برنا
هرچ بگوید ظریف گوید و زیبا
هست انیس و کریم ور نشناسی
زود بخوان باشگونه میرک سینا.
(حدایق السحر فی دقایق الشعر).
- مقلوب مجنح، همین مقلوب کل است الا آنکه آن دو کلمه در او نشان این دو صنعت بود نگاه داشته اند تا یکی به اول بیت بود و یکی به آخر، مثالش:
ابدا بنده ٔ مطواعم آن را که به طبع
بنماید ز مدیحت به تمامی ادبا.
و باشد که در اول و آخر هر مصراعی این نگاه داشته آید. مثالش:
زان دو جادو نرگس مخمور با کشّی و ناز
زار و گریان و غریوانم همه روز دراز.
واین صنعت مجنح را معطف نیز خوانند.(حدایق السحر فی دقایق الشعر).
- مقلوب مستوی، چنان بود که در نثر الفاظی مرکب یا در شعر یک مصراع یا یک بیت تمام چنان افتد که راست بتوان خواند و هم باشگونه. مثالش از قرآن: کل فی فلک. ربک فکبر. نثر تازی: ساکب کاس. نثر پارسی: دارم همه مراد. شعرتازی:
اراهن نادمنه لیل لهو
وهل لیلهن مدان نهاراً.
شعر پارسی:
زیرکا کبکا گریز
زیت را نان آر تیز.
(حدایق السحر فی دقایق الشعر).
و رجوع به حدایق السحر چ اقبال صص 15- 17 والمعجم فی معاییر اشعار العجم چ دانشگاه ص 434 و 435 شود.
|| شتر قلاب زده.(آنندراج)(از منتهی الارب). شتر گرفتار بیماری قلاب.(ناظم الاطباء)(از اقرب الموارد). || کسی که گرفتار بیماری قلب باشد.(ناظم الاطباء). ||(اِ) گوش.(ناظم الاطباء). و رجوع به مقلوبه شود.


لوط

لوط. (اِخ) نام پیغمبری است علیه السلام، به مؤتفکات و او پسر برادر ابراهیم علیه السلام، یعنی لوطبن هاران بن تارخ. (منتهی الارب). طبری گوید: لوطبن هاران بن تارخ و تارخ هو اخو ابراهیم.نام پیغمبری از بنی اسرائیل که شهرهای قوم به نفرین او به زمین فروشد و قوم او با پسران می آرمیدند. صاحب مجمل التواریخ و القصص گوید: لوطبن هامان بن آزر برادرزاده ٔ ابراهیم که با عم خویش از بابل مهاجرت کرد. قوله تعالی: فآمن له لوط و قال اًِنی مهاجر اًِلی ربی اًِنه هو العزیز الحکیم. و از بابل به حرّان رفتند و به شام واز آنجا به زمین فلسطین رفتند، جایی که مؤتفکات خوانند و آنجا پنج پاره دیه بود و قوم لوط آنجا بودند، پس لوط آنجا بماند و ابراهیم با ساره به جانب مصر رفت. خدای تعالی لوط را پیغامبری داد بر آن پنج دیه و نام آن [ها] صنعه و صعوه و عمره و دوما و سدوم. چون در فعلهای زشت بیفزودند و لواطت کردند که پیش از ایشان هیچ کس نکرده بود، خدای تعالی میکائیل را بفرستاد تا آن بقعه را برگردانید، چنانکه گفت: فجعلنا عالیها سافلها. و [فرشتگان]پیش از آنک آنجا رفتند به صورتی دیگر پیش ابراهیم آمدند و ایشان را گوساله ٔ بریان پیش نهاد که مهمان دارد بر عادت، چون بدانست که نه آدمی اند عظیم بترسید تا ایشان او را به اسحاق و یعقوب بشارت دادند، قوله تعالی: فبشرناها بِاًِسحاق و من وراء اسحاق یعقوب. و بعد از هلاک قوم خویش، لوط پیش ابراهیم آمد و او را بسیار چیز داد. و گور او همان موضع تواند بود. رجوع به مجمل التواریخ و القصص ص 190، 191، 192 و 434 و الکامل ابن اثیر ص 51 شود.
در قصص الانبیاء آمده: پس فرشتگان قصد شهرستان لوط کردند و ابراهیم گفت: من با شما بیایم. گفتند: تو طاقت عذاب خدا نداری. گفت: از حضرت آن توفیق خواهم وآنگه بر شتر نشست و با ایشان روانه شد. چون مقدار نیم فرسنگ راه رفتند، گفتند: یا ابراهیم ! تو را بیش از این فرمان نیست، پس از شتر پائین آمد و به عبادت خدا مشغول شد و فرشتگان به شهرستان لوط رفتند و آن هفت شهر بود که فساد میکردند و ابراهیم گفته بود که هرکه بدین عمل مشغول باشد حق تعالی ایشان را هلاک کند، پس ایشان برفتند و شش پاره شهر را هلاک کردند و شهری که آن را اسلام خوانند بماند از بهر آنکه بدان مشغول فعل بد نمی شدند و بدان جماعت نمی ساختند، حق تعالی ایشان را نگاه داشت. از هر شهری صدهزار مرد جنگی بیرون آمدند [آمدندی ؟] چون فرشتگان به شهر لوط رسیدند دختران حضرت لوط را گفتند: آیا کسی باشد که ما را مهمان کند؟ گفتند: در این شهر کسی نباشد مگر توقف کنید تاپدر ما بیاید. یک لحظه توقف کردند. لوط بیامد جوانان را دید به غایت خوبی و حسن صورت با خود اندیشه کردکه اگر این جماعت بدانند که چنین پسران رسیده است وایشان بنگرند مبادا از فعل بد با ایشان زحمتی برسد.از این اندیشه و غم نفسی برآورد و گفت: هذا یوم عصیب، یعنی روز دشوار مرا پیش آمد. این بگفت و مهمانان را به خانه [برد] و زن لوط کافره بود بدید که روی ایشان چون ماه شب چهارده میتافت از خانه بیرون آمد وقوم را خبر کرد که در خانه ما دوازده غلام است که درهمه عالم مثل ایشان نیست. آن قوم رو به خانه ٔ لوط نهادند. قوله تعالی: و جاء قومه یهرعون اًِلیه و من قبل کانوا یعملون السیئات. آن قوم به در خانه لوط آمدند و جمع شدند و گفتند: یا لوط! مهمانان را بیرون فرست. لوط از بیم آن در خانه را ببست و گفت: ای قوم دختران را به شما حلالی دادم این مهمانان را خوار مدارید، از خدا بترسید. قبول نکردند: «اءَلیس منکم رجل ٌ رشید »؛ گفت: مگر در میان شما مرد عاقل نیست ؟ آن قوم قوت میکردند تا در خانه را باز کنند «قالوا: لقد علمت ما لنا فی بناتک من حق و اًِنک لتعلم مانرید »؛ لوط را گفتند: ما دختر تورا نمیخواهیم و به کار ما نیست و تو میدانی که ما که را میخواهیم. مهمانان را بیرون کن. «قال: لو اءَن لی بکم قوه اءَو آوی اًِلی رکن شدید »؛ گفت: ای قوم اگر مرا قوت بودی با شما حرب کردمی، اما چه کنم که مرا خویش و یاوری نمی باشد اما پناه به خدای تعالی میبرم که شرّ شما را از من ومهمانان من دور کند. جبرئیل دانست و با فرشتگان گفت که لوط عاجز شده بعد از آنکه لوط را بر در خانه زده بودند و سرش شکسته و سه مرتبه شکایت پیش مهمانان آورد و گفت: شر ایشان از شما دفع نمی توانم کرد. فرمان خدای تعالی چنان بود که سه مرتبه شکایت کنند، پیش فرشتگان آشنائی ندهند چون بدیدند که خون بر محاسن لوط روان شده است او را گفتند: ما رسولان پروردگار توایم. ما را پیش تو فرستاد تا خویش و اهل بیت را از میان این قوم بیرون بری که امشب این قوم را عذاب میفرستیم.و اهل بیت لوط دختران [او] بودند. آن قوم در خانه ٔ لوط را کندند و درآمدند و گفتند: «یا لوط... اءَلیس الصبح بقریب ». نزدیک صبح شد و ما را رها نکردی در این خانه. چون آن قوم به نزدیک مهمانان رسیدند خواستند که ایشان را بگیرند. جبرئیل بادی بر روی ایشان دمید. طمس شدند و طمس آن باشد که چشم و دهان و بینی یکی شود و روی ناپدید شود: «فطمسنا اءَعینهم فذوقوا عذابی و نذر ». یکباره آن قوم را نه چشم ماند و نه بینی و نه دهان، فریاد برآوردند که لوط جادوان در خانه آورده است، بعد از آن گفتند: ای لوط! بگو تا چشمهای ما را بینا کنند تا بازگردیم و توبه کنیم. جبرئیل پر بر ایشان مالید همه بینا شدند و دیگر باره قصد کردند نابینا شدند و هفت اندام ایشان خشک شد و فریاد برآوردند و امان خواستند پر دیگر بر ایشان مالید همه بینا شدند و بیرون آمدند. گفتند: فردا که این مهمانان از خانه ٔ لوط بیرون آیند ایشان را بگیریم و مراد خود حاصل کنیم. پس جبرئیل لوط را فرمود که برخیز و رختهای خود را برگیر و دختران را فرا پیش گیر و از آنجابیرون رو. گفت: دروازه های شهر را بسته اند چگونه بدرروم ؟ جبرئیل او و دختران او را برداشته بیرون شهر بنهاد و گفت: پیش ابراهیم بروید. ایشان روان شدند. زن لوط خبر شد چون نزدیک ایشان رسید، گفت: کجا میروید؟ گفت: عذاب خدا میرسد. در حال زمین او را بگرفت تا به زانو. لوط پرسید: چرا نمی آئی ؟ گفت: زمین مرا بگرفت.گفت: عمل بد تو ترا بگرفت و بعضی گفته اند که هنوز در خانه بود که لوط زن را گفت که امشب عذاب خواهد آمد. گفت: من دروغهای تو را بسیار دیده ام. جبرئیل لوط ودختران را از شهر بیرون برد چون پیش ابراهیم شدند برخاست و ایشان را پیش خود خواند و با همدیگر بنشستند. در حال دیدند که جبرئیل پر بزد تا آسمان و تمام شهرها و دهها و کوهها را از زمین برکند و در هوا برد، چنانکه برگ درختان نجنبید و کودک در گهواره بیدار نشد در آن شهرها هیچ کس خبردار نشد. ابراهیم علیه السلام طاقت عذاب نداشت بیفتاد. لوط او را در کنار گرفت تابه هوش آمد می نگریست تا صبح ظاهر شد. ندا از جلیل جبار آمد قوله تعالی: «جعلنا عالیها سافلها و اءَمطرنا علیها حجاره من سجیل منضود مسومه عند ربک و ماهی من الظالمین ببعید ». چون ندا آمد که نگونسار گردانید، فریادکنان می آمدند و آن شهرستان همه پاره پاره شد و بر گردن ایشان بدان طوق نوشته. دیگر باره ابراهیم بیهوش گشت، جبرئیل بیامد و پری بر وی فرودآورد، به هوش آمد. باز جبرئیل گفت: یارسول اﷲ! تو را نگفتم که طاقت آن نداری. گفت: یا جبرئیل ! حال ایشان چه باشد، گفت: همچنین روند تا به هفتم طبقه ٔ زمین و هیچ جا قرار نگیرند تا به دوزخ رسند و فردای قیامت فزع در دوزخ ظاهر شود و گویند این قوم لوطاند و آنگه در عرصات قیامت حاضرشان کنند و باز به دوزخ برند و ابراهیم بازگشت و لوط را با خود برد ودر عبادت ایستادند - انتهی. در قاموس کتاب مقدس آمده: لوط (پوشش) پسر حاران برادر ابرام است که در اور کلدانیان جائی که پدرش درگذشت متولد گردید، پس لوط ابرام و قارح را پیروی کرده به اتفاق ایشان به بین النهرین آمد (پیدایش 11:31 و 32)، سپس از آنجا مسافرت اختیار کرد و به زمین کنعان و احتمال قوی هم میرود که به مصر درآمد (پیدایش 12:4 و 5) و چون از مصر مراجعت کرد اموال و مواشی و حواشی خود و لوط را برون از حوصله ٔ حساب دیده از لوط درخواست کرد که از وی مفارقت گزیند، چه حوصله ٔ آن جناب جنگ و نزاع شبانان خود رابا شبانان لوط برنتابید لوط را بر اختیار هر جا که بنظرش نیکو آید مخیر فرمود بنابراین لوط مرغزار اردن را که بهترین و نیکوترین علفزارهای اردن بود اختیارکرد. در خلال این احوال، در میان پادشاهان اطراف و حوالی اردن با کدر لاعمر جنگ درپیوسته از کدر لاعمر هزیمت یافته اغلبی اسیر شدند و لوط نیز با اسیران دیگر به اسیری برده شد. چون این معامله به سمع ابرام رسید، لشکری از خدمتکاران خاصه ٔ خود ساز داده رفت و برادرزاده ٔ خود را آزاد ساخته و با خود بازآورد. خلاصه لوط به سدوم مراجعت کرد و هرچند که زیست و زندگی با اهالی آن شهر در نظر لوط بسیار ناپسند بود با وجود آن دو دختر خود را به اشخاصی که از اهل آن شهر بودند تزویج فرمود و چون پیاله ٔ شرارت و بزه کاری سدومیان لبریز گشت، دو فرشته از جانب حضرت اقدس الهی به نزد لوطشده وی را از بلائی که بر شهر سدوم و عموره و ادمه وصبوئم و بالع که همان صوغر است فرود خواهد آمد بیاگاهانیدند، لیکن از بسیاری درخواست لوط وی را امر فرمودند که به بالع که قصبه ای است کوچک فرار کند و اسم آنجا به صوغر تبدیل یافت و در حینی که فرار میکردند زوجه ٔ لوط به عقب نگریست. چون این مطلب خلاف امر الهی بود به ستون نمک مبدل گردید. از آن پس لوط از صوغر انتقال نمود و در کوهستان موآب سکونت گزید که آن زمین به هر دو نسل وی که موآبیان و عمونیان باشند داده شد. (تثنیه 2:9 مزامیر 83:8). در هر صورت لوط شخص متلون المزاجی بود، و حال اینکه کتاب مقدس وی را عادل می نامد. (2 پطرس 2:7 و 8). (قاموس کتاب مقدس). || دیار قوم لوط، ارض مقلوبه. (مسالک اصطخری ص 64). جای قوم لوط ناحیتی است به شام ویران و کم مردم. (حدود العالم).


استعارة

استعاره. [اِ ت ِ رَ] (ع مص) استعارت. بعاریت خواستن چیزی را. (منتهی الارب). عاریت خواستن. (تاج المصادر بیهقی). || تنها شدن. انفراد. یقال: استعور؛ اذا انفرد. (منتهی الارب). || دست بدست گردانیدن چیزی را. (منتهی الارب). || استعاره ادعاء معنی الحقیقه فی الشی ٔ للمبالغه فی التشبیه مع طرح ذکر المشبه من البین، کقولک: لقیت اسداً و انت تعنی به الرجل الشجاع. ثم اذا ذکر المشبه به مع ذکر القرینه یسمّی استعاره تصریحیه و تحقیقیه نحو: لقیت اسداً فی الحمام. و اذا قلنا المنیه ای الموت انشبت ای علقت اظفارها بفلان، فقد شبهنا المنیه بالسبع فی اغتیال النفوس ای اهلاکها من غیر تفرقه بین نفاع و ضرار فاثبتنا لها الاظفار التی لایکمل ذلک الاغتیال فیه بدونها تحقیقاً للمبالغه فی التشبیه فتشبیه المنیه بالسبع استعاره بالکنایه و اثبات الاظفار لها استعاره تخییلیه و الاستعاره فی الفعل لاتکون الا تبعیه کنطقت الحال. (تعریفات جرجانی).
مؤلف کشاف اصطلاحات الفنون آرد: استعاره؛ در لغت بعاریت خواستن چیزی و نزد فارسیان عبارتست از اضافت مُشبّه ٌبه به مشبه. و این خلاف اصطلاح عربیان است (؟). و این بر دو گونه است: یکی حقیقت، دوّم مجاز. حقیقت آن است که مستعار و مستعارٌمنه ثابت و معلوم باشند و آنرا بر دو نَمَط یافته اند: یکی ترشیح، دوّم تجرید. ترشیح آنست که مستعار و مستعارٌمنه ثابت و معلوم باشند و لوازم جانبین را رعایت کنند. مثاله شعر:
ای شاه سخنوران گر از تیغ زبان
تو کام براندی و جهان بگرفتی...
تیغ مستعار است و زبان مستعارٌمنه. و رعایت لوازم تیغ و زبان نیز کرده است. و تجرید آنست که بیک جانب رعایت لوازم کنند و یکی از موجودات یعنی از اعیان باشد، دوّم از اعراض. مثاله شعر:
زآن شکّر لب که خوردنی نیست
هرلحظه خوریم زهر غُصّه.
شکر مستعار است و لب مستعارٌمنه. اینجا رعایت شکر کرده و غُصّه از اعیان نیست که خورده شود و رعایت غُصّه هیچ نکرده. و مجاز آن است که مشبه ٌبه و مُشبَّه هر دو عرض باشند یعنی محسوس حواس ّ ظاهره. و یا آنکه از متصورات باشند یعنی محسوس حواس ّ باطنه. و یا یکی عرض باشد و دوّم متصور. مثاله شعر:
هر جا که کسیست در جهان خواهم کشت
تا کس سخن عشق نیارد بزبان.
سخن عَرَض است و عشق از آنهاست که آنرا در ذهن تصوّر کنند و سخن و عشق نیز از متصوّرات است که در خارج وجودی ندارند. بدانکه آنچه اینجا از تعریف حقیقت و مجاز ذکر کرده شده بر اصطلاح پارسیانست. و این را مولانا فخرالدّین قواس در کتاب خود آورده است. و این نیز مخالف عربیان است. کذا فی جامعالصّنایع. || و الاستعاره عند الفقهاء و الاصولیین عباره عن مطلق المجاز بمعنی المرادف له. و فی اصطلاح علماء البیان عبارهعن نوع من المجاز، کذا فی کشف البزدوی و چلبی المُطول. و ذکر الخفاجی فی حاشیه البیضاوی فی تفسیر قوله تعالی: ختم اﷲ علی قلوبهم و علی سمعهم (قرآن 7/2). استعاره تستعمل بمعنی المجاز مطلقاً و بمعنی مجاز علاقه المشابهه، مفرداً کان او مرکّباً. و قد تخص بالمفرد منه. و تقابل بالتمثیل حینئذ کما فی مواضع کثیره من الکشاف. و التمثیل و ان کان مطلق التّشبیه غلب علی الاستعاره المرکبه. و لامشاحه فی الاصطلاح - انتهی کلامه. و القول بتخصص الاستعاره بالمفرد قول الشیخ عبدالقاهر و جاراﷲ. و امّا علی مذهب السّکّاکی فالاستعاره تشتمل التمثیل. و یقال للتمثیل استعاره تمثیلیه. کذا ذکر مولانا عصام الدّین فی حاشیه البیضاوی. و قد مرّ فی لفظ المجاز ما یتعلّق بذلک. قال اهل البیان: المجاز ان کانت العلاقه فیه غیر المشابهه فمجاز مرسل و الاّ فاستعاره. فالاستعاره علی هذا و هو اللّفظ المستعمل فیما شبه بمعناه الاصلی ای الحقیقی. و لما سبق فی تعریف الحقیقه اللّغویه ان استعمال اللّفظ لایکون الاّ باراده المعنی منه، فاذا اطلق نحو المشفر علی شفه الانسان و ارید تشبیهها بمشفر الابل فی الغلظ فهو استعاره و ان ارید انّه اطلاق المقید علی المطلق کاطلاق المرسل علی الانف من غیر قصد الی التشبیه فمجاز مرسل. فاللّفظالواحد بالنسبه الی المعنی الواحد یجوز ان یکون استعاره و ان یکون مجازاً مرسلاً باعتبارین و لایخفی انک اذا قلت رأیت مشفر زید و قصدت الاستعاره و لیس مشفره غلیظاً فهو حکم کاذب. بخلاف ما اذا کان مجازاً مرسلاًو کثیراً مایطلق الاستعاره علی فعل المتکلّم اعنی استعمال اسم المشبه به فی المشبّه. و المراد بالاسم ما یقابل المسمّی اعنی اللّفظ لا ما یقابل الفعل و الحرف.فالاستعاره حینئذ تکون بمعنی المصدر. فیصح ّ منه الاشتقاق. فالمتکلم مستعیر و اللفظ المشبّه به مستعار و المعنی المشبّه به مستعارمنه و المعنی المشبّه مستعارله. هکذا فی الاطول و اکثر کُتب هذا الفن ّ. و زاد صاحب الکشف البزدوی مایقع به الاستعاره و هو الاتصال بین المحلین. لکن فی الاتقان، ارکان الاستعاره ثلاثه مستعار وهو اللفظ المشبّه به و مستعارمنه و هو اللفظ المشبه و مستعارله و هو المعنی الجامع و فی بعض الرسائل: المستعارمنه فی الاستعاره بالکنایه هو المشبه علی مذهب السّکاکی - انتهی. ثم ّ قال صاحب الاتقان بعد تعریف الاستعاره بما سبق: قال بعضهم حقیقه الاستعاره ان تستعارالکلمه من شی ٔ معروف بها الی شی ٔ لم یعرف بها. و حکمه ذلک اظهار الخفی ّ و ایضاح الظّاهر الّذی لیس بجلی او حصول المبالغه او المجموع. مثال اظهار الخفی: و انّه فی اُم ّالکتاب (قرآن 4/43). فان حقیقته و انّه فی اصل الکتاب. فاستعیر لفظ الاُم ّ للاصل، لان ّ الاولاد تنشاء من الاُم ّ کما تنشاء الفروع من الاصول و حکمه ذلک تمثیل ما لیس بمرئی حتی یصیر مرئیاً فینتقل السّامع من حدّالسّماع الی حدّالعیان و ذلک ابلغ فی البیان. ومثال ایضاح ما لیس بجلی لیصیر جلیاً: و اخفض لهما جناح الذل ّ (قرآن 24/17). فان ّ المراد منه امرالولد بالذّل ّ لوالدیه رحمهً. فاستعیر للذل اولاً جانب ثم ّ للجانب جناح ای اخفض جانب الذل ّ، ای اخفض جانبک ذُلاً. وحکمه الاستعاره فی هذا جعل ما لیس بمرئی مرئیاً، لاجل حسن البیان. و لمّا کان المراد خفض جانب الولد للوالدین بحیث لایبقی الولد من الذل ّ لهما و الاستکانه متمکناً، احتیج فی الاستعاره الی ما هو ابلغ من الاولی. فاستعیر لفظ الجناح لما فیه من المعانی التی لاتحصل من خفض الجانب. لان ّ من یمیل جانبه الی جهه السفل ادنی میل صدق علیه انّه خفض جانبه و المراد خفض یلصق الجنب بالارض و لایحصل ذلک الا بذکر الجناح کالطائر. و مثال المبالغه: و فجرنا الارض عیوناً. (قرآن 12/54)، ای فجرنا عیون الارض و لو عبر بذلک لم یکن فیه من المبالغه ما فی الاول المشعر بان الارض کلها صارت عیوناً - انتهی.
فائده: اختلفوا فی الاستعاره اءَ هی مجاز عقلی او لغوی. فالجمهور علی انها مجاز لغوی لکونها موضوعه للمشبه به لا للمشبه. و لا لاعم منهما. و قیل انها مجاز عقلی لابمعنی اسناد الفعل او معناه الی ما هو له بتأویل بل بمعنی ان التصرف فیها فی امر عقلی لا لغوی، لانها لم تطلق علی المشبه الا بعد ادعاء دخوله فی جنس المشبه به. فکان استعمالها فیما وُضعت له لان مجرد نقل الاسم لو کان استعاره لکانت الاعلام المنقوله کیزید و یشکر استعاره و ردّ بان الادعاء لایقتضی ان تکون مستعمله فیما وضعت له للعلم الضروری بان الاسد مثلاً موضوع للسبع المخصوص و فی صوره الاستعاره مستعمل فی الرجل الشجاع. و تحقیق ذلک ان ادعاء دخوله فی جنس المشبه به مبنی علی انه جعل افراد الاسد بطریق التأویل قسمین احدهما المتعارف و هو الذی له غایه الجراءه و نهایه القوه فی مثل تلک الجثه و تلک الانیاب و المخالب الی غیر ذلک. و الثانی غیرالمتعارف و هو الذی له تلک الجراءهو تلک القوه لکن لا فی تلک الجثه و الهیکل المخصوص. و لفظ الاسد انما هو موضوع للمتعارف فاستعماله فی غیرالمتعارف استعمال فی غیر ما وضع له. کذا فی المطول. وقال صاحب الاطول: و یمکن ان یقال اذا قلت رأیت اسداً و حکمت برؤیه رجل شجاع یمکن فیه طریقان احدهما ان یجعل الاسد مستعاراً لمفهوم الرجل الشجاع و الثانی ان یستعمل فیما وضع له الاسد و یجعل مفهوم الاسد آله لملاحظه الرجل الشجاع و یعتبر تجوزاً عقلیاً فی الترکیب التقییدی الحاصل من جعل مفهوم الاسد عنواناً للرجل الشجاع فیکون الترکیب بین الرجل الشجاع و مفهوم الاسد مبنیاً علی التجوز العقلی فلایکون هناک مجاز لغوی. الاتری انه لاتجوّز لغهً فی قولنا: لی نهار صائم. فقد حق القول بانه مجاز عقلی ولکن اکثرالناس لایعلمون.
فائده: الاستعاره تفارق الکذب بوجهین: بالبناء علی التأویل و بنصب القرینه علی اراده خلاف الظاهر.
التقسیم: للاستعاره تقسیمات باعتبارات. الاول باعتبار الطرفین ای المستعارمنه و المستعارله الی وفاقیه و عنادیه لان اجتماع الطرفین فی شی ٔ اما ممکن و تمسی وفاقیهلمابین الطرفین من الموافقه نحو احییناه فی قوله تعالی: او من کان میتاً فاحییناه (قرآن 122/6)، ای ضالاً فهدیناه، استعار الاحیاء من معناه الحقیقی و هو جعل الشی ٔ حیاً للهدایه التی هی الدلاله علی طریق یوصل الی المطلوب. و الاحیاء و الهدایه ممّا یمکن اجتماعهما فی شی ٔ و امّا ممتنع و تسمی عنادیه لتعاند الطرفین کاستعاره المیت فی الاَّیه للضال ّ. اذ لایجتمع الموت مع الضلال. و منها ای من العنادیه التهکمیه و التملیحیه و هما الاستعاره التی استعملت فی ضدّ معناها الحقیقی او نقیضه تنزیلاً للتّضاد و التناقض منزله التناسب بواسطه تملیح او تهکم نحو: فبشرهم بعذاب الیم (قرآن 21/3 و 34/9 و 24/84)، ای انذرهم، استعیرت البشاره التی هی الاخبار بما یظهر سروراً فی المخبربه للانذار الّذی هو ضدها بادخال الانذار فی جنس البشاره علی سبیل التهکم و کذا قولک رأیت اسداً و انت ترید جباناً علی سبیل التملیح و الظرافه و الاستهزاء. الثانی باعتبارالجامع الی قسمین. لان ّ الجامع اما غیر داخل فی مفهوم الطرفین کما فی استعاره الاسد للرجل الشجاع فان الشجاعه خارجه عن مفهوم الطرفین. و اما داخل فی مفهوم الطرفین نحو قوله علیه السلام: خیرالناس رجل یمسک بعنان فرسه کلما سمع هیعه طار الیها. او رجل فی شعفه فی غنیمه له یعبد اﷲ حتی یأتیه الموت. الهیعه؛ الصوت المهیب و الشعفه؛ رأس الجبل و المعنی خیرالناس رجل اخذ بعنان فرسه و استعد للجهاد او رجل اعتزل الناس و سکن فی رأس جبل فی غنم له قلیل یرعاها و یکتفی بها فی امر معاشه و یعبد اﷲ حتی یأتیه الموت. استعار الطیران للعدو و الجامع هو قطعالمسافه بسرعه داخل فی مفهومهما. و ایضاً باعتبار الجامع اما عامیه و هی المبتذله لظهور الجامع فیها نحو رأیت اسداً یرمی. او خاصیه و هی الغریبه ای البعیده عن العامه. و الغرابه قد تحصل فی نفس الشبه، کما فی قول یزیدبن مسلمه یصف فرساً بأنه مؤدب و انه اذا نزل عنه صاحبه و القی عنانه فی قربوس سرجه ای مقدم سرجه وقف علی مکانه حتی یعود الیه:
و اذا احتبی قربوسه بعنانه
علک الشکیم الی انصراف الزائر.
عَلک َ؛ ای مضغ و الشکیم، اللجام واراد بالزائر نفسه فاستعار الاحتباء و هو ان یجمع الرجل ظهره و ساقیه بثوب او غیره لوقوع العنان فی قربوس السرج فصارت الاستعاره غریبه لغرابه التشبیه. و قد تحصل الغرابه بتصرف فی العامیه نحو قوله:
اخذنا باطراف الاحادیث بیننا
و سالت باعناق المطی الاباطح.
الاباطح، جمع ابطح و هو مسیل الماء فیه دقاق الحصی، ای اخذت المطایا فی سرعه المضی. استعار سیلان السیول الواقعه فی الاباطح لسیر الابل سیراً سریعاً فی غایهالسرعه المشتمله علی لین و سلاسه و التشبیه فیها ظاهر عامی، و هو السرعه لکن قد تصرف فیه بما افاده اللطف و الغرابه اذ اسند سالت الی الاباطح دون المطی و اعناقها حتی افاد انه امتلأت الاباطح من الابل. و ادخل الاعناق فی السیر حیث جعلت الاباطح سائله مع الاعناق فجعل الاعناق سائره اشاره الی ان سرعه سیرالابل و بطؤه انما یظهر ان غالباً فی الاعناق. الثالث باعتبار الثلاثه ای المستعارمنه و المستعارله و الجامع، الی خمسه اقسام. الاول استعاره محسوس لمحسوس بوجه محسوس نحو: اشتعل الرأس شیباً (قرآن 4/19). فالمستعارمنه هوالنار و المستعارله هو الشیب و الوجه ای الجامع هو الانبساط الذی هو فی النار اقوی. و الجمیع حسی و القرینه هو الاشتعال الذی هو من خواص النار و هو ابلغ ممالو قیل: اشتعل شیب الرأس لافادته عموم الشیب لجمیع الرأس. و الثانی استعاره محسوس لمحسوس بوجه عقلی نحو: آیه لهم اللیل نسلخ منه النهار (قرآن 37/36). فالمستعارمنه السلخ الذی هو کشط الجلد عن نحو الشاه و المستعارله کشف الضوء عن مکان اللیل و هما حسیان. و الجامع ما یعقل من ترتب امر علی آخر کترتب ظهور اللحم علی الکشط و ترتب ظهور الظلمه علی کشف الضوء عن مکان اللیل و الترتب امر عقلی. قال ابن ابی الاصبع هی الطف من الاولی. الثالث استعاره معقول لمعقول بوجه عقلی. قال ابن ابی الاصبع هی الطف الاستعارات نحو: من بعثنا من مرقدنا (قرآن 52/36). فان المستعارمنه الرقاد ای النوم و المستعارله الموت و الجامع عدم ظهور الفعل. و الکل عقلی. و الرابع استعاره محسوس لمعقول بوجه عقلی نحو: مستهم البأساء و الضراء (قرآن 214/2). استعیرالمس و هو صفه فی الاجسام و هو محسوس لمقاساه الشده و الجامع اللحوق و هما عقلیان. الخامس استعاره معقول لمحسوس و الجامع عقلی نحو: انا لما طغی الماء (قرآن 11/69). المستعارمنه التکبر و هو عقلی و المستعارله کثره الماء و هو حسی و الجامع الاستعلاء و هو عقلی ایضاً. هذا هو الموافق لما ذکره السکاکی. و زاد الخطیب قسماً سادساً و هو استعاره محسوس لمحسوس و الجامع مختلف بعضه حسی و بعضه عقلی کقولک: رأیت شمساً. و انت ترید انساناً کالشمس فی حسن الطلعه و نباههالشأن. فحسن الطلعه حسی و نباههالشأن عقلیه. و معنی الحسی والعقلی قد مر فی التشبیه. الرابع باعتبار اللفظ الی قسمین. لان اللفظ المستعار ان کان اسم جنس فاستعاره اصلیه کاسد و قتل للشجاع و الضرب الشدید. و الا فاستعاره تبعیه کالفعل و المشتقات و سائر الحروف. و المراد باسم الجنس ما دل علی نفس الذات الصالحه لان تصدق علی کثیرین من غیر اعتبار وصف من الاوصاف و المراد بالذات ما یستقل بالمفهومیه. و قولنا من غیر اعتبار وصف ای من غیر اعتبار وصف متعلق بهذا الذات فلایتوهم الاشکال بان الفعل وصف و هو ملحوظ فدخل علم الجنس فی حد اسم الجنس و خرج العلم الشخصی و الصفات و اسماء الزمان و المکان و الاَّله. ثم المراد باسم الجنس اعم من الحقیقی و الحکمی ای المتأول باسم الجنس نحو حاتم. فان ّ الاستعاره فیه اصلیه. و فیه نظر، لان الحاتم مأوّل بالمتناهی فی الجود. فیکون متأولاً بصفه و قد استعیر من مفهوم المتناهی فی الجود لمن له کمال جود. فیکون ملحقاً بالتبعیه دون الاصلیه. و اجیب بان ّ مفهوم الحاتم و ان تضمن نوع وصفیه لکنه لم یصر به کلیاً بل اشتهر ذاته المشخصه بوصف من الاوصاف خارج عن مدلوله کاشتهار الاجناس باوصافها الخارجه عن مفهوماتها بخلاف الاسماء المشتقه فان ّ المعانی المصدریه المعتبره فیها داخله فی مفهوماتها الاصلیه فلذلک کانت الاعلام المشتهره بنوع وصفیه ملحقه باسماء الاجناس دون الصفات. و الحاصل ان ّ اسم الجنس یدل ّ علی ذات صالحه للموصوفیه مشتهره بمعنی یصلح ان یکون وجه الشبه. و کذا العلم اذا اشتهر بمعنی فالاستعاره فیهما اصلیه و الافعال و الحروف لاتصلح للموصوفیه و کذا المشتقات و انما کانت استعاره الفعل و ما یشتق منه و الحرف تبعیه لان الفعل و المشتقات موضوعه بوضعین وضع الماده و الهیئه. فاذا کان فی استعاراتها لاتتغیر معانی الهیأت فلاوجه لاستعاره الهیئه. فالاستعاره فیها انما هی باعتبار موادها فیستعارمصدرها لیستعار موادها تبعیه استعاره المصدر. و کذااذا استعیر الفعل باعتبار الزمان کما یعبر عن المستقبل بالماضی تکون تبعیه لتشبیه الضرب فی المستقبل مثلاً بالضرب فی الماضی فی تحقق الوقوع فیستعار له ضرب فاستعاره الهیئه لیست بتبعیه استعاره المصدر بل اللفظ بتمامه مستعار بتبعیه استعاره الجزء و کذا الحروف فان الاستعاره فیها تجری اولاً فی متعلق معناها و هو هیهنا ما یعبر عنها به عند تفسیر معانیها، کقولنا من معناه الابتداء و الی معناه الانتهاء. نحو: فالتقطه آل فرعون لیکون لهم عدواً و حزناً (قرآن 8/28). شبه ترتب العداوه و الحزن علی الالتقاط بترتب علته الغائیه علیه ثم استعیر فی المشبه اللام الموضوعه للمشبه به فیکون الاستعاره فی اللام تبعاً للاستعاره فی المجرور. ثم اعلم ان ّ الاستعاره فی الفعل علی قسمین. احدهما ان یشبه الضرب الشدید مثلاً بالقتل و یستعار له اسمه ثم یشتق منه قتل بمعنی ضرب ضرباً شدیداً. و الثانی ان یشبه الضرب فی المستقبل بالضرب فی الماضی مثلاً فی تحقق الوقوع فیستعمل فیه ضرب فیکون المعنی المصدری اعنی الضرب موجوداً فی کل من المشبه و المشبه به لکنه قید فی کل واحد منهما بقید مغایر للاَّخر فصح التشبیه لذلک.کذا افاده المحقق الشریف. لکن ذکر العلامه عضد الملهو الدین فی الفوائد الغیاثیه ان الفعل یدل علی النسبه و یستدعی حدثاً و زماناً و الاستعاره متصوره فی کل واحد من الثلاثه. ففی النسبه کهزم الامیر الجند و فی الزمان کنادی اصحاب الجنه و فی الحدث نحو: فبشرهم بعذاب الیم - انتهی. و ذلک لان الفعل قد یوضع للنسبه الانشائیه نحو اضرب و هی مشتهره بصفات تصلح لان یشبه بهاکالوجوب و قد یوضع للنسبه الاخباریه و هی مشتهره بالمطابقه و اللامطابقه. و یستعار الفعل من احدهما للاَّخرکاستعاره رحمه اﷲ لارحمه و استعاره فلیتبواء فی قوله علیه السلام: من تبواء علی ّ الکذب فلیتبواء مقعده علی النار. للنسبه الاستقبالیه الخبریه فانه بمعنی یتبواء مقعده من النار. صرح به فی شرح الحدیث و رده صاحب الاطول بان ّ النسبه جزء معنی الفعل فلایستعار عنها بخلاف المصدر فانه لایستعار من معناه الفعل بل یستعار من معناه نفس المصدر و یشتق منه الفعل، و لایمکن مثله فی النسبه. فالحق عدم جریانها فی النسبه. کما قاله السید السند.
فائده: قال الفاضل الچلپی: القوم انما تعرضوا للاستعاره التبعیه المصرحه و الظاهر تحقق الاستعاره التبعیه المکنیه کما فی قولک: اعجبنی الضارب دم زید. و لعلهم لم یتعرضوا لها لعدم وجدانهم ایاها فی کلام البلغاء. فائده: لم یقسموا المجاز المرسل الی الاصلی و التبعی علی قیاس الاستعاره لکن ربما یشعر بذلک کلامهم. قال فی المفتاح و من امثله المجاز قوله تعالی: فاذا قرأت القرآن فاستعذ باﷲ (قرآن 98/16). استعمل قرأت مکان اردت القرائه لکون القرائه مسببه من ارادتها استعمالاً مجازیاً یعنی استعمال المشتق بتبعیه المشتق منه. کذا فی شرح بعض رسائل الاستعاره. الخامس باعتبار المقارنه بما یلائم شیئاً من الطرفین و عدمها الی ثلاثه اقسام. احدها المطلقه. و هی ما لم یقترن بصفه و لاتفریع ممّا یلائم المستعارله او المستعارمنه نحو عندی اسد. و المراد بالاقتران بما یلائم الاقتران بما یلائم مما سوی القرینه و الا فالقرینه مما یلائم المستعارله فلایوجد استعاره مطلقه. والمراد بالصفه المعنویه لا النعت النحوی. و المراد بالتفریع ما یکون ایراده فرع الاستعاره سواء ذکر علی صوره التفریع و هو تصدیره بالفاء او لا. و ثانیها لمجرده و هی ما قرن بما یلائم المستعارله و ینبغی ان یقیدما یلائم المستعارله بان لایکون فیه تبعید الکلام عن الاستعاره و تزییف لدعوی الاتحاد اذ ذکروا ان ّ فی التجرید کثره المبالغه فی التشبیه. کقوله تعالی: فاذاقها اﷲ لباس الجوع و الخوف (قرآن 112/16). فان الاذاقه تجرید اللباس المستعار لشدائد الجوع و الخوف بعلاقه العموم لجمیع البدن عموم اللباس. و لذا اختاره علی طعم الجوع الذی هو انسب بالاذاقه. و انما کانت الاذاقه من ملائمات المستعارله مع انه لیس الجوع و الخوف من المطعومات لانه شاعت الاذاقه فی البلایا و الشدائد و جرت مجری الحقیقه فی اصابتها فیقولون ذاق فلان البؤس و الضرّ و اذاقه العذاب شبه ما یدرک من اثر الضر و الالم بما یدرک من طعم المر و البشع. و اختار التجرید علی الترشیح و لم یقل فکساها اﷲ لباس الجوع و الخوف لاّن الادراک بالذوق یستلزم الادراک باللمس من غیر عکس فکان فی الاذاقه اشعار بشده الاصابه لیست فی الکسوه. و ثالثها المرشحه. و تسمی الترشیحیه ایضاً و هی ما قرن بما یلائم المستعارمنه، نحو: اولئک الذین اشتروا الضلاله بالهدی فماربحت تجارتهم (قرآن 16/2). فانه استعار الاشتراء للاستبدال و الاختیار ثم فرع علیها ما یلائم الاشتراء من فوت الربح و اعتبار التجاره ثم انهم لم یلتفتواالی ما یقرن بما یلائم المستعارله فی الاستعاره بالکنایه مع انه ایضاً ترشیح لانه لیس هناک لفظ یسمی استعاره بل تشبیه محض. و کلامهم فی الاستعاره المرشحه التی هی قسم من المجاز لا فی ترشیح یشتمل ترشیح الاستعاره والتشبیه المضمر فی النفس. و اما عدم التفات السکّاکی فیوهم ما لیس عنده و هو ان المرشحه من اقسام الاستعاره المصرحه اذ التحقیق ان الاستعاره بالکنایه اذا زید فیها علی المکنیه ما یلائمها تصیر مرشحه عنده. کذا فی الاطول.
فائده: قال ابوالقاسم: تقسیمهم الاستعاره المصرحه الی المجردهو المرشحه یشعر بان التجرید و الترشیح انما یجریان فی الاستعاره المصرح بها دون المکنی عنها. و الصواب ان ما زاد فی المکنیه علی قرینتها اعنی اثبات لازم واحد یعد ترشیحاً لها ثم التجرید و الترشیح انما یکونان بعد تمام الاستعاره. فلایعد قرینه المصرح بها تجریداً و لا قرینه المکنی عنها ترشیحاً - انتهی.
فائده: قال صاحب الاطول اذا اجتمع ملائمان للمستعارله فهل یتعین احد للقرینه او الاختیار الی السامع یجعل ایهما شاء قرینه و الاَّخر تجریداً قال بعض الافاضل ما هو اقوی دلاله علی الاراده للقرینه و الاَّخر للتجرید و نحن نقول ایهما سبق فی الدلاله علی المراد قرینه و الاَّخر تجرید و کیف لاوالقرینه ما نصب للدلاله علی المراد و قد سبق احد الامرین فی الدلاله. فلا معنی لنصب اللاحق و الاوجه ان ّ کلاً من الملائمین المجتمعین ان صلح قرینه فقرینه و مع ذلک الاستعاره مجرده. و لاتقابل بین المجرده و متعددهالقرینه بل کل متعددهالقرینه مجرده.
فائده: قد یجتمع التجرید و الترشیح کقول زُهیر:
لدی اسد شاکی السلاح مقذف
له لبد اظفاره لم تقلم.
و وجه اجتماعهما صرف دعوی الاتحاد الی المشبه المقارن بالصفه و التفریع و المشبه به حتی یستدعی الدعوی ثبوت الملائم للمشبه به ایضاً.
فائده: الترشیح ابلغ من التجرید و الاطلاق و من جمع الترشیح والتجرید لاشتماله علی تحقیق المبالغه فی ظهور العینیه التی هی توجب کمال المبالغه فی التشبیه فیکون اکثرمبالغه و اتم مناسبه بالاستعاره و کذا الاطلاق ابلغ من التجرید و منبی الترشیحیه علی ان المستعارله عین المستعارمنه لا شی ٔ شبیه به.
فائده: فی شرح بعض رسائل الاستعاره، الترشیح یجوز ان یکون باقیاً علی حقیقته تابعاً فی الذکر للتعبیر عن الشی ٔ بلفظ لاستعاره و لایقصد به الا تقویتها کأنّه نقل لفظ المشبه به مع ردیفه الی المشبه و یجوز ان یکون مستعاراً من ملائم المستعارمنه لملائم المستعارله. و یکون ترشیح الاستعاره بمجرد انه عبر عن ملائم المستعارله بلفظ موضوع لملائم المستعارمنه. هذا و لایخفی ان هذا لایخص بکون لفظ ملائم المستعارمنه مستعاراً. بل یتحقق الترشیح بذلک التعبیر علی وجه الاستعاره کان او علی وجه المجاز المرسل اما للملائم المذکور او للقدر المشترک بین المشبه و المشبه به و انه یحتمل مثل ذلک فی التجرید ایضاً و یحتمل تلک الوجوه قوله تعالی: و اعتصموا بحبل اﷲ (قرآن 103/3). حیث استعیر الحبل للعهد فی ان یکون وسیله لربط شی ٔ لشی ٔ و ذکر الاعتصام و هو التمسک بالحبل ترشیحاً اما باقیاً علی معناه للوثوق بالعهد او مجازاًمرسلاً فی الوثوق بالعهد لعلاقه الاطلاق و التقیید. فیکون مجازاً مرسلاً بمرتبتین او فی الوثوق کأنه قیل ثقوا بعهداﷲ و حینئذ کل من الترشیح و الاستعاره ترشیح للاَّخر. السادس باعتبار امر آخر الی اربعه اقسام: تصریحیه و مکنیه و تحقیقیه و تخییلیه. فالتصریحیه و تسمی بالمصرحه ایضاً هی التی ذکر فیها المشبه به. و المکنیه ما یقابلها و تسمی الاستعاره بالکنایه ایضاً. اعلم انه اتفقت کلمه القوم علی انه اذا لم یذکر من ارکان تشبیه شی ٔ بشی ٔ سوی المشبه و ذکر معه مایخص المشبه به کان هناک استعاره بالکنایه و استعاره تخییلیه کقولنا: اظفار المنیه ای الموت نشبت بفلان. لکن اضطربت اقوالهم فی تشخیص المعنیین الذین یطلق علیهما هذان اللفظان. و محصل ذلک یرجع الی ثلاثه اقوال: احدها ما ذهب الیه القدماء و هو ان المستعار بالکنایه لفظ المشبه به المستعار للمشبه فی النفس المرموزالیه بذکر لازمه من غیر تقدیر فی نظم الکلام و ذکر اللازم قرینه علی قصده من غرض و اثبات ذلک اللازم للمشبه استعاره تخییلیه.ففی المثال المذکور الاستعاره بالکنایه السبع المستعار للمنیه الذی لم یذکر اعتماداً علی ان اضافه الاظفارالی المنیه تدل علی ان السبع مستعارلها. و الاستعارهالتخییلیه اثبات الاظفار للمنیه. فحینئذ وجه تسمیتهابالمکنیه و بالاستعاره بالکنایه ظاهر لانها استعاره بالمعنی المصطلح و متلبسه بالکنایه بالمعنی اللغوی، ای الخفاء و کذا تسمیتها بالتخییلیه لاستلزامها استعاره اللازم المشبه به للمشبه و تخییل ان المشبه من جنس المشبه به. و ثانیها ما ذهب الیه السکاکی صریحاً حیث قال: الاستعاره بالکنایه لفظ المشبه المستعمل فی المشبه به ادعاءً. ای بادعاء انه عینه بقرینه استعاره لفظ هو من لوازم المشبه به بصوره متوهمه متخیله شبیهه به اثبتت للمشبه فالمراد بالمنیه عنده هو السبع بادعاء السبعیه لها و انکار ان تکون شیئاً غیر السبع بقرینهاضافه الاظفار التی من خواص السبع الیها. و لاخفاء فی ان تسمیتها بالاستعاره بالکنایه او المکنیه غیر ظاهرحینئذ. و فی جعله ایاها قسماً من الاستعاره التی هی قسم من المجاز و جعل اضافه الاظفار قرینه الاستعاره نظر، لان لفظ المشبه فیها هو المستعمل فی ما وضع له تحقیقاً و الاستعاره لیست کذلک. و اختار السّکاکی رد التبعیه الی المکنی عنها بجعل قرینتها استعاره بالکنایه و جعلها ای التبعیه قرینه لها علی عکس ما ذکره القوم فی مثل نطقت الحال من ان ّ نطقت استعاره لدلت و الحال قرینه لها. هذا و لکن فی کون ذلک مختار السکاکی نظراً لانه قال فی آخر بحث الاستعاره التبعیه: هذا ما امکن من تلخیص کلام الاصحاب فی هذا الفصل و لو انهم جعلوا قسم الاستعاره التبعیه من قسم الاستعاره بالکنایه بان قلبوا فجعلوا فی قولهم نطقت الحال هکذا الحال التی ذکرها عندهم قرینه الاستعاره بالتصریح استعاره بالکنایه عن المتکلم بواسطه المبالغه فی التشبیه علی مقتضی المقام و جعلوا نسبه النطق الیه قرینه الاستعاره کما تراهم فی قولهم: و اذا المنیه انشبت اظفارها، یجعلون المنیه استعاره بالکنایه عن السبع و یجعلون اثبات الاظفار لها قرینه الاستعاره لکان اقرب الی الضبط. فتدبر- انتهی کلامه. و هو صریح فی انه رد التبعیه الی المکنیه علی قاعده القوم. فحینئذ لاحاجه له الی استعاره قرینه المکنیه لشی ٔ حی تبقی التبعیه مع ذلک بحالها. و لایتقلل الاقسام بهذا ایضاً. فان قلت لم یجعل السلف المکنیه المشبه المستعمل فی المشبه به کما اعتبره فی هذا الرد فکیف یتأتی لک توجیه کلامه بان رده علی قاعده السلف من غیر ان یکون مختاراً له، قلت لاشبهه فیما ذکرنا و العهده علیه فی قوله کما تراهم فی قولهم: و اذا المنیه انشبت اظفارها یجعلون المنیه استعاره بالکنایه. و لایضرنا فیما ذکرنا من توجیه کلامه. و اما التخییلیه عند السکاکی فما سیأتی. و ثالثها ما ذهب الیه الخطیب و هی التشبیه المضمر فی النفس الذی لم یذکر شی ٔ من ارکانه سوی المشبه و دل علیه ای علی ذلک التشبیه بان یثبت للمشبه امر مختص بالمشبه به من غیر ان یکون هناک امر متحقق حساً و عقلاً یجری علیه اسم ذلک الامر. و یسمی اثبات ذلک الامر استعاره تخییلیه و المراد بالتشبیه التشبیه اللغوی لا الاصطلاحی فلایرد ان ذکر المشبه به واجب البته فی التشبیه انما قیل و دل علیه الخ، لیشتمل زیداً فی جواب من یشبه الاسد. علی هذا التسمیه بالاستعاره غیر ظاهر و ان کان کونها کنایه غیر مخفی. و بالجمله ففی المکنیه ثلاثه اقوال و فی التخییلیه قولان احدهما قول السکاکی کما یجی ٔ. و الاَّخر قول غیره. و علی هذا المذهب الثالث کل من لفظی الاظفار و المنیه فی المثال المذکور حقیقتان مستعملتان فی المعنی الموضوع له و لیس فی الکلام مجاز لغوی و انما المجاز هو اثبات شی ٔ لشی ٔ لیس هو له. و علی هذا هو عقلی کاثبات الانبات للربیع. و الاستعاره بالکنایه و التخییلیه امران معنویان و هما فعلا المتکلم و یتلازمان فی الکلام لان التخییلیه یجب ان تکون قرینه للمکنیه البته. و هی یجب ان تکون قرینه للتخییلیه البته.
فائده: قال صاحب الاطول و من غرائب السوانح و عجائب اللوائح ان الاستعاره بالکنایه فیما بین الاستعارات معلومه مبینه علی التشبیه المقلوب لکمال المبالغه فی التشبیه فهو ابلغ من المصرحه فکما ان قولنا: السبع کالمنیه تشبیه مقلوب یعود الغرض منه الی المشبه به کذلک انشبت المنیه اظفارهااستعاره مقلوبه استعیر بعد تشبیه السبع بالمنیه المنیه للسبع الادعائی. و ارید بالمنیه معناها بعد جعلهاسبعاً تنبیهاً علی ان المنیه بلغت فی الاغتیال مرتبه ینبغی ان یستعار للسبع عنها اسمها دون العکس فالمنیهوضعت موضع السبع لکن هذا علی ما جری علیه السکاکی. و التحقیقیه هی ما یکون المشبه متحققاً حساً او عقلاً. نحو رأیت اسداً یرمی. فان الاسد مستعار للرجل الشّجاع و هو امر متحقق حساً. و نحو: اهدنا الصراط المستقیم (قرآن 6/1)، ای الدّین الحق. و هو امر متحقق عقلاً لا حساً. اما التخییلیه فعند غیر السّکاکی ما مر و اما عند السکاکی فهی استعاره لاتحقق لمعناها حساً و لاعقلاً بل معناها صوره وهمیه محضه. و لما کان عدم تحقق المعنی لا حساً و لا عقلاً شاملاً لما لم یتعلق به توهم ایضاً اضرب عنه بقوله بل معناها الخ. و المراد بالصوره ذوالصّوره فان الصوره جائت بهذا المعنی ایضاً. والمراد بالوهمیه ما یخترعه المتخیله باعمال الوهم ایاه. فلان للانسان قوه لها ترکیب المتفرقات و تفریق المرکبات اذا استعملها العقل تسمی مفکره و اذا استعملها الوهم تسمی متخیله و لما کان حصول هذا المعنی المستعارله باعمال الوهم سُمّیت استعاره تخییلیه و من لم یعرفه قال المناسب حینئذ ان تسمی توهمیه. وعدالتسمیهبتخییلیه من امارات تعسف السکاکی و تفسیره. و انما وصف الوهمیه بقوله محضه ای لایشوبها شی ٔ من التحقق الحسی و العقلی للفرق بینه و بین اعتبار السلف فان اظفار المنیه عندهم امر متحقق شابه توهم الثبوت للمنیه و هناک اختلاط توهم و تحقق بخلاف ما اعتبره فانه امر وهمی محض لاتحقق له لا باعتبار ذاته و لا باعتبار ثبوته فتعریفه هذا صادق علی لفظ مستعمل فی صوره وهمیه محضهمن غیر ان تجعل قرینه الاستعاره بخلاف تفسیر السلف و الخطیب فانها لاتنفک عندهم عن الاستعاره بالکنایه. و قد صرح به حیث مثل للتخییلیه باظفار المنیه الشبیهه بالسبع اهلکت فلاناً. و السلف و الخطیب اما ان ینکروا المثال و یجعلوه مصنوعاً او یجعلوا الاظفار ترشیحاً للتشبیه لااستعاره تخییلیه. و رد ما ذکره بانه یقتضی ان یکون الترشیح استعاره تخییلیه للزوم مثل ما ذکره فیه مع ان ّ الترشیح لیس من المجاز و الاستعاره. و اجیب بان الامر الذی هو من خواص المشبه به لما قرن فی التخییلیه بالمشبه کالمنیه مثلاً حملناه علی المجاز و جعلناه عباره عن امر متوهم یمکن اثباته للمشبه. و فی الترشیح لما قرن بلفظ المشبه به لم یحتج الی ذلک لانه جعل المشبه به هو هذا المعنی مع لوازمه. فاذا قلنا رأیت اسداً یفترس اقرانه و رأیت بحراً یتلاطم امواجه، فالمشبه به هو الاسد الموصوف بالافتراس الحقیقی و البحر الموصوف بالتلاطم الحقیقی بخلاف اظفار المنیه فانه مجاز عن الصوره الوهمیه لیصح اضافتها الی المنیه و محصله ان حفظ ظاهر اثبات لوازم المشبه به للمشبه یدعو الی جعل الدال علی اللازم استعاره لما یصح اثباته و لایحتاج الی تجوز فی ذلک الاثبات و لیس هذا الداعی فی الترشیح لانه اثبت للمشبه به فلا وجه لجعله مجازاً و لایلزم عدم خروج الترشیح عن الاستعاره و عدم زیاده علیها لانه فرق بین المقید و المجموع و المشبه به هو الموصوف و الصفه خارجه عنه لا المجموع المرکب منهما. و ایضاً معنی زیادته ان ّ الاستعاره تامه بدونه. و یرد علی هذا ان ّ الترشیح کما یکون فی المصرحه یکون فی المکنیه ایضاً ففی المکنیه لم یقرن المشبه به فلاتفرقه هناک. و یمکن ان یفرق بان التخییلیه لو حملت علی حقیقتها لایثبت الحکم المقصود فی الکلام للمکنی عنها کما عرفت بخلاف المصرحه فان ّ قولنا جائنی اسد له لبد لو اثبت فیه اللبد الحقیقی للاسد المستعمل فی الرجل الشجاع مجازاً لم یمنع عن اثبات المجی ٔ للاسد فان ّ مآله جائنی رجل شجاع لما شبهه به لبد لکنّه لایتم فی قوله تعالی: و اعتصموا بحبل اﷲ جمیعاً (قرآن 103/3). فانه لو ارید الامر بالاعتصام الحقیقی لفات ما قصد بیانه للعهد فلابدّ من جعل الاعتصام استعاره لما یثبت العهد.
فائده: التصریحیه تعم التحقیقیه و التخییلیه و الکل مجاز لغوی و متباین.هذا عند السکاکی. و المکنیه داخله فی التحقیقیه عندالسلف لان اللفظ المستعار المضمر فی النفس و هو محقق المعنی. و التصریحیه عندالخطیب ترادف التحقیقیه و تباین التخییلیه لانها عنده لیست لفظاً فلاتکون محقق المعنی و کذا تباین المکنیه لانها عنده نفس التشبیه المضمرفی النفس فلاتکون محقق المعنی.
فائده: فی تحقیق قرینه الاستعاره بالکنایه ذهب السلف سوی صاحب الکشاف الی ان الامر الذی اثبت للمشبه من خواص المشبه به مستعمل فی معناه الحقیقی و انما المجاز فی الاثبات و یحکمون بعدم انفکاک المکنی عنه عنها و الیه ذهب الخطیب ایضاً و جوز صاحب الکشاف کون قرینتها استعاره تحقیقیه و کذا السکاکی و وجه الفرق بین ما یجعل قرینه للمکنیه و یجعل نفسه تخییلاً او استعاره تحقیقیه او اثباته تخییلاً و بین ما یجعل زائداً علیها و ترشیحاً قوه الاختصاص بالمشبه به فایهما اقوی اختصاصاً و تعلقاً به فهو القرینه و ماسواه ترشیح و کذا الحال بین القرینه و الترشیح فی الاستعاره المصرحه و الاظهر ان ما یحضر السامع اولاً فهو القرینه و ماسواه ترشیح ذلک ان تجعل الجمیع قرینه فی مقام شده الاهتمام بالایضاح. هکذا فی شرح بعض رسائل الاستعاره.
فائده: فی الاتقان، انکر قوم الاستعاره بناء علی انکارهم المجاز و قوم اطلاقها فی القرآن لان فیها الیها ما للحاجه و لانه لم یرد فی ذلک اذن الشارع و علیه القاضی عبدالوهاب المالکی - انتهی.
خاتمه: اذا جری فی الکلام لفظه ذات قرینه داله علی تشبیه شی ٔ بمعناه فهو علی وجهین احدهما ان لایکون المشبه مذکوراً ولا مقدراً. کقولک: لقیت فی الحمام اسداً، ای رجلاً شجاعاً. و لاخلاف فی ان هذا استعاره لا تشبیه. و ثانیهما ان یکون المشبه مذکوراً او مقدراً و حینئذفاسم المشبه به ان کان خبراً عن المشبه او فی حکم الخبر کخبر باب کان و ان ّ و المفعول الثانی لباب علمت و الحال و النعت فالاصح انه یسمی تشبیهاً لا استعاره لان ّ اسم المشبه به اذا وقع هذه المواقع کان الکلام مصوغاً لاثبات معناه لما اجری علیه او نفیه عنه فاذا قلت زید اسد فصوغ الکلام لاثبات الاسدیه لزید و هو ممتنع حقیقه فیحمل علی انه لاثبات شبه من الاسد له. فیکون الاتیان بالاسد لاثبات التشبیه. فیکون خلیقاً بان یسمی تشبیها لان ّ المشبه به انما جی ٔ به لافاده التشبیه بخلاف نحولقیت اسداً فان ّ الاتیان بالمشبه به لیس لاثبات معناه لشی ٔ بل صوغ الکلام لاثبات الفعل واقعاً علی الاسد فلایکون لاثبات التشبیه فیکون قصد التشبیه مکنوناً فی الضمیر لایعرف الا بعد نظر و تأمل. هذا خلاصه کلام الشیخ فی اسرارالبلاغه و علیه جمیع المحققین. و من الناس من ذهب الی ان الثانی ایضاً اعنی زید اسد استعاره لاجرائه علی المشبه مع حذف کلمه التشبیه و الخلاف لفظی مبنی علی جعل الاستعاره اسماً لذکر المشبه به مع خلوالکلام عن المشبه علی وجه ینبی عن التشبیه او اسماً لذکر المشبه به لاجرائه علی المشبه مع حذف کلمه التشبیه. ثم انّه نقل عن اسرارالبلاغه ان اطلاق الاستعاره فی زید الاسدلایحسن لانه یحسن دخول ادوات التشبیه من تغییر بصوره الکلام فیقال زید کالاسد بخلاف ما اذا کان المشبه به نکرهنحو زید اسد فانه لایحسن زید کاسد و الاّ لکان من قبیل قیاس حال زید الی المجهول و هو اسد ما و لهذا یحسن کان زیداً اسد. لان المراد بالخبر العموم فالتشبیه بالنوع لابفرد فلیس کالتشبیه بالمجهول. و انما یحسن دخول الکاف بتغییر صورته و جعله معرفه بان یقال زید کالاسد فاطلاق اسم الاستعاره هیهنا لایبعد. و یقرب الاطلاق مزید قرب ان یکون النکره موصوفه بصفه لاتلائم المشبه به نحو فلان بدر یسکن الارض. فان ّ تقدیر اداه التشبیه فیه یحتاج الی کثره التغییر کان یقال هو کالبدر الاّ انه یسکن الارض و قد یکون فی الصلات و الصفات التی تجی ٔ فی هذا القبیل ما یحول تقدیر ادات التشبیه فیه فیشتد استحقاقه لاسم الاستعاره و یزید قربه منها کقوله: اسد دم الاسد الهزبر خضابه. فانه لاسبیل الی ان یقال المعنی انه کالاسد للتناقض لان ّ تشبیهه بجنس السبع المعروف دلیل علی انه دونه او مثله و جعل دم الهزبر الذی هو اقوی الجنس خضاب یده دلیل علی انه فوقه فلیس الکلام مصوغاً لاثبات التشبیه بینهما بل لاثبات تلک الصفه فالکلام فیه مبنی علی ان ّ کون الممدوح اسداً امر تقرر و ثبت و انما العمل فی اثبات الصفه الغریبه فمحصول هذا النوع من الکلام انک تدعی حدوث شی ٔ هو من الجنس المذکور الا انه اختص بصفه عجیبه لم یتوهم جوازها فلم یکن لتقدیر التشبیه فیه معنی و لقد ضعف هذا الکلام صاحب الاطول و المطول و قالا: الحق ان امثال زید اسد تشبیه مطلقاً هذا اذا کان اسم المشبه به خبراً عن اسم المشبه او فی حکم الخبر و ان لم یکن کذلک نحو لقیت من زید اسداً و لقینی منه اسد فلایسمی استعاره بالاتفاق لانه لم یجر اسم المشبه به علی المشبه لا باستعماله فیه کما فی لقیت اسداً و لا باثبات معناه له کما فی زید اسد علی اختلاف المذهبین. و لایسمی تشبیهاً ایضاً لان ّ الاتیان باسم المشبه به لیس لاثبات التشبیه اذ لم یقصد الدّلاله علی المشارکه و انما التشبیه مکنون فی الضمیر لایظهر الابعد تأمل، خلافاً للسکاکی فانه یسمی مثل ذلک تشبیهاً و هذا النزاع ایضاً لفظی راجع الی تفسیر التشبیه فمن اطلق الدلاله المزبوره فی تعریف التشبیه عن کونها لاعلی وجه التجرید و الاستعاره و عن کونها علی وجه التصریح سماه تشبیهاً و من قیده لا. قال صاحب الاطول: و نحن نقول فی لقیت من زید اسداً تجرید اسد من زید بجعل زید اسداً و هذا الجعل یتضمن تشبیه زید بالاسد حتی صار اسداً بالغاً غایهالجنس حتی تجرد عنه اسد لکن هذاالتشبیه مکنون فی الضمیر خفی لان دعوی اسدیته مفروغ عنها منزله منزله امر متقرر لایشوبه شائبه خفاء. و لایجعل السکاکی هذا من التشبیه المصطلح. و کذلک یتضمن التشبیه تجرید الاسد الحقیقی عنه اذ لایخفی ان المجردعنه لایکون الا شبه اسد فینصرف الکلام الی تجرید الشبه فهوفی افاده التشبیه بحکم رد العقل الی التشبیه بمنزلهحمل الاسد علی المشبه فهو الذی سماه السّکاکی تشبیهاً و لاینبغی ان ینازع فیه معه. و کیف لا و هو ایضاً فی تقدیر المشبه و الاداه کأنه قیل لقیت من زید رجلاً کالاسد و لاتفاوت فی ذلک بینه و بین زید اسد. و هیهنا ابحاث ترکناها خوفاً من الاطناب - انتهی. (کشاف اصطلاحات الفنون).
معنی استعارت چیزی عاریت خواستن باشد و این صنعت چنان باشد کی لفظی را معنی باشد حقیقی پس دبیریا شاعر آن لفظ را از آن معنی حقیقی نقل کند و بجای دیگر بر سبیل عاریت بکار بندد. و این صنعت در همه ٔ زبانها بسیارست و چون استعارت بعید نباشد و مطبوع بود سخن را آرایش تمام حاصل گردد. مثال از قرآن: و اخفض لهما جناح الذل ّ من الرحمه (قرآن 24/17). دیگر: و اشتعل الرأس شیباً (قرآن 4/19). دیگر: فاذاقها اﷲ لباس الجوع و الخوف بماکانوا یصنعون (قرآن 112/16). و از قول نبوی: الفتنه نائمه لعن اﷲ من ایقظها. و فصلی است عمروبن العاص بن وائل السهمی را خطبه ای در مدح امیرالمؤمنین عمربن الخطّاب رضی اﷲ عنه و جمله استعارت است و بغایت خوب و فصیح هست: ان ّ ابن خثعمه بعجت له الدنیا معاها و الفت الیه افلاذ کبدها و انتقت له مخها و اطعمته شحمتها و امطرت له جوداً سال منه شعابها و رفقت فی محافلها فمص ّ منها مصاً و قمص منها قمصاً و جانب غمرتها و مشی فی ضحضاحها و ماابتلت قدماه الا کذلک ایّها النّاس قالوا نعم رحمه اﷲ. مثال از نثر پارسی: باید کی سایه ٔ شفقت فلان بر سر فلان گستراند و دامن عفو بر گناهان او پوشاند. شاعر گویذ، تازی:
و من العجایب ان بیض سیوفنا
تلد المنایا السّود و هی ذکور.
ابیوردی:
و فتیان صدق یصدرون عن الوغی
و ایدی المنایا دامیات الاظافر
فحاجتهم احدی اثنتین من العلی
صدورالعوالی او فروع المنابر.
مسعودسعد گوید:
محمدت را همی فروشد سر
که عطا را همی برآمد دم
آخر این روزگارناقص دوست
لگدی زد کمال را محکم
شد ز مردم تهی کنار جهان
خاک را پر نشد هنوز شکم.
مثال دیگر:
خاک عمل از عنبر معزولی به.
(حدائق السحر فی دقائق الشعر صص 28- 30).
شمس الدین محمدبن قیس الرازی در کتاب المعجم آورده: استعاره نوعی از مجاز است و مجاز ضد حقیقت است و حقیقت آن است که لفظ را بر معنیی اطلاق کنند که واضع لغت دراصل وضع آن لفظ به ازاء آن معنی نهاده باشد چنانکه گوئی دست بشمشیر برد و پای فراپیش نهاد که لفظ دست وپای در اصل وضع بمعنی این دو جارحت مخصوص نهاده اند.و مجاز آن است که از حقیقت درگذرند و لفظ را بر معنیی دیگر اطلاق کنند که در اصل وضع نه برای آن نهاده باشند، لکن با حقیقت آن لفظ وجه علاقتی دارد که بدان مناسبت مراد متکلم از آن اطلاق فهم توان کرد چنانکه گوئی فلانرا بر تو دستی نیست و در دوستی تو پای ندارد یعنی او را بر تو قدرتی و نعمتی نیست و در دوستی تو ثبات ننماید، و دست و پای در اصل وضع بمعنی قدرت و نعمت و ثبات و دوام ننهاده اند الا آنکه چون ملازمتی میان دست و قدرت و پای و ثبات هست از این استعمال بقرینه ٔ ترکیب این الفاظ معنی قدرت و ثبات معلوم شود. و مجاز بر انواع است و آنچه از آن جمله به اسم استعارت مخصوص است آنست که اطلاق اسمی کنند بر چیزی که مشابه حقیقت آن اسم باشد در صفتی مشترک، چنانکه مرد شجاع راشیر خوانند بسبب دلیری و اقدامی که مشترک است میان هر دو. و مردم کندطبع نادان را خر خوانند بواسطه ٔ بلادتی که مشترک است میان هر دو. و این صنعت با سایر مجازات دیگر در جمله ٔ لغات مستعمل است و در نظم و نثر اصناف مردم متداول، و آنچه از وجوه استعارات مطبوع ودل پسند افتد و در موضع استعمال مُقارب و مشابه معنی اصلی آید در عذوبت سخن و رونق کلام بیفزاید و دلیل بلاغت و فصاحت مرد باشد، و در دلالت معنی مقصود از استعمال حقیقت بلیغتر بود، چنانکه گوئی: پادشاه دست ظَلَمَه از اموال مسلمانان کوتاه گردانید، و پای کفَرَه از بلاد اسلام منقطع کرد، در مبالغت بیش از آن باشد که گوئی تصرف ظَلَمَه از اموال مسلمانان بازداشت و آمدشد کفَرَه از بلاد اسلام منع کرد. و از استعارات لطیف چنانکه عمادی گفته است:
با حمله ٔ بازِ هیبت او
شاهین قضا کبوتر آمد.
و همو گوید:
غمزه ٔ تو سبزه ٔ آهوی جان
طُره ٔ تو تله ٔ روباه تن.
اگرچه لفظ تله خوش نیست. و بلفرج گفته است:
گاو دوشای عمر بدخواهت
برّه ٔ خوان شیر گردون باد.
و انوری گفته است:
مسند تست ز حق باز ز مجموع وجود
و آن دگرها همه ترقین عدم را تفصیل.
و کمال اسماعیل اصفهانی را در سوگندنامه و غیر آن استعارات لطیف و ایهامات خوش است. چنانکه گوید:
حسود بر طَبَق عرضم آن عُراضه نهاد
که شاخ خاطرم آن جنس میوه نارد بار.
و میگوید:
مهابت تو اگر بانگ بر زمانه زند
قطار هفته و ایام بگسلند مهار.
و میگوید:
همای رایت قدر تو نسر طائر را
نهاد نور سعادت به زقّه در منقار.
و اگر توانستی که گفتی دانه ٔ سعادت حق ّ تقابل مرعی تر و استعارت قریب تر بودی. و گفته است و درین هم استعارت لطیف است و هم ایهام خوش:
بچشم آب که آشفته گردد از خاشاک
بتیغ کوه که از نم برآوردزنگار
به سروری دماغ و ریاست اعضا
به احترام زبان و وجاهت رخسار.
و گفته است و درین مطابقه ای نیکوست:
به خشک مغزی خاک و به آب تردامن
بسردی دم باد و به پشت گرمی نار.
و گفته است:
به تاب خانه که در وی نشسته اند انجم
به بارنامه که در سر گرفته اند اشجار.
و از استعارات ناپسندیده چنانکه فرخی گفته است:
خرمن ز مرغ گرسنه خالی کجا بود
ما مرغکان گرسنه ایم و تو


گوش

گوش. (اِ) آلت شنوائی. عضوی که بدان عمل شنیدن انجام گیرد. معروف است، و به عربی اُذُن گویند. (برهان). اذن و آلت شنیدن در انسان و دیگر حیوانات و جزء خارجی مجرای سمع و حس سمع. (ناظم الاطباء). اوستا گئوشه، پهلوی گوش، پارسی باستان گئوشه، هندی باستان گهوشه (صدا)، کردی گوه، افغانی غوَق، استی غُس، قوس، بلوچی گوش، وخی غوش، غیش. (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). اذن. (ترجمان القرآن). سامعه. (مهذب الاسماء) (دستور اللغه). سمع. (دهار) (منتهی الارب). صِماخ: صِناره؛ گوش به لغت یمن. عُرش. مِسْمَع. مقلوبه. نَضی ّ. (منتهی الارب). گوش اندام شنوایی و حفظ تعادل بدن می باشد و دارای سه قسمت خارجی، میانی و داخلی است. گوش خارجی شامل دو بخش لاله ٔ گوش و مجرای گوش خارجی است.
1- لاله ٔ گوش در دو طرف سر قرار گرفته، طول آن قریب 6 سانتیمتر و عرض آن 3/5 سانتیمتر است و در حدود یک سوم آن به سر چسبیده است. لاله ٔ گوش غضروفی و چین خورده است و سه شیار دارد. در قسمت تحتانی ِ لاله ٔ گوش، نرمه ٔ گوش دیده می شود. لاله ٔ گوش دارای نُه ماهیچه است که فوق العاده نازکند و معمولاً عملی انجام نمی دهند. لاله ٔ گوش را پوست بدن فرش می کند.
2- مجرای گوش خارجی میان لاله ٔ گوش و صندوق صماخ قرار دارد. طول آن 4/5 سانتیمتر است. سطح خارجی آن غضروفی و دوسوم بقیه استخوانی است. سطح داخلی مجرای گوش از پوست مفروش است و دارای موهای ریز و غدد چربی و عرقی می باشد و ترشحی به نام سرومن یا موم گوش می کند که مانع ورود گرد و غبار به داخل گوش می گردد.
گوش میانی محوطه ای پر از هواست که درون استخوان گیجگاه قرار دارد و صندوق صماخ نامیده می شود. صندوق صماخ به شکل عدسی مقعرالطرفین است. ارتفاع آن 1/5 سانتیمتر است و به واسطه ٔ پرده ٔ صماخ از گوش خارجی جدا می شود. صندوق صماخ به وسیله ٔ شیپور استاش به عقب حفره های بینی راه دارد و دریچه های گرد و بیضی آن را از گوش داخلی مجزا می کنند.
پرده ٔ صماخ پرده ای است نازک به وسعت تقریبی یک سانتیمتر مربع و کف مجرای گوش زاویه ٔ 40-45 درجه میسازد و تحدب آن به طرف داخل است. پرده ٔ صماخ از سه قسمت تشکیل شده است: سطح خارجی آن را پوست و سطح داخلی را مخاط می پوشاند ودر وسط یک طبقه ٔ پیوندی با الیاف زیاد می باشد. دسته ٔ استخوان چکشی روی سطح داخلی پرده ٔ صماخ تکیه می کند. استخوانهای گوش استخوانهای کوچکی هستند که میان پرده ٔ صماخ و دریچه ٔ بیضی قرار گرفته اند و عبارتند از:استخوان چکشی به طول 8 میلیمتر که دسته ٔ آن روی پرده ٔ صماخ متکی است. استخوان سندانی که مانند دندان آسیا یک تنه و دو شاخه دارد و به استخوان چکشی مفصل می گردد و انتهای آن زائده ای به نام عدسی دارد که با استخوان رکابی مفصل می شود. استخوان رکابی که بین عدسی و دریچه ٔ بیضی قرار گرفته است. استخوانهای مزبور به وسیله ٔ مفاصلی به یکدیگر متصل شده و به وسیله ٔ تارهای قابل ارتجاع به دیواره ٔ صندوق صماخ ارتباط دارند و حرکت آنها به توسط ماهیچه های چکشی و سندانی عملی می شود. ماهیچه ٔ چکشی هنگام انقباض دسته ٔ چکشی را به داخل می کشاند و ماهیچه ٔ رکابی موقع انقباض رکابی را از دریچه ٔ بیضی دور می کند. مخاط صندوق صماخ کاملاً به ضریع می چسبد و روی تمام استخوانها و مفصل و غیره را میپوشاند. شیپور استاش مجرایی است که قسمتی از آن در استخوان گیجگاه قرار دارد و قسمت داخلی آن که مجاور حلق می باشد غضروفی است. طول آن 3/5 تا 4/5 سانتیمتر وقسمت میانی آن از دو سر مجرا تنگ تر است. شیپور استاش در حال عادی بسته است و هنگام بلع باز شده هوای خارج با هوای صندوق صماخ ارتباط پیدا می کند. سطح داخلی مجرا را مخاط فرش می کند. حجرات ماستوئیدی حفره هایی هستند که در عقب صندوق صماخ درون زایده ٔ ماستوئیدی استخوان گیجگاه قرار دارند و بزرگترین آنها به نام غار ماستوئیدی با صندوق صماخ ارتباط دارد.
گوش داخلی محوطه ٔ پیچ وخم داری است که درون استخوان حجری قرار دارد و مجموعاً لابیرنت استخوانی را به وجود می آورد. در داخل لابیرنت استخوانی قسمت کوچکتری با دیواره ٔ غشائی دیده میشود که لابیرنت غشائی را می سازد. در داخل لابیرنت غشائی مایعی را به نام آندولنف و بین لابیرنت غشایی و استخوانی را مایعی به نام پری لنف پر می کند. لابیرنت استخوانی از سه قسمت دهلیز مجاری نیم دایره ای و حلزون درست شده است. دهلیز استخوانی محوطه ٔ مکعبی شکل است. در دیواره ٔ داخلی آن سه فرورفتگی وجود دارد که از منافذ آنها عصب شنوایی عبور می کند. درون دهلیز استخوانی دهلیزغشایی قرار دارد که از دو کیسه به نام اوتریکول و ساکول تشکیل شده است. این دو کیسه به وسیله ٔ مجرایی به هم مربوطند، از قسمت داخلی اوتریکول مجرایی به نام مجرای آندولنفاتیک جدا می شود. اوتریکول به مجاری نیم دایره ای و ساکول به حلزون ارتباط دارد. در داخل اوتریکول و ساکول برجستگی کوچکی به نام لکه ٔ شنوائی دیده میشود که دارای سلولهای حسی می باشند. سلولهای مزبور مژه ٔ طویلی دارند که وارد آندولنف می شود و در داخل آندولنف ذرات آهکی (کربنات کلیسم و منیزیم) به نام اتولیت وجود دارد. مجاری نیم دایره ای استخوانی سه مجرای باریک و خمیده اند که هر یک از آنها در یک جهت قرار دارند. یکی از آنها به موازات پیشانی، دیگری عمود بر پیشانی و مجاری سوم عمود بر دو مجرای دیگر است و به ترتیب قدامی و خلفی و فوقانی نامیده می شوند. در داخل مجاری نیم دایره ای استخوانی مجاری نیم دایره ای غشایی قرار دارد. هر یک از این مجاری دارای دو سوراخ یکی تنگ و دیگری وسیع است. قسمت وسیع مجرای حبابی نامیده می شود و چون دو مجرای قائم در یک پایه مشترکند ازاین جهت مجاری نیم دایره ای با پنج منفذ با اوتریکول ارتباط دارند. در دیواره ٔ قسمت حبابی این مجاری یک برجستگی به نام برجستگی حسی یا تاج شنوایی دیده می شودکه دارای سلولهای حسی مژکدار است. روی مژه ها پرده ٔ پیوندی محتوی اتولیت می باشد که برخورد آنها با مژه های سلولهای حسی آنها را تحریک می کند.
حلزون استخوانی لوله ای است که درون استخوان حجری قرار دارد و دو دور و نیم دور محوری استخوانی به نام ستونک یا کلومل پیچیده است. در داخل ستونک مجاری باریکی وجود دارد که محل عبور اعصاب حلزونی می باشد. قاعده ٔ حلزون از قسمت تحتاتی دهلیز شروع شده هرچه جلوتر می رود قطر داخلی آن کمتر می گردد. طول آن قریب 3 سانتی متر است. حلزون استخوانی را تیغه ٔ مارپیچی به دو ناحیه تقسیم می کند. تیغه ٔ مارپیچ در داخل لوله ٔ حلزون قرار گرفته و مانند حلزون مارپیچی می باشد، پهنای آن به اندازه ٔ پهنای شعاع حلزون است که از فاصله ٔ بین دریچه ٔ گرد و بیضی جدا می شود و فضای داخل حلزون را به دو قسمت تقسیم می کند.یک قسمت را مجرای دهلیزی می نامند که در بالا قرار گرفته به ساکول منتهی می شود و قسمت دیگر مجرای صماخی است که به وسیله ٔ دریچه ٔ گرد با صندوق صماخ مربوط است، چون تیغه ٔ مارپیچ به انتهای حلزون نمی رسد این دو مجرا در انتها به هم راه دارند. تیغه ٔ مارپیچ در ابتدا استخوانی است ولی تدریجاً از قسمت استخوانی آن کاسته شده به بخش غشائی آن افزوده می شود و در انتها کاملاً غشائی است و غشای پایه را به وجود می آورد. حلزون غشایی یا مجرای حلزونی مجرائی به شکل منشور مثلث القاعده است که بین مجرای دهلیزی و صماخی قرار دارد. این مجرا در برش عرضی مثلثی شکل و پر از آندولنف می باشد.مجرای حلزونی دارای سه جدار است، یکی خارجی که مجاور لوله ٔ حلزون است، دیگری فوقانی که مجاور مجرای دهلیزی است و سرانجام تحتانی که در امتداد تیغه ٔ مارپیچ قرار دارد و غشای پایه نامیده میشود. در روی این قسمت اعضای کرتی دیده میشوند. عضو کرتی دارای سلول های مژه دار شنوایی است که به وسیله ٔ سلولهای محافظ احاطه شده اند. سلولهای محافظ روی غشای پایه و اطراف کمان کرتی قرار دارند و از مجموع کمانهای کرتی، تونل کرتی درست میشود. مژه های سلول های شنوایی از غشای مشبک عبور کرده وارد آندولنف مجرای حلزونی میشوند و انتهای آنها بر روی تیغه ای که به موازات غشای پایه است و تیغه ٔ پوشاننده نام دارد قرار می گیرد. سلولهای مژه دار منشاء عصب حلزونی می باشند.
عصب شنوایی: عصب شنوایی عصب هشتم مغزی است که به دو شاخه ٔ حلزونی و دهلیزی تقسیم میگردد. شاخه ٔ حلزونی پس از عبوراز گره کرتی به اعضای کرتی حلزون می رسد و شاخه ٔ دهلیزی پس از عبور از گره اسکارپا به مجاری نیمدایره و دهلیز میرسد، بدین ترتیب که سه شاخه ٔ آن به تاج های شنوایی مجاری نیم دایره ای و دو شاخه ٔ آن در اوتریکول وساکول به لکه های حسی میرسند.
فیزیولوژی گوش: گوش دو عمل مشخص و متمایز دارد، یعنی اندام شنوایی و عضو تعادل بدن است.
1- شنوایی: گوش انسان فقط اصواتی را که تعداد ارتعاش آنها بین 16 تا 30 هزار در ثانیه است درک میکند. گوش خارجی و میانی ارتعاشات را به گوش داخلی رسانده و به واسطه ٔ گوش داخلی اصوات شنیده میشود.
فیزیولوژی گوش خارجی: چین خوردگیهای لاله ٔ گوش جهت ارتعاشات صوتی را به ما می فهمانند به قسمی که اگر با موم چین خوردگیها را پر کنیم جهت صوت را بخوبی تشخیص نمی دهیم. و نیز تشخیص دقیق جهت صدا موقعی است که با دو گوش بشنویم و اشخاصی که شنوایی گوش را از دست می دهند این دقت را ندارند. مجرای شنوایی، ارتعاشات وارد را به پرده ٔ صماخ می رساند. ترشحات تلخ و چربی که دیواره ٔ مجرا را می پوشاند مانع ورود گرد و غبار و حشرات به داخل گوش میشود.
فیزیولوژی گوش میانی: استخوانهای گوش میانی ارتعاشات را از پرده ٔ صماخ به پنجره ٔ بیضی منتقل می سازد. چون پرده ٔ صماخ به سمت داخل تحدب دارد و نقاط مختلف آن به یک اندازه کشیده نشده است، به این جهت صداهای بم کناره ٔ آن را مرتعش میسازد و صداهای زیر قسمتهای مرکزی را به ارتعاش درمی آورد. به علاوه برای آنکه یک پرده به خوبی ارتعاش نماید باید تعادل فشار در طرفین آن برقرار باشد و این عمل را شیپور استاش انجام میدهد زیرا در مواقع معمولی این دهانه بسته است ولی در هنگام بلع باز میشود. مقداری هوا وارد گوش میانی میشود. اگر به سرعت در هوا صعود نمائیم (مثلاً در هواپیما)، باید چند عمل بلع انجام دهیم تا فشار در دوطرف پرده ٔ صماخ یکسان شود و اصوات بهتر شنیده شود. به توپچی ها هنگام تیراندازی توصیه میشود که دهان را باز کنند تا بالا رفتن فشار ناگهانی هوا سبب پارگی پرده ٔ صماخ نگردد. گوش میانی ارتعاشات وارد را کاملاً به گوش داخلی میرساند و آن را تقویت میکند زیرا اولاً سطح پرده ٔ صماخ بیست مرتبه بزرگتر از پنجره ٔ بیضی است و ارتعاشات در سطحی بیست مرتبه کوچکتر جمع میشوند.ثانیاً استخوانهای گوش میانی مانند اهرمی عمل میکنند که یک بازوی آن (چکشی و رأس سندانی) طویلتر از بازوی دیگر (سندانی و رکابی) است، و به این ترتیب ارتعاشات قویتر به پنجره ٔ بیضی میرسد. پارگی پرده ٔ صماخ وخرابی استخوانهای گوش ایجاد کری کامل نمی کند زیرا ارتعاشات به وسیله ٔ جمجمه به گوش داخلی میرسد (اگر ساعتی را بین دندانها بگیریم صدای آن را میشنویم به جهت آنکه انتقال صوت از طریق جمجمه صورت میگیرد).
عمل گوش داخلی: ارتعاشات از استخوان رکابی به وسیله ٔ پنجره ٔ بیضی به پری لنف و سپس به آندولنف منتقل شده و از مجرای حلزونی عبور مینمایدو باعث ارتعاش غشای پایه میشود که به سلولهای مژک دار شنوایی اندام کرتی میرسد و در آنجاست که جریان عصبی به وجود آمده و توسط عصب شنوائی به مرکز شنوایی درمغز میرود. فشاری که بر اثر ارتعاشات صوتی بر پنجره ٔ بیضی وارد میشود به وسیله ٔ آندولنف به مجرای دهلیزی و سپس به مجرای صماخی وارد می شود و سرانجام فشار وارد به دریچه ٔ گرد میرسد و به این ترتیب مجدداً به صندوق صماخ انتقال می یابد. پارگی پنجره ٔ گرد سبب کری میشود.
2- عمل گوش داخلی در تعادل: حفظتعادل بدن در وضعیت های مختلف به وسیله ٔ انقباض عضلانی است و این انقباض در نتیجه ٔ تحریک لکه های شنوایی اوتریکول و ساکول و تاجهای شنوایی مجاری نیم مدور میباشد، بدین ترتیب که احساسات تعادل از راه شاخه ٔ دهلیزی عصب شنوایی به مخچه که مرکز تعادل است میرسد و به طریق انعکاس ماهیچه هایی که برای تعادل بدن هستند منقبض میگردند. آزمایش هایی که ابتدا فلورانس بر روی کبوتر و پس از آن دانشمندان دیگر بر روی پستانداران مختلف انجام دادند عمل گوش داخلی را در حفظ تعادل بدن به خوبی مشخص ساختند. از مجموع این آزمایشها چنین نتیجه به دست آمد که اولاً خرابی دو طرف مجاری نیم مدور سبب حرکات نوسانی سر و عدم اعتدال بدن میشود. چنین جانوری قادر نیست بایستد یا بپرد و یا راه برود و اگر او را در وضع ثابتی قرار دهند بیش از چند لحظه به آن حال نمیماند. ثانیاً قطع یک مجرای نیم مدور باعث خم شدن دائمی سر به همان سمت است. ثالثاً قطع عصب دهلیزی اختلالات کامل در تعادل میدهد. در شرایط طبیعی هنگامی که سر به جهتی خم شود اتولیت های تاجهای شنوایی جابه جا می شوند و به این طریق مژکهای حسی را که در همان جهت قرار دارند تحریک مینمایند و چون هر یک از سه مجرای نیم مدور در یکی از سه بُعد فضا قرار دارند به این جهت در حین تغییر محل جهت و سمت تشخیص داده میشود.تحریکاتی که بر روی مژکهای حسی سلولهای تاج های شنوایی وارد میگردد به وسیله ٔ عصب دهلیزی به مخچه که مرکز تعادل است میرسد.
خواص کلی صوت: گوش انسان اصوات مختلف را به واسطه ٔ سه خاصیت آن تشخیص میدهد که عبارت است از شدت، ارتفاع و طنین.
سخن شنو، عاشق نغمه، گهربند، کر از صفات و دریچه جوی قفس، ساغر، صدف چشم از تشبیهات اوست. (آنندراج):
راست گویی که در گلوش کسی
پوشکی را همی بمالد گوش.
شهید.
چون گل سرخ از میان پیلغوش
یا چو زرین گوشوار از خوب گوش.
کسایی یا رودکی.
گوش تو سال و مه به رود و سرود
نشنوی نیوه ٔ خروشان را.
رودکی (محیط زندگی و احوال و اشعار ص 519).
بانگ زله کرد خواهد کرّ گوش
هیچ ناساید به گرما از خروش.
رودکی.
امروز بازپوزت ایدون بتافته ست
گویی همی به دندان خواهی گرفت گوش.
منجیک.
فروهشته از گوش او گوشوار
به ناخن بر از لاله کرده نگار.
فردوسی.
سه پاس تو چشم است و گوش و زبان
کز این سه رسد نیک و بد بی گمان.
فردوسی.
گوش سوی همه سخنها دار
آنچه زو بِه ْ درون جان بنگار.
سنایی.
طبع تو را زآنچه که گوش است کر
نفس تو را زآنچه که چشم است کور.
انوری.
دلم از راه گوش بیرون شد
بیم آن شد که هوش می بشود.
خاقانی.
گر نگیرند گوش راست به دست
ای بسا گوش چپ که خواهد خست.
نظامی (هفت پیکر ص 100).
گوش آن کس نوشد اسرار جلال
کو چو سوسن ده زبان افتاد و لال.
مولوی.
گوش تواند که همه عمر وی
نشنود آواز دف و چنگ و نی.
سعدی.
کلوا و اشربوا را تو در گوش کن
و لاتسرفوا را فراموش کن.
؟
- امثال:
آدمی فربه شود از راه گوش. (امثال و حکم ج 1 ص 29).
از این گوش می گیرد، از آن گوش در می کند، گفته را به گوش نمی گیرد. (امثال و حکم ج 1 ص 103).
از یک گوش می گیرد از یک گوش بیرون می کند. (امثال و حکم ج 1 ص 176). رجوع به مثل قبل شود.
اگر پشت گوشت را دیدی فلان کس (فلان چیز) را خواهی دید. (امثال و حکم ج 1 ص 197).
به گوش خر یاسین خواندن، به ناشنوایی پند و اندرز گفتن. (امثال و حکم ج 1 ص 455).
به گوش گفتند چرا فربه نشوی، گفت ز بس سخنان عجیب شنوم. (امثال و حکم ج 1 ص 455).
گوش به طمع سرو دادن. گوش بر امید سرو نهادن، به امید سود موهوم بسیار، سود اندک را از دست دادن:
یکی نهاده بُوَد گوش بر امید سرو
یکی چشیده بُوَد داغ بر امید کباب.
قطران (از امثال و حکم ج 3 ص 1333).
گوش تو دو دادند و زبان تو یکی
یعنی که دو بشنو ویکی بیش مگو.
باباافضل (از امثال و حکم ج 3 ص 1332).
گوش خر بفروش و دیگر گوش خر. (مولوی از امثال و حکم ج 3 ص 1333).
گوش خر درخور است یا سرخر. (سنایی از امثال و حکم ج 3 ص 1333).
گوش داده بُوَد به طمْع سرو
داغ خورده بُوَد به طمْع کباب.
قطران (از امثال و حکم ج 3 ص 1333).
گوش سخن شنو کجا دیده ٔ اعتبار کو ؟
حافظ (از امثال و حکم ج 3 ص 1333).
گوشش پر است. (امثال و حکم ج 3 ص 1333).
گوش شیطان کر. (امثال و حکم ج 3 ص 1333).
گوش عزیز است، گوشوارش هم عزیز است. (امثال و حکم ج 3 ص 1333).
گوش کر را سخن شناس که دید
دیده ٔ کاژ راست بین که شنید؟
سنایی (از امثال و حکم ج 3 ص 1333).
گوش گردون کر، نفرین است که در مقام حصول مراد و کامیابی گویند، یعنی آسمان حسدپیشه می شنود، گوش کر باد تا کار تمام بر هم نزند. (آنندراج):
در لبش از بوسه مضمونی فرونگذاشتم
گوش گردون کر که جای گفتگو نگذاشتم.
میرزا معز فطرت (از آنندراج).
گوش گاو خوابیده است، یعنی از حوادث و فتن خبر ندارد وغافل است. کذا فی مجمع التماثیل. (بهار عجم) (آنندراج).
گوش و هوش خر چه باشد، سبزه زار.
مولوی (از امثال و حکم ج 3 ص 1333).
لب مگشا گرچه در او نوشهاست
کز پس دیواربسی گوشهاست.
نظامی (مخزن الاسرار ص 166 از امثال و حکم ج 3 ص 1363).
مثل گوش روزه دار بر اﷲاکبر، انتظاری با نهایت بی تابی و بی قراری. (امثال و حکم ج 3 ص 1481).
مگر پشت گوشت (پشت گوشم) داغ لازم دارد ؟؛ دیوانه نیستم که چنین کنم. (امثال و حکم ج 4 ص 1725).
مگر پشت گوشت را بینی ؟ هرگز آن را نخواهی دید. (امثال و حکم ج 4 ص 1725).
من گوش استماع ندارم لمن یقول. (سعدی از امثال و حکم ج 4 ص 1748).
هرکه گوش سوراخ کند شکر خورد، مثل هندی است نقل از شاهد صادق. چون دختری خرد را برای آویختن گوشواره گوش سوراخ کنند شکرش دهند. (امثال و حکم ج 4 ص 1967).
یک گوشت را درکن یک گوشت را دروازه. (امثال و حکم ج 4 ص 2050).
یک گوشش در است و یک گوشش دروازه. (امثال و حکم ج 4ص 2050).
- آب در گوش کسی کردن، در سودا کسی را فریفتن. (امثال و حکم ج 1 ص 8).
- آکنده گوش. رجوع به همین مدخل شود.
- آویزه ٔ گوش کردن. رجوع به آویزه شود.
- از این گوش بدان گوش بریدن، گوش تا گوش بریدن. قطع کردن سر بتمامه. جدا کردن سر از تن. گرداگرد بریدن سر از تن.
- از بن گوش،کنایه از کمال اطاعت و بندگی و خدمتکاری از ته دل ومکنون خاطر باشد. (برهان). رجوع به «از بن » شود.
- از نرمه ٔ گوش، به کمال اطاعت، از قبیل:از بن گوش. (از بهار عجم).
- بازیگوش. رجوع به همین مدخل شود.
- بناگوش. رجوع به مدخل ِ بناگوش شود.
- به گوش آمدن، شنیده شدن. مسموع افتادن. مسموع شدن:
ز آب دریا گفتی همی به گوش آمد
که شهریارا دریا تویی و من فرغر.
فرخی.
وآن شب تیره کآن ستاره برفت
وآمد از آسمان به گوش تراک.
خسروی.
به گوش آمدش در شب تیره رنگ
که شخصی همی نالد از دست تنگ.
سعدی (بوستان).
ملک را چو گفت ِ وی آمد به گوش
دگر دیگ خشمش نیامد به جوش.
سعدی (بوستان).
دلی کز عالم وحدت سماع حق شنیده ست او
به گوش همتش دیگر نیاید شعر و افسانه.
سعدی (بدایع).
از زبان سوسن آزاده ام آمد به گوش
کاندرین دیر کهن کار سبکباران خوش است.
حافظ.
- به گوش آوردن، پذیرفتن. به گوش گرفتن:
که گر راز این گوش پیرایه پوش
به گوش آورم ناورد کس به گوش.
نظامی.
- به گوش (کسی) انداختن، به سمع او رسانیدن. به او شنوانیدن:
که راز مرابا که پرداختی
سخن را به گوش که انداختی ؟
نظامی (اسکندرنامه).
- به گوش ایستادن، استراق سمع کردن. (یادداشت مؤلف): این دختر شه ملک در پس پرده به گوش ایستاده بود و این سخن می شنید. (اسکندرنامه، نسخه ٔ نفیسی).
- || منتظر و مترصد بودن کسی را. به انتظار کسی بودن: دختر اسکندر را گفت ای ناجوانمرد چرا بازایستادی که اینک پدرم با لشکر خویش رسید، اسکندر گفت من خود به گوش پدرت ایستاده ام تا او را با خویشتن ببرم. (اسکندرنامه، نسخه ٔ نفیسی). بانو چون ماهی آراسته بیرون آمد و قرب یک فرسنگ از باغ بیامد و گوش تو ایستاده است. (اسکندرنامه از سبک شناسی ج 2ص 139). رجوع به ترکیب «گوش ایستادن » شود.
- به گوش (کسی) خواندن چیزی (مطلبی) را، پیوسته گفتن و یادآوری کردن. تلقین کردن.
- به گوش (کسی) رسانیدن چیزی را، او را مطلعو آگاه ساختن. درآگاهانیدن: به گوش سلطان رسانیدند که بغراخان سخنی ناهموار گفته است. (تاریخ بیهقی).
- به گوش رسیدن، به گوش آمدن. شنیده شدن:
وز لفظ من این حدیث شیرین
گر می نرسد بگوش خسرو.
سعدی (ترجیعات).
چنین گفت بیننده ٔ تیزهوش
چو فریاد و زاری رسیدش به گوش.
سعدی (بوستان).
- به گوش کردن، شنیدن. پذیرفتن:
گرت عقل و رای است و تدبیر و هوش
به رغبت کنی پند سعدی به گوش.
سعدی (بوستان).
دنیا نیرزد آنکه پریشان کند دلی
گر مقبلی به گوش مکن قول مدبران.
سعدی (کلیات چ مصفا ص 834).
- به گوش (بر گوش) گذشتن،شنیده شدن. به کسی رسیدن. به سمع رسیدن:
به گوش تو گر نام من بگذرد
دم جان و خون دلت بفسرد.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 2 ص 346).
هنر هرچه بگذشت بر گوش او
به فرهنگ یازان بدی هوش او.
فردوسی (شاهنامه ج 7 ص 2082).
- || به خاطر آمدن. تصور کردن:
برآن جایگه بر بُوَد هوش او
چنین روز نگذشت بر گوش او.
فردوسی (شاهنامه ج 7 ص 2094).
- به گوش گرفتن، شنیدن. پذیرفتن:
نه زَهره که فرمان نگیرد به گوش
نه یارا که مست اندرآرد به دوش.
سعدی (بوستان).
- به گوش (کسی) گفتن، آهسته نزدیک گوش او گفتن. نجوی کردن. زیر گوش گفتن:
بیامد همانگه خجسته سروش
به خوبی یکی راز گفتش به گوش.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 1 ص 61).
به گوش اندرش گفت رازی دراز
که بیداردل باش و با کس مساز.
فردوسی (شاهنامه ج 3 ص 653).
چنان دید در خواب کو را به گوش
نهفته بگفتی خجسته سروش.
فردوسی (شاهنامه ج 5 ص 1412).
- بیخ گوشی [گفتن]، درگوشی گفتن. دهن را نزدیک گوش کسی آوردن و صحبت کردن.
- || محرمانه گفتن.
- پشت گوش انداختن، در برآوردن مقصود کسی درنگ کردن. اهمال کردن در انجام دادن مقصود کسی. کوتاهی کردن در کار کسی.
- پشت گوش فراخ، کسی که سخن و پند را نمی پذیرد. حرف نشنو. اهمال کار.
- پنبه از گوش بیرون کردن (بیرون آوردن)، آماده ٔ شنیدن شدن و مهیای پذیرفتن سخن گردیدن:
ز گوش پنبه برون آر و داد خلق بده
وگر تو می ندهی داد، روزِ دادی هست.
سعدی (گلستان).
- پنبه از گوش (کسی) برآوردن (بیرون کردن)، او را به پذیرفتن واداشتن. به اطاعت و فرمانبری واداشتن: اگر بفرمایی نزدیک وی رَوَم و پنبه از گوش وی بیرون کنم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 368).
- پیلگوش. رجوع به مدخل ِ پیلگوش شود.
- توی (در، زیرِ) گوش کسی زدن، به وی سیلی زدن.
- تیزگوش، کسی که گوشش خوب می شنود. رجوع به همین مدخل شود.
- حلقه به گوش، که (گوشواره وآویزه) در گوش دارد:
وین پری پیکران حلقه به گوش
شاهدی می کنند و جلوه گری.
سعدی.
- || کنایه از برده. مجازاً، فرمانبردار و مطیع: هم از حلقه ٔ درویشانم بلکه حلقه به گوش ایشانم. (گلستان چ یوسفی ص 135).
فدای جان تو گر جان من طمع داری
غلام حلقه به گوش آن کند که فرمایند.
سعدی.
- حلقه درگوش، حلقه به گوش. مطیع. فرمانبردار:
برآورد پیر دلاور زبان
که ای حلقه درگوش حُکمت جهان.
سعدی.
یکی گفت از اینان ملک را نهان
که ای حلقه در گوش حُکمت جهان.
سعدی.
غلام حلقه ٔ سیمین گوشوار توام
که پادشاه غلامان حلقه درگوشی.
سعدی.
- حلقه در گوش کردن، آویختن حلقه به گوش.
- || کنایه از بردگی و بندگی:
از طاعت او حلقه کند قیصر در گوش
وز خدمت فغفور کند پشت دوتایی.
منوچهری.
ملک را عشق او مدهوش کرده
ز عشقش حلقه ای در گوش کرده.
نظامی.
- حلقه در گوش نهادن،حلقه در گوش کردن اطاعت و بردگی و بندگی را.
- خرگوش. رجوع به مدخل ِ خرگوش شود.
- خردگوش، که گوش کوچک دارد.
- درازگوش، که گوش طویل دارد. مجازاً، خر. رجوع به مدخل ِ درازگوش شود.
- در گوش، در انتظار:
این دانه های نازنین محبوس مانده در زمین
در گوش یک باران خوش موقوف یک باد صبا.
مولوی (دیوان شمس ج 1 ص 11).
- در گوش آمدن، شنیده شدن. مسموع افتادن. پذیرفته آمدن:
پند دلبند تو در گوش من آید، هیهات
من که بر درد حریصم چه کنم درمان را؟
سعدی (بدایع).
- در گوش کردن، به گوش کردن. به گوش آویختن:
حرف سعدی بشنو آنکه تو خود دریابی
خاصه آن وقت که در گوش کنی مروارید.
سعدی (طیبات).
- || شنیدن. پذیرفتن.
- در (به) گوش (کسی) کشیدن، به گوش او رسانیدن. به او فهمانیدن. به او شنوانیدن.
- در گوش گرفتن، شنیدن و پذیرفتن:
مرد باید که گیرد اندر گوش
ور نبشته ست پند بر دیوار.
سعدی.
- در گوش نهادن، به گوش گرفتن و پذیرفتن:
چو شیرین گوش کرد آن پند چون نوش
نهاد آن پند را چون حلقه در گوش.
نظامی.
- درگوشی به کسی زدن، به وی سیلی زدن.
- درگوشی [گفتن]، زیرگوشی (بیخ گوشی) گفتن، دهان را نزدیک گوش دیگری آوردن و آهسته صحبت کردن.
- دروازه ٔ گوش، سوراخ گوش. (برهان).
- زردگوش. رجوع به مدخل ِ زردگوش شود.
- زیرگوشی [گفتن]،درگوشی گفتن. رجوع به همین ترکیب شود.
- سرگوشی [گفتن]، درگوشی گفتن. رجوع به همین ترکیب شود.
- سر و گوش آب دادن، برای کسب خبر و نشان دادن خود، وارد جایی شدن و سرک کشیدن و به این سوی و آن سوی نظر انداختن و خود را به این و آن نمودن و کسب اطلاع کردن. (فرهنگ لغات عامیانه).
- سر و گوش جنبیدن. رجوع به گوش (سر و گوش) جنبیدن شود.
- سُفته گوش، کسی که گوشش را سوراخ کرده اند.
- || مجازاً، بنده ٔ حلقه به گوش:
روز و شب سالکان راه تواَند
سفته گوشان بارگاه تواَند.
نظامی (از گنجینه ٔ گنجوی ص 290).
دو شخص ایمنند از تو کآیی به جوش
یکی نرم گردن یکی سفته گوش.
نظامی.
تو راهست چون من بسی سفته گوش.
نظامی.
- سیاه گوش. رجوع به مدخل ِ سیاه گوش شود.
- سیه گوش، سیاه گوش.رجوع به مدخل ِ سیاه گوش شود.
- شلل گوش. رجوع به مدخل ِ شلل گوش شود.
- فیل گوش. رجوع به مدخل ِ فیلگوش شود.
- کفته گوش، که گوشش شکافته و کفته است.
- کلانگوش، بزرگ گوش.
- کُندگوش، آنکه گوش وی کم شنود. سنگین گوش. گران گوش. رجوع به مدخل ِ کندگوش شود.
- گران گوش، آنکه گوش وی سنگین باشد. که کم شنود. که سامعه ٔ ضعیف دارد.
- گره بر گوش زدن، کنایه از کر شدن. (انجمن آرا).
- گل و گوش، گردن و گوش. بناگوش. گوش و اطراف آن.
- گلیم گوش، گوش بستر. رجوع به مدخل ِگلیم گوش شود.
- گوش آکندن، مقابل گوش باز کردن. کنایه از گوش ندادن. نشنیدن. پر کردن گوش (از پنبه ٔ غفلت). توجه نکردن:
امکان دیده بستنم از روی یار نیست
اولیتر آنکه گوش نصیحت بیاکنم.
سعدی (طیبات).
بیار ساقی و همسایه گو دو چشم ببند
که من دو گوش بیاکندم از کلام عدول.
سعدی.
ذوق سماع مجلس انست به گوش دل
وقتی رسد که گوش طبیعت بیاکنی.
سعدی (کلیات چ مصفا ص 801).
- گوش آوا و گوش آوای، کنایه از کسی که هرچه بشنود خوب بفهمد و یاد گیرد. و به همین معنی است گوش تیز. (آنندراج). گوش سرای. رجوع به مدخل ِ گوش سرای شود.
- گوش (از کسی) برنداشتن، پیوسته متوجه او بودن. پیوسته گوش به او داشتن:
چنین گفت با نیطقون قیدروش
کز او برندارم دل و چشم و گوش.
فردوسی.
- گوش افتادن (فتادن)، کر شدن و ناشنودن. (برهان) (ناظم الاطباء) (رشیدی) (انجمن آرا):
کوفت چو آن کوس شغبناک را
گوش فتاد اشتر چالاک را.
امیرخسرو (از رشیدی و انجمن آرا و آنندراج).
- گوش افکندن (فکندن)، متوجه شدن و ملاحظه فرمودن. (آنندراج):
گوشی به نوحه سنجی طالب فکن که باز
خون می تراود از لب شیرین طراز او.
طالب آملی (از آنندراج).
- || به مجاز، تن دردادن:
چو خر گوش افکند در بردباری
کند هر کودکی بر وی سواری.
نظامی.
- گوش انداختن، گوش افکندن. متوجه شدن و ملاحظه فرمودن. (آنندراج):
بعدِ عمری که به افسانه ٔ ما گوش انداخت
بخت بد بین که به جز حرف شکایت نشیند.
حامد بهبهانی (از آنندراج).
شاهدی کو که یک نفس گوشی
به دل دردپرور اندازد.
عرفی (از آنندراج).
- گوش ایستادن (واایستادن)،جایی پنهان شده، حرف دیگری را شنیدن. (فرهنگ نظام).استراق سمع کردن. به گوش ایستادن. رجوع به ترکیب ِ «به گوش ایستادن » شود.
- گوش (کسی) با دیگری بودن، توجه به سخن او داشتن:گوشم با شماست، هرچه می خواهید بگویید، می شنوم. (از فرهنگ نظام).
- گوش بر، در تداول عامه، کسی که بیشتر با پول قرضی زندگانی نماید. کسی که به چربدستی و زرنگی به وام ستاند به قصد بازپس ندادن. تیغزن که سهل تواند وام گرفت. (یادداشت مؤلف). کلاه بردار. گول زن.
- گوش برآواز، کنایه از مترصد و منتظر وصول خبر. (آنندراج).
- گوش برآواز بودن، منتظر بودن. (فرهنگ نظام).
- گوش برافراختن، متوجه چیزی شدن، و آن بیشتردر ستور به کار میرود. مجازاً در مردم به معنی گوش فرادادن و گوش تیز کردن. شنودن یا متوجه شدن چیزی یامطلبی را:
سپهبد چو بشنید گفتار زال
برافراخت گوش و فروبرد یال.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 1 ص 193).
برآورد اسب کبوده خروش
ز لشکر برافراخت بهرام گوش.
فردوسی (شاهنامه ج 3 ص 833).
چو بشنید پیران برافراخت گوش
برآمد ز گردان لشکر خروش.
فردوسی (شاهنامه ج 5 ص 1152).
- گوش بر پیغام بودن، منتظر پیغام کسی بودن:
مرا دو دیده به راه و دو گوش بر پیغام
تو فارغی و به افسوس می رود ایام.
سعدی (طیبات).
- گوش برتافتن (از کسی)، کنایه از اعراض نمودن. (آنندراج):
طالب از دستان ما گوش حقیقت برمتاب
یک نوای ما کم از صد نغمه ٔ داود نیست.
طالب آملی (از آنندراج):
- گوش برتافتن (کسی را)، او را آگاهانیدن. (از آنندراج):
اگر سرّ لفظت به دل یافتند
به معنی تو را گوش برتافتند.
ظهوری (از آنندراج).
- گوش بر خطاب بودن، گوش به سخن کسی بودن. گوش به فرمان کسی بودن:
فرمان برمت به هرچه گویی
جان بر لب و گوش بر خطاب است.
سعدی.
- گوش برداشتن، ناامید شدن و قطع نظر کردن از انتظار چیزی.
- || انتظار کشیدن. (ناظم الاطباء) (برهان).
- گوش بر در داشتن (گوش به در داشتن، گوش بر در نهادن، گوش به در بودن، گوش بر در ماندن)، انتظار کشیدن و منتظر بودن. (ناظم الاطباء) (برهان):
چنان گوشم به در چشمم به راه است
تو گویی خانه ام زندان و چاه است.
(ویس و رامین).
مدتی شد که تا بدان امیّد
چشم دارد به راه و گوش به در.
انوری.
که جهانی نهاده اند تو را
چشم بر راه و گوشها بر در.
جمال الدین عبدالرزاق.
گوش دلم بر در است تا چه بیاید خبر
چشم امیدم به راه تا که گذارد پیام.
سعدی (طیبات).
- گوش بر راه بودن، گوش به راه بودن. در انتظار بودن:
گوشم همه روزه زانتظارت
بر راه و نظر بر آستان است.
سعدی.
رجوع به گوش به راه بودن شود.
- گوش برزنگ، نگران و بی صبر و ناشکیبا و درانتظار و مشوش و پریشان. (ناظم الاطباء). کنایه از گوش به آواز زنگ شاطران بوده است، چه مادام که شاطران نمی رسند صدای زنگ ایشان به گوش نخورد. (آنندراج):
رفت اگر قاصد مشو نومید ازبرگشتنش
می رسد آخر نویدی گوش دل بر زنگ باش.
سالک یزدی (از آنندراج و فرهنگ نظام).
تنم افسرده شد از بس نشستم
به راه محمل او گوش برزنگ.
محمدقلی سلیم (از آنندراج و فرهنگ نظام).
رجوع به گوش به زنگ شود.
- گوش برصدا، گوش برزنگ. گوش بردر. (آنندراج): نغمه زدای فغان عشق و گوش برصدای مقام شناسان. (ملاطغرا، الهامیه، از آنندراج).
- گوش برفرمان بودن، مطیع و فرمانبردار بودن.
- گوش برگوش، گوش روی گوش. تنگ در بر یکدیگر:
به هر گوشه دو مرغک گوش برگوش
زده بر گل صلای نوش برنوش.
نظامی.
- گوش برنداشتن. رجوع به ترکیب ِ «گوش از کسی برنداشتن » شود.
- گوش بریدن، به مزاح، قرض کردن. (امثال و حکم ج 3 ص 1331). وام گرفتن به قصد بازندادن. به حیله پول از کسی درآوردن. رجوع به ترکیب ِ «گوش کسی را بریدن » شود.
- گوش به آواز بودن، منتظر و مترصد بودن:
فتح بابی نشد از کعبه و بتخانه مرا
بعد از این گوش به آواز درِ دل باشم.
صائب.
رجوع به «گوش برآواز» و «گوش به راه » و «گوش به کسی... داشتن » شود.
- گوش به انگشت گرفتن، بند کردن سوراخ گوش به انگشت تا شنیده نشود. (آنندراج). سرانگشت در سوراخ گوش نهادن تا چیزی شنیده نشود.
- گوش به پنبه گرفتن، مسدود کردن گوش با پنبه تا چیزی نشنود: به ذکر مشغول بودی و گوشهای خویش به پنبه بگرفتی تا هیچ آواز نشنود. (اسرارالتوحید چ صفا ص 29).
- گوش به در، به معنی گوش برآواز است که منتظر و انتظارکش باشد. (برهان). کنایه از انتظار کشیدن باشد. (انجمن آرا):
مانده عطار کنون چشم به ره گوش به در
تا ز نزدیک تو ای ماه چه فرمان آید.
عطار.
رجوع به ترکیب «گوش بر در داشتن » شود.
- گوش به راه،کنایه از مترصد و منتظر وصول خبر. (آنندراج).
- گوش به راه بودن، چشم به راه بودن. منتظر ورود کسی بودن. در انتظار خبر کسی یا چیزی بودن:
گوشم به راه تا که خبر می دهد ز دوست
صاحب خبر بیامد و من بی خبر شدم.
سعدی (طیبات).
- گوش به زنگ بودن، منتظر بودن. مهیا بودن نزول کسی یا حدوث امری را. چشم داشتن. در انتظار بودن:
امشب از باد صدای جرسی می آید
همه شب گوش به زنگم که کسی می آید.
پسر میرزا شجاع ابن عم ملک حمزه (ازآنندراج و امثال و حکم ج 3 ص 1331). رجوع به گوش برزنگ شود.
- گوش به شنودن ِ چیزی کردن، گوش دادن به چیزی. (از ناظم الاطباء).
- گوش به کسی سپردن (چشم و گوش به کسی سپردن)، گوش به سخن او داشتن. به دقت متوجه وی بودن:
همی رفت پیش اندرون قیدروش
سکندر سپرده بدو چشم وگوش.
فردوسی.
به سیندخت بسپرد مهراب گوش
دلی پر ز کینه سری پر ز جوش.
فردوسی.
- گوش به کسی (به آواز و سخن و اشاره ٔ کسی) داشتن، گوش به وی فرادادن. متوجه کسی یا گفته ٔوی بودن. مراقب کسی بودن:
همی برد هر سو بزانوش را
بدو داشتی در سخن گوش را.
فردوسی.
من قوم خویش را گفتم تا به دهلیز بنشینند و گوش به آواز من دارند. (تاریخ بیهقی). همگان را باید گفت گوش به اشاره ٔ صاحب دیوان دارند. (تاریخ بیهقی ص 502). سلطان مسعود گفته بود که گوش به یوسف می دارید چنانکه به جایی نتواند رفت. (تاریخ بیهقی).
- گوش به گوش رسیدن، به همه گفته شدن. گوشاگوش افتادن.
- گوش بودن، ساکت بودن. دم نزدن. هیچ نگفتن. فقط گوش دادن:
گر پُری از دانش خاموش باش
ترک زبان گوی و همه گوش باش.
نظامی.
چونکه عاشق اوست تو خاموش باش
او چو گوشت می کشد تو گوش باش.
مولوی.
به ذکرش هرچه بینی در خروش است
دلی دریابد این معنی که گوش است.
سعدی (گلستان).
- گوش پر شدن از چیزی، کنایه از بسیار شنیدن چیزی. (آنندراج). چیزی را بسیار شنیدن بدان حد که از شنیدن مجدد آن، اثر در شنونده پیدا نشود. (از فرهنگ نظام).
- || به اشتیاق شنوده شدن. فراوان شنیده شدن. متلذذ شدن از سمع:
از این حدیث بشارت که گوش جان پر شد
دهان چو غنچه ز بالیدن جهان پر شد.
حسین ثنایی (از آنندراج).
- گوش پر کردن از چیزی، کنایه از بسیار شنوانیدن چیزی. (آنندراج). بسیار بر کسی خواندن: اماگوش ما از وی پر کرده اند و هنوز می کنند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 487).
خاطرت از شکوه ٔ ما کی پریشان میشود
زلف پر کرده ست از حرف پریشان گوش تو.
صائب (از آنندراج و فرهنگ نظام).
رجوع به ترکیب ِ«گوش کسی را پر کردن » شود.
- گوش پنهان کردن (پهن کردن، پهن ساختن)، کنایه از امید خبری داشتن و انتظار کشیدن که به مراد شنیده شود. (آنندراج):
دوشم ز بلبلی چه خوش آمد که می سرود
گل گوش پهن کرده زشاخ درخت خویش.
حافظ (دیوان ص 197).
پیش گل نتوان حدیث روی او گفتن سلیم
هرکه گوشی پهن سازد محرم این راز نیست.
محمدقلی سلیم (از آنندراج).
صاحب آنندراج ترکیب مذکور را آورده و دو بیت فوق را نیز شاهد آن قرار داده اما چنانکه باید متناسب معنی منظور نیست و ظاهراً به معنی توجه کردن و گوش دادن است.
- گوش پیچ. رجوع به همین مدخل شود.
- گوش پیچیده. رجوع به همین مدخل شود.
- گوش تاگوش، از یک گوش تا گوش دیگر. ردیف و پهلوی هم.
- گوش تا گوش بریدن، از یک طرف سر تا طرف دیگر بریدن: میر غضب دیروز سر مقصر را گوش تا گوش برید. (از فرهنگ نظام).
- گوش تر شدن، شنیده شدن. (از رشیدی) (از ناظم الاطباء). متلذذ شدن از سماع. (آنندراج):
چو زآن نغمه شد شاه را گوش تر
در آن بیهشی گشت بیهوش تر.
امیرخسرو دهلوی (از رشیدی و آنندراج).
- گوش تیز، گوش سرای. رجوع به ترکیب ِ «گوش سرای » شود.
- گوش تیز کردن، بلند کردن حیوان گوش خود را و برگرداندن سر به طرف آوازی که میخواهد بشنود. (فرهنگ نظام). با گوش افراخته به سویی که از آنجا آوازی شنیده میشود یا حرکتی دیده میشود توجه کردن. گوش افراختن.
- || متوجه شدن و ملاحظه فرمودن. (آنندراج):
رسید وحی خدایی که گوش تیز کنید
که گوش تیز به چشم خدای بین کشدا.
مولوی (دیوان شمس ج 1 ص 143).
- || به مجاز، توبه کردن کسی به شنیدن چیزی. (از فرهنگ نظام).
- گوش جنبانیدن، از غفلت برآمدن و آگاه گشتن. (آنندراج).
- گوش (سر و گوش) جنبیدن، مایل به فعل حرام بودن. بیشتر در زن استعمال میشود: فلان زن این روزها گوشش می جنبد. (از فرهنگ نظام). تمایل به جنس مخالف پیدا کردن. رجوع به ترکیب ِ «سر و گوش » جنبیدن شود.
- گوش خاریدن، توقف کردن و مکث نمودن. (برهان) (رشیدی). مکث و درنگ کردن. (آنندراج). فکر کردن و در فکر شدن. (برهان) (ناظم الاطباء). مسامحه در بردن ِ فرمان کردن. در فکر عذر افتادن. (فرهنگ نظام):
دو چشم ِ کشته به زنده بدان همی نگرد
که ای فسرده ٔ غافل بیا و گوش مخار.
مولوی (دیوان شمس ج 3 ص 37).
- گوش خراش، که به گوش آزار رساند (صدا و آواز). منکر. زشت (آواز).
- گوش خواباندن، منتهز فرصت شدن:
به خاموشی ز مکر دشمن بدرگ مشوایمن
چو توسن گوش خواباندلگدها در قفا دارد.
صائب (از آنندراج).
- گوش خورده، کنایه از گوشمال خورده. (انجمن آرا).
- گوش چهار شدن (گشتن)، با نهایت شیفتگی و دقت گوش فرادادن:
به دو دیده نتوان دید رخ عیسی را
چار گشته همه را گوش سوی نغمه ٔ خر.
بدر جاجرمی (از امثال و حکم ج 3 ص 1332).
- گوش دادن. رجوع به همین مدخل شود.
- گوش داشتن. رجوع به همین مدخل شود.
- گوش دراز کردن، گوش پهن کردن. امید خبری داشتن و انتظار کشیدن. (از آنندراج).
- گوش دماغ کردن، گوش و بینی مقصر را بریدن. (فرهنگ نظام). مقداری از گوش و بینی کسی را بریدن برسبیل جزای عملی بد. (یادداشت مؤلف). بریدن پاره ای از گوش و نوک بینی، و این را برای کیفر بعضی از دزدان و امثال آنها می کردند. (یادداشت مؤلف).
- گوش را پنبه گذاشتن، به گفته ٔ دیگران وقعی نگذاشتن. نشنیدن سخن کسی. رجوع به ترکیب ِ «پنبه از گوش بیرون کردن » و «پنبه در گوش » و «گوش به پنبه گرفتن » شود.
- گوش رباب، گوش طنبور، آلت کوک کردن آن. گردنا. گردانک:
بود گوش طنبور تا کی گران
گره تا به کی تار را بر زبان ؟
بیدل (از آنندراج).
بمال از ره لطف گوش رباب
که شور طلب یادش آمد به خواب.
بیدل (از آنندراج).
- گوش رفتن،از بلندی آواز یا بسیاری ِ سخن یا صوتی خشن در گوش ناراحتی احساس کردن. احساس تألمی در گوش کردن: گوشم رفت، سرسام گرفتم.
- گوش زدن با کسی، دعوی برابری کردن. (مجموعه ٔ مترادفات):
رایت میمونْت که شد چرخ تاب
گوش زده با علم آفتاب.
میرخسرو (از مجموعه ٔ مترادفات ص 163).
- || به طور آگاهی استماع کردن. (ناظم الاطباء). آگاهی را استماع کردن.
- گوش ساغر مالیدن، ساغر به کف آوردن و می نوش کردن. (ازآنندراج) (از غیاث اللغات).
- گوش سبک داشتن، به حرف هر کس گوش گذاشتن، و این مقتضای تلون مزاج بود. (آنندراج).
- گوش (چشم و گوش) سپردن به کسی (به گفتار کسی)، گوش بدو دادن. استماع کردن به میل و رغبت بسیار. نیک متوجه او شدن که چه گوید:
دل مهتر از راه نیکی ببرد
جوان گوش گفتار او را سپرد.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 1 ص 28).
به سیندخت مهراب بسپرد گوش
دلی پر ز کینه سری پر ز جوش.
فردوسی (شاهنامه ج 1 ص 183).
چو بشنید کاموس بسیارهوش
به پیران سپرد آن زمان چشم و گوش.
فردوسی (شاهنامه ج 3 ص 953).
- گوش سرای، آن باشد که چون چیزی گویند، بشنود. (لغت فرس ص 528). آن باشد که هرچه بگویند نیک بشنود. (صحاح الفرس). کسی را گویندکه هرچه بشنود نیکو فهم کند. (برهان). آنکه هرچه بشنود نیکو فهم کند، و گوش آوا نیز گویند. (رشیدی). آن کسی را گویند که هرچه بگویی بشنود و نیک فهم کند. (اوبهی). گوش آوای. (آنندراج). کنایه از کسی که هرچه بشنود خوب بفهمد و یاد گیرد، و به همین معنی است گوش تیز. (آنندراج).
- گوش سفته، گوش سوراخ. حلقه به گوش.
عبد. بنده:
آن گوشه نشین گوش سفته
چون گنج به گوشه ای نهفته.
نظامی.
- گوش سوراخ، گوش سفته. عبد. بنده:
سنانش را کمربندی به نهمت نیزه ٔ خطی
کفش را گوش سوراخی به رغبت گوهر معدن.
احمدبن مؤید سمرقندی.
- گوش شدن، شنیدن ومتوجه شدن به چیزی با حضور دل. (ناظم الاطباء). بسیار سخن شنو گردیدن. (آنندراج). حالت استماع گرفتن. به حالت استماع درآمدن:
جمله ٔ ذرات عالم گوش شد
تا تو فرمایی هر آن فرمان که هست.
عطار.
- گوش فرادادن، گوش دادن. گوش فراداشتن.
- گوش فراداشتن، گوش دادن. شنیدن و توجه کردن. استماع. به حالت استماع درآمدن.
- گوش فریب، فریبنده ٔ گوش. لذت بخش به شنودن. فریبا به استماع: سخنان گوش فریب. خبرهای گوش فریب.
- گوش فریبی، چگونگی گوش فریب.
- گوش کر شدن، ناشنوا شدن. از شنودن بازماندن:
ز هر سو برآمد ز لشکر خروش
همی کر شد از ناله ٔ کوس گوش.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 3 ص 687).
ز گردان ایران برآمد خروش
همی کر شد از ناله ٔ زار گوش.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 3 ص 856).
اگر بشمری نیست انداز و مر
همی از تبیره شود گوش کر.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 4 ص 926).
- گوش کسی را بردن، از بلندی آواز یا بسیاری ِ سخن او را رنجی سخت دادن.
- گوش کسی را بریدن، از او پول گرفتن به قصد ندادن. به حیله پول از کسی درآوردن. در اصطلاح عامه، تیغ زدن. رجوع به ترکیب «گوش بریدن » شود.
- گوش کسی را پر کردن، نرم نرم او را برای امری نامطبوع آماده کردن. رجوع به ترکیب «گوش پر کردن » شود.
- گوش کسی گرفته بودن، ذوق شنیدن نداشتن یا خوب شنیدن نتوانستن. (از آنندراج). مسدود بودن گوش. بسته بودن گوش:
از عمر رفته ٔ ما آوازه ای نیامد
بانگ درا رسا نیست یا گوش ما گرفته.
میرزا مهدی خان (از آنندراج).
- گوش کش کردن کسی را، مطلبی را به کسی به نحوی غیرمفصل و غیرمشروح و با نهایت اختصار یا به کنایه فهمانیدن. (یادداشت مؤلف).
- گوش کشیدن، سخن شنیدن و متوجه شدن. (برهان) (ناظم الاطباء).
- || ترک شنیدن [کردن]. (آنندراج):
چونکه عاشق اوست تو خاموش باش
او چو گوشت می کشد تو گوش باش.
مولوی.
پیش کمان ابرویش لابه همی کنم ولی
گوش کشیده است از آن گوش به من نمی کند.
حافظ (دیوان ص 130).
گوشه کشیدن.
- گوش گذارکردن، رسانیدن به گوش. (آنندراج). شنوانیدن به آهستگی و نرمی و با عبارت کوتاه. (یادداشت مؤلف):
کس نیارد برِ او دم زند از قصه ٔ ما
مگرش باد صبا گوش گذاری بکند.
حافظ (دیوان ص 128).
- گوش ِ گران، گوشی که دیر شنود. (از آنندراج):
زبان پندگویان گرچه چون خار مغیلان است
لباس کعبه ٔ دل پرده ٔ گوش گران باشد.
میرزا معز فطرت (از آنندراج).
- گوش گرفتن، تنبیه شدن و اعتراف به جهل خود کردن. (آنندراج):
ز حرف مردم بیگانه گوش می گیریم
به آشنا ز سخن های آشنا چه رسد؟
صائب (از آنندراج).
آتش از گرمی افسانه ٔ من گوش گرفت
گوش هر خام کجا لایق گفتار من است ؟
صائب (از آنندراج و بهار عجم).
- || با توجه شنیدن. (فرهنگ نظام). به گوش گرفتن. پذیرفتن و قبول کردن (پند و نصیحت را):
نصیحت نیکبختان گوش گیرند
حکیمان پند درویشان پذیرند.
سعدی.
تو را پند سعدی بس است ای پسر
اگر گوش گیری چو پند پدر.
سعدی (بوستان).
- || رام کردن و به چنگ آوردن. (حاشیه ٔ وحید دستگردی بر خسرو و شیرین نظامی ص 353):
یکی شه چون طرب را گوش گیرد
جهان آواز نوشانوش گیرد.
نظامی.
- || کر شدن گوش. (فرهنگ نظام).
- گوش ِ گرفته، کنایه از گوش که به دیر شنود. (آنندراج).
- گوش گشادن، گوش پهن کردن. گوش گشودن. (آنندراج). حالت استماع گرفتن:
چو بشنید ضحاک بگشاد گوش
ز تخت اندر افتاد و زو رفت هوش
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 1 ص 40).
فریدون برآشفت و بگشاد گوش
ز گفتار مادر برآمد به جوش.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 1 ص 44).
چو بشنید کاوس از ایوان خروش
بلرزید و بگشاد از خواب گوش.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 3 ص 546).
گوشی بگشای تا بگویم
از بی خبران شنو خبرها.
ظهوری (از آنندراج).
- گوش گشتن، شنیدن، چنانکه در شنیدن تمام گوش باشد. (رشیدی). سخن شنیدن و متوجه شدن. (برهان) (ناظم الاطباء). بسیار سخن شنو گردیدن. (آنندراج). سخت نیوشا شدن:
اگر خواهی سخن گویی سخن بشنو سخن بشنو
زبان آنکس تواند زد که اول گوش گردد او.
ضیائی بخشی (از آنندراج).
- گوش گشودن، توجه به استماع فرمودن. (آنندراج). حالت استماع گرفتن:
گرد سر گردم تو را بر شکوه ٔ فوجی چو گل
گوش می باید گشود اما نمی بایدشنید.
فوجی (از آنندراج).
- گوش گماردن، گوش دادن. قصدِ نیوشیدن کردن. به استماع پرداختن:
دو کس بر حدیثی گمارند گوش
از این تا بدان زَاهرمن تا سروش.
سعدی (بوستان).
- گوشمال دادن، سیاست و تنبیه کردن. رجوع به همین مدخل و ترکیب ِ «گوش مالیدن » در ذیل گوش شود.
- گوشمالی دادن، گوشمال دادن. رجوع به مدخل «گوشمال دادن » شود.
- گوش مالیدن، فشردن گوش کسی با انگشتان. عرکه. به درد آوردن گوش را با فشردن آن به انگشت:
من که گاوان را ز هم بِدْریده ام
من که گوش شیر نر مالیده ام.
مولوی.
برآوردم از هول و وحشت خروش
پدر ناگهانم بمالید گوش.
سعدی (بوستان).
یکی گوش کودک بمالید سخت
که ای بوالعجب گوی برگشت

معادل ابجد

مقلوبه

183

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری