معنی مبتلا

لغت نامه دهخدا

مبتلا

مبتلا. [م ُ ت َ] (ع ص) گرفتار. (ناظم الاطباء). دچار. گرفتار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رسم الخط فارسی از «مبتلی » [م ُ ت َ لا] عربی است:
رهاند خرد مرد را از بلا
مبادا کسی در بلا مبتلا.
فردوسی.
پس چرا چون منی که بی مثلم
به چنین حبس مبتلا باشم.
مسعودسعد.
هر که بر درگاه پادشاهان... مبتلا بود به دام مضرت... پادشاه را تعجیل نشایست فرمود در فرستادن او به جانب خصم. (کلیله و دمنه).
گفتم ز اسرار باغ هیچ شنیدی بگوی
گفت دل بلبل است در کف گل مبتلا.
خاقانی.
|| دلباخته. عاشق:
جهاندار از آن چامه و چنگ اوی
ز دیدار و بالا و فرهنگ اوی
برو بر بدانگونه شد مبتلا
که گفتی دلش گشت گنج بلا.
فردوسی.
دلش گرچه به شیرین مبتلا بود
به ترک مملکت گفتن خطا بود.
نظامی.
ایکاش برفتادی برقع ز روی لیلی
تا مدعی نبودی مجنون مبتلا را.
سعدی.
|| رنجور و گرفتار درد و رنج. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). بیمار:
تو هفت کشور بگرفته ای مخالف تو
ز هفت چرخ شده مبتلا به هفت اندام.
مسعودسعد.
- مبتلا شدن، مبتلا گردیدن. گرفتار شدن. دچار شدن:
تخم وفاست عقل بتو مبتلا شده
گر مر ترا ز تخم وفا برگ و بر جفاست.
ناصرخسرو.
گر زنده ای ز بهر چه با دین چو مرده ای
گر نه دلت به دام هوا مبتلا شده ست.
ناصرخسرو.
مانع... سعادت... نهمتی حقیر است که مردمان بدان مبتلاشده اند. (کلیله و دمنه). هر که دهندش و نستاند مبتلاشود بدانکه خواهد و ندهندش. (کیمیای سعادت).
تنها نه من به خال لبت مبتلا شدم
بر هر که بنگری به همین درد مبتلا است.
(امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 431).
آخر عمر به ضعف پیری مبتلا شده بود. (اوصاف الاشراف). و رجوع به مبتلی شود.
- مبتلا کردن، گرفتارکردن:
چون انس گرفت و مهر پیوست
بازش به فراق مبتلا کن.
سعدی.
- مبتلا گردانیدن، اسیر و گرفتارکردن: به بند بلا مبتلا گردانیده است. (گلستان).
- مبتلا گردیدن، مبتلاگشتن. مبتلا شدن. گرفتار شدن: و آنگاه به انواع بلا مبتلا گردد. (کلیله و دمنه). و هر که علم بداند و بدان کار نکند بمنزلت کسی باشد که مخافت راهی را می شناسد اما ارتکاب کند تا به قطع و غارت مبتلا گردد. (کلیله و دمنه). هرگاه دو دوست به مداخلت شریری مبتلا گردند هر آینه میان ایشان جدایی افتد. (کلیله ودمنه). چون قوت احصانش نباشد به عصیان مبتلا گردد. (گلستان).
- مبتلا گشتن، گرفتار شدن:
مسکین چو من به عشق گلی گشته مبتلا
وندر چمن فکنده ز فریاد غلغلی.
حافظ.
- || رنجور و بیمار گشتن:
از قضای آسمان استاد ما
گشت رنجور و سقیم و مبتلا.
مولوی.
- مبتلا ماندن، گرفتار شدن. دلباخته شدن. دچار شدن:
ملامتگوی بی حاصل نداند درد سعدی را
مگر وقتی که درکویی به رویی مبتلا ماند.
سعدی.
و رجوع به مبتلی شود.

فرهنگ فارسی هوشیار

مبتلا

رسم الخطی فارسی برای مبتلی: از قضای آسمان استاد ما گشت رنجور و سقیم و مبتلا. (مثنوی) دچار، گرفتار


مبتلا شدن

گرفتار گشتن پابند گشتن گرفتار شدن (مصدر) گرفتار شدن: آخر عمر بضعف پیری و عجز مبتلی شده بود، معتاد شدن.

فرهنگ عمید

مبتلا

در بلا و محنت‌افتاده، گرفتار درد و رنج،
[قدیمی، مجاز] عاشق، شیفته،
(اسم، صفت) [قدیمی] بیمار،


مبتلا به

مبتلاشده به آن، مورد ابتلا،

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

مبتلا

دچار

کلمات بیگانه به فارسی

مبتلا

دچار

فرهنگ معین

مبتلا

(مُ تَ) [ع. مبتلی] (اِ مف.) گرفتار، در بلا افتاده.

حل جدول

مبتلا

اسیر، معتاد، شیفته


مبتلا سازنده

گریبانگیر

مترادف و متضاد زبان فارسی

مبتلا

اسیر، گرفتار، دچار، دستخوش، گریبانگیر، معتاد، شیفته، عاشق، شیدا


مبتلا کردن

گرفتار کردن، دچار کردن، اسیر کردن، مبتلا ساختن، معتاد کردن، شیفته کردن، دل‌باخته کردن، عاشق کردن


مبتلا شدن

گرفتارشدن، دچار شدن، ابتلا یافتن، اسیر شدن، مبتلاگشتن، معتاد شدن، عاشق شدن، شیفته‌شدن، دل‌باخته شدن

فارسی به انگلیسی

فارسی به عربی

معادل ابجد

مبتلا

473

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری