معنی مستاصل
فرهنگ عمید
[مجاز] بینوا، بیچاره،
ازبیخبرکنده، ریشهکنشده،
فارسی به انگلیسی
Expedient
فرهنگ فارسی هوشیار
از بیخ برکننده، ریشه کن شده از بیخ برکنده، درمانده، ناگزیر، پریشانروزگار تیره روز از بیخ بر کننده (اسم) ازبیخ برکنده ریشه کنده، بی نوا بی چیز تهی دست، بدبخت پریشان حال، مجبور.
مستاصل ساختن
بیچاره کردن درمانده ساختن (مصدر) ریشه کن کردن ازبیخ برکندن، فقیرکردن تهی دست کردن، بدبخت کردن پریشان ساختن: شاه بدخشان. . . عاقبت سلطان ابوسعید میرزا ایشان را مستاصل ساخت و مملکت راتصرف کرد، مجبورکردن.
مستاصل شدن
بیچاره شدن ناگزیر شدن، تیره روز گشتن (مصدر) ریشه کن شدن ازبیخ برکنده شدن، فقیرشدن تهی دست شدن: ((ومیترسم که اگر مال مواضعت را امسال را طلب کنند بعضی مستاصل شوند، بدبخت شدن پریشان شدن، مجبورشدن.
مصطلم
(اسم) مستاصل (اسم) مستاصل کننده در مانده از بیخ کنده بر کننده از بیخ بر کننده
حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
بیچاره، بینوا، ناتوان، درمانده، وامانده، مجبور، زله، لابد، بدبخت، پریشانحال، شوربخت
مستاصل کردن
درمانده کردن، ناتوان کردن، به استیصال کشاندن، عاجز کردن، بیچاره کردن، نابود کردن، ریشهکن کردن
مستاصل شدن
درمانده شدن، ناتوان گشتن، بیچاره کردن، بدبخت شدن، پریشان گشتن، نابود شدن
وامانده
ازپاافتاده، خسته، درمانده، کوفته، لنگ، مستاصل
زله
بستوه، بیچاره، خسته، درمانده، مستاصل
بستوه
بهتنگآمده، درمانده، ذله، ستوه، عاجز، فرومانده، لاعلاج، مستاصل بیچاره، دلتنگ، مغموم، ملول
واژه پیشنهادی
پای و گلیم در گِل ماندن
معادل ابجد
621