معنی مار برگ

حل جدول

مار برگ

ثعبان

لغت نامه دهخدا

برگ

برگ. [ب َ] (اِ) آن جزء از هر گیاهی که نازک و پهن است و از کناره های ساقه و یا شاخه های باریک میروید. (ناظم الاطباء). به عربی ورق گویند. (از برهان). جزوی از گیاه که نازک و پهن است و از کناره های ساقه یا شاخه ها روید وبیشتر برنگ سبز است. اندامی از گیاه که اغلب بصورت صفحات پهن و سبز بر اثر رشد و نمو جوانه ٔ انتهائی یاجوانه های محوری بر روی ساقه ٔ گیاه ظاهر میشود. غالباً این عضو دارای تقارن دوطرفی است. برگها به اشکال گوناگون در گیاهان مختلف دیده میشوند. ورق. ورقه. (فرهنگ فارسی معین). غَرَف. (منتهی الارب):
چون برگ لاله بوده ام و اکنون
چون سیب پژمریده بر آونگم.
رودکی.
ای غوک چنگلوک چو پژمرده برگ کوک
خواهی که چون چکوک بپرّی سوی هوا.
لبیبی.
و کنون باز ترا برگ همی خشک شود
بیم آنست مرا بشک بخواهد زدنا.
بلعباس عباسی.
یکایک به دستان رسید آگهی
که پژمرده شد برگ سرو سهی.
فردوسی.
مر او را سپارد گل و برگ و باغ
بهاری بکردار روشن چراغ.
فردوسی.
بدان مهربانی دل شهریار
بسان درختی پر از برگ و بار.
فردوسی.
شود برگ پژمرده و بیخ سست
سرش سوی پستی گراید نخست.
فردوسی.
به رستم چنین گفت کاوس کی
که از کوه البرز تا برگ نی.
فردوسی.
چو کاسموی گیاهان او برهنه ز برگ
چو شاخ بید درختان او تهی از بار.
فرخی.
طوطی میان باغ دمان و کشی کنان
چنگش چو برگ سوسن و بالش چو برگ نی.
منوچهری.
بجملگی همه زاسبان درآمدند بخاک
بسان برگ رزان از نهیب باد خزان.
قطران.
گفتار تو بار است و کار برگست
که اشنود چنین بار و برگ زیبا؟
ناصرخسرو.
در زیر بر و برگ تو گریزد
گمراه ز سرمای جهل و گرما.
ناصرخسرو.
گرفت آب کاشه ز سرمای سخت
چو زرین ورق گشت برگ درخت.
عمعق.
کآنچه با برگ درختان می کند
با تن و جان شما آن می کند.
مولوی.
برگ درختان سبز در نظر هوشیار
هرورقی دفتریست معرفت کردگار.
سعدی.
ز سنگ اگر ندیده ای چسان جهد شرارها
ببرگهای لاله بین میان مرغزارها.
قاآنی.
اختباط؛ برگ از درخت فروکردن ازبرای چهارپای. (تاج المصادر بیهقی). اًعبال، برگ درخت ریختن. (از منتهی الارب). افرار؛ برگ ریختن داشتن. (تاج المصادر بیهقی). اًمصاخ، برگ و شاخ بیرون آوردن یز. اُمصوخه؛برگ و شاخ یزبن و نصی. أملوج، برگ درختی صحرایی شبیه برگ سرو. ایراق، بسیار شدن برگ درخت. (از منتهی الارب). براده؛ برگ که از سرما ریخته باشد. (دهار). تَقنیب، بابرگ شدن کشت. (از منتهی الارب). تَلجین، برگ خطمی بهم بزدن تا ستبر و پوسیده شود. (تاج المصادر بیهقی). تَمرید؛ برگ دور کردن از درخت. تَمشّر؛ سبز شدن برگ. جُثاله؛ برگ افتاده از درخت. (از منتهی الارب). خَبط؛ برگ از درخت بیفکندن. برگ فروکوفتن و جز آن خواستن. (دهار). برگ درخت ریختن به عصا. خَبَط؛ هر برگ که از درخت زده باشند. (از منتهی الارب). خَرط؛ برگ از درخت فروکردن. (دهار). دست فرومالیدن بر درخت تا برگ او فروریزد. خَزَمه؛ برگ بافته ٔ مقل. (از منتهی الارب). خوص، برگ خرما، بافته باشد یا غیربافته. (منتهی الارب) (از دهار). رَشاش، برگ ریخته. سَفیر؛ برگ از درخت افتاده و خشک شده که باد آنرا بروبد. شَری،برگ درخت حنظل. (منتهی الارب). شَطْء؛ اول برگ کشت. (دهار). خوشه ٔ کشت و یا برگ آن. شَعَن، برگ خشک افتاده از گیاه و درخت. عَبَل، برگ درخت ریختن. برگ از درخت فروریخته. برگ باریک دراز یا کوتاه. برگ نو درآورده. (منتهی الارب). عُصافه؛ برگ کشت افتاده. عَصف، برگ کشت. (دهار) (منتهی الارب). برگ کشت بریدن. (تاج المصادر بیهقی). عَواذ، عَوَذ؛ برگ فروریخته از درخت. (منتهی الارب). عَیل، برگ از درخت فراگرفتن. (تاج المصادر بیهقی). غار؛ برگ درخت رز. غَف ّ؛ برگ خشک شده. غَلفَق، برگ درخت مادام که بر درخت باشد. فرش، کشت برگ گسترده. قِناب، برگ گرد در سر کشت چون به بار آوردن شروع کند. قُنّابه؛ برگ کشت، و برگ که در آن خوشه فراهم آید. لَجَن، برگ کوفته ٔ با آرد آمیخته. لَجین، برگ افتاده. مفرش، کشت برگ گسترده. (منتهی الارب). وَرق، برگ از درخت فراگرفتن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). وَریق، درخت بسیاربرگ. (دهار). هَت ّ؛ فروافتادن برگ درخت. هُدّاب، برگی که پهنا ندارد. هِریاع، برگ که از باد بیفتد. (از منتهی الارب). هَش ّ؛ برگ از درخت بریزانیدن برای گوسپند. (دهار). به عصا زدن برگ درخت را تا فروافتد. (از منتهی الارب). برگ درخت فروکردن برای گوسفند. (تاج المصادر بیهقی). شجره هَشِره و هَشور؛ درخت که زود برگش بیفتد. (منتهی الارب).
- برگ آوردن درخت، بیرون آمدن برگهای آن. برگ کردن درخت. ایراق. تصنیف. توریق. دثور. ورق: اِرقطاط، اِرقیطاط؛ برگ آوردن درخت عرفج. تصنّف،آماده شدن گیاه و درخت برگ آوردن را. (از منتهی الارب).
- برگ باباآدم، اراقیطون، که گیاهی است از تیره ٔ مرکبیان و دارای برگهای پهن و در کنار جاده ها و زمینهای علفزار میروید. (از فرهنگ فارسی معین) (از گیاه شناسی گل گلاب). چون این گیاه برگهای بسیار پهن دارد گویند آنگاه که آدم از بهشت طرد شد برای ستر عورت دو برگ از برگ باباآدم داشت. (یادداشت دهخدا).
- برگ برآوردن، برگ بیرون آوردن. وَرق. (از منتهی الارب). برگ کردن درخت: اِعصاف، برگ برآوردن کشت. اِعبال، عَبل، مَأی، برگ برآوردن درخت. تروّح، دوباره برگ برآوردن درخت. تمشّر؛ برگ و شاخ برآوردن درخت. (از منتهی الارب).
- برگ بستن، بیره ٔ پان بستن. (آنندراج): تنبولی به بستن برگ سبز به سرخروئی دست برآورد. (ملا طغرا، از آنندراج).
- برگ بغرا، عبارت از تنگهای بغرا که زواله ٔ آرد گندم پهن کرده بشکل برگ سازند و به شربت و قند پزند. بَغرا نام پادشاه ترکستان است که موجد طعام موصوف است. و نیز بغرا طعامی است که آنرا بورک هم گویند. (از غیاث) (از آنندراج):
برگ بغرا لطیف چون نسرین
همه تن گوش از پی تحسین.
سلیم (از آنندراج).
- برگ بو. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- برگ بیاوردن، برگ آوردن. ظاهر کردن برگ: اًحواص، برگ بیاوردن خرما. (تاج المصادر بیهقی).
- برگ بید. رجوع به این ترکیب در ردیف خود، و به بید برگ شود.
- برگ بیرون آمدن، ظاهر شدن برگ درخت: وَراق، وقت برگ بیرون آمدن درخت. (دهار).
- برگ بیرون آوردن، آشکار کردن برگ درخت: تَمشیر؛ برگ و شاخ بیرون آوردن درخت و آشکار کردن آنرا. (از منتهی الارب).
- برگ ْپیوند، برگی که آنرا با شاخی برگ دیگر پیوند دهند، و پیوندی که نهال راکنند، از عالم شاخ پیوند و نخل پیوند. (آنندراج):
در حریم حسن هر شمعی که برخیزد ز خاک
از پر پروانه ٔ ما برگ پیوندش کند.
میرزا صائب (از آنندراج).
بوسه ام پان خورده داد ازلعل خویش
برگ پیوندی است شفتالوی او.
میرزا عبدالغنی قبول (از آنندراج).
ز برگ سیلی استاد برگ پیونداست
که می دهد ثمر اعتبار نخل ادب.
رفیع واعظ (از آنندراج).
- برگ تتماج، قسمی از آش است. رجوع به تُتماج شود.
- برگ تنبول، نوعی از برگ فلفل که هندوها آنرا می خایند. (ناظم الاطباء). ورق التنبول. رجوع به تَنبول شود.
- برگ توت، ورق درخت توت:
تو فرشته شوی ار جهد کنی از پی آنک
برگ توت است که گشته ست بتدریج اطلس.
سنائی.
- برگ چغندر، ورق و برگ چغندر.
- || مثل برگ چغندر؛ کم ارزش. فلان است، نه برگ چغندر. نظیر: فلان است نه دوغ ترکمانی. (امثال وحکم دهخدا).
- برگ چنار، ورق و برگ درخت چنار.
- || نوعی از رنگهاست و این ازاهل زبان بتحقیق پیوسته. (آنندراج). ورق الدلب.
- برگ خزان، برگ پائیزی. برگ خزان زده.
- || مثل برگ خزان، کثیر و از اصل برافتاده. جمع کثیری در مرگامرگی یا جنگ، مریض یا مجروح یا قتیل افتاده.
- برگ خِنگ، برگ بارتنگ، در لهجه ٔ مردم قزوین. (یادداشت دهخدا).
- برگ درآوردن، برگ آوردن: عَبَل، برگ نو درآورده. (منتهی الارب).
- برگ دلمه، برگ مو. برگ درخت مو که از آن دلمه سازند. رجوع به دلمه و برگ مو شود.
- برگ رَز، برگ درخت انگور:
فروریخت شاهانه برگی فراخ
چو برگ رز از برگ ریزان شاخ.
نظامی.
- برگ رزان. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- برگ ریزه، برگ ریز. ریزه های برگ: شَکیر؛ برگ ریزه های گرداگرد شاخ خرما. (از منتهی الارب).
- برگ زر، به معنی برگ زرد آمده است. (هفت قلزم).
- برگ سبز. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- برگ کازرونی، انیسون بری که نوعی گیاه است. (فرهنگ فارسی معین).
- برگ کاه، پر کاه:
میان هوا همچو یک برگ کاه
بر آن نیزه برساخته جایگاه.
فردوسی.
هر آنکس که او برگ کاهی ز کس
ستاند نباشدْش فریادرس.
فردوسی.
می توان کردن تلافی عمرضایعگشته را
گر ز نوبرگ گیاه تازه گردد برگ کاه.
صائب.
و رجوع به کاه برگ و که برگ در همین ترکیبات شود.
- برگ گل، هر یک از پره های گل. هر یک ازپرکهای گل. گلبرگ:
باد برآمد بشاخ سیب شکفته
بر سرمیخواره برگ گل بفتالید.
عماره.
میان برگ گل دینار و درم بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 393).
با خرد میل سوی مل چه کنی
سپر خار برگ گل چه کنی ؟
سنائی.
نثار روی تو هر برگ گل که در چمنست
فدای قد تو هر سروبن که بر لب جوست.
حافظ.
بلبلی برگ گلی خوشرنگ در منقار داشت
واندر آن برگ و نوا خوش ناله های زار داشت.
حافظ.
نازک و نرم و دلکش اندامش
بی سبب برگ گل نشد نامش.
سلیم (از آنندراج).
- || مثل برگ گل، چهره، بدن، نان یا بناگوشی نازک و لطیف. (امثل و حکم دهخدا).
- برگ گلاب، برگ گل سرخ که آنرا به عربی ورد خوانند. (از آنندراج):
پس از شستن شخص خورشیدتاب
کشیدند بر وی چو برگ گلاب.
میرخسرو (از آنندراج).
- برگ نیل، وسمه که نوعی گیاه است. (فرهنگ فارسی معین). گیاهی است که زنان آنرا بجوشانند و بر ابروان نهند و به عربی وسمه گویند. (برهان) (از آنندراج) (انجمن آرا). به فارسی وسمه است. (تحفه ٔ حکیم مؤمن) (فهرست مخزن الادویه). کُتم. (منتهی الارب). رجوع به وسمه شود.
- برگ و بار، اوراق و اثمار درختان. (آنندراج). برگ و میوه. (ناظم الاطباء). حاصل و نتیجه ٔ درخت. مجموع برگها و میوه های درخت.
- بی برگ، بدون برگ. بدون ورق:
چو درویش بی برگ دیدم درخت.
سعدی.
أمرد؛ درخت بی برگ. (دهار).
- بی برگ وبار، برهنه از میوه و برگ. حالتی که درخت در اواخر پائیز و زمستان دارد:
بی برگ وبار خصم تو چون در خزان درخت
چون گوسفند عید فدای تو کرده جان.
سوزنی.
- بیدبرگ، برگ بید. رجوع به برگ بید در ردیف خود شود.
- || نوعی از پیکان تیر و شمشیر و خنجر که بصورت برگ بید سازند. (از آنندراج). برگ بید:
گر آری به خروارها درع و ترگ
کجا باشدت برگ یک بیدبرگ.
نظامی.
درآمد ز بحران سر بیدبرگ
گشاده بر او روزن درع و ترگ.
نظامی.
و رجوع به برگ بید در ردیف خود شود.
- بیش از برگ درخت، سخت بسیار. (یادداشت دهخدا):
سپاهم فزونتر ز برگ درخت
اگر بشمرد مردم نیک بخت.
فردوسی.
- پربرگ، دارای برگهای انبوه. با برگهای انبوه و بسیار. بسیاربرگ:
اینْت پر برگ و بر درختانی
که هنر برگ و علم بر دارند.
ناصرخسرو.
- دوبرگی، حالت نوبرگی. پدید آمدن دو برگ نخستین بر شاخی:
مخایل سروری به کودکی زو بتافت
چو بر چمن شد دوبرگ بوی دهد ضیمران.
مسعودسعد.
سرشت نیک و بد پنهان نماند
توان دانست ریحان از دوبرگی.
سعدی.
- سمن برگ، برگ سمن. رجوع به سمن برگ در همین لغت نامه شود.
- کاه برگ، برگ کاه. پر کاه:
که در ره چنان دار کارش ببرگ
که نبود نیازش به یک کاه برگ.
(گرشاسب نامه ص 315).
به کاه برگی برگ جهان نخواهم جست
چنانکه نیست به یک جو جهان خریدارم.
خاقانی.
گوا توئی که ندارم به کاه برگی برگ
به اهل بیت ز من چون رسد نوال و نوا.
خاقانی.
و رجوع به برگ کاه و که برگ در همین ترکیبات شود.
- که برگ، کاه برگ. پر کاه. برگ کاه:
به که برگ ساکن کنی باد را
هراسانی از بید پولاد را.
نظامی.
ربودندش آن دیوساران ز جای
چو کهبرگ را مهره ٔ کهربای.
نظامی.
و رجوع به کاه برگ و برگ کاه در همین ترکیبات شود.
- گل برگ، برگ گل. پره های گل:
چو بر گل شبیخون کند زمهریر
به طفلی شود شاخ گلبرگ پیر.
نظامی.
من چون تو به دلبری ندیدم
گلبرگ چنین طری ندیدم.
سعدی.
رجوع به گلبرگ در همین لغت نامه شود.
- گل صدبرگ، گلی است زردرنگ. ورد مضاعف. رجوع به صد برگ در همین لغت نامه شود:
گل صدبرگ به صد برگ نهد خوش خوانی
تا بر آن خوان بنوا بلبل خوشخوان باشد.
سلمان (از شرفنامه ٔ منیری).
|| ورقه. کاغذ.
- برگ اجرائی، ورقه ٔ اجرائیه. ورقه ایست که در دادگاه به تقاضای محکوم له صادر میشود و مشتمل بر امضای رئیس دادگاه و منشی ومهر دادگاه و نام مأمور اجرا است و بوسیله ٔ آن متن حکم یا قرار به رؤیت طرفین (محکوم له و محکوم علیه) یا وکیل آنان از طریق رسمی ابلاغ میشود. (از فرهنگ حقوقی).
|| ورق بازی، در قمار: تک برگ، سربرگ، ته برگ، چهاربرگی. هر یک از ورقهای آس و گنجفه و مانند آن.
- برگ زدن، افزودن ورقی به قصد نیرنگ و خدعه بر اوراق بازی. خدعه کردن. حقه بازی کردن. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
|| هر چیز شبیه برگ در گستردگی. قطعه از چیزی چون برگ.
- برگ پالوده، قطعه های پالوده که به کارد برند. (آنندراج):
کاسه بیند چو شربت آلوده
لرزدش دل چو برگ پالوده.
میریحیی شیرازی (در هجو اکول، از آنندراج).
- کباب برگ، کباب که گوشت آنرا به قطعات بریده باشند ناکوبیده. رجوع به کباب شود.
|| ساز و نوا و اسباب و جمعیت و دستگاه و سامان و سرانجام، عموماً، و سامان و سرانجام مهمانی، خصوصاً. (برهان). ساز نوا و سامان و اسباب و سرانجام. (غیاث). دستگاه. سامان (خصوصاً مهمانی). اسباب خانه و ساخته. (شرفنامه ٔ منیری). کنایه از ساز و سامان. (آنندراج). نوا. لوازم حیات. رخوت. اسباب. رخت. سامان. ساز. آلت. ادات. (یادداشت دهخدا): هرکس بادی در سر گرفته است و بنده [خواجه احمد حسن] برگ نداشت پیرانه سر که از محنتی بجسته و دیگر مکاشفت با خلق کند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 158). پس رای زد که محبوسان را که روی ِ رها کردن ایشان نبود... همه را برگ و سلاح دهد تا آنجا روند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 95). حالی صد دینارم فرمود تا برگ رمضان سازم...عظیم شادمانه بازگشتم و برگ رمضان بفرمودم. (چهارمقاله).
برگ ریزان بهمه حال فرو باید ریخت
بقدح آنچه از او برگ نشاط و طرب است.
انوری.
چون خوان کرم نماند تا کی
برگت طلبم نوات جویم.
خاقانی.
گوا توئی که ندارم به کاه برگی برگ
به اهل بیت ز من چون رسد نوال و نوا.
خاقانی.
به کاه برگی برگ جهان نخواهم جست
چنانکه نیست به یک جو جهان خریدارم.
خاقانی.
به استقبال شاه آورد پرواز
سپاهی ساخته با برگ و با ساز.
نظامی.
آنچه برگ ترا پسند بود
خرج آن بر تو سودمند بود.
نظامی.
ساز و برگ از سپه گرفتی باز
تا سپه را نه برگ ماند و نه ساز.
نظامی.
اتابک او را برگهای وافر می فرستاد و مالهای بافراط می داد. (جهانگشای جوینی).
از جهان مرگ سوی برگ رو
چون بقا ممکن بود فانی مشو.
مولوی.
نی برگ که خیمه ای زنم پهلویت
نه سیم که خانه ای خرم در کویت.
مجد همگر.
بازآ وجان شیرین از من ستان به خدمت
دیگر چه برگ باشد درویش بی نوا را؟
سعدی.
به دختر چه خوش گفت بانوی ده
که روز نوا برگ سختی بنه.
سعدی.
که من نان و برگ از کجا آرمش
مروت نباشد که بگذارمش.
سعدی.
گل صدبرگ به صد برگ نهد خوش خوانی
تا بر آن خوان بنوا بلبل خوشخوان باشد.
سلمان (از شرفنامه ٔ منیری).
درویش را نباشد برگ سرای سلطان
مائیم و کهنه دلقی کآتش در آن توان زد.
حافظ.
برگ نوا تبه شد و ساز طرب نماند
ای چنگ ناله برکش و ای دف خروش کن.
حافظ.
صبح است و ژاله می چکد از ابر بهمنی
برگ صبوح ساز و بده جام یک منی.
حافظ.
چمن شد دلگشا برگ طرب بیرون فرستادم
بپای سرو پیش از خود می گلگون فرستادم.
میرزا رضی دانش (ازآنندراج).
- ببرگ، دارای اسباب و سامان. بانو:
جان پذیران چه بینوا چه ببرگ
همه در کشتیند و ساحل مرگ.
سنائی.
جان از درون بفاقه و طبع از برون ببرگ
دیو از خورش بهیضه و جمشید ناشتا.
خاقانی.
- ببرگ آمدن، فراهم آمدن اسباب و سامان:
هر امید را کار ناید ببرگ
بس امید کانجام آن هست مرگ.
(گرشاسب نامه ص 40).
- ببرگ بودن، ساز و سامان فراهم بودن:
همه کار مردم نبودی ببرگ
که پوشیدنیشان همه بود برگ.
فردوسی.
تو گفتی که بگریزم از چنگ مرگ
کجا نیستت مرگ هرگز ببرگ.
فردوسی.
سپاهی که کارش نباشد ببرگ
چرا دل نهد روز هیجا به مرگ ؟
سعدی.
- ببرگ داشتن، فراهم داشتن اسباب:
که در ره چنان دار کارش ببرگ
که نبود نیازش به یک کاه برگ.
(گرشاسب نامه ص 315).
- ببرگ کردن، ساز و سامان و اسباب فراهم کردن:
من ایدر همه کار کردم ببرگ
به بیچارگی دل نهادم به مرگ.
فردوسی.
- برگ خانه، مبل. اثاث: [قاضی] گفت ای زن از چه شکایت می کنی شوهر نانت نمی دهد یا برگ خانه ات نمی کند... زن گفت اگر نفقه کم دهد روا دارم... ولیکن نگر تا بر سر من بدک نگیرد. (تفسیر سوره ٔ یوسف، کتابخانه ٔ ملی رشت).
- برگ رزم، ساز جنگ. تدارکات و تجهیزات پیکار:
بهر جا که بودی به بزم و به رزم
پر از درد و نفرین بدی برگ رزم.
فردوسی.
- برگ و بار،ساز و سامان. برگ و نوا:
به عهد مفتی عالم درخت جاه و جلال
به نام و کنیت او برگ و بار می سازد.
خاقانی.
- برگ و ساز، سامان. برگ و نوا. (هفت قلزم). سر و سامان. زر و پول.معاش و گذران. (ناظم الاطباء):
بس که ببستند بر و برگ و ساز
گر تو بیایی نشناسیش باز.
نظامی.
یکی نان خورش جز پیازی نداشت
چو دیگر کسان برگ و سازی نداشت.
سعدی.
- برگ و نوا، سامان و سرانجام. (هفت قلزم). سر و سامان. زر و پول. معاش و گذران. (ناظم الاطباء):
روز دولت بود از رای تو با زیب و بفر
کار ملت بود از کلک تو با برگ و نوا.
مختاری.
گفت چون باشد گدا آن کز کلاهش تکمه ای
صد چوما را روزها نی سالها برگ و نواست.
انوری.
همت و آنگه ز غیر برگ و نوا خواستن
عیسی و آنگه بوام نیل و بقم داشتن.
خاقانی.
ای دل بنوای جان چه باشی
بی برگ و نوا نوان چه باشی ؟
خاقانی.
چون فقر شد شعار تو برگ و نوا مجوی
چون باد شد براق تو برگستوان مخواه.
خاقانی.
از برگ و نوا به باغ و بستان
با برگ و نوا هزاردستان.
نظامی.
بلبلی برگ گلی خوشرنگ در منقار داشت
واندر آن برگ و نوا خوش ناله های زار داشت.
حافظ.
- بی برگ، بی نوا. بی ساز: گفت او [عمر] شوی مرا به غزا فرستاد و کشته شد و ما چنین بی برگ ماندیم. (ترجمه ٔطبری بلعمی).
بخان اندر آی ار جهان تنگ شد
همه کار بی برگ و بی رنگ شد.
فردوسی.
چو شد کار بی برگ بگریختم
بدام بلا برنیاویختم.
فردوسی.
بی برگ مانده ام من و نی با هزار برگ
من بینوا و فاخته با گونه گون نوا.
مسعودسعد.
عاقبت ابوبکر زکریا که اصل فتنه بود بگریخت با مردم اندک بی برگ و بی نوا به خراسان رفت. (تاریخ بخارا).اگر شبی پیرزنی در خانه ٔ بی برگ خفته باشد دامن تو گیرد و بر تو خصمی کند. (تذکرهالاولیاء عطار). چون روزگاری برآمد بی برگ و بی نوا شد. (تذکره الاولیاء عطار).
به هیکل قوی چون تناور درخت
ولیکن فرومانده بی برگ سخت.
سعدی.
درخت اندر بهاران بر فشاند
زمستان لاجرم بی برگ ماند.
سعدی.
چو درویش بی برگ دیدم درخت.
سعدی.
- بی برگ و بار، بی سامان. بی ساز:
بی برگ و بار خصم تو چون در خزان درخت
چون گوسفند عید فدای تو کرده جان.
سوزنی.
- بی برگی، بی نوایی:
پای این مردان نداری جامه ٔ ایشان مپوش
برگ بی برگی نداری لاف درویشی مزن.
سنائی.
چونکه با بی برگی غربت بساخت
برگ بی برگی بسوی او بتاخت.
مولوی.
اگر عنقا ز بی برگی بمیرد
شکار از چنگ گنجشکان نگیرد.
سعدی.
زمستانست و بی برگی بیا ای باد نوروزی
بیابانست و تاریکی بیا ای قرص مهتابم.
سعدی.
گر بی برگی به مرگ مالد گوشم
آزادی را به بندگی نفروشم.
(از مقدمه ٔ محمدبن علی الرفاء بر حدیقه ٔ سنائی).
|| میسر. (یادداشت دهخدا). ممکن.
- برگ بودن، میسر بودن. ممکن بودن. (یادداشت دهخدا). امکان داشتن:
تو با گل و سوسن زن و من با لب و زلفش
ور برگ بود بنشین تابوسه شماری.
فرخی.
- برگ ساختن، تهیه ٔ وسایل سفر و جز آن دیدن. مهیا ساختن وسایل سفر و جز آن:
بترسددل سنگ و آهن ز مرگ
هم ایدر ترا ساختن نیست برگ.
فردوسی.
شاه حکیم را گفت ما را برگ ظلمات می باید ساخت. (اسکندرنامه، نسخه ٔ سعید نفیسی). هرقل برگ ساخت و خروج کرد و شهربراز از اپرویز مستشعر بود و ولایت نگاه داشت. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 104 و 105). باید که پولها [= پلها] را عمارت کنی و برگ بسازی. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 98). در آن وقت کی از پیکار عرب فارغ شد و با مقر عز خویش آمد برگ بساخت و لشکرها سوی روم کشید. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 69). مرا فرمود برگ بسازم و آن جایگاه [سد یأجوج و مأجوج] روم تا معاینه ببینم. (مجمل التواریخ و القصص). به اندک روزگار برگ ایشان بساخت و با خواجه حسین میکال فرستاد. (چهارمقاله).
رفت در گنجهای پنهانی
یک بیک ساخت برگ مهمانی.
نظامی.
همه برگ بودن همی ساختی
به تدبیر رفتن نپرداختی.
سعدی.
خوشا حال کسی کو پیش اَز مرگ
شود بیدار و سازد مرگ را برگ.
پوریای ولی.
- برگ سپردن، ساز و وسیله نهادن. ساز و وسیله گذاردن:
گنجی آماده کرد و برگ سپرد
تا برد رنج اگر تواند برد.
نظامی.
- برگ سفر ساز کردن، مهیا کردن وسائل سفر:
مدت عمر کم و وقت بهاران تنگ است
غنچه در پوست مگر برگ سفر ساز کند.
میرزا صائب (از آنندراج).
- برگ ِ کاری کردن، اِعداد آن کردن.تهیه ٔ آن دیدن. (یادداشت دهخدا). اسباب آن فراهم کردن. تدارک آن دیدن. به آمادگی آن برآمدن: اسکندر پریان را بفرستاد و گفت بروید و بنگرید تا ایشان برگ جنگ می کنند یا نه. (اسکندرنامه، نسخه ٔ سعید نفیسی). چون بازآمد شاه از خواب برخاسته بود و برگ نماز می کرد. (اسکندرنامه).
برگ می صبوح کن سرکه فروختن که چه
گرچه ز خواب خسته ای خوش ترش و گران سری.
خاقانی.
برگ تحویل می کند رمضان
بار تودیع بر دل اِخوان.
سعدی.
- برگ نبودن، میسور نبودن. نوا و ساز و سامان نبودن:
ابا پشّه و پیل در چنگ مرگ
یکی باشد ایدر بُدَن نیست برگ.
فردوسی.
بدان گیتی ارچندشان برگ نیست
همان به که آویزش مرگ نیست.
فردوسی.
|| جهیز: چون سوی نعمان روی نامه بدو ده و تو به روم رو تابازآئی او برگ دختر ساخته باشد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). || توشه. آذوقه. (فرهنگ فارسی معین). ذخیره ٔ سربازان و مسافرین و یا مهمان و دولت و دکان دار. (ناظم الاطباء):
هر چیزکه هست ترک می باید کرد
وز ترک اساس برگ می باید کرد.
خواجه عبداﷲ انصاری.
نامه ای فرمودنوشتن [سلیمان بن عبدالملک] به والی بلخ تا برمک را به دمشق فرستد و اگر صدهزار دینار در برگ راه و تجمل او بکار آید بدهد. (تاریخ برامکه). اکنون که کار تمام شد و دین اسلام بنظام شد برگ مرگ بساز و از سرای عاریت بپرداز. (قصص الانبیاء ص 231).
مرگ این را هلاک و آنرا برگ
زهر این را غذا و آنرا مرگ.
سنائی.
میزبان دشمنانْت را مرگ است
با چنین دعوتی کرا برگ است ؟
سنائی.
باغ مهمان دوست برگ میزبانی ساخته ست
مرغ اندک زاد در بسیاردانی آمده ست.
سنائی.
به اندازه او نیز برداشت برگ
سلاحی که باید ز شمشیر و ترگ.
نظامی.
برگها را برگ از انعام او
دایگان را دایه لطف عام او.
مولوی.
- برگ راه (ره)، ساز راه. وسایل سفر. زاد و توشه ٔ راه: بعد از آن ملک سالی به برگ راه مشغول شد. (مجمل التواریخ و القصص). وزیر خویش را با چهارهزار سوار و یکساله برگ راه راست بکرد و پیش ملک حمیر فرستاد. (مجمل التواریخ و القصص).
با انجمن بزرگ برخاست
کرد از همه روی برگ ره راست.
نظامی.
راه تو دور آمد و منزل دراز
برگ ره و توشه ٔ منزل بساز.
نظامی.
- برگ زمستان (زمستانی)،آذوقه ٔ زمستان:
هرکه جهان خواهد کآسان خورد
تابستان برگ زمستان خورد.
نظامی.
خانه پرگندم و یک جو نفرستاده به گور
غم مرگت چو غم برگ زمستانی نیست.
سعدی.
- برگ عیش، توشه ٔ زندگی:
برگ عیشی به گور خویش فرست
کس نیارد ز پس، تو پیش فرست.
سعدی.
خورشید می ز مشرق ساغر طلوع کرد
گر برگ عیش می طلبی ترک خواب کن.
حافظ.
- برگ قیامت، توشه ٔ قیامت. توشه و آزوقه ازبرای قیامت:
تخم کرم کشت سلامت بود
چون برسدبرگ قیامت بود.
نظامی.
- برگ ولالنگ، ساز و توشه ای که مردم فرومایه از مهمانیها بردارند:
مرثیه سازم که مرد شاعرم
تا از اینجا برگ و لالنگی برم.
مولوی.
و رجوع به لالنگ شود.
|| قصد و عزم. (برهان) (فرهنگ فارسی معین). قصد و عزیمت و التفات. (آنندراج). قصد و عزیمت و نیت. (ناظم الاطباء):
نه ترا برگ وصال و نه مرا طاقت هجر
احسن اﷲ جزاک اینْت برونق سر و کار.
سیفی نیشابوری.
دست از طلب مدار گرت برگ آن رهست
کآنرا که توشه ای نه ز فقر است بی نواست.
کمال اسماعیل (از آنندراج).
|| التفات و پروا. (برهان) (غیاث). التفات. توجه. هوی. سر. پروا. میل. آرزو. رغبت. حال. دماغ. روی. خواهش. فراغ:
کردمی اختیار خود را مرگ
این حیاتم دگر نبودی برگ.
سنائی.
چه گنه کرده ام نگارینا
که ترا برگ صحبت ما نیست.
سعدی.
چنان کرشمه ٔ ساقی دلم ز دست ببرد
که با کسی دگرم نیست برگ گفت و شنید.
حافظ.
چو در گلزار اقبالش خرامانم بحمداﷲ
نه میل لاله و نسرین نه برگ نسترن دارم.
حافظ.
آشفته دماغم سر و برگ سخنم نیست
دامن چه گشایم که گلی در چمنم نیست.
طالب آملی.
|| قوه. (ناظم الاطباء). تاب. توان. نیرو:
پای این مردان نداری جامه ٔ ایشان مپوش
برگ بی برگی نداری لاف درویشی مزن.
سنائی.
بدان ز کرد بد خویش از او جزا دیدند
کراست برگ بدی کردن و جزا دیدن ؟
سوزنی.
که برگ هر غمی دارم درین راه
ندارم برگ ناخشنودی شاه.
نظامی.
با فراقت چند سازم برگ تنهائیم نیست
دستگاه صبر و پایاب شکیبائیم نیست.
سعدی.
|| کسوت قلندران. (برهان) (ناظم الاطباء). ورق و پوستی که قلندران آنرا مانندلنگ بر کمر بندند و از این جهت قلندران را برگ بند گویند. (آنندراج).
- برگ بند، قلندران باعتبار برگ که بر کمر بندند. (از آنندراج):
نهالان برگ بند از رشک سروش ؟
؟ (از آنندراج).
چو گل هرچند با دامان پاکی
ز حرف برگ بندان بیمناکی.
میرزا محمداکبر دولت آبادی (از آنندراج).
- برگ بندی، عمل برگ بستن. صاحب آنندراج آرد: محمدطاهر نصیرآبادی در احوال لطیفا آورده که او در لباس قلندران برگ بند بوده بعد از آن شال پوشی اختیار نموده یعنی دلقی و خرقه ای می پوشید، و آخر معلوم شد که برگ بندی لباس قلندران است از چرم و پوست - انتهی. و رجوع به برگ بند در همین ترکیبات شود.
|| نوعی درفش برای قطع کردن کرباس در طول تخت گیوه. (فرهنگ فارسی معین). || (اصطلاح موسیقی) نغمه. آهنگ. (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). ساز و نوا و نغمه و آهنگ. (ناظم الاطباء):
جمله مرغان برگ کرده جیک جیک
با سلیمان گشته افصح من اخیک.
مولوی.
|| تیغه. || علف. || عقل. || بازو. (ناظم الاطباء).

برگ. [ب َ] (اِ) بلگ. پلک. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به پلک شود.
- برگ چشم، مژه ٔ چشم که به عربی جفن خوانند. (آنندراج). بلگ چشم. (ناظم الاطباء).


مار

مار. (اِ) معروف است که به زبان عربی حیه گویند. (برهان). حیه. (ترجمان القرآن). حیوانی دراز و خزنده و بی دست و پای که به تازی حیه گویند. ج، ماران. (ناظم الاطباء). پهلوی «مار»، سانسکریت، «ماره »، این کلمه ٔ سانسکریت بمعنی میراننده و کشنده است، بنابراین با کلمه ٔ اوستائی «مئریا» بمعنی زیانکار و تباه کننده یکی است، از مصدر «مر» اوستائی و پارسی باستان بمعنی مردن... کردی، «مار». جانوری از خزندگان دارای بدنی دراز و قابل انعطاف، بدون دست و پا بیشتر آنها مولد زهرهای کشنده اند و تعداد دنده های آنها بسیار است ولی جناق ندارند. (از حاشیه ٔ برهان چ معین). جانوری است از راسته ٔ خزندگان که دارای اندام خارجی (دست و پا) نیست بدنی کشیده و طویل دارد. مار دارای اقسام مختلف است که بعضی از آنها سمی و برخی بدون سم هستند. و تاکنون در حدود 2000 نوع مار کشف شده که بیشتر سمی و در نواحی گرم بسر می برند. (از لاروس). عِسوَدّ. عامر. عامره. عَمَج. عُمﱡج. عومج. عَوهُج. غول. غِطرَب. ابنه الجبل. عِرزِم. عِربِد. عثمان.عَثاء. طَل ّ. طوط. رَقاش. هاب. لاهه. (منتهی الارب). ایم. حنش. اخزم. اشجع. (نصاب). راسته ای از خزندگان که فاقد دست و پا هستند و کمربندهای مربوط به این اندامها نیز از بین رفته است و در نتیجه ٔ از بین رفتن اندامها، تقسیم کار در نقاط مختلف تیره ٔ پشت نیز از میان رفته و مهره ها به استثنای مهره ٔ اطلس همگی شبیه یکدیگرند. دنده ها در تمام طول بدن بجز دم وجود دارندو در حرکت حیوان عمل مهمی انجام میدهند. در ماران عظم قص هرگز وجود ندارد. یکی از مشخصات ماران اتساع بسیاری است که دهان برای بلعیدن طعمه پیدا می کند. این صفت در ماران سمی به منتهی درجه می رسد، به این ترتیب می توانند طعمه های بزرگتر از خود را نیز ببلعند زیرا از طرفی همه ٔ استخوانهای فک دارای حرکت می باشند و مفصلی می شوند و از طرف دیگر استخوان مربع که در حال استراحت بطور مورب قرار دارد در هنگام باز شدن دهان تقریباً عمودی می شود وانگهی دو نیمه ٔ فک تحتانی باهم مفصل شده ممکنست از هم باز شوند و چون جناغ سینه نیز وجود ندارد طعمه های بزرگ به آسانی می توانند وارده معده گردند. دندانها در ماران بر روی دو آرواره قراردارند و گاهی تمام حفره ٔ دهانی و استخوان کامی و حتی استخوان تیغه ای را می پوشانند. در بین دندانهای آرواره ٔ بالا در ماران سمی دندانهای سمی قرار دارند. زبان ماران دارای شکاف است و مری و معده مانند دهان نیزاتساع می یابند. شش ها بدون قرینه می باشند و شش چپ بسیار کوچکتر است و گاهی اصلاً وجود ندارد. چنین بنظر می رسد که چشم ماران فاقد پلک است زیرا ماران دارای نگاه ثابتی هستند ولی در واقع در ماران پلک وجود دارد اما بشکل پرده ٔ شفاف نازکی است که وسط قرنیه روی چشمها بهم چسبیده اند. ماران تقریباً همه از طعمه های زنده تغذیه می کنند. (از فرهنگ فارسی معین):
مار را هرچند بهتر پروری
چون یکی خشم آورد کیفر بری.
بوشکور.
سفله روی مار داردبی خلاف
جهد کن تا روی سفله ننگری.
بوشکور.
چیست از گفتار خوش بهتر، که او
مار را آرد برون از آشیان.
خفاف.
از مار کینه ورتر ناسازتر چه باشد
گفتار چربش آرد بیرون ز آشیانه.
لبیبی.
گرشاه ما نکشت ورا، بود ازین قبل
کز عار و ننگ هیچ امیری نکشته مار.
منوچهری.
مار تا پنهان باشد نتوان کشت او را
نتوان کشت عد و تا آشکارا نشود.
منوچهری.
مار بود دشمن و بکندن دندانش
زو شو ایمن اگرت باید دندان.
ابوحنیفه ٔ اسکافی.
مخالفان توموران بدند و مار شدند
برآر از سر موران مار گشته دمار.
مسعود رازی.
مده زمانشان زین بیش و روزگار مبر
که اژدها شود ار روزگار یابد مار.
مسعود رازی.
نباشد مار را بچه بجز مار
نیارد شاخ بد جز تخم بدبار.
(ویس و رامین).
مرد را چون نبود جز که جفا پیشه
مارش انگار نه مردم سوی ما مارش.
ناصرخسرو (دیوان ص 128).
مار جهان را چو دید مرد بدل
دست کجا در دهان مار کند.
ناصرخسرو.
زین اشتر بی باک و مهارش به حذر باش
زیرا که شتر مست و بر او مار مهار است.
ناصرخسرو.
مار خفته است این جهان زو بگذر و با او مشور
تا نیازارد ترا این مار چون بیدار نیست.
ناصرخسرو.
سپس یار بد نماز مکن
که بخفته است مار در محراب.
ناصرخسرو.
ز رنج لرزان چون برگ یافته آسیب
به درد پیچان چون مار کوفته دنبال.
مسعودسعد.
گر بنگرد پلنگ بزین پلنگ او
هر سال پوست بفکند از تن بسان مار.
ازرقی.
در این میان بهتر نگریست هر دو پای خود را بر سر چهار مار دید. (کلیله و دمنه).
خلقی بیفکنند چو مار از نهیب پوست
قومی برآورند چون مور از نشاط پر.
عبدالواسعجبلی.
تا به پایش ستاره خار سپرد
تا به دستش زمانه مار گرفت.
انوری (دیوان چ نفیسی ص 64).
زبان مار من یعنی سر کلک
کزو شد مهره ٔ حکمت معین.
خاقانی.
بر دو پایم فلک چو آهن را
حلقه ها چون دهان مار کند.
خاقانی.
زان زلف اژدهاوش نیشی زده چو کژدم
هرگز که دیدکژدم بر شکل مار کرده.
خاقانی.
آن نه یارانند مارانند پس بیگانه به
کافت یاران چو باشد آشنا بدتر بود.
خاقانی.
اگر خود مار ضحاکی زند نیش
چو در خیل فریدونی میندیش.
نظامی.
مار بد زخم ار زند بر جان زند
یار بد بر جان وبر ایمان زند.
مولوی.
حق ذات پاک اﷲ الصمد
که بود به مار بداز یار بد.
مولوی.
سرمار بدست دشمن بکوب که از احدی الحسنیین خالی نباشدکه اگر این غالب آمد مار بکشتی و اگر آن، از دشمن برستی. (گلستان).
مار را نسبت گنه باشد به طاووس ارم
خار را شبهت خطا باشد به گلزار جنان.
قاآنی.
ز مار خسته ٔ گیسوی دلبران ترسد
چنانکه مار گزیده ز ریسمان ترسد.
غنی.
مار است حرص دنیا دنبال آن مرو
دانی که چیست عاقبت حرص مارگیر
چون روزگار کس ندهد پند آدمی
خواهی که پندگیری از روزگار گیر.
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- از دهن مار بیرون آمده، کنایه از چیزیست که کمال راست باشد که هیچ کجی در اونباشد. (غیاث).
- || و در شرحی بمعنی چیزی که کمال لطیف و نفیس باشد. باصفا و روشنی. (غیاث).
- چون مار بر خود پیچیدن، از درد یا عصبانیت بر خود پیچیدن: یقین دانست که دولت ایشان منقطع خواهد گشت و چون در زمان وزارت او انقطاع می یافت چون مار برخود می پیچید. (جامعالتواریخ رشیدی).
ز ننگ اینکه کمانت نمود پشت به خصم
خم کمند تو بر خود چو مار می پیچد.
قاآنی.
- سرکوفته مار،مار سرکوفته. مار که سرش کوفته باشند. مار که ضربتی بر سر او زده باشند تا بمیرد:
از یادتو غافل نتوان کرد بهیچم
سرکوفته مارم نتوانم که نپیچم.
سعدی.
- || مجروح. جراحت دیده. آسیب دیده.
- گزیده ٔ مار، که مار او را گزیده باشد. مار گزیده:
من آزموده ام این رنج و دیده ام سختی
ز ریسمان متنفر شود گزیده ٔ مار.
سعدی.
- مار آبی، گونه ای مار بدون زهر است که در مجاورت رودخانه ها و اماکن مرطوب می زید و از طعمه های کوچک موجود در آب مانند ماهیان و قورباغه ها تغذیه می کند. قدش تا 1/2 متر می رسد. گونه ای ازین دسته مارها در اطراف گردن دارای یک ردیف فلسهای روشنتر هستند که بشکل گردنبند بنظر می آیدو بنام مار طوقی معروفند. (فرهنگ فارسی معین).
- مار افعی، قسمی از مار که افعی نیز گویند. (ناظم الاطباء).
- مار بزرگ، ثعبان. (ترجمان القرآن).
- مار بوا، رجوع به «بوا» در همین لغت نامه شود.
- مار به دست دشمن کوفتن، دشمن را برای سلامت خود بخطر افکندن. خطر را متوجه دشمن ساختن.
- مار به دست دیگری گرفتن، دیگری را کار دشوار فرمودن. (ناظم الاطباء). کار دشوار به کسی فرمودن که در آن خطر تمام بود بلکه شهرت کار خود هم در آن منظور داشتن. (آنندراج):
چون یاری من یار همی خوارگرفت
زان خواست به دست من همی مار گرفت.
ابوالفرج رونی.
ای دل به عزیزی که مرا خوار مگیر
مزدور تو نیستم ز من کار مگیر
تا کی به نیابتت چشم زهر طلب
زنهار به دست دیگری مار مگیر.
نورالدین ظهوری (از آنندراج).
نمیداند چه خونها خورده ام در طره آرائی
به دست دیگری افسونگر من مار می گیرد.
سلطان علی رهی (ایضاً).
- مار به دست گرفتن، کنایه از کار دشوار کردن باشد. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
- مار بیوراسب، مارضحاک. مارزننده. مار مغزخوار:
تیر چون مار بیوراسب شده
زو سوار اوفتاده، اسب شده.
نظامی (هفت پیکر چ وحید ص 127).
- مار جعفری، قسمی مار (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). گونه ای مار سمی خطرناک. توضیح آنکه با مراجعه به مآخذی که در دست بود این گونه تشخیص داده نشد. (فرهنگ فارسی معین).
- مار جهنده، ماری است باریک و کوتاه و بر درخت شود و هرکرا بیند خویشتن بدو اندازد. و نوعی دیگر است می گویند هم سوی پیش بجهد و هم به پس بازجهد و سر و دنب و میان او هموار و یکسان است و خواجه ابوعلی سینا رحمه اﷲ می گوید من این نوع نخستین، به نواحی دهستان دیده ام لون اومیل به سرخی دارد و بد ماری است. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مار حمیری، مار منسوب به حمیر. و رجوع به حمیر شود.
- || کنایه از ضحاک است زیرا که ضحاک از قبیله حمیر بود. (از غیاث) (آنندراج).
- مار خوردن، رنج و سختی بردن و غم و اندوه خوردن:
لعل روان ز جام زر، نوش و غم جهان مخور
زین فلک مزوری، بهرچه مار می خوری.
سلمان ساوجی.
- مار خوردن و افعی شدن، سختی کشیدن و گرم و سرد روزگار چشیدن و سیلی زمانه خوردن و در نتیجه مجرب و آبدیده وزرنگ و بیدار شدن. و البته این ترکیب از نوعی توهین خالی نیست و کسی را که چنین توصیف کنند مرادشان نشان دادن بدجنسی و خبث طینت وی نیز هست. (فرهنگ عامیانه ٔ جمالزاده).
- مار خوش خط و خال، ماری که اندامش را نقشهای خوش و رنگین فرا گرفته باشد.
- || شخص با ظاهری آراسته و باطنی خبیث. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کنایه از کسانی است که ظاهری فریبنده و باطنی رنج آور و خوئی آزار دهنده دارند.
- ماردانی، جای تاریک و تنگ و مرطوب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مار در آستین داشتن، خصم در خانه پروردن:
چو در خانه ترا دشمن بود یار
چنان باشد که داری بآستین مار.
(ویس و رامین).
- مار در پیراهن، کنایه از دشمن نزدیک باشد. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به ماردر آستین داشتن شود.
- مار در پیراهن داشتن، دشمن نزدیک داشتن. (از ناظم الاطباء).
- مار دریائی زهری، گونه ای مار سمی خطرناک است که دمش جهت سهولت عمل شنا تا حدی مسطح شده و در نواحی گرم اقیانوس کبیر و اقیانوس هند می زید. (فرهنگ فارسی معین).
- مار دم کنده، مار دم گسسته و کنایه از دشمن کینه جو است: و علی تکین دشمن است به حقیقت و مار دم کنده که برادرش را طغاخان از بلاساغون به حشمت امیر ماضی برانداخته است. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 91).
- مار دم گسسته، مار دم کنده:
مار را چون دم گسستی سربباید کوفتن
کار مار دم گسسته نیست کار سرسری.
سلمان ساوجی.
- مار دوزبان، کنایه از مردم منافق و دو روی باشد. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
- مار زر (زرفام)، کنایه از قلم است. (فرهنگ فارسی معین).
- مار زنگوله دار، مار زنگی. رجوع به ترکیب بعد شود.
- مار زنگی، گونه ای مار سمی خطرناک که در آمریکای شمالی و جنوبی می زید. تسمیه ٔ این مار بدان جهت است که در ناحیه ٔ دم دارای 7 تا 20 فلس شاخی است که در موقع حرکت بیکدیگر خورده صدائی شبیه جیرجیرک می دهد. (فرهنگ فارسی معین).
- مار شکم سوراخ، کنایه از نای هفت بند است که استادان نای نوازند. (برهان) (آنندراج).
- مار شکن، مارشکنجی نوعی مار:
گشته روی بادیه چون خانه ٔ جوشنگران
از نشان سوسمار و نقش ماران شکن.
منوچهری.
و رجوع به ترکیب بعد شود.
- مار شکنج، مارشکنجی. مار سرخ. (ناظم الاطباء) (از آنندراج): و اندر کوههای وی (اهواز) مارشکنج است. (حدود العالم).
زن نیک در خانه مار است و گنج
زن بد چو دیو است و مارشکنج.
سنائی.
زهی کهی و خهی چشمه ای که اندر وی
قرار گیرد مار شکنج و ماهی شیم.
سوزنی.
نیزه ٔ خونین او پیچنده چون مار شکنج
باره ٔ شبدیز او غرنده چون شیر ژیان.
عبدالواسع جبلی.
و رجوع به شکن و شکنج و شکنجی شود.
- مار شکنجی، نوعی مار. مار سرخ:
برآمد ز کوه ابر مازندران
چو مار شکنجی و ما ز اندر آن.
منوچهری.
رجوع به مار و دو ترکیب قبل و شکن و شکنج و شکنجی شود.
- مار شیبا، پهلوی «ماری شپاک » مار زود خزنده و چالاک. افعی (فرهنگ فارسی معین):
سر دیوار او پر مار شیبا
جهان از زخم آنها ناشکیبا.
(ویس و رامین).
کسی کش مار شیبا بر جگر زد
ورا کافور سازد بی طبرزد.
(ویس و رامین از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مار صلیب. رجوع به همین ترکیب ذیل «صلیب » شود.
- مارصورت، به هیئت مار:
تو مارصورتی و همیشه شکر خوری
خاقانی است طوطی و دایم جگر خورد.
خاقانی.
- مار ضحاک، هریک از مارانی که بردوش ضحاک رسته بودند. (فرهنگ فارسی معین).
- مار ضحاکی، زنجیر که بر پای مجرمان نهند. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین).
- مار طوقی، یکی از گونه های مار آبی که در اطراف گردن یک ردیف فلسهای روشن تری شبیه گردن بند دارد، این مار بدون سم است. (فرهنگ فارسی معین).
- مار عینکی، گونه ای مار سمی خطرناک که در موقع خشم ناحیه ٔ گردن خود را پهن می کند و در این حال تصویر عینکی بر روی فلسهای ناحیه ٔ خلفی گردن حیوان مشاهده می شود. این گونه مار در هندوستان فراوان است و سالیانه در حدود بیست هزارتن تلفات می دهد. کفچه مار هندی. (فرهنگ فارسی معین).
- مار کر، نوعی مار:
از تو و خشم تو بینادل هراسد بهر آنک
چون نبیند کی هراسد مور کور از مار کر.
سنایی.
همچو گنجشک از تن او برگرفتی مور کور
گیرد از منقار مادر مار کر لکلک بچه.
سوزنی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مار گرزه، مار سیاه کفچه دار. (غیاث) (آنندراج). افعی. (دستوراللغه):
ز مار گرزه مار گرد ریگ پر
غدیرها و آبگیرهای او.
منوچهری.
بدی مار گرزه ست از او دور باش
که بد، بدتر از مار گرزه گزد.
ناصرخسرو.
تن او ز اندوه و تیمار بی جان
چو مارگرزه اندر آهنین غار.
مسعودسعد.
هست چون مار گرزه سیرت دهر
از برون نرم و از درون پرزهر.
سنائی.
تا به چنین لفظ نام سفله نرانی
زآب خضر کام مار گرزه نشوئی.
خاقانی.
رجوع به گرزه شود.
- مار مصری، کنایه از سنان مصری. نیزه ٔ مصری.
- مار نه سر، کنایه از نه فلک.
- امثال:
مار پوست بگذاردخوی نمی گذارد. (جامعالتمثیل).
مار خانگی را نمی کشند، این مثل در جائی گویند که کسی قرابتی و ربطی داشته و این دیگری هرچند باو آزاری و آسیبی رساند او در پی مکافات او نباشد و طالب انتقام نشود. (آنندراج):
با وجود بیم آفت چون شود دشمن دخیل
همچو مار خانگی دیگر نباید کشتنش.
شفیع اثر (از آنندراج).
مار گرفتار و روزگار دراز. (جامعالتمثیل).
مثل دم مار، یعنی سخت تلخ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مثل مار سرکوفته. یعنی در حرکت و پیچ و تاب از ناراحتی و اضطراب.
مثل مار گزیده، یعنی سخت ناراحت و مضطرب.
|| کنایه از مرد ظالم. (آنندراج). || (ص) موذی. آزاررساننده: اگر کشتن مار بر ما واجب است باتفاق مردمان کشتن کافران بر ماواجب است به فرمان خدای تعالی پس کافر مارتر از ماراست. (جامعالحکمتین ص 176). || (اِخ) کنایه از شیطان. شیطان در کتاب مقدس به مار و مار قدیم وارد آمده است. (قاموس کتاب مقدس). || (اِ) صورت این حیوان کنایه از فن طب است، چه در اساطیر یونانی اسکولاپ بصورت مار درآمده و در وبائی که به رومیه بوده همراه مسافران بدانجای رفته است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به اسقلبیوس و اسکلپیوس در همین لغت نامه شود.

مار. (اِ) مخفف مادر که والده باشد. (آنندراج) (برهان). مخفف مادر. (انجمن آرا) (فرهنگ جهانگیری). مادر در لهجه ٔ طبری. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مخفف مادر و در لهجه ٔ شوشتر بجای مادر مار گویند. (یادداشت ایضاً). گیلکی، «مَر» (مادر). لری، اطراف بروجرد، «مار». در سلطان آباد اراک، «مار». (از حاشیه ٔ برهان چ معین).
- امثال:
ماران کنند رودان کشند، نتیجه ٔ اعمال مادران را فرزندان بینند. (امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1384).

مار. [مارر] (ع ص) گذرنده و در گذرنده. (ناظم الاطباء). رونده. (آنندراج).

مار. (سریانی، ص، اِ) کلمه ٔ سریانی است و معنی آن سید است، گویند «مار فلان » یعنی «سید فلان » و بیشتر در مورد قدیسین بکار برند و گاهی هم در مورد اسقف ها و بطارکه استعمال کنند. مؤنث آن «مُرت » است و ماری عبارت از «مار»+«ی » متکلم وحده است یعنی «سرور من ». (از اقرب الموارد). کلمه ٔ سریانی است که در اول اسامی قدیسان آورند مانند «مار پطرس » بجای «سن پیر». (از دزی ج 2 ص 564). کلمه ٔ سریانی بمعنی سید و مولی مانند مار سرجیس، مار یوحنا و غیره. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کلمه ای است مأخوذ از سریانی بمعنی ولی و مقدس. (ناظم الاطباء).

مار. (فعل نهی) مخفف میار است که نهی و منع از آوردن باشد. (از برهان).کلمه ٔ امر یعنی «میار». (ناظم الاطباء):
آنچه نخواهی که من به پیش تو آرم
پیش من از قول و فعل خویش چنان مار.
ناصرخسرو (از آنندراج).
مرد را چون نبود جز که جفا پیشه
مارش انگار نه مردم، سوی ما مارش.
ناصرخسرو.
مکر تو ای روزگار پیدا شد
نیز دگر مکر پیش مار مرا.
ناصرخسرو (دیوان ص 11).

فرهنگ عمید

مار

(زیست‌شناسی) خزنده‌ای با بدن دراز، باریک، و پوشیده از پولک و بدون دست‌وپا که انواع مختلف سمّی و غیرسمّی دارد،
(نجوم) از صورت‌های فلکی در نیمکرۀ شمالی،
* مار خوردن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز] رنج و سختی بردن، غصه خوردن: لعل روان ز جام زر نوش و غم فلک مخور / زاین فلک زمردین، بهر چه مار می‌خوری (سلمان ساوجی: لغت‌نامه: مار خوردن)،
* مار زنگی: (زیست‌شناسی) نوعی مار زهردار و زردرنگ که بیشتر در امریکای شمالی پیدا می‌شود. در انتهای دم او حلقه‌های شاخی وجود دارد که وقتی روی زمین می‌خزد مانند زنگوله صدا می‌کند،
* مار عینکی: (زیست‌شناسی) [قدیمی] = * مار کبرا
* مار کبرا: (زیست‌شناسی) نوعی مار زهردار و خطرناک که هنگام احساس خطر گلوی خود را پرباد می‌کند و نقش عینک در پشت گردن او پیدا می‌شود،
* مار صلیب: (زیست‌شناسی) [قدیمی] = * مار کبرا
* مار گرزه: (زیست‌شناسی) = گَرزه


برگ

(زیست‌شناسی) قسمتی از گیاه که معمولاً سبز، پهن، یا سوزنی است،
واحد شمارش ورقۀ کاغذ: یک برگ کاغذ،
ورقی برای بازی،
نوعی کباب تهیه‌شده از قطعه‌های گوشت گوسفند یا گوساله،
ورقی برای یادداشت، فیش،
[قدیمی] ساز و نوا، سامان، اسباب، توشه،
[قدیمی، مجاز] رغبت، دوستداری، میل،
[قدیمی، مجاز] توان، طاقت،
[قدیمی] نغمه، آهنگ،
* برگ بو: (زیست‌شناسی) گیاهی خوش‌بو، با برگ‌های دراز شبیه آلاله که به‌صورت درختچه درمی‌آید،
* برگ بید: ‹بیدبرگ›
(زیست‌شناسی) برگ درخت بید،
نوعی پیکان شبیه برگ بید: بُدی گر خود بُدی دیو سپیدی / به پیش بیدبرگش برگِ بیدی (نظامی۲: ۱۲۴)،
* برگ سبز: [مجاز] چیزی کم‌بها که از روی محبت به کسی هدیه می‌دهند: بینوایان را به برگ سبز گاهی یاد کن / چون ز نیرنگ جهان خرج خزان خواهد شدن (صائب: لغت‌نامه: برگ سبز)،
* برگ‌ نو: (زیست‌شناسی) درختچه‌ای از تیرۀ زیتونیان، با برگ‌های درشت و بیضی‌شکل که همیشه سبز و گل‌هایش سفید و معطر است،

تعبیر خواب

مار

دیدن مار را در خواب قرض و وام می داند - علامه مجلسی (ره)

دیدن مار به خواب، دلیل دشمنی پنهان بود. اگر مار را در خانه بیند، دلیل دشمنی خانگی بود. اگر در صحرا بیند دشمنی بیگانه است. اگر بیند که با مار جنگ کرد، دلیل است با دشمن خصومت کند. اگر بیند که مار بر وی خیره شد، دلیل است که دشمن بر وی غالب گردد. اگر خود را خیره بیند دشمن را قهر کند. اگر بیند که گوشت مار خورد، دلیل شاهی است. اگر بیند که مار به دو پاره کرد، دلیل است که مال دشمن خورد. اگر بیند که ماری مرده، دلیل که آفتی از وی رفع شود. - محمد بن سیرین

اگر ببیند تعدادی مار دورش را گرفتند، خویشان و بستگانش با او دشمن هستند. - اسماعیل بن اشعث

فرهنگ معین

مار

[سر.] (اِ.) عنوانی است که در اول اسامی قدیسان آورند؛ مانند: ماربطرس. مار یعقوب.

فرهنگ فارسی هوشیار

مار

رونده گذرنده سریانی تازی گشته سرور (اسم) جانوریست از راسته خزندگان که دارای اندام خارجی (دست و پا) نیست و کمر بندهای اندام نیز از بین رفته دارای بدنی کشیده و طویل است. مار دارای اقسام مختلف است که برخی از آنها سمی و برخی بدون سمند، ظالم ستمکار. -4 موذی آزار رساننده: اگر کشتن مار برما واجب است باتفاق مردمان کشتن کافران برما واجب است بفرمان خداء تعالی پس کافر مارتر از مار است. . . یا مارآبی. گونه ای مار بدون زهر که در مجاورت رودخانهها و اماکن مرطوب میزید و بدون زهر است و از طعمه های کوچک موجود در آب (ماهیان وقورباغه ها) تغذیه میکند. قدش تا ‎2 ,‎ 1 متر میرسد. گونه ای از این دسته مارها در اطراف گردن دارای یک ردیف فلسهای روشن تری هستند که بشکل گردن بند بنظر میایند و بنام مار طوقی معروفند. یا مار بزرگ. ثعبان اژدها. یا مار بوآ. بوآ. یا مار پلاس. چلپاسه مارمولک. یا مار پلیسه. پلیسه. یا مار جعفری. گونه ای مار سمی خطرناک. توضیح با مراجعه بماخذی که در دست بود این گونه تشخیص داده نشد. یا مار حمیری. (اسم) ضحاک (که از قبیله حمیر بود) . یا مار خانگی. ماری که دایم در خانه کسی زیست کند: مار خانگی را نمی کشند. (مثل) یا مار در پیراهن. دشمنی که خویشاوند یا مقرب شخص باشد. یا مار دریایی زهری. گونه ای مار سمی خطرناک که دمش جهت سهولت عمل شنا تا حدی مسطح شده است و در نواحی گرم اقیانوس کبیر و اقیانوس هند میزید. یا مار دوزبان. منافق دورو. یا مار زر. (زرفام) . قلم. یا مار زنگی. گونه ای مار سمی خطرناک که در آمریکای شمالی و جنوبی میزید. وجه تسمیه این مار بدان جهت است که در ناحیه دم دارای 17 تا 20 فلس شاخی است که در موقع حرکت بیکدیگر خورده صدایی شبیه صدای جیرجیرک میدهد. یا مار شکم سوراخ. نای هفت بند که استادان نای مینواختند. یا مار شیبا. مار زودخزنده و چالاک، افعی سر دیوار او پر مار شیبا جهان از زخم آنها ناشکیبا. (ویس ورامین. فاب 1 ص 8- 197) یا مار ضحاک. هریک از مارانی که بردوش ضحاک رسته بودند. یا مار ضحاکی، زنجیری که بر پای مجرمان نهند. یا مار طوقی. یکی از گونه های مارآبی که در اطراف گردن یک ردیف فلسهای روشن تری شبیه گردن بند دارد این مار بدون سم است. یا مار عینکی. گونه ای مار سمی خطرناک از گروه ماران پروتروگلیف که در موقع خشم ناحیه گردن خود را پهن میکند و در این حال تصویر عینکی بر روی فلسهای ناحیه خلفی گردن حیوان مشاهده میشود. این گونه مار در هندوستان فراوان است و سالیانه در حدود 200000 تن تلفات میدهد کفچه مارهندی. یا مار گرزه. مارسیاه کفچه دار: تن او زانده و تیمار بی جان چو مار گرزه اندر آهنین غار. (مسعود سعد. ‎ 234) یا مار ماهی. گونه ای ماهی غضروفی از راسته سیکلوسترم ها که ظاهری شبیه به مار و دهانی گرد دارد و فاقد فلس است. زبانش شبیه به استوانه ای میباشد که در دهان رفت و آمد میکند. مارماهی غالبا انگل ماهیان دیگر میشود و بکمک دهانش ببدن آنها میچسبد و بوسیله زبان خود گوشت آنها را میمکد. گونه های مختلف این ماهی بین 40 سانتیمتر تایک مترطول دارند و اکثر گونه های آن در رودخانه ها میزیند حیه البحر. یامار مصری. نیزه مصری سنان مصری. یا مار نه سر. نه فلک. یا ماران. راسته ای از خزندگان که فاقد دست و پاهستند و کمربندهای مربوط باین اندامها نیز از بین رفته است و در نتیجه از بین رفتن اندامها تقسیم کاردر نقاط مختلف تیره پشت نیز از میان رفته و مهره ها باستثنای مهره اطلس همگی شبیه یکدیگرند. دنده ها در تمام طول بدن بجزدم وجود دارند و در حرکت حیوان عمل مهمی انجام میدهند. در ماران عظم قص هرگز وجود ندارد. یکی از مشخصات مارا ناتساع بسیاری است که دهان برای بلعیدن طعمه پیدا میکند. این صفت در ماران سمی بمنتهی درجه میرسد باین ترتیب میتوانند طعمه های بزرگتراز خود را نیز ببلعند زیرا از طرفی همه استخوانهای فک دارای حرکت میباشند و مفصلی میشوند و از طرف دیگر استخوان مربع که در حال استراحت بطور مورب قرار دارد درهنگام باز شدن دهان تقریبا عمودی میشود. و انگهی دو نیمه فک تحتانی با هم مفصل شده و ممکنست از هم باز شوند و چون جناق سینه نیز وجود ندارد طعمه های بزرگ باسانی میتوانند وارد معده گردند. دندانها در ماران بر روی دوآرواره قرار دارند و گاهی تمام حفره دهانی و استخوان کامی و حتی استخوان تیغه یی را میپوشانند در بین دندانهای آرواره بالا دندانهای سمی قرار دارند (درماران سمی) . زبان ماران دارای شکاف است و مری و معده مانند دهان نیز اتساع مییابند. شش ها بدون قرنیه میباشد و شش چپ بسیار کوچکتر است و گاهی اصلا وجود ندارد. چنین بنظر میاید که چشم ماران فاقد پلک است زیرا ماران دارای نگاه ثابتی هستند ولی در واقع در ماران پلک وجود دارد اما بشکل پرده شفاف نازکی است که در وسط قرنیه روی چشمها بهم چسبیده اند. ماران تقریباهمه از طعمه های زنده تغذیه میکنند. یا ترکیبات فعلی: مار بدست کسی (دیگری) گرفتن. کار دشواری بدیگری فرمودن که در آن برای او خطری تمام بود و برای کارفرما نفعی منظور باشد: چون یار ببوسه دادنم بار گرفت زلفش بگرفتم از من آزار گرفت. چون یاری من یار همی خوار گرفت زان خواست بدست من همی مار گرفت. (ابوالفرج رونی. ‎ 137) یا مار بدست دشمن کوفتن: سرمار بدست دشمن بکوب که از احدی الحسنیین خالی نباشد که اگر این غالب آمد مار کشتی و اگر آن از دشمن رستی. یا مار بدست گرفتن. کار دشوار کردن. یا مار و افعی شدن. سختی کشیدن و گرم و سرد روزگار چشیدن ودر نتیجه مجرب شدن. توضیح این ترکیب خالی از نوعی توهین نیست و کسی را که چنین توصیف کنند مراد نشان دادن بدجنسی و خبث طینت اوست. یا مثل مار بخود پیچیدن. از درد یاعصبانیت بخود پیچیدن: دیدم مشدی مثل مار بخودش می پیچید نفس نفس میزد. . .

معادل ابجد

مار برگ

463

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری