معنی مثل این

حل جدول

مثل این

همچنین

واژه پیشنهادی

فارسی به عربی

مثل

اقوال ماثوره، مبدا، مثال، مثل، هاله

عربی به فارسی

مثل

مثل , ضرب المثل , گفتار حکیمانه , مثل زدن , اب خون , خونابه , سرم , اب پنیر

لغت نامه دهخدا

مثل

مثل. [م َ ث َ] (ع اِ) مانند. همتا. ج، امثال. (منتهی الارب) (آنندراج). شبه. نظیر. (از اقرب الموارد). همتا. (ناظم الاطباء):
چون دل از دست بدادی مثل کره ٔ توسن
نتوان بازگرفتن به همه خلق عنانش.
سعدی.
- مثل اعلی، نمونه ٔ عالی. نمونه ٔ بارز. صنم عقلی.و رجوع به صنم عقلی شود.
|| مثال. (ناظم الاطباء):
یک مثل ای دل پی فرقی بیار
تا بدانی جبر را از اختیار
دست کآن لرزان بود از ارتعاش
و آنکه دستی را تولرزانی ز جاش
هر دو جنبش آفریده ٔ حق شناس
لیک نتوان کرد این با آن قیاس.
(مثنوی چ خاور ص 32).
|| صفت و منه قوله تعالی: مثل الجنه التی وُعِدَ المتقون. || حدیث. (از منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || دلیل. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). حجت و گویند اقام له مثلا. (از اقرب الموارد). || داستان. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب) (آنندراج). داستان و قصه. (ناظم الاطباء). افسانه.فسانه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): رای هند فرمود برهمن را که بیان کن از جهت من مثل دو تن که به یکدیگر دوستی دارند. (کلیله و دمنه).
هان و هان تا ز خری دم نخوری
ور خوری این مثلش گوی نخست
که خری را به عروسی بردند
خر بخندید و شد از قهقهه سست.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 836).
چون کار دلم ساخته شد ساختم از خود
شیرین مثلی بشنو با عقل بپیوند.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 759).
صورت حال و خصم خاقانی
مثل مار و باغبان افتاد.
خاقانی.
آن مثل خواندی که مرغ خانگی
دانه ای در خورد و پس گوهر بزاد.
خاقانی.
گر از سعد زنگی مثل ماند یاد
فلک یاور سعد بوبکر باد.
(بوستان).
|| وصف حال و حکایت و افسانه و داستان و قصه ٔ مشهور شده که برای ایضاح مطلب آورند. (ناظم الاطباء) (از غیاث). علمای بلاغت گویند که مثل در محاورات حکم برهان دارد در عقلیات. (آنندراج). سخن سایر فاشی الاستعمال که در مضرب و مورد خود ممثل شده باشد و مراد از مورد آن حالت اصلی است که سخن بدان مناسبت وارد شده است و مراداز مضرب حالت شبیه بدان است که از آن سخن اراده می گردد. (از کشاف اصطلاحات الفنون). علاقه ٔ شباهت چون میان دو جمله باشد آن را تمثیل نامند و چون تشبیه فاشی الاستعمال و شایع باشد آن را مثل خوانند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). در اصطلاح ادبا مثل نوع خاصی است که آن را به فارسی داستان و گاهی به تخفیف دَستان می گویند و داستان در فارسی میان دو معنی مثل و افسانه مشترک است. در تعریف مثل یا داستان ائمه ٔ ادب عربی و فارسی به رسم و عادتی که در تعریف مصطلحات علمی و ادبی دارند شناساندن به حد یا رسم را در نظر گرفته و بارعایت این منظور عبارات مختلف را آورده اند. ابوالعباس محمدبن یزید معروف به مبرد (متوفی در سال 285 هَ. ق.) مثل را از مثول به معنی مشابهت و همانندی گرفته و چنین تعریف کرده است که مثل سخنی رایج و شایع است که بوسیله ٔ آن حالی دوم را به حالی اول یعنی حالتی را که اخیراً حادث شده است به حالتی که پیش از آن حادث شده و شبیه به آن است تشبیه کنند چنانکه درباره ٔصنعتگر یا صاحب کالایی که از حاصل صنعت یا کالای خود در نهایت احتیاجی که به آن دارد استفاده نمی کند می گویند کوزه گر از کوزه ٔ شکسته آب می خورد و به گفتن این سخن حالت آن شخص را به حالت کوزه گری که پیش از او وجود داشته و از کوزه ٔ شکسته آب میخورده است تشبیه می کنند. دیگری مثل را از مثول به معنی راست ایستاده و بر پای بودن گرفته و گفته است: مثل حکمی است که درستی و راستیش نزد همه ٔ عقول مسلم و ممثل یعنی راست ایستاده باشد. ابویوسف یعقوب بن سکیت معروف به ابن السکیت (متوفی در سال 244 هَ. ق.) مثل را مانند مبرد از مثول به معنی مشابهت گرفته و در تعریفش گفته است: مثل جمله ای است که با مثل خود در لفظ مختلف و در معنی متحد باشد مانند مثل کوزه گر که اگر درباره ٔ خیاطی که جامه اش پاره است گفته شود معنی و مفادش با معنی و مفاد این جمله که فلان با اینکه خیاط است جامه ٔ پاره می پوشد یکی است، لیکن لفظ آن دو جمله ٔ مختلف است. ابواسحاق ابراهیم بن سیار، معروف به نظام گوید در مثل چهار چیز مجتمع است که در سخنان دیگر باهم جمع نمی شود وآن عبارت است از کوتاهی و کمی لفظ و روشنی معنی و خوبی تشبیه و لطف کنایه و این آخرین پایه ٔ بلاغت سخن است که بالاتر از آن ممکن و متصور نیست. ابوعبید قاسم بن سلام (متوفی در سال 223 هَ. ق.) درباره ٔ امثال عرب گوید: مثل رشته و شعبه ای از فلسفه و حکمت عرب در زمان جاهلیت و عصر اسلام است که در اثنای سخن می آورند و بوسیله ٔ آن مقصود خود را به کنایه که - ابلغ از تصریح است - ادا می کنند و در امثال سه وصف مطلوب که اختصار لفظ و صحت معنی و حسن تشبیه باشد مجتمع است. و اما دانشمندان اروپا اغلب مثل را بجای تحدید، توصیف کرده و برخی هم به تحدید و تعریف آن پرداخته اند و سخنان چند تن از آنها را نقل می کنیم: «سینیسیوس اریستاتل » فیلسوف یونانی (370-413م.) گوید مثل اثری از بنای درهم شکسته و فروریخته ٔ فلسفه ٔ قدیم است که از میان ویرانه های بی حد و شمار آن بنا نمودار و بسبب اختصار لفظ و روشنی معنی و آسانی تلفظ باقی و پایدار مانده و از خاطرها نرفته است. سروانتس شاعر معروف اسپانیولی گوید: مثل جمله ٔ کوتاهی است که از تجربه ٔ دراز تولد یافته و می یابد. لرد روسل دانشمند انگلیسی (1792- 1878 م.) گوید: مثل زاده ٔ فکر یک جمع و نادره گویی یک فرد است. ملیح ترین توصیفها توصیفی است که آبه دو سَن پیر فرانسوی (1658-1743 م.) کرده و گفته است: مثل آوازی است که از تجربه منعکس شده و به عبارت کوتاهتر مثل صدای (ردالصوت) تجربه است. از این اوصاف یا تعریفات معلوم میشود که ادبا و دانشمندان مغرب زمین هم اختصار لفظ و وضوح معنی و لطف ترکیب را از شروط مثل می دانند زیرا تا این اوصاف در عبارتی جمع نشود آن عبارت مورد قبول عامه واقع نمی شود و استعمالش در محاورات همگان شایع و رایج نمی گردد.
از مجموع تعریفها و توصیفهائی که ذکر شد معنی اصطلاحی مثل و یا تعریف جامع و مانع آن را می توان بدین عبارت استنباط کرد:مثل جمله ای است مختصر و مشتمل بر تشبیه یا مضمون حکیمانه که بسبب روانی لفظ و روشنی معنی و لطف ترکیب شهرت عام یافته باشد و همگان آن را بدون تغییر و یا با اندک تغییر در محاوره بکار برند.
این تعریف شامل امثال حکمی و تمثیلی هر دو میشود و حکایاتی را که در مقام تمثیل و تشبیه وقایع می آورند از قبیل حکایات کلیله و دمنه و مرزبان نامه از مفهوم و مفاد مثل خارج می سازد، زیرا این نوع تمثیل گذشته از اینکه یک جمله نتواند بود مزیت اختصار را هم فاقد است، و بعضی که مثل را عبارت از حکایت تمثیلی دانسته اند معنی لغوی و تعریف ادبی را مخلوط کرده و به این اشتباه خود را به حیرت انداخته و بالاخره ناچار شده اند که مثل را به مشهور و نامشهور تقسیم کنند. به این تعریف جمله هایی هم که دارای مزایا و محسنات اختصار لفظ و روشنی معنی و لطف ترکیب، لیکن نامشهور است از مثل خارج می شود چه شهرت بین عامه از شروط اصلی مثل است و کسانی که مثل را به مشهور و نامشهور تقسیم کرده اند بجا رفته اند و اما قید آخر تعریف که همگان آن را بدون تغییر در محاوره بکار برند، تفسیر و توضیح شهرت عام یافتن است زیرا جمله را در صورتی مشهور عام توان خواند که همگان آن را به یک صورت استعمال کنند و در الفاظ وترکیب آن تغییری ندهند و اگربدهند به نوعی باشد که بصورت اصلی و اصل معنی جمله خللی وارد نیاورد و گرنه تغییر عبارت مثل، چنانکه در عربی معمول است، به هیچ وجه جایز نیست. (از مقاله ٔ احمد بهمنیار، مجله ٔ یغما سال دوم شماره ٔ 2 و 3):
زان در مثل گذشت که شطرنجیان زنند
شاهان بی هده چو کلیدان بی کده.
عسجدی (لغت فرس ص 434).
مثل من بود بدین اندر
مثل زوفرین و از هر خر.
عنصری.
زین مثل حال من نگشت و نتافت
که کسی شال جست و دیبا یافت.
عنصری.
در مثل است اینکه چون به جای بود سر
ناید کم مرد را ذخیره و سامان.
ابوحنیفه ٔ اسکافی.
پس چرا گویند اندر مثل «الملک عقیم ». (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 39).
دمنه بکار اندر است و گاو نه آگاه
جز که ترا این مثل نشاید گفتن.
ناصرخسرو.
چون تو بزنی بخورد بایدت
این خود مثل است در خراسان.
ناصرخسرو.
مثل هست این که جامه ٔ تن زیان باشد مرآن کس را
که سال و مه نباشد جز به خان این و آن مهمان.
ناصرخسرو.
دنیات دور کرد ز دین وین مثل تراست
کز شعر بازداشت ترا جستن شعیر.
ناصرخسرو.
مثل است اینکه چو موشان همه بیکار بمانند
دیوشان گیرد و آیند و سر گربه بخارند.
ناصرخسرو (دیوان ص 105).
و ای اسکندر این مثل یاددار که «هر چه در جهان هر که در جهان » چون تو خواهی که جمله ٔ جهان بستانی رنج همه کس بباید کشیدن. (اسکندرنامه ٔ نسخه ٔ نفیسی).
و در مثل هست که تندرستی پادشاهی است. (ابوالفتوح رازی).
این مثل را نگر نداری سست
که اقارب عقاربند درست.
سنائی.
کرده ٔ قصار و پس عقوبت حداد
این مثل است آن اولیای صفاهان.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 356).
مثل «جام وپارسایان » هست
لب دریا و مرغ بوتیمار.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 356).
ولیک آن مثل راست باشد که شاه
به ار وقت خواری درافتد به چاه.
نظامی.
سایر است این مثل که مستسقی
نکند رود دجله سیرابش.
سعدی.
مثل زیرکان و چنبر عشق
طفل نادان و مار رنگین است.
سعدی.
و این معنی نزدیک است بدان مثل که گویند از هرزیان زیرکی حاصل آید. (تجارب السلف).
نشنیدستی تو این مثل پنداری
باخشت به آسیا شوی خاک آری.
(از نزهه القلوب).
پوستین پاره ای ز دوشم کم
مثل است این که سرفدای شکم.
بهائی.
- مثل سائر، مثالی که رایج و جاری باشد. و همه کس گویند. ضرب المثل. (ناظم الاطباء).
- مثل عین ممثل نیست، نظیر بلاتشبیه. (امثال و حکم ج 3 ص 1462).
- مثل گفتن، بیان کردن حکایات خوشایند و قصه خواندن و چیزی را بطور تمثیل بیان کردن. (ناظم الاطباء).
- ایراد مثل، مثل آوردن. مثل زدن. مثل ذکرکردن: مقصود از ایراداین مثل آن است. (انوار سهیلی).
- به مثل، مثلاً. فی المثل. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
گر من به مثل سنگم با تو غرماسنگم
ور زانکه تو چون آبی با خسته دلم ناری.
ابوشکور.
به شاهراه نیاز اندرون سفر مسگال
که مرد کوفته گردد بدان ره اندر سخت
وگرخلاف کنی عقل را و هم بروی
بدرد ار به مثل آهنین بود هملخت.
کسائی.
پشت دستی به مثل چون شکم قاقم نرم
چون دم قاقم کرده سر انگشت سیاه.
کسائی.
جهان ما به مثل می شده است و ما میخوار
خوشیش بسته به تلخی و خرمی به خمار.
قمری.
درست گویی نخاس گشت باد صبا
درخت گل به مثل چون کنیزک نخاس.
منوچهری.
رزبان آمد و حلقوم همه باز برید
قطره ای خون به مثل از گلوی کس نچکید.
منوچهری.
و این هم از اتفاقهای بد بود که بکتغدی را نخواند و بیازرد که بکتغدی به مثل چون امیر غلامان بود و هر چه وی گفتی آن کردندی. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 620).
به مثل پای گر نهد بر سنگ
سنگ گردد به پیش پایش زر.
مسعودسعد.
من و پدران من به مثل مورچه را نیازرده ایم تا به هلاک آدمی چه رسد. (تاریخ بخارا).
گر ز باد است و گر از آب دو طوفان به مثل
هر دو نوع از پی طوفان به خراسان یابم.
خاقانی.
بلک آن چنان شده ز ضعیفی که بگذرد
در چشم سوزنی به مثل جسم لاغرش.
خاقانی.
گر به مثل روز رزم، رخش تو نعل افکند
یاره کند در زمانش دست شهور و سنین.
خاقانی.
هر که به طوفان تو خوابش برد
ور به مثل نوح شد آبش برد.
نظامی.
مشکل تر آنکه گر به مثل دور روزگار
روزی دو مهلتی دهدت گویی آن بقاست.
(از تاریخ گزیده).
- در مثل، مثلاً. فی المثل. به مثل. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| آیت و منه فی القرآن: و جعلناه مثلا لبنی اسرائیل، یعنی آیت و نشانه ای که بر ثبوت وی دلالت کند. (از اقرب الموارد). || عبرت و منه فی القرآن: فجعلناهم سلفاً و مثلاً للاَّخرین. (اقرب الموارد). || (ق) فی المثل. مثلاً. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
سخن دانی که بشکافد مثل موی
سخن گویی که بچکاند مثل زر
دو چشمش سوی مهمانان خواجه
همی خواهد ز هر کس عذر مهتر.
فرخی.
میر صاحب به تو و دیدن تو شادتر است
که به دیدار سماعیل مثل ابراهیم.
فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 246).
مثل زرّ کاه است و دست تو باد
خزانه ٔ تو و گنج تو بادخن.
فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 311).

مثل. [م ُ] (اِخ) موضعی است به فلح و آن را رحی المثل نیز نامند. (منتهی الارب).

مثل. [م ُ] (ع اِ) ج ِ مثال. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). و رجوع به مثال شود.

مثل. [م ِ] (اِخ) ابن عجل، پادشاهی بود یمن را. (منتهی الارب). نام پادشاهی از یمن. (ناظم الاطباء).

مثل. [م ِ] (ع اِ) مانند. (دهار) (ترجمان القرآن) (منتهی الارب) (آنندراج).شبه و نظیر و مانند. قوله تعالی: لیس کمثله شی ٔ، ای لیس کصفه تعریفه شی ٔ و گفته اند مثل بر سه وجه استعمال می شود: به معنی تشبیه و به معنی نفس شی ٔ و ذات آن و به معنی زائده. و مذکرو مؤنث و تثنیه و جمع در وی مساوی می باشد و گویند هو و هی و هما و هم و هن مثله. ج، امثال. (ناظم الاطباء). کلمه ٔ تسویه است و در مصباح آمده مثل بر سه وجه است: به معنی تشبیه و نفس شی ٔ و ذات آن و زائده و مذکر و مؤنث و مثنی و جمع بدان وصف می شود و گویند هوو هی و هما و هم و هن مثله و گویند هم امثالهم. ج، امثال. (از اقرب الموارد). مساوی در جمیع صفات را گویند و مثال را مساوات در جمیع صفات شرط نیست (غیاث).همانند. مانند. همتا. نِدّ. ندید. نظیر. عدیل. شبیه. شبه. مشابه. لنگه. هم شکل. همسان. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): در این که گفتم معما و تأویل نیست به هیچ مذهب از مذاهب که استعمال رخصت می کند در مثل چنین حالی. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 318). تاج وکمر و مجلس مرصع ساخته ام که مثل آن کس ندیده است. (سیاست نامه). و هر یکی از ایشان پادشاه زاده ای بود که به مردانگی مثل نداشت. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 96).
چون منی را مگو که مثل کم است
مثل من خود هنوز در عدم است.
خاقانی.
الا مرغی بود که مردار یا نجاست خوار باشد مثل مرغ خانگی. (ترجمه ٔ النهایه طوسی چ سبزواری ج 1 ص 4).
- اتیان بمثل، نظیرآوردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- اجره المثل. رجوع به اجرت شود.
- ایراد مثل، نظیر آوردن. نظیر ذکر کردن: و عجز آن طایفه را در ایراد مثل قرآن... محقق می گشت. (لباب الالباب چ نفیسی ص 7).
- بی مثل، بی مانند. بی نظیر. بی همتا:
سزای خدایی کسی را بود
که بی مثل و بی یار و همتا بود.
فردوسی.
- تولید مثل، زاد و ولد کردن. و رجوع به ترکیبهای تولید شود.
- مثل عطارد بودن، کنایه از دبیر و منشی و وزیر و مدبر بودن است. (برهان) (آنندراج). عطارد ستاره ٔ منشیان و دبیران محسوب می شده. (حاشیه ٔ برهان چ معین).
- مثل ماثل، مبالغه است. (منتهی الارب). در مبالغه گویند. (ناظم الاطباء).
- مستراد لمثله، یعنی مانند آن خواسته می شود و بخل کرده می شود بر آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
- معامله ٔ به مثل. رجوع به معامله شود.
|| در نزد حکما مشارکت چیزی است در تمام ماهیت و هرگاه گویند دو چیز مثل هم است معنی این است که آن دو در تمام ماهیت متفقند. و هر دو چیزی که در تمام ماهیت مشترک باشند آن دو را مثلین و اگر مشترک نباشند متخالفین نامند. (از کشاف اصطلاحات الفنون).

مثل.[م ُ ث ُ] (ع اِ) ج ِ مثال. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به مثال شود. || اصنام عقلیه. طلسمات عقلیه. امثله ٔ علیا. ارباب انواع. صواحب الطلسمات. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مثل اصنام حیوانیه، در فلسفه ٔ اشراق مراد رب النوع حیوان است. (فرهنگ علوم عقلی تألیف سیدجعفر سجادی).
- مثل افلاطونی، اساس حکمت افلاطون بر این است که محسوسات ظواهرند نه حقایق و عوارضند و گذرنده نه اصیل و باقی و علم برآنها تعلق نمی گیرد بلکه محل حدس و گمانند و آنچه علم بر آن تعلق می گیرد عالم معقولات است به این معنی که هر امری از امور عالم چه مادی باشد مثل حیوان و نبات و جماد و چه معنوی مانند درشتی و خردی و شجاعت و عدالت و غیرها اصل و حقیقتی دارد که سرمشق و نمونه ٔ کامل اوست و به حواس درک نمی شود و تنها عقل آن را درمی یابد و آن را در زبان یونانی به لفظی ادا کرده که معنی آن صورت است و حکمای ما مثال خوانده اند مثلاً می گویند مثال انسان یا انسان فی نفسه و مثال بزرگی و مثال برابری و مثال دویی یا مثال یگانگی و مثال شجاعت و مثال عدالت و مثال زیبایی یعنی آنچه به خودی خود به ذات خویش و مستقلاً و مطلقاً و به درجه ٔ کمال و بطور کلی انسانیت است یا بزرگی است یا برابری یا یگانگی یا دوئی یا شجاعت یا عدالت یا زیبایی است پس افلاطون معتقد است بر اینکه هر چیز صورت یا مثالش حقیقت دارد و آن یکی است مطلق و لایتغیر و فارغ از زمان و مکان و ابدی و کلی، و افرادی که به حس و گمان ما در می آیند نسبی و متکثر و متغیر و مقید به زمان و مکان و فانی اند و فقط پرتوی از مثل (جمع مثال) خود می باشند ونسبتشان به حقیقت مانند نسبت سایه است به صاحب سایه و وجودشان بواسطه ٔ بهره ای است که از مثل یعنی حقیقت خود دارند هر چه بهره ٔ آنها از آن بیشتر باشد به حقیقت نزدیکترند و این رأی را به تمثیلی بیان کرده که معروف است و آن این است که دنیا را تشبیه به مغاره ای نموده که تنها یک منفذ دارد و کسانی در آن مغاره از آغاز عمر اسیر و در زنجیرند و روی آنها به سوی بشن مغاره است و پشت سرشان آتشی افروخته است که به بشن پرتو انداخته و میان آنها و آتش دیواری است، کسانی پشت دیوار گذر می کنند و چیزهایی با خود دارند که بالای دیوار برآمده و سایه ٔ آنها بربشن مغاره که اسیران روبه سوی آن دارند می افتد، اسیران سایه ها می بینند و گمان حقیقت می کنند و حال آنکه حقیقت چیز دیگری است و آن را نمی توانند دریابند مگر اینکه از زنجیر رهایی یافته از مغاره درآیند. پس آن اسیران مانند مردم دنیاهستند و سایه هایی که بسبب روشنایی آتش می بینند چیزهایی است که از پرتو خورشید بر ما پدیدار می شود و لیکن آن چیزها هم مانند سایه ها بی حقیقت اند و حقیقت مثل است که انسان تنها به قوه ٔ عقل و به سلوک مخصوصی آنها را ادراک تواند کرد. پس افلاطون عالم ظاهر یعنی عالم محسوس و آن را که عامه درک می کنند مجاز می داند و حقیقت در نزد او عالم معقولات است که عبارت از مثل باشد و معتقد شده است که عالم ظاهر حقیقت ندارد اما عدم هم نیست نه بود است نه نبود بلکه نمود است. (از سیرحکمت در اروپا تألیف محمد علی فروغی ص 18 و 19). و رجوع به همین مأخذ شود.
- مثل خیالی (خیالیه)، همان مثل معلقه است که از آنها تعبیر به مثل حسیه هم شده. (فرهنگ علوم عقلی تألیف دکترسجادی). و رجوع به ترکیب مثل معلق (معلقه) شود.
- مثل عقلی (عقلیه)، مثل نوریه را صدرالدین شیرازی مثل عقلیه نامیده است. (فرهنگ علوم عقلی تألیف سیدجعفر سجادی).
و رجوع به ترکیب مثل نوری (نوریه) شود.
- مثل معلق (معلقه)، در فلسفه ٔ صدرالدین گاهی از این اصطلاح تعبیر به خیال منفصل شده به مناسبت آنکه مانند صور مرتسمه در خیال است که وجود آنها وجود شبحی است و از آن جهت تعبیر به اشباح معلقه هم شده است. در هر حال مراد از مثل معلقه عالم اشباح است و از آن جهت موصوف به اشباح اند که نمونه ٔ اجسام اند و ظل و مثل نوریه اند. (فرهنگ علوم عقلی تألیف سیدجعفر سجادی).
- مثل نوری (نوریه)، مراد همان مثل عقلانی و به قول شیخ اشراق همان مثل نوریه ٔ افلاطونی و صور علمیه ٔ حق تعالی است. (فرهنگ علوم عقلی سیدجعفر سجادی).

مثل. [م ُ ث ِل ل] (ع ص) بسیارثَلَّه گردیده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کسی که دارای رمه ای بزرگ از گوسپند و بز و میش باشد. (ناظم الاطباء).


این

این. (ضمیر، ص) ضمیر اشاره برای نزدیک. مقابل آن. ج، اینها، اینان. (فرهنگ فارسی معین). کلمه ٔ اشاره که بدان به شخص یا شی ٔ حاضر اشاره میکنند. و چون این کلمه پس از موصوف واقع و موصوف بآن اضافه شود الفش در درج ساقط گردد. (از ناظم الاطباء). پهلوی، «ان ». از ایرانی باستان، «اینا». سانسکریت، «انا». ضمیر و اسم اشاره ٔ بنزدیک، مقابل «آن ». (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین):
چه بیند بدین اندرون ژرف بین
چه گویی تو ای فیلسوف اندر این.
ابوشکور بلخی.
که این دادگر بر تو آسان کناد
بداندیش را دل هراسان کناد.
فردوسی.
به لهراسب گفت این بتان منند
شبستان فروزندگان منند.
فردوسی.
و گفت تتبع میکن تا این کیست که میگویند پیغمبر خواهد بود. (فارسنامه ٔ ابن البلخی). || برای اشاره بنزدیک. مقابل آن: این کتاب، این خانه. (فرهنگ فارسی معین):
بت پرستی گرفته ایم همه
این جهان چون بت است و ما شمنیم.
رودکی.
گه بر آن کندر بلندنشین
گه دراین بوستان چشم گشای.
رودکی.
و ایدون گویند که پیش از این تا این حرب بود شدادبن عامربن عوج بن عنق را خلیفه ٔ خویش کرده بود. (ترجمه ٔ تاریخ طبری). و هیچ کس ندانست که وی مرده است یا زنده تا این مورچه ٔ سفید بیامد و مر عصا را بخورد. چون سلیمان ازپای بیفتاد تشویش در میان دیوان و پریان و آدمیان افتاد. (ترجمه ٔ تاریخ طبری).
که همچون تویی خواند باید پسر
بدین روز و این دانش واین هنر.
فردوسی.
من و آشنا اندر آن جام باده
از آن پس که افتاد این آشنایی.
زینتی.
ز مرغ و آهو رانم بجویبار و بدشت
از آن جفاله جفاله از این قطارقطار.
عنصری.
گفت کاین مردمان بی باکند
همه همواره دزد و چالاکند.
عنصری.
سزای آن کس که در باب وی این محال گفت فرمودیم. (تاریخ بیهقی). نوادر عجیب که وی [مسعود] را افتاده در روزگار پدرش بیاورده ام در این تاریخ. (تاریخ بیهقی).
ای بچه ٔ حمدونه بترسم که غلیواج
ناگه بربایدت در این خانه نهان شو.
لبیبی.
تو این ریش و سر و سبلت که بینی
تو پنداری تویی نی نی نه اینی.
ناصرخسرو.
|| گاهی به اِم بدل شود. چون امسال و امروز و امشب بجای این سال و این روز و این شب. || آن ِ. ازآن ِ. مال ِ. متعلق به: جاجرم...بارکده ٔ گرگان است و این کومش و نشابور است. (حدود العالم).

این. [اِی ْ ی ُ] (اِ) بنفشه. بنفسج. (یادداشت به خط مؤلف).

این. [اَ ن َ] (ع ق، اِ) کجا. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات). (ترجمان القرآن جرجانی ترتیب عادل بن علی). یقال این زید؛ یعنی کجاست زید. و الی این، یعنی بکجا. و من این، یعنی از کجا. (ناظم الاطباء). بمعنی کجا و آن سؤال باشد از جا و مکان چنانکه: این مقرک، کجاست مسکن شما. و الی این، بکجا و بکدامی. و من این، از کجا. (آنندراج). ظرف است و مبنی برفتح و برای سؤال از مکان وقوع شی ٔ آید. مانند: این یوسف. و چون حرف من در اول آن درآید برای سؤال از مکان بروز شی ٔ است مانند: من این قدمت. و گاه معنی شرطی افاده کند و دو فعل را مجزوم سازد که گاه به صورت مجرد وگاه بکلمه ٔ «ما» ملحق شود به ترتیب مانند:این تقف اقف و اینما تنم انم. (از اقرب الموارد).

فرهنگ عمید

مثل

کلامی کوتاه و کلیشه‌ای برای بیان معنایی عمیق که میان مردم مشهور است، داستان، ضرب‌المثل،
نمونه، مثال،
صفت، حالت،
[قدیمی] قصه، داستان،
* مثل سائر: [قدیمی] مثلی که میان مردم رایج باشد و همه‌کس بگوید، ضرب‌المثل،
* مثل زدن: (مصدر لازم)
ذکر کردن به‌موقع مَثَل،
ذکر کردن مثال،
[قدیمی] تشبیه کردن،

معادل ابجد

مثل این

631

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری