معنی متنفر
لغت نامه دهخدا
متنفر. [م ُ ت َ ن َف ْ ف ِ] (ع ص) رمنده و نفرت کننده. (غیاث) (آنندراج). نفرت دارنده و کراهت دارنده و گریزان و بیزار. (ناظم الاطباء). رجوع به تنفر شود.
- متنفر شدن، گریزان شدن. رمیدن: چند روزپیش او مقیم بود بعد از آن به خیالی از پیش او متنفرشد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 391).
من آزموده ام این رنج و دیده ام سختی
ز ریسمان متنفر شود گزیده ٔ مار.
سعدی.
قوت شاعره ٔ من سحر از فرط ملال
متنفر شده از بنده گریزان میرفت.
حافظ.
- متنفر گردیدن، متنفر شدن: وحشیان صحرا که با جنس انس انس داشتند از ایشان متنفر گشتند. (لباب الالباب چ سعید نفیسی ص 18). نه چندانکه مردم از او متنفر گردند. (سعدی، مجالس ص 26).
فرهنگ عمید
نفرتدارنده، بیزار،
گریزان: من آزمودهام این رنج و دیده این زحمت / ز ریسمان متنفر بُوَد گزیدۀ مار (سعدی۲: ۶۴۸)،
فرهنگ فارسی هوشیار
فرهنگ فارسی آزاد
مُتَنَفِّر، نفرت دارنده، کراهت دارنده، بیزار،
فارسی به ایتالیایی
disgustato
فارسی به آلمانی
Verhaßt, Zuwider [adjective]
فرهنگ معین
(مُ تَ نَ فِّ) [ع.] (اِفا.) نفرت دارنده، بیزار.
حل جدول
بیزار
فرهنگ واژههای فارسی سره
بیزار
مترادف و متضاد زبان فارسی
بیزار، دلزده، رمیده، فراری، گریزان، مشمئز، منزجر، نفور،
(متضاد) راغب، شایق
فارسی به انگلیسی
Allergic, Disgusted, Hater
فارسی به عربی
شاق، ماقت، مکروه
واژه پیشنهادی
بیزار
فارسی به ترکی
iğrenmek
معادل ابجد
770