معنی مسمار
لغت نامه دهخدا
فرهنگ معین
(مِ) [ع.] (اِ.) میخ. ج. مسامیر.
فرهنگ عمید
میخ،
حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
میخ، وتد
عربی به فارسی
نوعی میخ که از وسط پهن شده بیاشد , میخ زیرپهن , میخ کوب کردن , بامیخ کوبیدن , ناخن , سم , چنگال , چنگ , میخ , میخ سرپهن , گل میخ , با میخ کوبیدن , با میخ الصاق کردن , بدام انداختن , قاپیدن , زدن , کوبیدن , گرفتن , پرچ کردن , پر چین کردن , بامیخ پرچ محکم کردن , بهم میخ زدن , محکم کردن , میخ سرپهن کوچک , پونز , رویه , مشی , خوراک , میخ زدن , پونز زدن , ضمیمه کردن
فرهنگ فارسی هوشیار
میخ (اسم میخ (آهنی) : ابواب جور و حیف بمسمار انصاف و انتصاف او بسته شده. جمع: مسامیر. یا به مسمار دوختن. سخت بستن چیزی را، با کمال احتیاط نگهداشتن چیزی را.
فرهنگ فارسی آزاد
مِسمار، میخ (جمع: مَسامِیر)،
معادل ابجد
341