معنی مرتب
لغت نامه دهخدا
فرهنگ معین
بانظم و ترتیب، ترتیب داده شده. [خوانش: (مُ رَ تَّ) [ع.] (اِمف.)]
فرهنگ عمید
آنچه اجزای آن در جای خود گذاشته شده، بانظم،
(قید) دائماً، همیشه،
منسجم، استوار،
(اسم، صفت) [قدیمی] آنکه راتبه و مواجب میگرفته است،
* مرتب کردن (ساختن): (مصدر متعدی) نظموترتیب دادن،
حل جدول
آراسته، آماده، بسامان، جور، روبراه، بانظم، بسامان
فرهنگ واژههای فارسی سره
بسامان، سازمند
مترادف و متضاد زبان فارسی
آراسته، آماده، بسامان، جور، روبراه، مزین، بانسق، بانظم، بسامان، منتظم، منضبط، منظم، مدون،
(متضاد) بیانضباط، غیرمدون، نابسامان، نامرتب
فارسی به انگلیسی
Straight, Neat, Orderly, Periodically, Regular, Sequential, Shipshape, Systematic, Taut, Tidy, Trim
فارسی به عربی
انیق، بنظام، جوهری، مرتب، هاله
تعبیر خواب
منزل خود را مرتب می کنید: خواسته های شما برآورده نخواهند شد.
وسائل و اسباب فامیل رامرتب می کنید: کارسخت برای شما پول خوبی بهمراه خواهد آورد.
وسائل شخصی خودتان را مرتب میکنید: نارضایتی
لباسهایتان را مرتب می کنید: یک ملاقات غیره منتظره در پیش است.
اسباب و وسائل را برای مسافرت مرتب می کنید: از پرگوئی دوستان بهراسید.
دیگران چیزها را مرتب می کنند: منفعت - کتاب سرزمین رویاها
عربی به فارسی
تر وتمیز , مرتب , بطور تر وتمیز , بطورمنظم , پاکیزه , منظم کردن , اراستن , مرتب کردن
فرهنگ فارسی هوشیار
منظم کننده، ترتیب دهنده، مرتبه دار
فارسی به ایتالیایی
فارسی به آلمانی
Aufräumen, Ordentlich, Ordentlich [adjective]
معادل ابجد
642