معنی مجسمع ساز

حل جدول

مجسمع ساز

پیکرتراش

لغت نامه دهخدا

ساز

ساز. (نف مرخم) سازنده ٔ چیزی. (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). و این در اصل وضع صیغه ٔ امر است که گاهی بمعنی فاعل مستعمل میشود. (آنندراج). به حذف «نده » یا«ان » با الفاظ دیگر منضم شود و اسم فاعل مرکب سازد. در ترکیب با اسماء ذات بمعنی درست کننده و بعمل آورنده و صنیع آید و شغل و عمل را رساند. چون «گر» و «کار»: آئینه ساز. بخاری ساز. تارساز. چاقوساز. چینی ساز. حلبی ساز. خاتم ساز. خوی گیر ساز. داروساز. دندانساز. سماور ساز. صاغری ساز. صندلی ساز. صندوقساز. قابساز. قفل ساز. قنداقساز. کاشی ساز. گچ ساز. گراورساز. مبل ساز. مجسمه ساز. یراق ساز. رجوع به «گر» شود. گاهی بمعنی تعمیر کننده آید و شغل و عمل را رساند: دوچرخه ساز. رادیوساز. زین ساز. ساعت ساز. || «کننده ». در ترکیب با اسماء معنی: پرخاش ساز. تدبیرساز. جادوساز. جلوه ساز (جلوه گر). چاره ساز (چاره گر). حیلت ساز (حیله گر).خشم ساز. زرق ساز. صلح ساز. ظلم ساز. عذرساز. غناساز. کیمیاساز (کیمیاگر). کینه ساز. مهرساز. نیرنگ ساز. رجوع به «گر» شود. || برپای دارنده. منعقدکننده: انجمن ساز. بزم ساز. چنگ ساز. حرب ساز. عیش ساز. || آراینده. رونق دهنده: بزم ساز. خودساز. ظاهرساز. لشکرساز. || پردازنده. ایجادکننده: آهنگ ساز. ترانه ساز. صورت ساز. نغمه ساز. مجسمه ساز. || روبراه کننده. سر و سامان دهنده. فراهم کننده:پاپوش ساز. پرونده ساز. زمینه ساز. سبب ساز. کارساز. وسیله ساز. || نوازنده: ارغنون ساز. بربطساز.چنگساز. دستان ساز. رودساز. زخمه ساز. عودساز. غناساز. نواساز. || سازگارشونده. سازوار. موافق:دمساز. زمانه ساز. طبعساز. || (ن مف مرخم) گاهی بمعنی (اسم) مفعول استعمال یابد: چون کار خدا ساز. کاری که خدا ساخته باشد. مائده ٔ دست ساز. مائده ای که آن را بدست ساخته باشند. (آنندراج):
هر مائده ای که دست ساز فلک است
یا بی نمک است یا سراسرنمک است.
خاقانی (از آنندراج).
بنّا ساز (در تداول عامه خانه ای که بنا ساخته باشد برای فروش که این نوع خانه چندان استحکام ندارد). تازه ساز. نوساز. رجوع به ساختن و ردیف و رده ٔ هریک از کلمات فوق شود.

ساز. (اِ) ساختگی کارها. (برهان) (انجمن آرا) (فرهنگ خطی کتابخانه ٔ لغت نامه). سامان. (غیاث) (جهانگیری). سامان و سرانجام. چنانکه گویند ساز و برگ و ساز و سرانجام. (آنندراج). آمادگی. ساخت. ساختگی:
به روز هیچ نبینم ترا به شغل و به ساز
به شب کنی همه کاری بسان خرپیواز.
خباز قاینی (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نسخه ٔ نخجوانی).
ز گرد سپهبد بپرسید باز
که چون است مهمانت را کار و ساز.
اسدی (گرشاسب نامه).
ساقیا برگ طرب ساز که از بلبل و گل
کار و بار چمن امروز به برگ است و به ساز.
سلمان ساوجی.
|| رونق و روائی. رونق مهم. (برهان). رونق. (فرهنگ خطی کتابخانه ٔ لغت نامه). آب کار:
چون بانگ مؤذن آمد بی ساز شد همه
آن کارهای ما که به آئین و ساز بود.
لامعی.
جاوید عمر باش که عمر از تو یافت ساز
معمار باغ ملک معمرنکو ترست.
خاقانی.
|| استعداد. (برهان) (جهانگیری) (شرفنامه ٔ منیری). تجهیزات. عُدَّت. عده. اُهبَت. ساختگی. ساز و اهبت. ساز و برگ. ساز و عدت. استعداد:
شکسته شدند آن سپاه گران
چنان ساز و آن لشکربیکران.
فردوسی.
چنین گفت کای مرد گردنفراز
چنین لشکر گشن و اینگونه ساز.
فردوسی.
از این بیش مردان و اینگونه ساز
ندیدم به جائی به عمر دراز.
فردوسی.
که من بیگمانم کزین راز ما
وزین در نهان ساختن ساز ما.
فردوسی.
به هر صد سواری درفشی دگر
دگرگونه ساز و سلیح و سپر.
اسدی (گرشاسبنامه).
هرکه را ساز بود خانه ٔ اورا زیارت کند، و آن را که ساز ندارد نفرمود. (منتخب قابوسنامه ص 20). چون کید به سراندیب بازآمد برگی وسازی عظیم کرد و برفیلان نهاد بانزلی فراوان. (اسکندرنامه نسخه ٔ خطی سعید نفیسی). و با ساز عظیم، هزار رایت، هر رایتی چندین هزار سوار سوی روم رفت. (مجمل التواریخ و القصص). چون بدرگاه رسید امداد کرامات و الطاف درباره ٔ او مبذول داشتند و با ساز و اهبتی تمام به سمرقند فرستادند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ قدیم ص 86).
جنگ دشمن به ساز باشد و مرد
این دوبیتی بدست باید کرد.
شاه چون مستعد جنگ بود
دشمنان را مجال تنگ بود.
اوحدی (جام جم).
- ساز جنگ، ساز و آرایش جنگ، ساز رزم، تجهیزات جنگی. آمادگی برای جنگ. عدت:
همه آلت لشکر و ساز جنگ
ببردند نزدیک پور پشنگ.
فردوسی.
که زی درگه آیند با ساز جنگ
که داریم آهنگ زی شاه گنگ.
فردوسی.
میان دولشکر دو فرسنگ بود
همه ساز و آرایش جنگ بود.
فردوسی.
چه از زر، چه از دیبه رنگ رنگ
چه آرایش بزم وچه ساز جنگ.
اسدی (گرشاسبنامه).
به «جندان » شد و هر چه باید ز کار
بیاراست از ساز جنگ و حصار.
اسدی (گرشاسبنامه ص 409).
|| سلاح جنگ را گویند. (جهانگیری) (غیاث اللغات) (انجمن آرا) (آنندراج). سلیح نبرد. (فرهنگ خطی کتابخانه ٔ لغت نامه). سلاح و ادوات جنگ از خود و خفتان و زره و چهارآینه و مانند آن. (برهان). قنع. قناع:
وز آن جایگه شد به شیر و پلنگ
همان چوب خمّیده ٔ ساز جنگ.
فردوسی.
چو سی و سه جنگی ز تخم پشنگ
که ژوبین بدی سازشان روز جنگ.
فردوسی.
وزان روی ترکان همه برهنه
برفتند بی ساز و اسب و بنه.
فردوسی.
تهمتن بپوشید ساز نبرد
همه پوششش بود یاقوت زرد.
فردوسی.
درفش و سپه دادش و پیل و ساز
فرستادش از بهرکین پیشباز.
اسدی (گرشاسبنامه).
ز هیبت تو عدو نقش شاهنامه شود
کز او نه مرد بکار آید و نه اسب و نه ساز.
سوزنی (از شعوری).
|| بنه. توشه. ساز و بنه. ساز و بنگاه:
سکندر چو بشنید لشکر براند
پذیره شد و سازش آنجا بماند.
فردوسی.
چو لشکرگه بزد بردشت آمل
جهان از سازلشکر گشت پرگل.
(ویس و رامین).
|| آلت. ابزار. اسباب. (آنچه امروز بصیغه ٔ جمع بجای مفرد گوئیم): یکی از آن [از اسباب سته ٔ طبیبان] هواست و دوم طعام و شراب و داروها و سازها، دستکاران [یعنی آلات جراحان]. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). || اسباب. آلات و ادوات. وسائل. لوازم (مخلفات به اصطلاح امروز):
زیبا نهاده مجلس و خالی گزیده جای
ساز شراب پیش نهاده رده رده.
شاکر بخاری (از صحاح الفرس).
چو بنهاد برنامه بر مهرشاه
بر آراست با ساز نخجیرگاه.
فردوسی.
بروز سه دیگر برون رفت شاه
ابا لشکر و ساز نخجیرگاه.
فردوسی.
نشست از بر باره بهرامشاه
همی راند با ساز نخجیرگاه.
فردوسی.
همه کس رفته از خانه بصحرا
برون برده همان ساز تماشا.
(ویس و رامین).
سازی که بابت است به عید اندرون بیار
چیزی که ماه روزه به کارآمدی ببر.
معزی.
صدق به، صدق، مخرقه یله کن
ساز کشتی به بحر در خله کن.
سنائی.
گاه روز او چو بخت من برخاست
ساز گرمابه کرد یک یک راست.
نظامی (هفت پیکر).
برگ گل در باغ چون خوشتر ز دیگر کارهاست
ساز عیش اندر چمن افزون زهر بار آوریم.
(هندوشاه نخجوانی).
حافظ که سازمجلس عشاق راست کرد
خالی مباد عرصه ٔ این بزمگاه ازو.
حافظ.
می اندر مجلس آصف بنوروز جلالی نوش
که بخشد جرعه ٔ جامت جهان را ساز نوروزی.
حافظ.
برگ نوا تبه شد و ساز طرب نماند
ای چنگ ناله برکش و ای دف خروش کن.
حافظ.
|| مایحتاج. وسائل زندگی. آنچه از مال و سلاح و خوار بار فراهم کنند وقت حاجت را. اسباب و آلات عموماً:
بشهر اندرون هر که درویش بود
وگر سازش از کوشش خویش بود.
فردوسی.
هم از خوردنیها و هرگونه ساز
که ما را بباید بروز دراز.
فردوسی.
چو شاه سمنگان چنان دید باز
ببخشید او را ز هر گونه ساز.
فردوسی.
خواسته داری ّو ساز، بی غمیت هست باز
ایمنی و عز و ناز، فرخی و دین و داد.
منوچهری.
مهان پوشش و لشکر و خورد و ساز
بهرمنزلی پیشت آرند باز.
اسدی (گرشاسب نامه).
چو بیشت دهد پوشش و خورد و ساز
پس آنگه چو گرگان بدردت باز.
اسدی (گرشاسب نامه).
به خوزان برد وی را دایگانش
که آنجا بود جای و خان و مانش
زدیبا کرد و از گوهر همه ساز
بپرورد آن نیازی را به صد ناز.
(ویس و رامین).
پس موریق ملک روم خسرو را سپاه و ساز و گنج فرستاد و دختر - مریم - را به خسرو داد. (مجمل التواریخ و القصص ص 78). || سامان سفر. (برهان). مهمات سفر و لوازم طریق. (شعوری). اسباب سفر. ساختگی سفر. زاد. توشه عتاد. ساز سفر، ساز راه، ساز ره:
گفت خیز اکنون توساز ره بسیچ
رفت بایدت ای پسر ممغز تو هیچ.
رودکی (احوال و اشعار رودکی ص 1083).
چو آمد همه ساز رفتن بجای
شب آمد به تن راست کردند رای.
فردوسی.
ساز سفرم هست ونوای حضرم هست
اسبان سبک سیر و ستوران گرانبار.
فرخی.
نه با تو زینت خانه، نه با تو ساز سفر
بساز ساز سفر پس به فال نیک خرام.
فرخی.
من به نظاره ٔ جنگ آیم و از بخشش تو
مر مرا باره پدید آید و ساز سفری
میر مرساز سفر داد مرا لیکن من
همه ناچیز و تبه کردم از بی بصری.
فرخی.
علم را چون تو خوانی از بازیش
آلت جاه و ساز ره سازیش.
سنائی.
چون رسول از مکه بیامد، جماعتی که ساز آمدن نداشتند و آنجا بماندند مشرکان ایشان را عذاب کردند. (تفسیر ابوالفتوح چ 2 ج 2 ص 9).
طریق دوستی را ساز جستند
ز یکدیگر نشانها باز جستند.
نظامی (خسرو و شیرین).
میدانید که مرگ هست و ساز مرگ نمیسازید. (تذکره الاولیاء عطار).
زین همه انواع دانش روز مرگ
دانش فقر است ساز راه و برگ.
مولوی (مثنوی).
|| خواسته. نعمت. مال و اسباب:
از ساز مرا خیمه چو هنگامه ٔ مانی
وز فرش مرا خانه چو بتخانه ٔ فرخار.
فرخی.
پدر مرا و شما را بدین زمین بگذاشت
جدا فکند مرا با شما زخان و زمان
نه ساز داد که از بهر خویش سازم ملک
نه خواسته که بجای شما کنم احسان.
فرخی.
|| تجمل و دستگاه. دم و دستگاه:
شهنشاه بافرّ و اورنگ و ساز
چو آمد به لشکرگه خویش باز.
فردوسی.
نگه کرد از آن رزمگه ساوه شاه
به آرایش و ساز و آن دستگاه.
فردوسی.
به آئین شاهان مر او را به ناز
همی داشتندی بهر گونه ساز.
فردوسی.
به دل نیک تو داده ست خداوند به تو
اینهمه نعمت سلطان جهان وینهمه ساز.
فرخی (از جهانگیری و شعوری).
سرائی را که در وی یک زمانیم
در او جویای ساز جاودانیم.
(ویس و رامین).
ره اسب و آرایش بزم و ساز
زهرسان که دارد شه سرفراز
تو زانسان میاور ز کار آگهی
که باشد برابر نشاید رهی.
اسدی (گرشاسبنامه).
رستم او را [بهمن بن اسفندیار را] با همه سازهاء شاهانه پیش گشتاسف فرستاد. (مجمل التواریخ و القصص).
عیدت خجسته باد و تو اندر خجستگی
آئین عید ساخته و ساز عیدوار.
سوزنی.
بدربن حسنویه در عهد ایشان اموال بسیار و ساز و تجمل فراوان. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ سنگی ص 384). با اموال بسیار و تجمل فراوان و زینت و ساز پادشاهانه او را روانه کرد، در شهور سنه ٔ 408. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ایضاً ص 396).
مملکت دارم و خزینه و ساز
کی بدین یک درم مراست نیاز.
مکتبی.
|| یراق اسب. (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). ساخت:
صد از جعدمویان زرین کمر
صداسب گرانمایه باساز زر.
فردوسی.
زینت و ساز اسب من کردی
زانچه شاهان از آن کنند افسر.
فرخی.
بدین سان ساز اسب و جامه ٔ مرد
چو نیلوفر کبود و نام او زرد.
(ویس و رامین).
ده غلام ترک با اسب و ساز، و خادمی و ده هزار دینار و صد پاره جامه ٔ قیمتی از هر رنگی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 535).
همه باساز پرگوهر بسان چرخ با کوکب
پر از پروین پر از صرفه پر از شعری پر از کیوان.
مسعودسعد.
- گوهرین ساز، یراق گوهرین:
همه گوهرین ساز و زرین ستام
بلورین طبق بلکه بیجاده جام.
نظامی.
|| جامه. رخت. لباس:
پیش خسرو روز خدمت چون خزان اندر شوند
باز گردند از فراوان ساز نیکو چون بهار.
فرخی.
|| زینت و زیور:
این سازها که ساخت بهار از پی که ساخت
امسال چون ز پار فزون ساخته نگار.
فرخی.
در حال بندویه پرویز را گفت جامه و ساز خویش مراده. (فارسنامه ٔابن البلخی چ اروپا ص 101). || هدیه و خلعت. جامه ای که به هدیه و خلعت دهند. ساخت:
بسی هدیه و ساز و چندین نثار
ببردند نزدیک آن نامدار.
فردوسی.
بجز به صلح و به شایستگی و خلعت ساز
بسر همی نتوانست برد با ایشان.
فرخی.
شاهان به وقت بخشش از آن شاه یافته
گه ساز و گه ولایت و گه اسب و گه قبای.
فرخی.
شاه بنواختش به خلعت و ساز
جاودان باد شاه بنده نواز.
نظامی (هفت پیکر).
|| راه. طریق. طریقه. روش. شیوه. آئین. سلوک. ترتیب. نقشه:
چو رستم بدید آنکه قارن چه کرد
چگونه بود ساز جنگ و نبرد.
فردوسی.
برین ساز و چندین فریب و دروغ
برِ مرد سنگی نگیری فروغ.
فردوسی.
رده برکشیدند ایرانیان
چنان چون بود ساز جنگ کیان.
فردوسی.
بهر چارسو ساخته کارزار
چنان چون بود ساز جنگ و حصار.
فردوسی.
بدان سازها جوی هر روز جنگ
که دشمنت را چاره ناید به چنگ.
اسدی (گرشاسبنامه).
به سازی دگر جوی هر روز کین
کمین نه نهان و همی بین کمین.
اسدی (گرشاسبنامه).
همان طبع گیتی بگشت ای شگفت
جدا هر یکی ساز دیگر گرفت.
اسدی (گرشاسبنامه).
هم به ترتیب و ساز روز دگر
خوان نهادند و خوردها بر سر.
نظامی (هفت پیکر).
نا آمده رفتن این چه ساز است
ناکشته درودن این چه راز است.
نظامی (لیلی و مجنون).
|| هیأت. وضع:
نگه کرد آن رزمگه ساوه شاه
به آرایش و ساز آن رزمگاه
هری از پس پشت بهرام دید
همان جای خود تنگ و ناکام دید.
فردوسی.
|| سازگاری و تحمل. (برهان) (رشیدی) (انجمن آرا) (فرهنگ خطی کتابخانه ٔ لغت نامه). سازش. ملائمت طبع. موزونی. مقابل ناساز: چهارم علم موسیقی، و باز نمودن سبب ساز و ناساز آوازها و نهاد لحنها. (دانشنامه ٔ علائی).
نباشم زین سپس من با تو همراز
نباشد آب و آتش را بهم ساز.
(ویس و رامین).
بکوشیدم بسی با بخت بدساز
نبد با آبگینه سنگ را ساز.
(ویس و رامین).
|| موافق و سازوار. (غیاث اللغات). سازگار و موافق، و بدین معنی با لفظ بودن مستعمل است. چنانکه گویند: فلان زنجیر با فلان زنجیر ساز است. (آنندراج):
راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زد
شعری بخوان که با وی رطل گران توان زد.
حافظ.
بازی عیش مخور سخت تنک حوصله است
فکربیهوده مکن غم به طبیعت ساز است.
درویش واله هروی (از آنندراج).
و بدین معنی نفی آن به لفظ «نا» کنند. (آنندراج). || مهمانی. (جهانگیری). ضیافت و مهمانی. (برهان) (غیاث اللغات) (انجمن آرا) (آنندراج). نزل. غذا. خوراک:
سرش را همانگه ز تن باز کرد
دد و دام را از تنش ساز کرد.
فردوسی (از جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج).
به چیز تو او ساز مهمان کند
دل مرده آزاده خندان کند.
فردوسی.
|| مکر و حیله و فریب. (جهانگیری). مکر و حیله و خدعه و فریب. (برهان). مکر و حیله. (غیاث). مکرو فریب. (انجمن آرا) (آنندراج). نیرنگ و ساز. بند و ساز:
نه جشن و نه رامش نه کوشش نه کام
همه چاره و تنبل و ساز دام.
فردوسی.
امیرا بسوی خراسان نگر
که سوری همی بند و ساز آورد.
ابوالفضل جمعی (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 421).
نرگس جادوش به نیرنگ و ساز
خواب سحر بر حدقه ٔ من ببست.
اثیر اخسیکتی (از جهانگیری، انجمن آرا، آنندراج).
چنان باید انگیخت نیرنگ و ساز
که ما درنیابیم از آن پرده راز.
نظامی.
مثل و مانند. (جهانگیری) (غیاث اللغات) (انجمن آرا) (آنندراج). مانند. (شرفنامه). مثل ومانند و شبه و نظیر. (برهان). || شکل. (شرفنامه ٔ منیری). || نفع. (جهانگیری) (غیاث اللغات) (انجمن آرا) (آنندراج). نفع و فائده. (برهان):
شهی که نبود ممکن که در ممالک او
کسی تواند گفتن حکایت بی ساز.
شمس فخری (از شعوری).
|| چاق و توانا. (غیاث اللغات):
عمل داران چو خود را ساز بینند
به معزولان ازین به باز بینند.
نظامی.
رجوع به ساز بودن دماغ شود.
- از ساز افکندن،ناساز کردن. از ساز انداختن. بی ساز کردن. ناموزون کردن:
اگر چو عود توام در نفس بخواهی سوخت
مرا ز ساز چه میافکنی بسوز و بساز.
خواجو (دیوان ص 709).
- از ساز شدن، ناساز شدن. از ساز افتادن. ناموزون گردیدن. کوک نبودن. بساز نبودن:
به هیچ گوش نوائی ز خوشدلی نرسد
که شد ز ساز بیکباره ارغنون وفا.
مجیر بیلقانی.
شد از ساز ارغنون عمر و افسوس
کزو بانگ و نوائی برنیاید.
مجیر بیلقانی.
- باساز، بسامان. بساز. ساخته:
همه کار ما سخت باساز بود
به آوردگه گشتن آغاز بود.
فردوسی.
- بدساز، ناسازگار. ناموافق. بدخوی:
زری مردک شوم را باز خوان
و را مردم شوم و بدساز خوان.
فردوسی.
که این ترک بدساز مردم فریب
نبیند همی از فراز و نشیب.
فردوسی.
که داند که این بخت بدساز چیست
نهانیش با هرکسی راز چیست.
اسدی (گرشاسبنامه).
که را یار بدمهر و بدساز باشد
نباشد به کام دلش هیچ کاری.
قطران تبریزی.
بکوشیدم بسی با بخت بدساز
نبد با آبگینه سنگ را ساز.
(ویس و رامین).
- برگ و ساز، آلات وادوات. رجوع به ساز و برگ شود.
- بساز، کوک کرده (در مورد آلتی از ذوات الاوتار). موزون. هماهنگ. ساخته:
معاشری خوش ورودی بساز میخواهم
که درد خویش بگویم به ناله ٔ بم و زیر.
حافظ.
- || بسامان. برونق. شایسته. بسزا. با ساز و بنه. بادم و دستگاه. ساخته. ساخته و آماده:
زان خجسته سفراین جشن چو باز آمد
سخت خوب آمد و بسیار بسازآمد.
منوچهری.
بسزا مدحتی فرستادم
سوی من خلعتی بساز فرست.
خاقانی.
در بغل شیشه و در دست قدح در بر چنگ
چشم بد دور که بسیار بساز آمده ای.
صائب.
- بساز آمدن، بسازشدن. بسامان شدن. ساخته شدن:
مغنی مدار از غنا دست باز
که این کار بی ساز ناید بساز.
نظامی.
- بساز آوردن دل را، استمالت آن. دلجوئی کردن:
دل پهلو، پسر به ساز آورد
ساز مهرش همه فراز آورد.
عنصری.
- بساز بودن، ساخته بودن. بسامان بودن.
- بساز داشتن، بسامان داشتن. چنانکه باید داشتن برونق داشتن:
ای پسر جور مکن کارک ما داربساز
به ازین کن نظرو حال من و خویش بهاز.
قریع (فرهنگ اسدی ص 187).
- بساز شدن کاری، ساخته شدن. بسامان شدن. برآمدن:
چو شد کار خاقان ز قیصر بساز
به لشکر گه خویش برگشت باز.
نظامی.
- بند و ساز، نیرنگ و ساز. حیله، رجوع به ساز شود.
- بی ساز؛ بی رونق. نابسامان. رجوع به ساز شود:
چون بانگ مؤذن آمد بی ساز شد همه
آن کارهای ما که به آئین و ساز بود.
لامعی.
- ره و ساز، رسم و راه. ساز و رسم. ساز و آئین:
بیاموز او را ره و ساز رزم
همان شادکامی و آئین بزم.
فردوسی.
نهاد و نشست وره و ساز او
بدان و مرا بررسان راز او.
اسدی (گرشاسبنامه).
- ساز آوردن کاری را، ساخته شدن برای آن. اقدام بدان کردن.آهنگ آن کارکردن:
سپه سازی و ساز جنگ آوری
که اکنون دگرگونه شدداوری.
فردوسی.
اگر بزم اگر ساز جنگ آورم
نه آنم که بر دوده ننگ آورم.
اسدی (گرشاسبنامه).
- ساز برداشتن، کنایه است از ساز افکندن، ناموزون کردن:
برو از پرده ٔ من ساز بردار
به آهنگ دگر آواز بردار
اگر بر پرده ٔ من کج کنی ساز
شوم بر عاشقی دیگر کنم ناز.
نظامی.
- || برگرفتن ساز. کنایه از آهنگ کاری کردن:
درین منزل بهمت ساز بردار
درین پرده بوقت آواز بردار.
نظامی (خسرو و شیرین).
- ساز بودن دماغ، تازه و خوش بودن دماغ.
- ساز بینوائی زدن، گدائی کردن.
- ساز جنگ، سلاح.
- ساز دادن، ساخته کردن و برونق داشتن. رجوع به همین ماده شود.
- ساز راه، سازره، زاد. توشه. اسباب سفر.
- ساز سفر، اسباب سفر. زاد. توشه.
- ساز کردن. رجوع به همین ماده شود.
- سازگار، سازوار. موافق. رجوع به همین ماده شود.
- سازگار، تسمه ٔ چرمی که بدان چهارپایان را رانند. رجوع به همین ماده شود.
- ساز گرفتن کاری یا جائی را، ساخته شدن برای آن. آغاز کردن بدان. آهنگ آن کردن. بدان روی آوردن. بدان اقدام کردن:
به تخت آمد از جایگاه نماز
سپاهش به رفتن گرفتند ساز.
فردوسی.
به پدرود کردن گرفتند ساز
بیابان گرفتند و راه دراز.
فردوسی.
چو سه ساله شد ساز میدان گرفت
به پنجم دل شیرمردان گرفت.
فردوسی.
شنیدم که ساز شبیخون گرفت
ز بیچارگی ساز افسون گرفت.
فردوسی.
وزان جایگه ساز ایران گرفت
دل شیر و چنگ دلیران گرفت.
فردوسی.
ببد خیره دل پهلوان زان شگفت
بپرسیدش و ساز رفتن گرفت.
اسدی (گرشاسبنامه).
- ساز دیگر گرفتن، شیوه ٔ دیگر در پیش گرفتن. تصمیم دیگر گرفتن. آهنگ بکاری دیگر کردن. ساز دیگر نهادن:
چو این کرده شد ساز دیگر گرفت
یکی چاره ای ساخت نو، ای شگفت.
فردوسی.
بگفت این و خود ساز دیگر گرفت
نگه کن کنون تا بمانی شگفت.
فردوسی.
- ساز گرمابه، اسباب حمام. رخت حمام.
- ساز گور، زاد و توشه ٔ آخرت. رجوع به همین ماده شود.
- ساز لشکر، تجهیزات.
- سازمان، تشکیلات.
- سازمند، ساخته و آماده. رجوع به همین کلمه شود.
- ساز دیگر نهادن کاری را، ساز دیگر گرفتن:
چو این کرده شد ساز دیگر نهاد
زمانه بدو شاد و او نیز شاد.
فردوسی.
- ساز و آرایش، ساز و ساخت. ساز و پیرایه.
- ساز و آلت، اسباب و ادوات. وسائل. رجوع به همین ماده شود.
- ساز و آئین، رسم و راه. راه و روش. ساز و رسم. آئین و ساز:
عماری به پشت هیونان ببست
چنانچون بود ساز و آئین ببست.
فردوسی.
- سازواری، سازگاری، رجوع به سازوار شود.
- ساز و برگ، برگ و ساز. رجوع به ساز و برگ شود.
- ساز و بنگاه، سازوبنه. اسباب وادوات: و خلقی به شمشیر درآوردند و ساز وبنگاه ایشان به تاراج بردند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
- ساز و پیرایه، ساز و آرایش. رجوع به همین ماده شود.
- سازور، ساخته و بسامان. رجوع به همین ماده شود.
- ساز و رسم، رسم و راه. ساز و آئین. راه و روش.
- ساز و ساخت آلات و ادوات. رجوع به همین ماده شود.
- ساز و سامان. رجوع به همین ماده شود.
- ساز و ستور، ساز وبنه.
- ساز و سرانجام، ساز و سامان.
- ساز و سلاح، ساز و سلیح. اسلحه.
- ساز و سوز، سوز و ساز. تحمل.
- ساز و عُدّت، ساز و سامان.
- ساز و نهاد، وضع و حال. رسم و راه.
- ساز و یراق، اسلحه. رجوع به همین کلمه شود.
- ناساز، ناموزون. ناهماهنگ:
گوئی رگ جان میگسلد زخمه ٔ ناسازش. (گلستان). رجوع به ناساز شود.
- ناسازگار، ناموافق:
بگسل از خویش و بهر خار که خواهی پیوند
که در این ره زتو ناسازتری نیست ترا.
صائب.
- نیرنگ و ساز، بند و ساز. مکر و حیله. رجوع به ساز شود.
- همساز، هماهنگ:
خورشید بادف زر همساز زهره شده
این درگرفته خروش، آن برگرفته نوا.
مجیر بیلقانی.

ساز. (اِخ) تلفظ آلمانی: زاتز، چکوسلواکی (ژاتتز) از شهرهای چکوسلواکی است.

ساز. (اِ) آلت موسیقی. آنچه که نوازند مانند چنگ و عود و بربط و طنبور و قیچک و قانون و امثال آن. (از برهان). نی و چنگ و هر چه بنوازند. (رشیدی). چنگ. (شعوری). آنچه میزنند مثل رباب و بربط و چغانه و امثال آن. (شرفنامه ٔ منیری). چیزی که مطربان نوازند مثل دف و چنگ و سِتار. (غیاث اللغات). نی و چنگ و هر چه بنوازند. (انجمن آرا). هر چه آن را توان نواخت چون نی و چنگ و رباب و امثال آن و با لفظبستن و زدن و پرداختن و دادن و نواختن مستعمل است. (آنندراج). برق آهنگ و سیرآهنگ و تمام سوز و جگرسوز ازصفات اوست. (مجموعه ٔ مترادفات) (آنندراج). هر آلتی از آلات موسیقی که زنند و نوازند از ذوات الاوتار، چون عود و چنگ و بربط و طنبور و سه تار و تار و نزمه و قانون، و غیر ذوات الاوتار، چون نای و شیپور و جز آن.
انواع سازها - آدمی تاکنون برای ایجاد صوت به وسیله ٔسازها سه طریقه یافته است: یکی عبارت است از به نوسان در آوردن یک سیم یا زه (مثل ویلن)، دومی از نوسان یک ستون هوا که در درون لوله ای پدید می آید (مثل قره نی)، طریقه ٔ سوم به نوسان درآوردن جسمی چون زنگ یا سنج. بدینگونه سازهای موسیقی به سه طبقه یا خانواده ٔاساسی تقسیم میگردد: خانواده ٔ زهی، بادی، ضربی. در سالهای اخیر به کمک وسائل فنی و برقی جدید، سازهائی اختراع شده است که شاید در آینده خانواده ٔ جدیدی تشکیل دهند.
سازهای زهی - پستی و بلندی و همچنین نوع صوتی که از یک سیم، یا زه برمی خیزد به بلندی، وزن و ضخامت آن سیم یا زه بستگی دارد. سیمهای کلفت و بلند به آهستگی به ارتعاش در می آیند و اصوات بمی بگوش میرسانند. سیمهای نازک و کوتاه با سرعتی بیشتر مرتعش می شوند و اصوات زیرتری ایجاد می کنند. بعضی از سازها چون پیانو وچنگ به تعداد سیمهائی که دارند نت و صوت ایجاد میکنند، ولی سازهای دیگری چون ویلن، ویلن سل، کنترباس چهار سیم بیشتر ندارند. و برای اینکه بتوان از این سازها بیش از چهار صدا بیرون کشید و گام اصوات را بدست آورد، نوازنده باید خود سیمها را کوتاه تر سازد، و برای این کار انگشت خود را بر روی سیمها میگذارد تا مانع لرزش و ارتعاش قسمت پائین سیم گردد. سازهائی چون گیتار و بانجو دارای پرده هائی است که جای قراردادن انگشتان را معین میسازد. بر روی ویلن و بعضی سازهای دیگر این پرده ها را کار نمی گذارند و نوازنده در این مورد غیر از گوش و شنوائی خود راهنمای دیگری ندارد.
سازهای بادی - قسمت اصلی و اساسی هر ساز بادی لوله ای است که چون در آن دمند ستون هوای موجود در داخل آن به نوسان درمی آید و صوتی پدید می آورد هر قدر ستون هوا کوتاه تر باشد صدائی که برمیخیزد زیرتر است. سازهای بادی رابه دو خانواده ٔ اصلی تقسیم کرده اند: سازهای بادی چوبی، و سازهای بادی فلزی.
1- آنهائی که از نی یا چوب ساخته شود: سازهای قدیم زیر را از این دسته می شمارند مزمار یا زمر، سورنای، شبابه، صفاره، یراع، شاهین، زماره، زنامی، قصبه، بوق، موصول.
2- آنهائی که از مس یا برنج ساخته شود. بوق ونفیر و ارغنون دهنی جزو این دسته بوده است.
سازهای بادی از لحاظ شکل و طرز نواختن نیز بدو دسته ٔمتمایز تقسیم میشوند:
1- دسته ای که نواختن آنها بوسیله ٔ زبانه ای صورت میگیرد: مثل نی انبان و سورنای و دونای. و درسازهای اروپائی مثل ساکسوفون و قره نی و چنگ چینی.
2- آنهائی که هوا بدون واسطه در لوله دمیده میشود. مانند فلوت و چندنای (یا ارغنون دهنی).خانواده ٔ نای را از لحاظ شکل هم به دو طبقه تقسیم توان کرد:
1- آنهائی که شکل استوانه دارند.
2- آنهائی که شکل مخروط دارند و سر و ته آنها بیک اندازه نیست. تعداد سوراخهای نای نیز در انواع مختلف آن متفاوت است. نوع دوم را عربی انبوب هم گویند اگر دو لوله در ساختن آن بکار برده باشند آن در فارسی دونای گویند.
سازهای ضربی - این آلات بطور کلی عبارت است از یک یا دو پارچه پوست که در یک یا هر دوسمت بدنه ای به شکل استوانه که از چوب یا فلز یا سفال ساخته شده باشد کشیده باشند. بنابراین تعریف، آلات ضربی را می توان به سه نوع متمایز تقسیم کرد:
1- یک پارچه پوست که در یک طرف بدنه ای به شکل استوانه کشیده شده باشد و طرف دیگر استوانه باز باشد مثل دمبک و دایره.
2- یک پارچه و پوست که بر روی دهانه: بدنه ای به شکل یک کاسه ٔ بزرگ کشیده شده باشد یعنی طرف دیگر آن بکلی مسدود است مثل کوس و دمامه.
3- دو پارچه پوست که در دو طرف بدنه ای به شکل استوانه کشیده شده باشد مثل دهل و طبل.
از لحاظ شکل نیز سازهای ضربی را به دو نوع تقسیم توان کرد:
1- آنهائی که بدنه ٔ کوتاه دارند مثل دف. 2- آنهائی که دارای بدنه ٔ بلند هستند مثل دمبک. سازهای ضربی را از لحاظ موارد استعمال نیز به دو نوع تقسیم میکنند:
1- آلات ضربی رزمی، چون: کوس و طبل.
2- آلات ضربی بزمی، چون: دف و دمبک. رجوع به مجله ٔموسیقی دوره ٔ سوم سلسله ٔ مقالات سازشناسی برای همه شماره ٔ 23 تا 28 و آلات موسیقی ایران شماره های آبان 30تا آذر 36 شود.
سازهای ایران در دوره ٔ اسلامی:
در دوره ٔ اسلامی سازهای زهی مضرابی (ذوات الاوتار) بیش از سایر سازها اهمیت داشت. از رایج ترین انواع این سازها: تنبور، قانون، بربط و عود را باید نام برد. بعلاوه در دسته های زهی آن دوره دو ساز رباب الشاعر و چنگ از نظر اینکه برای همراهی با آواز وشعر زیاد به کار میرفت، ارزش خاصی داشت. از سازهای بادی: کرنا، سرنا، شیپور، نی و قره نی معمول بود. از سازهای ضربی طبل و دف اهمیت بیشتری داشت و دف با چنگ همراهی میکرد. عبدالقادرغیبی مراغه ای موسیقیدان بزرگ ایرانی (754- 837 هَ. ق.). شرحی در بیان بعضی از آلات موسیقی آن دوره نوشته که حاکی از وفور و تنوع سازهای موسیقی در دوره ٔ اسلامی است. آلات موسیقی آن دوره را به دو دسته ٔ ذوات النفخ (سازهای بادی) و ذوات الاوتار (سازهای زهی) تقسیم میکردند. ذوات النفخ (سازهای بادی) در این دوره به یازده نوع تقسیم میشد: نای سفید، نای منصف، سیه نای، سورنا، بلبان، نای چاور، نفیر، باق، موسیقار، چنجیق و ارغنون. نای منصف از لحاظ طول کوچکتر از نای سفید بوده، و بلبان سازی شبیه «سورنا» بوده و نوای بسیار حزینی داشته است. نفیر از تمام سازهای بادی بزرگتربوده و نوعی از آن بنام «بورغو» بیش از دو گز طول داشته است. باق نوعی نی بوده است که ساز چنجیق نوع کاملتر آن بشمار می آمده است. ذوات الاوتار (سازهای زهی) از حیث تعداد از سازهای بادی فراوان تر بوده و بیش از بیست و شش قسم از آنها مورد استعمال بوده است: عود قدیم، عود جدید کامل، ششتای، طرب رود، طنبور شرونیان، طنبور ترکی، روح افزای، قوپوز رومی، اوزان، نای طنبور، رباب، مغنی، اگری، قانون، کمانچه، غژک، یکتای ترنتای، ساز دولاب. ساز عالی مرصع، تحفه العود، شدرغو، پی پا، باتوغان، شهرود و رودخانی. عود قدیم کامل دارای ده وتر و عود قدیم دارای چهار وتر بوده است. ششتای، و طرب رود، و تنبور شرونیان از نظر شکل خارجی شبیه گلابی بوده اند. روح افزای ترنجی شکل بود و بیش از شش وتر از ابریشم و مفتول بر آن استوار میکردند، قوپوز رومی همانند عود و اگری شبیه چنگ بود. غژک دارای ده سیم بوده، و ساز دولاب از نظر شکل و ابعاد بی شباهت به دهل نبوده است. شهرودطولش به دو برابر عود می رسید. رودخانی بیشتر به تنبور شرونیان شبیه بود و بر نصف آن پوستی کشیده و سیمهای متعددی بر آن تعبیه میکردند. دوساز «طاسات و کاسات » و «سازفولاد» از دسته ٔ سازهای زهی و بادی خارج بود. ساز فولاد دارای سی و پنج لوح بوده که از هر لوح آهنگی حاصل میشده است. طاسات وکاسات، ظروف چینی یا آبگینه یا فلزی بودند که بر حسب بزرگی و کوچکی حجم و اندازه و پر و خالی بودنشان از مایعات مختلف اصوات گوناگون و طنین و نوای خاصی داشتند. (از مجله ٔ موسیقی دوره ٔ سوم شماره ٔ 25 شهریور 1337، سازهای موسیقی ایران در دوره ٔ اسلامی بقلم چ. م). اسامی سازهائی که در ادوار مختلف تاریخ اسلام در کتابهای فلسفی و تاریخی و تألیفات خاص موسیقی میتوان یافت از این قرار است: ابواللهو (طنبور)، ارغنون (دو نوع زمری و بوقی). اصف، اگری (چنگ)، اوزان، باتره، باتوغن، باق، بربط، بزق (طنبور)، بلبان (بالابان)، بندیر، بورغو، بوق، بیشه، پی پا، تار. تبیره، تحفهالعود، تنبک، تیریال، جرس، جفت ساز، جلاجل، چغانه، چگور، چنجیق، چندنای (ارغنون دهنی)، چنگ، چنگ دهن، چنگرک، چهار پاره (چالپاره)، چهارتار، دایره، دبداب، درای، دریج، (طنبور). دف. دف دورویه، دمامه، دنبک (دنبک یا دمبرک)، دوتا (دوتار)، دودک، دونای، دهرود، دهل، راست ساز، رباب، رموز، روئین خم، روح افزای، رود، رودخانی، زل، زنامی (قره نی)، زنگ، ساز دولاب، سازعالی مرصع، ساز فولاد، سپیدنای (نای سفید یانی سفید)، سرنای (سورنای)، سفاقس، سنتور، سنج، سوریانی، سه تار، سیاه نای، شاخ، شامشته، شانه، شاه نای شاهین، شبابه (نی)، شترغو (شدرغو)، ششتای (شش تار)، شش خانه، شعیره، شندف (دهل)، شهرود، شیپور، شیزان، شیشک (شیزک)، شیشم، صفار، صفیر، طار، طاسات، طبل، طرب انگیز، (دهل) طرب رود، طنبور ترکی، طنبور، شرونیان طوطک، عراقیه، عرطبه، عرکل، عنقا، عود (قدیم و جدید)، عیر، غچک، غربال، غرف، غز، غندرود، غبطه، فنجان ساز، قانون، قدوم، قره نی، قُصابه، قصع، فنین (طنبور)، قوال، قوپوز، قیثاره، کاسات، کبر، کران، کرنای، کمانچه، کناره، کنگره، کوبه، کوس، کیثار، گاو دم، مدیلان، مربع، مزمار عراقی (نی)، مزمر، مزهر، مشته چین، مصافق، (مصفقه)، معزف (چغانه)، معازیف، مغنی، موسیقار، موصول، مهری، (چنگ)، ناقوس، نای (و انواع آن، دونای، سیه نای، نای چاور، نای داود، نای روئین، نای سرهنگ شهریاری، نای سفید، نای شاه، نای محسن، نای منصف، نای منصور، نای نرم، نای هفت بند)، نای طنبور، نزهه، نفیر، نقاره، نقیره، نی، نی انبان، نیچه، نی لبک، ون، یراع (نی)، یکتای (یک تار)، یک و نیم ساز. اسامی این سازها بعضی منحصراً درزبان فارسی و برخی منحصراً در زبان عربی و پاره ای منحصراً در زبان ترکی و بعضی از آنها نیز در هر سه زبان مشترک است. علاوه بر این گاهی یک ساز در یک زبان چندین نام مختلف دارد. رجوع به هریک از کلمات فوق و آهنگ در این لغت نامه شود. و نیز رجوع به ترجمه ٔ ایران در زمان ساسانیان کریستنسن چاپ دوم ص 503 تا 510 وآلات موسیقی در عصر ساسانیان کریستنسن در کتاب تاریخ تمدن ایران ص 228 تا 231 و خسرو قبادان وریدک وی ترجمه ٔ دکتر محمد مکری و تاریخ تمدن اسلام جرجی زیدان ترجمه ٔ جواهر کلام ج 5 ص 40 تا 47و آهنگهای موسیقی ایران در زمان ساسانیان ایران، سلطانی. مجله ٔ مهرسال پنجم شماره ٔ 6 ببعد و تاریخ تمدن ایران ساسانی، سعید نفیسی ج 1 ص 156 و ترجمه ٔ مقدمه ٔ ابن خلدون ج 1 ص 508 تا 514 و ج 2 ص 854 تا 866 و زندگانی شاه عباس نصراﷲ فلسفی ج 2 ص 343 تا 247 و تأثیر و نفوذ ایران در تعبیه ٔ آلات موسیقی، مجله ٔ روزگارنو ج 2 ص 40 تا 44 و علمای بزرگ ایران در فن موسیقی، دکتر هَ. ج. فارمر، مجله ٔ روزگار نو، ج 2 شماره ٔ 1 ص 48 تا 53 و وصف صورت آلات موسیقی در دیوان خاقانی، مجله ٔ سخن دوره ٔ سوم شماره 8 و 9 ص 542 تا 545 و مفاتیح العلوم خوارزمی و کنزالتحف و جامع الالحان عبدالقادر مراغی و کشف الظنون مبحث علم الموسیقی نفائس الفنون چ قدیم قسم دوم ص 85 و 86 و ساز و آهنگ باستان یا تاریخ موسیقی، روح اﷲ خالقی و سرگذشت موسیقی ایران، خالقی و تحقیق در سازهای شرقی، دکتر هَ. ج. فارمر چ 1931 م.لندن و نسخ خطی راجع به موسیقی عربی موجود در کتابخانه ٔ بادلیان، دکتر هَ. ج. فارمر، چ 1925 م. لندن وآلات موسیقی قدیم ایران، مجله ٔ موسیقی دوره ٔ سوم، آبان 35 تا 36 شود: همه ٔ فقها و اعیان و عامه آنجای رفتند به تهنیت، فوج فوج مطربان شهر و بوقیان شادی آباد با سازها بخدمت آنجای آمدند. (تاریخ بیهقی چ فیاض - غنی ص 7).
بشکفت پنبه زار فلک بر فلک چنانک
زهره ز عشق دوک بهم درشکست ساز.
روحی ولوالجی.
زهره بر ره بود چون از غم مرا سرمست ساخت
بامن آمد، ساز زیر پرده ٔ شب برگرفت.
مجیر بیلقانی.
خاقانیا منال که این ناله های زار
بر ساز روزگار نه بس نغمه ٔ خوش است.
خاقانی.
بزم چو هشت باغ بین باده چهارجوی دان
خاصه که ساز عاشقان حور لقای نو زند.
خاقانی.
خاقانیا بنال که بر ساز روزگار
خوشتر ز ناله ٔ تونوائی نیافتم.
خاقانی.
در ساز ناز بود ترا نغمه های خوش
این دم قیامت است که خوشتر فزوده ای.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 673).
حدیث باربد با سازدهرود
همان آرامگاه شه به شهرود.
نظامی.
رصد دستان که او را بود در ساز
گزیده کرد سی لحن خوش آواز.
نظامی.
از من آموخته ترنم ساز
زدنش دلفریب و روح نواز.
نظامی.
وقت طرب خوش یافتم آن دلبر طناز را
ساقی بیار آن جام می مطرب بساز آن ساز را.
سعدی (طیبات).
سازنده اگرچه ساز نیکو سازد
اما بی ساز ساز چون بنوازد.
شاه نعمهاﷲ ولی.
- جفت ساز، نوعی از فنون و هنرهای سازندگی. یکی از سه صفت سازهای ذوی الاوتار. رجوع به ساز جفت شود.
- راست ساز، یکی از سه صفت ساز ذوی الاوتار. رجوع به ساز جفت شود.
- ساز بادی، یکی از ذوات النفخ.
- ساز بر تار بربستن، کوک کردن ساز را:
فلک قانع نشد از نغمه ٔ طنبور افزودن
ز هجران بهر ما ساز نوی بر تار می بندند.
مؤمن استرآبادی (از آنندراج).
- ساز پرداختن، ساز زدن.
- ساز دادن، کوک کردن ساز را.
- ساز زدن، ساز نواختن.
- ساززن، سازنواز.
- ساز زهی، سازی از ذوات الاوتار.
- ساز سیرآهنگ، ساز بلندآواز.
- ساز ضربی، سازی که با کوبیدن ضربه ای بدان بصدا درآید.
- ساز کمانی، سازی که آنراباکمان (آرشه) نوازند.
- ساز نواختن، ساز زدن.
- ساز و آواز، بزن و بکوب.
- ساز و دهل، آلات موسیقی.
- ساز و سرنا، آلات موسیقی.
- ساز و سرور، ساز وآواز.
- ساز و نقاره، ساز و دهل.
- ساز و نوا، ساز و آواز.
- ساز ونواز، ساز و سرور.
- یک و نیم ساز، یکی از سه صفت ساز ذوی الاوتار. رجوع به ساز جفت شود. و نیز رجوع به رده و ردیف هریک از ترکیبات فوق در همین لغت نامه شود.
|| مجازاً به معنی راه و روش:
ز جور و عدل در هر دورسازی است
در او داننده را پوشیده رازی است.
نظامی.
ز جور و عدل در هردور سازی است
در او داننده را پوشیده رازی است.
نظامی.

ساز. (اِخ) دهی است از دهستان بیلوار بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان، واقع در 14 هزارگزی جنوب خاوری مرزبانی. و 2 هزارگزی گنداب. دامنه، سردسیر، آب آن ازچشمه. محصول آن غلات، حبوبات، ذرت، پنبه، توتون و لبنیات است، 170 تن سکنه دارد که به زراعت اشتغال دارند. از صنایع دستی محلی گلیم و جاجیم بافی در آن معمول است راه مالرو دارد و در فصل خشکی از کالیان اتومبیل بدان توان برد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).


ساز پرداختن

ساز پرداختن. [پ َ ت َ] (مص مرکب) ساز نواختن. ساز زدن. ساز ساختن:
مغنی بگو قول و پرداز ساز
که بیچارگان را تویی چاره ساز.
حافظ (از آنندراج).


تازه ساز

تازه ساز. [زَ / زِ] (ن مف مرکب) نوساز. نوساخته. نوساختمان: بِنائی تازه ساز. خانه ٔ تازه ساز. عمارت تازه ساز.


سیاهی ساز

سیاهی ساز. (نف مرکب) مرکب ساز. (ناظم الاطباء).


ساز نواختن

ساز نواختن. [ن َ ت َ] (مص مرکب) ساز زدن. زدن و نواختن یکی از آلات موسیقی:
سعادت به من روی بنمود باز
نوازنده ٔ ساز بنواخت ساز.
نظامی.

فرهنگ عمید

ساز

(موسیقی) هر‌یک از آلات موسیقی که برای نواختن نغمه‌های موسیقی به کار می‌رود،
(موسیقی) آهنگ،
(بن مضارعِ سازیدن و ساختن) = ساختن
[قدیمی] آلت، وسیله، ابزار، اسباب‌وادوات،
[قدیمی] اسلحه، خواربار، و سایر لوازم مورد استفاده در جنگ، آلت جنگ: شکسته شده‌ست آن سپاه گران / چنان ساز و آن لشکر بی‌کران (فردوسی: ۳/۲۵۳)،
سازنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): چاره‌ساز، چیت‌ساز، ساعت‌ساز، قفل‌ساز،
[قدیمی] نیرنگ،
[قدیمی] طریق، روش،
[قدیمی] سامان، نظم‌وترتیب: ساقیا برگ طرب ساز که از بلبل و گل / کاروبار چمن امروز به برگ است و به «ساز» (سلمان ساوجی: ۱۲۱)، بیا بکش همه رنج و مجوی آسانی / که کار گیتی بی‌ رنج می‌نگیرد ساز (مسعودسعد: ۲۵۱)،
[قدیمی] زین‌وبرگ اسب،
۱۱. [قدیمی] عظمت،
۱۲. [قدیمی] رونق،
۱۳. [قدیمی] رخت، لباس،
۱۴. (صفت) [قدیمی] قوی،
۱۵. (صفت) [قدیمی] متداول، رایج،
۱۶. (اسم مصدر) [قدیمی] سازگاری،
۱۷. (اسم مصدر) [قدیمی] بردباری،
* ساز آئروفون: (موسیقی) سازی که در آن هوا را به‌وسیلۀ دستگاه مکانیکی، به ارتعاش درمی‌آورند، مانند آکاردئون و ارگ،
* ساز آمدن: (مصدر لازم) [قدیمی] سازگار آمدن، درست در‌آمدن، موافق بودن،
* ساز بادی: (موسیقی) سازی که با دمیدن در آن‌ها به صدا در می‌آیند، مانند نی، قره‌نی، شیپور،
* ساز دادن: (مصدر متعدی) [قدیمی]
ساختن و آماده کردن،
آراستن،
سامان دادن، نظم و ترتیب دادن،
* ساز راه: [قدیمی] سامان سفر، اسباب سفر، توشه و لوازم سفر،
* ساز زدن: (مصدر لازم) ساز نواختن، نواختن ساز،
* ساز زهی: (موسیقی) سازهایی که زه یا سیم دارند و صوت در آن‌ها به‌واسطۀ ارتعاش زه‌ها یا سیم‌ها با زدن زخمه یا انگشت ایجاد می‌شود، مانند تار، سه‌تار، چنگ، عود، گیتار،
* ساز زهی آرشه‌ای: (موسیقی) سازی که سیم‌هایش با کشیدن آرشه بر آن‌ها به صدا در می‌آید، مانند کمانچه و ویولون،
* ساز کردن: (مصدر متعدی) [قدیمی]
ساخته و آماده ‌کردن، مهیا ‌کردن، ترتیب ‌دادن،
[قدیمی] آهنگ ‌کردن، اراده کردن،
* ساز کوبه‌ای: (موسیقی) سازی که به‌واسطۀ ضربه‌هایی که با دست یا آلت فلزی یا چوبی بر آن‌ها وارد می‌شود به صدا در می‌آیند، مانند طبل و دایره، سازهای ضربی،
* ساز نوروز: [قدیمی]
آنچه برای جشن نوروز فراهم کنند از خوراک و پوشاک و چیزهای دیگر،
(موسیقی) از الحان سی‌گانۀ باربَد: چو در پرده کشیدی ساز نوروز / به نوروزی نشستی دولت آن‌ روز (نظامی: ۲۰۳)،
* سازوبرگ: ‹برگ‌وساز›
آلات و ادوات،
آنچه از اسلحه و لوازم جنگ که به سرباز داده شود،
* سازوساخت: سازوسامان، آلات و ادوات، سامان، رخت، اسباب،
* سازوسامان: [قدیمی]
سروسامان،
راه‌ورسم،
* سازونهاد: [قدیمی]
وضع و حال،
راه‌ورسم، رسم و آیین: جهان را چنین است سازونهاد / که جز مرگ را کس ز مادر نزاد (فردوسی: ۱/۲۵۲)،
* سازونوا: سازوآواز، سازوسرور: تا مطربان ز شوق منت آگهی دهند / قول و غزل به سازونوا می‌فرستمت (حافظ: ۱۹۸)،

فرهنگ فارسی هوشیار

قدح ساز

سوین ساز ساغر ساز، چمانی (صفت) آنکه قدح سازد ساغر ساز، ساقی قدح پیما.


ساز پرداختن

(مصدر) نواختن ساز ساز زدن.


ساز زدن

(مصدر) ساز بستن ساز دادن ساز نواختن. یا ساز زدن به کام کسی به کام و مراد او بودن.


طلا ساز

کیمیا گر پارسی است تلا ساز زر ساز (صفت) کیمیاگر.

معادل ابجد

مجسمع ساز

281

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری