معنی مستوفی

لغت نامه دهخدا

مستوفی

مستوفی. [م ُ ت َ](اِخ)(حمداﷲ...) خواجه احمدبن ابی بکر قزوینی. مورخ قرن هشتم هجری. رجوع به حمداﷲ مستوفی شود.

مستوفی. [م ُ ت َ](ع ص، اِ) مستوف. نعت فاعلی از استیفاء. آنکه حق خود را بطور وافی و کافی بگیرد.(از اقرب الموارد). || تمام را فراگیرنده.(از منتهی الارب)(غیاث)(آنندراج). و رجوع به استیفاء شود.
|| سر دفتر اهل دیوان که از دیگر محاسبان حساب گیرد.(غیاث)(آنندراج). سرآمددفترداران مالیه ٔ یک مملکت. سرآمد دفترداران باج و خراج. آمارگیر. آماره گیر. آمارگیره. محاسب متصدی دخل و خرج و حساب درآمد و هزینه: بگوید مستوفیان را تا خط بر حاصل و باقی وی کشند.(تاریخ بیهقی ص 124). مستوفی و کدخدای وی را [اریارق را] که گرفته بودند آنجای آوردند و درها بگشادند و بسیار نعمت برداشتند.(تاریخ بیهقی ص 228). گفت [مسعود] برپسرت [ابواحمد] مستوفیان چند مال حاصل فرود آورده اند گفت شانزده هزار دینار.(تاریخ بیهقی).
مستوفی ممالک مشرق نظام دین
کز کلک تست تیر فلک را مسیر تنگ.
سوزنی.
چون وزیر و میر و مستوفی تو باشی کی بود
مدحت آرای وزیر و میر و مستوفی ذمیم.
سوزنی.
مستوفی عقل و مشرف رای
در مملکت تو کارفرمای.
نظامی.
صرف کرد آن همه به بی خوفی
فارغ از مشرفان و مستوفی.
نظامی.
پدر جدم مرحوم امین الدین نصیر مستوفی که در عهد سلاجقه مستوفی دیوان سلاطین عراق بوده...(نزههالقلوب ج 3 ص 48). ناظر مهر نموده به مستوفی ارباب التحاویل سپارند.(تذکرهالملوک چ دبیرسیاقی ص 11). شغل مشارالیه [مستوفی سرکار غلامان] آن است که سر رشته ٔ نفری و تاریخ صدور ارقام ملازمت وقدر مواجب و... درست میداشته.(تذکرهالملوک ص 38). || مفتش حساب. || امین حساب.(ناظم الاطباء).

مستوفی. [م ُ ت َ فا](ع ص) نعت مفعولی از استیفاء. حق که بطور کامل گرفته شده باشد.(از اقرب الموارد). || کامل. جامع. مفصل. به تفصیل: شرح و تفصیل آن مستوفی بیاورده.(کلیله و دمنه). علماء عصر و فضلاء دهر را جمع کرد تا در تفسیر قرآن مجید... تصنیفی مستوفی کردند.(ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 253). و رجوع به استیفاء شود.

مستوفی. [م ُ ت َ](اِخ) احمدبن حامدبن محمد اصفهانی از رؤسای دولت سلجوقی و عم عماد اصفهانی کاتب. رجوع به احمد... شود.


مستوفی گری

مستوفی گری. [م ُ ت َ گ َ](حامص مرکب) شغل و کار و حرفه ٔ مستوفی. || نویسندگی حساب.(ناظم الاطباء). رجوع به مستوفی شود.


حسن مستوفی

حسن مستوفی. [ح َ س َ ن ِ م ُ ت َ] (اِخ) رجوع به مستوفی الممالک در همین لغت نامه شود.

حسن مستوفی. [ح َ س َ ن ِ م ُ ت َ] (اِخ) رجوع به کلمه ٔمستوفی در همین لغت نامه و تاریخ گزیده ص 795 شود.

فرهنگ معین

مستوفی

حساب دار، دفتردار خزانه، تمام فراگیرنده. [خوانش: (مُ تَ) [ع.] (اِفا.)]

(اِمف.) همه را فراگرفته، (ص.) تمام، کامل. [خوانش: (~.) [ع.]]

فرهنگ عمید

مستوفی

محاسب و متصدی امور مالیاتی یک ناحیه، حسابدار و دفتردار خزانه،

تمام و کامل،
به‌طورکامل،

حل جدول

مستوفی

خزانه‌دار

مترادف و متضاد زبان فارسی

مستوفی

خزانه‌دار، خزانه‌دار کل، محاسب

فرهنگ فارسی هوشیار

مستوفی

آمارگیر، حق گیرنده

فرهنگ فارسی آزاد

مستوفی

مُستَوفِی، (اسم فاعل از اِستَوفی، یَستَوفِی، اِستِیفاء از ریشه دَفی)، تمام فرا گیرنده، تمام و کمال، حق خود را تمام و کمال (کامل) طلب کننده، گیرنده حق به طور کامل، ایضاً در فارسی به حسابدار و محساب مالیاتی و مَسؤول مالیات هر ولایت نیز اطلاق می شده است،

معادل ابجد

مستوفی

596

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری