معنی لاق

فرهنگ فارسی هوشیار

لاق

(صفت) شایسته سزاوار: لاق گیس تو لاق ریشت. توضیح بعضی آنرا صورتی از لاغ بمعنی تار گیسو گرفته اند.


جف القلم

خامه خشکید (جمله فعلی) خشک شد قلم (ماخوذ از حدیث ((جف القلم بما انت لاق. )) ((خسک شد قلم بانچه سزاواربودی. )) یا ((جف القلم بما هو کائن)) : ((همچنین تاویل قد جف القلم بحر تحریضست بر شغل اهم)) ((پس قلم بنوشت که هر کار را زلایق آن هست تاثیر و جزا)) ((کژ روی جف القلم کژ آیدت راستی آری سعادت زایدت)) ((ظلم آری مدبری جف القلم عدل آری برخوری جف القلم ((چون بدزدد دست شد جف القلم خورده باده مست شد. جف القلم. )) (مثنوی) یا جف القلم بماهو کائن الی یوم الدین. خشک شد خامه بانچه او بودنی است تا روز قیامت. قلم تقدیر بودنیها را نوشت و بیاسود (دیگر بر لوح محفوظ چیزی تازه نوشته نخواهد شد) : ((گفت آنچه در سابق تقدیر رفته است جف القلم بما هو کائن الی یوم الدین. . ))

لغت نامه دهخدا

لاق

لاق. (از ع، ص) مخفف لایق. رجوع به لایق شود: لاق گیس تو یا او یا من و غیره، لایق گیسوی تو یا او یا من.

لاق. (اِ) لاغ. صورتی از لاغ، تار گیسو. رجوع به لاغ شود.


ییلاق

ییلاق. [ی َی ْ / ی ِی ْ] (ترکی، اِ مرکب) از یی [= یای] به معنی تابستان و لاق که پسوند مکان است، به معنی جایی که در تابستان سکنی گزینند. سردسیر.مقابل قشلاق، گرمسیر. جای تابستانی. تابستانگاه. مصیف: تقییظ؛ ییلاق رفتن. تصیف، اصطیاف، ییلاق کردن. (یادداشت مؤلف). جای سرد و هوادار که به فصل تابستان درآن باشند. مقابل قشلاق که جای باش فصل زمستان است. (آنندراج). جای باش تابستان یعنی جای سرد و خوش هوایی که در مدت تابستان در آن توقف کنند. (ناظم الاطباء). || چراگاه. || میدان. (آنندراج).


پناه گرفتن

پناه گرفتن. [پ َ گ ِ رِ ت َ] (مص مرکب) التجاء. (منتهی الارب). لَجاء. (دهار). ملجاء. (صراح اللغه). عوذ. عیاذ. معاذ. معاذه. لوذ. لیاذ (تاج المصادر). تعوّذ. استعاذه. عصر. اعتصار. لوث. (منتهی الارب):
بدیوار ویران که گیرد پناه.
اسدی.
و اگر خردمند بقلعه ای پناه گیرد و ثقت افزاید البته بعیبی منسوب نگردد. (کلیله و دمنه). واَل َ الیه والاً و وؤلاً و وَئیلا؛ پناه گرفت به وی. ارفاء؛ پناه گرفتن بکسی. (منتهی الارب). استذراء؛ پناه گرفتن بکسی. (تاج المصادر بیهقی). لاق َ به لَیقاً و لیقهً؛ پناه گرفت بکسی. لازَ لیزاً؛ پناه گرفت بکسی. لاز الیه لوزاً؛ پناه گرفت بکسی. اَرَزَت ِ الَحیهء؛ پناه گرفت مار بسوراخ خود. اَوّیت ُ منزلی و الیه تاویهً؛ پناه وجای گرفتم به آن. اِتَوَیْت ُ منزلی و الیه بالأبدال و الادغام و ایتَویَت علی التصحیح، پناه و جای گرفتم به آن. تَاَوّیت ُ منزلی و الیه، پناه و جای گرفتم به آن. عَکد؛ پناه گرفتن بکسی. اعکاد؛ پناه گرفتن بکسی. تَعَصﱡر؛ پناه گرفتن بکسی. (منتهی الارب).


لاخ

لاخ. (پسوند) از ادات محل که به آخر کلماتی چون نمکلاخ، دیولاخ، سنگلاخ، اهرمن لاخ، رودلاخ، آتش لاخ، هندولاخ، کلوخ لاخ و غیره بپیوندد. جای. معدن. صاحب برهان گوید به معنی جای و مقام باشد لکن بدون ترکیب گفته نمیشود همچو سنگلاخ و دیولاخ ورودلاخ یعنی جای سنگ و جای دیو و جای رود. به معنی انبوه و بسیار نیز آمده است و به این معنی هم تنها گفته نمیشود و بغیر از این سه محل در جای دیگر استعمال نشده است. صاحب آنندراج گوید به معنی جای باشد و این لفظ بی ترکیب گفته نمیشود مانند سنگلاخ... و دیولاخ، جای بسیار دیو و همچنین رودلاخ که در جاماسب نامه آمده و بر جایهای مهیب و محل خطر اطلاق میشود. امیرخسرو آتش لاخ نیز گفته... اهرمن لاخ نیز به معنی دیولاخ است - انتهی. کلوخ لاخ در مؤیدالفضلاء ذیل هامون به نقل از شعوری نیز آمده است. این کلمه که در آخر برخی کلمات آید چون: رودلاخ و سنگلاخ و غیره شبیه لیک ترکان است در«قوم لیک » و «غیه لیک » و «داشلیک » و جز آن و در همین الفاظ بجای کاف در برخی لهجه های آذری لُق و لُخ نیز آرند. رجوع به لیک شود. و در «پالیک » عین آذری کلمه آمده است و هم شاید «لاق » مزید مؤخر برخی کلمات ترکی همین لاخ باشد از قبیل باتلاق و جز آن:
چریده دیولاخ آکنده پهلو
به تن فربی میان چون موی لاغر.
عنصری.
اسبان به مرغزار فرستادند و اشتران سلطانی بدیولاخهای رباط کرنان (کزروان) بر رسم رفته گسیل کردند. (تاریخ بیهقی ص 256 چ فیاض). و این بحیره (بختگان) نمکلاخ است. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 153). بحیره ٔ ماهلویه میان شیراز و سروستان است نمکلاخی است و سیلاب شیراز و نواحی در آنجا میافتد. (فارسنامه ص 153).
چو زان دشت بگذشت چون دیو باد
قدم در دگر دیولاخی نهاد.
نظامی.
بخشمی کامده در سنگلاخش
شکوفه وار کرده شاخ شاخش.
نظامی.
حضور تو در صوب این سنگلاخ
دیار مرا نعمتی شد فراخ.
نظامی.
برون برد شه رخت از آن سنگلاخ
عمارتگهی دید و جائی فراخ.
نظامی.
در آن اهرمن لاخ نرم و درشت
زماهی شکم دیدم از ماه پشت.
نظامی ؟
قلعه ای چون تنور آتش لاخ.
امیرخسرو.
|| (اِ) تار. تار گیسو (در تداول مردم خراسان و در تداول تهران «لاغ » گویند).


لیلی

لیلی. [ل َ لا] (اِخ) الاخیلیه بنت عبداﷲبن الرحال بن شداد الاخیلیه یا رحّاله. از شاعرات مولدات عرب صدر اسلام است و او را دیوانی است مشروح. توبهبن الحمیر دلباخته ٔ او بود و درباره ٔ وی شعر میگفت و او را از پدرش خواستگاری کرد.پدر امتناع ورزید و دختر را به یکی از بنی الادلع تزویج کرد. روزی توبه به دیدار لیلی شد و لیلی را به خلاف گذشته بی حجاب و محزون یافت. دانست که خطری متوجه اوست، پس بازگشت و سواره برون رفت. و چون بنی ادلع خبر یافتند به دنبالش شتافتند. توبه در این باره گوید:
نأتک بلیلی دارها لاتزورها
و شطت نواها و استمر مریرها.
این قصیده دراز است و در آن گوید:
و کنت اذا ما جئت لیلی تبرقعت
فقد رابنی منها الغداه سفورها.
توبه به دیدن لیلی بسیار رفتی. برادر لیلی و خویشان دیگر با او پرخاش کردند، اما سودمند نیفتاد از این روی، شکایت او به حاکم بردند. حاکم دستور داد اگر بار دیگر آیدخونش هدر باشد. لیلی از این حکم خبر یافت و شوهر وی که مردی غیور بود به لیلی گفت: اگر از آمدن توبه مرا خبردار نکنی یا خبر دستور قتلش را به او برسانی تورا خواهم کشت. چون لیلی خبر آمدن توبه شنید بی حجاب در راه او بنشست و روی ترش کرد. پس چون توبه این بدید دانست دامی برای او گسترده اند، بگریخت. توبه را بنی عوف در پیرامون سال 80 هَ. ق. بکشتند و لیلی در رثاء او این چکامه بسرود:
نظرت و دونی من غمامه منکب
و بطن الردی من ای نظره ناظر
و توبه احیی من فتاه حییه
و أجراء من لیث بخفان خادر
و نعم فتی الدنیا و ان کان فاجراً
و نعم الفتی ان کان لیس بفاجر.
و در آن گوید:
اآلیت ابکی بعد توبه هالکا
و احفل من دارت علیه الدوائر
لعمرک ما بالموت عار علی الفتی
اذا لم تصبه فی الحیاه المعایر
فلا یبعدنک اﷲ یا توب انما
لقاء المنایا دارعاً مثل حاسر.
و نیز در رثاء او گوید:
اعینی الا فابکی علی ابن حمیر
بدمع کغیض الجدول المتفجر
لتبک علیه من خفاجه نسوه
بماء شؤون العبره المتحدر
سمعن بهیجا از حفت فذکرنه
و قد یبعث الاحزان طول التذکر
کان فتی الفتیان توبه لم ینح
بنجد و لم یطلع من المتغور
و لم یرد الماء السدام اذابدا
سناالصبح فی اعقاب اخضر مدبر
و لم یقدع الخصم الأ لد و یملأ
الجفان سدیفاً یوم نکباء صرصر
الارب مکروب اجبت و خائف
اجرت و معروف لدیک و منکر
فیاتوب للمولی و یا توب للندی
و یا توب للمستنبح المتنور.
معاویهبن ابی سفیان نظر لیلی را درباره ٔ توبه خواست و گفت:وای بر تو لیلی، آیا توبه همانگونه است که مردم میگویند؟ لیلی پاسخ داد: یا امیرالمؤمنین ! سبط البنان حدیداللسان شجاللاقران کریم المختبر عفیف المئزر، جمیل المنظر. ای امیرالمؤمنین ! او چنان است که من گفته ام.معاویه گفت: چه گفته ای ؟ لیلی گفت: گفته ام و از حق درنگذشته ام:
بعید الثری لایبلغ القوم قفره
الدملد یغلب الحق باطله
اذا حل رکب فی ذراه و ظله
لیمنعهم مما تخاف نوازله
حماهم بنصل السیف من کل قادح
یخافونه حتی تموت خصائله.
معاویه گفت: وای بر تو میگویند: او عاهر بود. لیلی گفت:
معاذ الهی کان واﷲ سیداً
جواداً علی العلات جماً نوافله
اغر خفا جیاً یری البخل سبه
نحلت کفا الندی و أنامله
عفیفاً بعید الهم صلباً قناته
جمیلاً محیاه قلیلاً غوائله
و قد علم الجوع الذی بات ساریاً
علی الضیف و الجیران انک قاتله
و انک رحب الباع یا توب بالقری
اذا مالئیم ُ القوم ضاقت منازله
یبیت قریر العین من بات جاره
و یضحی بخیر ضیفه و منازله.
معاویه گفت: وای بر تو درباره ٔ توبه از حق گذشتی. لیلی گفت: ای امیرالمؤمنین ! بخدا اگر او را میدیدی و می آزمودی درمی یافتی که هنوز حق وی به واجبی نگذارده ام. معاویه گفت: توبه را چگونه مردی یافتی ؟ لیلی گفت:
اتته المنایا حین تم تمامه
و اقصر عنه کل قرن یصاوله
و کان کلیث الغاب یحمی عرینه
و ترض به اشباله و حلائله
غضوب حلیم حین یطلب حلمه
وسم زعاق لاتصاب مقاتله.
معاویه بدو جایزه ٔ بزرگ بخشید و گفت: بهتر شعری که برای وی سرودی برایم بخوان. لیلی گفت: ای امیر! به صفتی نیک او را نستودمش مگر آنکه او برتر از آن بود و چه خوب سروده ام:
جزی اﷲ خیراً و الجزاء بکفه
فتی من عقیل ساد غیر مکلف
فتی کانت الدنیا تهون باسرها
علیه و لاینفک جم التصرف
ینال علیات الامور بهونه
اذا هی اعیت کل خرق مشرف
هو الذوب بل اسدی الخلا یا شبیهه
بدریاقه من خمر بیسان قرقف
فیاتوب ما فی العیش خیر و لاندی
یعد و قد امسیت فی ترب نفنف
و مانلت منک النصف حتی ارتمت
بک المنایا بسهم صائب الوقع اعجف
فیاألف الف کنت حیاً مسلماً
لا لقاک مثل القسور المتطرف
کماکنت اذ کنت المنجی من الردی
اذا الخیل جالت بالقنا المتقصف
و کم من لهیف عمر قداجبته
بابیض قطاع الضریبه مرهف
فانفذته و الموت یحرق نابه
علیه و لم یطعن و لم یتنسف.
لیلی در حق عثمان بن عفان چنین سروده است:
ابعد عثمان ترجوا لخیر أمته
و کان آمن من یمشی علی ساق
خلیفهاﷲ أعطاهم و خولهم
ماکان من ذهب جم و اوراق
فلاتکذب بوعداﷲ و ارض به
و لاتوکل علی شیئی باشفاق
و لاتقولن لشیی ٔ سوف افعله
قد قدراﷲ ماکل امری ٔ لاق.
وقتی میان لیلی اخیلیه و نابغه ٔ جعدی مهاجاتی رفت و سبب آن بود که مردی از بنی قشیر به نام «ابن الحیا» را اخوال او که از بنی ازد بودند بر اثر نزاعی که میان بنی ازد و بنی جعده بود، هجا گفتند، پس نابغه ٔ جعدی قصیده ای به نام «الفاضحه» در جواب ایشان گفت و در آن بنی قشیر و بنی عقیل را سخت بنکوهید و از قوم خود و دیگر بطنهای بنی عامر بجزدو بطن بنی قشیر و بنی عقیل ستایش کرد، و در آن چنین گفت:
جهلت علی ابن الحیا و ظلمتنی
و جمعت قولاً جاء بیتاً مضللا
و نیز قصیده ٔ دیگر در این باره سرود که آغازش چنین است:
اماتری ظلل الایام قد حسرت
عنی و شمرت ذیلا کان ذیالا
و این قصیده دراز است و در آن گوید:
و یوم مکه اذا ماجدتم نفراً
حاسوا علی عقد الاحساب از والا
عند النجاشی اذا تعطون ایدیکم
مقرنین و لاترجون ارسالا
اذ تستحقون عند الخذ ان لکم
من آل جعده اعماماً و اخوالا
لو تستطیعون ان تلقوا جلود کم
و تجعلوا جلد عبداﷲ سربالا
اذا تسر بلتم فیه لینجیکم
ممایقول ابن ذی الجدین اذ قالا
تلک المکارم لا قعبا من لبن
شیبا بماء فعادا بعد ابوالا.
پس لیلی اخیلیه خود را به میان انداخت و گفت:
و ماکنت لو فارقت جل عشیرتی
لاذکر قعبی خازر قد تثملا.
چون این به گوش نابغه رسید، گفت:
الا حییا لیلی و قولا لها هلا
فقد رکبت امراً اغر محجلا
و قد اکلت بقلا و خیما نباته
و شربت من آخر الصیف ابلا... الخ.
و لیلی او را در جواب گفت:
احقاً بما انبأت ان عشیرتی
بشوران یزجون المطی المذللا
یروح و یغدو وَفدهم بصحیفه
لیستجلدوا لی ساء ذلک معملا
انابغ لم تنبغ و لم تک اولا
و کنت صنیا بین صنیین مجهلا
انابغ لم تنبغ بلومک لاتجد
للومک الا وسط جعده مجعلا
تسابق سوار الی المجد و العلا
و اقسم حقا ان فعلت لیفعلا
بمجد اذا المجد اللئیم اراده
هوی دونه فی مهبل ثم عصلا
لناتامک دون السماء و اصله
مقیم طوال الدهر لم یتحلحلا
و ماکان مجد فی اناس علمته
من الناس الا مجدنا کان اولا
و عیرتنی داء باملک مثله
و أی ّ جواد لایقال له هلا.
پس لیلی بر نابغه پیروز گشت، و چون سخن او به بنی جعده رسید عده ای از آنان گرد آمدند و گفتند از امیر مدینه و یا از امیرالمؤمنین خلیفه میخواهم تا داد ما از این حبیشه بازستاند، او به اعراض ما ناسزا گفته و بر ماافترا بسته است. وقتی حمیدبن ثور و عجیر سلولی و مزاحم عقلی و اوس بن غلفاء هجیمی شعری درباره ٔ قطاه (کبک) سرودند و برای تشخیص شعر نیکوتر لیلی را به داوری پذیرفتند. لیلی چنین گفت:
الا کل ما قاله الرواه و انشدوا
بها غیر ما قال السلولی بهرج.
و بنفع سلولی حکم داد. پس حمیدبن ثور در هجو لیلی گفت:
کأنک ورهاء العنانین بغله
رأت حصنا فعارصتهن تشحج.
وقتی عبدالملک بن مروان بر زوجه ٔ خویش عاتکه دختر یزیدبن معاویه وارد شد، دید زنی بدوی نزد اوست، پرسید کیستی ؟ گفت: انا الوالهه الحری لیلی الاخیلیه. عبدالملک گفت: توئی که گفته ای:
اریقت جفان ابن الخلیع فاصبحت
حیاض الندی زلت بهن المراتب
فلهی و عفی بطن قود و حوله
کما انقض عرض البئر و الورد غاصب.
لیلی گفت: آری. عبدالملک گفت: برای ما چه بر جای نهاده ای ؟ لیلی گفت:آنچه خدا به شما داده است. عبدالملک گفت: آن چیست ؟ لیلی گفت: نسب قرشی، زندگی مرفه و زن مطیع. عبدالملک گفت: تو کرم را به ابن خلیع مقصور کردی. لیلی گفت: من مقصور نساختم خداوند ساخته است. عاتکه گفت: این زن بدین قصد اینجا آمده که من نزد تو شفاعت کنم تا چشمه ٔ آبی بدو دهی. من دخت یزید نباشم اگر حاجت او برآورم او عربی بی سر و پا را بر امیرالمؤمنین مقدم شمرده است. لیلی از جای برخاست و گفت:
ستحملنی و رحلی ذات رحل
علیها بنت آباء کرام
اذا جعلت سوادالشام جبنا
و غلق دونها باب اللئام
فلیس بعائد ابداً الیهم
ذووالحاجات فی غلس الظلام
اء عاتک لو رأیت غداه بنا
عزاء النفس عنکم و اعتزامی
اذا لعلمت و استیقنت انی
مشیعه و لم ترعی ذمامی
ا اجعل مثل توبه فی نداه
ابا الذبان فوه الدهر دامی
معاذاﷲ ما عسفت برحلی
تعد السیر للبلد التهامی
اقلت خلیفه فسواه احجی
بامرته و اولی باللثام
لثام الملک حین تعد بکر
ذووالاخطار و الخطی الحسام.
به او گفتند: کدام کعب را در نظر داشتی ؟ جواب گفت: گمان ندارم کعبی چون کعب من باشد. وقتی لیلی در روزگار پیری بر عبدالملک بن مروان درآمد. عبدالملک گفت: وقتی توبه عاشق تو شد تو را چگونه می پنداشت ؟ گفت: همانطور که مردم در روز بیعت تو را می پنداشتند.عبدالملک چنان خندید که یک دندان سیاه او که پنهانش میکرد هویدا گشت. وقتی عبدالملک از لیلی پرسید: باﷲهل کان بینک و بین توبه سوء قط؟ لیلی جواب گفت: و الذی ذهب بنفسه و هو قادر علی ذهاب نفسی ماکان بینی وبینه سوء قط، الا انه قدم من سفر فصافحته فعمز یدی فظننت انه یخنع لبعض الامر. سپس گفت: لا و الذی ذهب بنفسه ماکلمنی بسوء قط حتی فرقت بینی و بینه الموت. روزی لیلی بر حجاج درآمد و سلام گفت. حجاج جواب داد و مرحبا گفت و پرسید: چه بر سر تو آمده است ؟ لیلی گفت: اخلاف النجوم و قلهالغیوم و کلب البرد و شدهالجهد و کنت لنا بعده اﷲ الرفد. حجاج گفت: فجاج را برای ما توصیف نما. لیلی گفت: الفجاج مغیره و الارض مقشعره و المبرک معتل و ذوالعیال مختل، و الهالک للقل و الناس مسنتون رحمهاﷲ یرجون و اصابتنا سنون مجحفه مبطله لم تدع لنا هبعاً و لا عافطه و لا نافطه. اذهبت الاموال و مزقت الرجال و اهلکت العیال. ابوعلی قالی این جمله ها را شرح کرده گوید: اخلاف النجوم، یعنی ستاره ها که خداوند باران هستند، از بارش خودداری کرده اند. کلب البرد، سختی سرماست، چه کلب بیماریی است سگان و گرگان را. رفد، معونت و یاری باشد. فجاج، جمع فج، هر شکاف و فاصله میان دو بلندی است. و المبرک معتل، شتران را خواسته، و ذوالعیال مختل، یعنی نیازمند است. و الهالک للقل، یعنی بسبب کمیابی. مسنتون، یعنی قحطی زدگان. هبع، آنچه تابستان بروید. ربع، آنچه در بهار روید. و اینکه گفته است: لا عافطه و لا نافطه، یعنی نه میش برای ما بجا گذارده و نه بز. گویند روزی حجاج نشسته بود لیلی را خواستند. حجاج گفت: کدام لیلی ؟ گفتند اخیلیه صاحبه ٔ توبه، حجاج اجازه داد، زنی بلندقامت سیاه چشم خوش خرام سلام داد و جواب شنید و نزدیک آمد. حجاج به غلام دستور داد بالشی نهادند. بنشست. حجاج پرسید: تو را چه به سوی ما کشانید؟ لیلی گفت: سلام به امیر و ادای وظیفه، حجاج گفت: قوم خود را چون ماندی ؟ جواب داد در خصب و امن و دعت خصب در اموال و امنیت از خدا و دعت ازآنجا که از ترس تو با خود صلح میکنند، سپس اجازت خواست تا شعری بگوید. حجاج اجازت داد. لیلی گفت:
اء حجاج لایغلل سلاحک انما الَ
منایا بکف اﷲ حیث تراها
اذا هبط الحجاج ارضاً مریضه
تتبع اقصی دائها فشفاها
شفاها من الداء العضال الذی بها
غلام اذا هزّ القناه سقاها
سقاها دماء المارقین و علها
اذا جمحت یوماً و خیف أذاها
اذا سمع الحجاج صوت کتیبه
اعد لها قبل النزول قراها
اعد لها مصقوله قارسیه
بایدی رجال یحسنون غذاها
اء حجاج لاتعط العصاه مناهم
ولا اﷲ یعطی للعصاه مناها
ولا کل حلاف تقلد بیعه
فاعظم عهداﷲ ثم شراها.
حجاج به یحیی بن منقذ گفت: ﷲ بلادها چه نیکو شاعری است. گفت: مرا از شعر او خبری نیست. پس حجاج عبیدهبن وهب دربان را بخواست، پس به لیلی دستور داد تا شعر را بر او از نو بخواند. عبیده گفت: ادای حق این شاعره ٔ کریمه واجب است. حجاج گفت: از شفاعت تو بی نیاز میباشد. دستور داد پانصد درم و پنج دست جامه که یکی خز باشد به او برسانند و گفت او را به نزد دخترعمش هند بنت اسماء ببرند و بگویند به او جایزه دهد. لیلی گفت: اصلح اﷲ الامیر مأمور صدقات به ما ستم میکند، شهرهای ما ویران کرده و دلهای ما شکسته است و بهترین اموال ما را می برد. حجاج دستور داد به حکم بن ایوب بنوشتند که پنج شتر که یکی نجیب باشد برای وی بخرد و به حاکم یمامه نوشت که مأمور صدقات ایشان را که از وی شکایتی رسیده بود عزل کنند. ابن گفت: ای امیر! آیا من هم بدو صلت دهم ؟ حجاج گفت: آری. پس او نیز چهارصد درم و هند سیصد درم و محمدبن الحجاج دوکنیزک به او بخشیدند. و چون لیلی شعر را به پایان رسانید حجاج به حضار گفت: میدانید این زن کیست ؟ گفتند: نه به خدا ما زنی به این فصاحت و بلاغت و خوش بیانی ندیده ایم. گفت: این لیلی صاحبه ٔ توبه است. سپس روی به لیلی کرد و گفت: تو را به خدا آیا از توبه به چیزی نیازردی ؟ یا چیزی ناشایست از تو نخواست ؟ لیلی گفت: نه به خدائی که از او آمرزش میطلبم هیچ چیز از وی ندیدم. حجاج گفت: اگر چنان است پس خدا ما را و او را رحمت کناد. سپس حجاج به سوی لیلی آمد و گفت: اکنون توپیر شده ای و توبه نیز از یادها بشده است تو را به خدای سوگند آیا میان شما هیچگاه ریبتی واقع گشت ؟ یا چیزی در این باره با تو گفت ؟ لیلی گفت نه واﷲ ای امیرمگر در شبی که تنها بودیم سخنی با من گفت که من گمان بردم نظری دارد، پس این بیت بر او خواندم:
و ذی حاجه قلنا له لاتبح بها
فلیس الیها ما حییت سبیل
لنا صاحب لاینبغی ان نخونه
و انت لاُخری صاحب ٌ و خلیل.
و به خدا که پس از آن سخن ریبت آمیز از او نشنیدم تا مرگمان جدا کرد. حجاج گفت: توبه چون شعر تو شنید چه کرد؟ لیلی گفت: توبه کسی به طایفه ٔ ما فرستاد و دستور داد: چون به سرزمین بنی عبادهبن عقیل درآید بر بلندی رود و این بیت به آواز بلند بخواند:
عفا اﷲ عنها هل ابیتن لیله
من الدهر لایسری الی خیالها.
پس چون چنان کرد من غرض وی بدانستم و گفتم:
و عنه عفا ربی و احسن حاله
فعزت علینا حاجه لاینالها.
سپس این اشعار را برای حجاج بخواند:
لعمرک ما بالموت عار علی الفتی
اذا لم تصبه فی الحیاه المعایر
و ما احد حی ّ و ان عاش سالماً
باخلد ممن غیبته المقابر
فلا الحی مما احدث الدهر معتب
و لا المیت ان لم یصبر الحی ناشر
و کل جدید او شباب الی بلی
و کل امری ٔ یوماً الی الموت صائر
قتیل بنی عوف فیا لهفتا له
و ماکنت ایاهم علیه احاذر
ولکننی اخشی علیه قبیله
لها بدروب الشام باد و حاضر.
پس حجاج به دربان گفت: او را ببر و زبانش ببر. حجام وی را ببرد تا زبانش ببرد. لیلی گفت: وای بر تو، امیر دستور داد که با صلت و عطا زبان مرا قطع کنی بازگرد و بپرس ! دربان نزد حجاج شد و بپرسید! حجاج در خشم شد و خواست زبان حاجب را ببرد، لیلی را نزد خود بخواند. لیلی گفت: ای امیر! بخدا نزدیک بود زبان مرا ببرد، و این شعر بخواند:
حجاج انت الذی ما فوقه احد
الا الخلیفه و المستغفر الصمد
حجاج انت سنان الحرب ان لقحت
و انت للناس نور فی الدجی یقد.
پس حجاج دستور داد ده هزار درم دادندش. گویند هیچگاه حجاج خوش روی و بشاش دیده نشد مگر روزی که لیلی اخیلیه بر او وارد شد، پس حجاج به او گفت: شنیده ام روزی از قبر توبهبن الحمیر میگذشتی راه بگردانیدی واز گور وی نگذشتی. بخدا این بی وفائی است که نسبت به او روا داشتی ! اگر او بجای تو بودی و تو بجای او این کار نکردی. لیلی گفت: اصلح اﷲ الامیر من معذورم. گفت: چه عذری داری ؟ گفت: وقتی توبه را شنیده بودم که گفتی:
و لو ان لیلی الاخیلیهسلمت
علی و فوقی جذل و صفائح
لسلمت تسلیم البشاشه اوزقا
الیها صدی من جانب القبر صائح.
و چون به همراه من زنانی بودند که این شعر او راشنیده بودند، نخواستم عملاً توبه را تکذیب کرده باشم ! حجاج بس خشنود شد و دستور داد حاجتش برآورند. در اینکه آیا لیلی اشعر است یا خنساء اختلاف شده است. اصمعی گوید: لیلی اشعر از خنسا بود. و ابومسلم عبداﷲ بنی مسلم از پدر آرد که گفت:در مجلسی بودم که اشراف قریش آنجا گرد بودند و سخن از خنساء و لیلی اخیلیه رفت همگان لیلی را فصیحتر دانستند. ابوزید گفته است: لیلی اکثر تصرفاً و اغزر بحراً و اقوی لفظاً و الخنساء اذهب عموداً فی الثراء. و لیلی را بر نابغه ٔ جعدی نیز برتری داده اند. ابن الخصیب کاتب گفته است: لیلی از سفری با شوی آمدی و چون به قبر توبه رسید، گفت:از اینجای نروم تا سلامی به قبر توبه نکنم، شوهر آنچه خواست مانع آید لیلی نپذیرفت، پس لیلی بر بلندی برآمد و به توبه سلام فرستاد سپس روی به قوم خود کرد و گفت: نخستین دروغ است از توبه مگر او نگفته است:
و لو ان لیلی الاخیلیه سلمت
علی و دونی تربه و صفائح
لسلمت تسلیم البشاشه اوزقی
الیهاصدی من جانب القبر صائح
و اغبط من لیلی بما لااناله
الا کل ما قرت به العین صالح.
پس چون که پاسخ من نمیدهد؟ نزدیک قبر جغدی نشسته، چون هودج بدید بهراسید بر تارک شتر پرید، اشتر برمید و لیلی را به زمین افکند و لیلی همانجا بمرد و نزدیک توبه دفن شد و این خبر مرگ او درست تر است، اما صاحب اغانی از اصمعی آرد که چون حجاج به لیلی صله داد، او را گفت: حاجتی بطلب. لیلی گفت: مرا به نزد پسرعم من قتیبهبن مسلم باهلی امیر خراسان فرست. چون بدانجا رفت و خواست به بادیه بازگردد به شهر ری درآمد و آنجا بدرود زندگی گفت و همانجا مدفون شد. رجوع به اغانی ابوالفرج اصفهانی و امالی قالی و مروج الذهب مسعودی و عقدالفرید ابن عبدربه و مجمع الامثال میدانی و روضهالمحبین ابن قیم و حماسه ٔ بحتری و کامل مبرد و عیون التواریخ ابن شاکر (خطی) و حماسه ٔ ابوتمام و محاضرات راغب و بلاغات النساء ابن طیفور و اللباب ابن اثیر (خطی) و زهرالاَّداب حصری و تاریخ ابن عساکر و الموشح مرزبانی و فتوح البلدان بلاذری و المستطرف أبشهی و البیان و التبیین جاحظ و الفائق زمخشری و اعلام النساء عمر رضا کحاله چ دمشق ج 3 صص 1385-1397 شود. زرکلی در اعلام آورده: لیلی اخیلیه شاعره فصیحه ذکیه جمیله، اشتهرت باخبارها مع توبهبن الحمیر، و وفدت علی الحجاج مرات فکان یکرمها و یقربها و طبقتها فی الشعر تلی طبقه الخنساء. (الاعلام زرکلی ج 3). جاحظ آرد: کانت من افصح الشواعر و ابلغهن و لها مع الحجاج حدیث طریف. و لها:
حتی اذا رُفعَ اللواء رأیته
تحت اللواء علی الخمیس زعیما.
و لها:
نحن الاخایل لایزال غلامنا
حتی یدب علی العصا مذکورا.
(البیان و التبیین ج 1 ص 196 و ج 3 ص 62).
و لها ایضاً:
و مقدر عنه القمیص تخاله
وسط البیوت من الحیاء سقیما
حتی اذارفع اللواء رأیته
تحت اللواء علی الخمیس زعیما.
(عیون الاخبار ج 1 ص 278).
صاحب فوات الوفیات آرد: کانت من اشعرالنساء لایتقدم علیها الا الخنساء توفیت فی عشر الثمانین من الهجره و کان توبهبن الحمیر یهواها و قد تقدم ذکره. خطبها فابی ابوها فکان یزورها. قال لها الحجاج ان شبابک قد مضی و اضمحل امرک فاقسم علیک الا صدفتنی هل کانت بینکما ریبه قط او خالبک فی ذلک قالت لا واﷲ ایها الامیر الا انه قد قال لی لیله و قد خلونا کلمه ظننت انه قدخضع فیها لبعض الامر فقلت له:
و ذی حاجه قلنا له لاتبح بها
فلیس الیها ما حییت سبیل
لنا صاحب لاینبغی ان نخونه
و انت لاخری صاحب و خلیل.
فلا واﷲ ماسمعت بعدها منه ریبه حتی فرق بیننا. فقال لها الحجاج فما کان منه بعد ذلک قالت وجه صاحباً له الی حاضرنا و قال له آعل شرفا و اهتف بهذا البیت بین اهله:
عفا اﷲ عنها هل ابیتن لیله
من الدهر لایسری الی خیالها.
فلما فعل ذلک عرفت المعنی فقلت:
و عنه عفا ربی و احسن حفظه
یعز علینا حاجه لاینالها.
و عن محمدبن الححاج بن یوسف قال بینما الامیر جالس اذ استوذن للیلی فاذن لها فدخلت امراءه طویله دعجاءالعین حسنهالمشیه حسنهالثغرفسلمت علیه فرحب بها الحجاج و قال لها ماوراء لما صنع لها وساده یا غلام فجلست فقال لها ما اقدمک الینا فقالت السلام علی الامیر و القضاء لحقه و التعرض لمعروفه فقال کیف خلفت قومک قالت فی حال خصب و امن و دعه اما الخصب ففی الاموال و الکلأ و اما الامن فقد امنهم اﷲ عز و جل و اما الدعه فقد خامرهم من خوفک ما اصلح بینهم ثم قالت الا انشدک ایها الامیر قال اذا شئت فقالت:
أحجاج لایقلل سلاحک انما الَ
منایا بکف اﷲ حیث یراها
اذا هبط الحجاج ارضاً مریضه
تتبع اقصی دائها فشفاها
شفاها من الداء العضان الذی بها
غلام اذا هز القناه سقاها
سقاها دماءالمارقین و علها
اذا جمعت یوماً و خیف اذاها
اعد لها مصقوله فارسیه
بایدی رجال یحلبون صراها
اء حجاج لاتعط العداه مناهم
ابی اﷲ یعطی للعداه مناها
ولا کل خلاف تقلد بیعه
باعظم عهداﷲ ثم شراها.
فامر وکیله ان یعطیها خمسمائه درهم و یکسوها خمسه اثواب کساء خز و فی خبر آخر انها وفدت علیه فقال لها انشدینی بعض شعرک فی توبه (فانشدته):
لعمرک ما بالموت عار علی الفتی
اذا لم تصبه فی الحیاه المعایر
و ما احد حی و ان عاش سالماً
باخلد ممن غیبته المقابر
و لا الحی مما احدث الدهر معتب
و لا المیت ان لم یصبر الحی ناشر
و کل جدید او شباب الی بلی
و کل امری ٔ یوماً الی اﷲ صائر
قتیل بنی عوف فیا لهفا له
و ماکنت ایاهم علیه احاذر
ولکننی اخشی علیه قبیله
لها بدروب الشام باد و حاضر.
فقال الحجاج لحاجبه اذهب فاقطع عنی لسانها فدعی بالحجام لیقطع لسانها فقالت ویحک انما قال الامیر اقطع لسانها بالعطاء و الصله فارجع الیه فاستأذنه فرجع الیه فاستأذنه فاستشاط غیظاًو هم بقطع لسانه ثم امر بها فادخلت علیه فقالت کاد و عهداﷲ یقطع ایها الامیر مقولی (و انشدته):
حجاج انت الذی ما فوقه احد
الا الخلیفه و المستعظم الصمد
حجاج انت شهاب الحرب اذ نهجت
و انت للناس نور فی الدجی یقد.
(فوات الوفیات ج 2 ص 141).
و رجوع به عقدالفرید ج 1 ص 251 و ج 3 ص 2 و 3 و ج 4 ص 33 و ج 6 ص 6 و ج 7 ص 4 و 129و قاموس الاعلام ترکی شود.

فرهنگ معین

لاق

[ازع.] (ص.) (عا.) شایسته، سزاوار.

حل جدول

گویش مازندرانی

پشت لاق

معجونی از پنیر، ماست، شیر و دوغ گاوی

معادل ابجد

لاق

131

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری