معنی قیماز

فرهنگ فارسی هوشیار

قیماز

ترکی کنیز پرستار (اسم) کنیز خدمتکار: پس در خانه بگو قیماز را تا بیارد آن رقاق و قاز را.

لغت نامه دهخدا

قیماز

قیماز. [ق َ] (اِخ) قطب الدین. رجوع به قطب الدین قیماز شود.

قیماز. [ق َ] (ترکی، اِ) کنیز و خدمتگار. (آنندراج) (غیاث اللغات):
پس در خانه بگو قیماز را
تا بیارد آن رقاق و قاز را.
مولوی (از فرهنگ فارسی معین).


قطب الدین قیماز

قطب الدین قیماز. [ق ُ بُدْ دی] (اِخ) امیرالامرای المستضی ٔباﷲ بیست ویکمین خلیفه ٔ عباسی بود. مدت درازی امارت داشت. مردی دیندار و دوستدار علماء بود و سرانجام خلیفه را از او رنجانیدند، و بر اثر تحریکات، عوام به درخانه ٔ وی غوغا کردند. او دیوار خانه بشکافت و با پانصد سوار راه موصل گرفت. عوام خانه اش را تاراج کردند، در راه موصل گرما بدو اثر کرد و با اکثر اتباع بدان درگذشت. (از تاریخ گزیده چ لندن ج 1 ص 367 و 368).


ظهیرالدین

ظهیرالدین. [ظَ رُدْ دی] (اِخ) ابوبکر عطار. وزیر المستضی ٔ بنوراﷲ، سی وسومین خلیفه ٔ عباسی. او در ابتدای کار بازرگان بود و با اهل تصرف درآمیخت و در نظر مستضی ٔ آمد، وزارت بدو دادو او مردی بود که بر رعیت تثقیل کردی و عوام او را دشمن داشتندی و تا آخر عهد مستضی ٔ وزیر بود. در سنه ٔسبعین وخمسمائه (570 هَ. ق.) قطب الدین قیماز که منصب امیرالامرائی داشت قصد گرفتن ظهیرالدین عطار که در سلک مخصوصان خلیفه منتظم بود کرد و ظهیرالدین به دارالخلافه گریخته، قیماز آتش نهب و تاراج در خانه اش زد و با بعضی از امرا و جمع کثیر از اهل غوغا و غارت روی به قصر خلافت نهاد تا ظهیرالدین را از خلیفه بگیرد و چون آواز ازدحام طوایف انام به گوش مستضی ٔ رسید و دانست که منشاء آن فتنه کیست، بر بام کوشک رفت و خودرا به مردم نمود و فریاد زد ایها الناس قیماز پای از حد خود فراتر می نهد، اکنون اموالش از شماست. چون مردم عام این سخن استماع نمودند متوجه منزل قطب الدین گشتند و ظهیرالدین رهائی یافت. رجوع به تجارب السلف چ تهران ص 319 و حبیب السیر چ تهران ج 1 ص 313 شود.


ابن المسلمة

ابن المسلمه. [اِ نُل ْ م ُ ل ِ م َ] (اِخ) کنیت احمدبن عمر است و او پدر خاندانی است معروف به آل الرّفیل، و رفیل از عجم بوده و بروزگار عمربن الخطاب به دست عمر مسلمانی گرفت. رجوع به تجارب السلف ص 317 شود. یکی از افراد این خاندان ابوالقاسم علی بن حسن ملقب به رئیس الرؤسا است. اواز سال 437 تا 450 هَ.ق. وزارت القائم بامراﷲ داشت و برای عقیم کردن مقاصد فاطمیان خلیفه ٔ عباسی را وادار به دوستی و پیمان با طغرل بگ کرد و طغرل در 447 وارد بغداد شد و در سال 450 که طغرل بموصل حمله برد بساسیری معروف اغتنام فرصت کرد و در بغدادخلیفه ٔ فاطمی خطبه خواند و رئیس الرؤسا را در همین وقت دستگیر کرد و به فجیعترین صورتی بکشت. ابوالفتح مظفر پسر ابوالقاسم علی در سال 476 زمانی کوتاه وزارت داشت و عضدالدین محمدبن عبداﷲبن هبهاﷲبن مظفر نیز از این خاندان در خلافت مستضی ٔ (566- 573 هَ.ق.) وزارت یافت وعاقبت قیماز ترک خلیفه را به حبس وی اجبار کرد و اوتا 570 که قیماز بغداد را ترک گفت در بند بماند و پس از قیماز بار دیگر بمقام وزارت رسید. و چند سال پس از آن در سفر زیارت خانه، باطنیان او را بکشتند. اعضاء این خاندان بیشتر مردمی دانشمند و ادیب بودند.


کره رود

کره رود. [ک َ رَ] (اِخ) قصبه ای است میان اصفهان و همدان و ظاهراً کرج ابودلف همین قصبه است. (یادداشت مؤلف). مغولان آن را ترکان موران گویند. (تاریخ غازانخان چ اروپا ص 73): در نواحی کره رود آن دو لشکر (لشکر ملک ارسلان عزالدین قیماز والی اصفهان و حسام الدین اینانج حاکم ری) به یکدیگر رسیدند و مانند بحر اخضر در جوش و خروش آمدند. (حبیب السیر چ تهران ج 2 ص 530). چون از قنقر اولانک بگذشت و به کره رود رسید که مغول ترکان موران گویند... (تاریخ غازان خان چ تهران ص 73).


سندان گذار

سندان گذار. [س ِ گ ُ] (نف مرکب) که از سندان بگذرد. سخت برنده که از سندان عبور کند. که سندان را بشکافد. گذرکننده از سندان کسی که تیرش ازسندان بگذرد: قیماز شمشیر سندان گذار بر نیزه ٔ او زد و نیزه ٔ او را قلم کرد. (اسکندرنامه نسخه ٔ سعید نفیسی). شاه برخاست و شمشیر سندان گذار برکشیدو بر گردن او زد. (اسکندرنامه نسخه ٔ سعید نفیسی).
آتشکده شود دل سندان نهاد مرد
زآن آبدار صفحه ٔ سندان گذار تیغ.
مسعودسعد.
پیش سنان نیزه ٔ سندان گذار تو
چون عنکبوت خانه بود آهنین حصار.
سوزنی.
ترک خدنگ افکن سندان گذار
برهمه شیرافکن اژدرشکار.
امیرخسرو (از آنندراج).


خاص بیک

خاص بیک. [خاص ص ب ِ] (اِخ) یکی از امراء بسیار نزدیک آل سلجوق بود که به فرمان سلطان محمدبن محمود سلجوقی کشته شده است صاحب حبیب السیر آرد: وی در کوشک مرغزار همدان در وقتی که از غرائب اقمشه و نفائس امتعه و اسلحه ٔ گوناگون و اثواب قیمتی برسم پیشکش نزد سلطان محمد آورد بزانوی ادب در آمد و در باب تمشیت امور جهانداری سخنان بعرض میرسانید در آن اثنا ابن قیماز نام عزرائیل وار گریبانش بگرفت و گفت برخیز که این جای موعظه نیست و همان ساعت صارم و محمدبن یونس خاصبک و زنگی جاندار را که از جمله ٔ مخصوصان وی بود به گوشه ای بردند و سر آن دو بیگناه را از تن جدا کردند. (از حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 527).


حسام الدین اینا...

حسام الدین اینانج. [ح ُ مُدْ دی] (اِخ) حاکم ری از طرف ملک ارسلان بن طغرل بن محمدبن ملکشاه بود و به همراهی عزالدین قیماز حاکم اصفهان بر شاه طغیان کرد، و پس از جنگ و شکست به مازندران فرار کردند و در 559 هَ. ق. به ملازمت سلطان تکش که در خوارزم حکومت داشت رفت، و از وی لشکری گرفت و به عراق شتافت و در قزوین و ابهر به قتل و غارت پرداخت ولیکن سلطان ارسلان او را مجدداً بشکست و او به مازندران گریخت، ولیکن در 563 هَ. ق. باز به ری آمد و پس از جنگها، صحبت از صلح شد ولیکن شبی که صباحش موعد ملاقات بود اینانج را در منزلش کشته یافتند و سلطان ارسلان ری را به جهان پهلوان نصرهالدین محمد داد و جهان پهلوان دختر اینانج را به زنی گرفت و قتلغ اینانج از وی متولد گشت. (ازحبیب السیر چ خیام ج 2 صص 530-531).


خیلتاش

خیلتاش. [خ َ / خ ِ] (اِ مرکب) سپاه و لشکری که همه از یک خیل و یک طایفه باشند. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). این کلمه مرکب از خیل وتاش ترکی است بمعنی هم خیل. (یادداشت مؤلف). || گروه نوکران و غلامان از یک خیل. (ناظم الاطباء). فراش. محصل. آردل. (یادداشت مؤلف):
گر زانکه جرم کردم کاین دل بتو سپردم
خواهم که دل بر تست تو باز من سپاری
دل بازده بخوشی ورنه ز درگه شه
فردات خیلتاشی ترک آورم تتاری.
منوچهری.
چون نامه ها دررسید با خیلتاش مسرع. (تاریخ بیهقی). گفت پس از این سوار... خیلتاش سلطانی خواهد رسید تا آن خانه را ببیند. (تاریخ بیهقی). مثال داد که فلان خیلتاش را که تازنده ای بود از تازندگان که همتا نداشت بگوی تا ساخته آید. (تاریخ بیهقی). و سه خیلتاش مسرع را نیز از این طریق به غزنین فرستاد. (تاریخ بیهقی). خیلتاشان ونقیبان بر سماطین دیگر. (تاریخ بیهقی). و دیگر خوان سرهنگان و خیلتاشان و اصناف لشکر بودند. (تاریخ بیهقی).
صبح یک روزه خیلتاش بود
علم آفتاب از آن برداشت.
مجیربیلقانی.
بیست و یک خیلتاش سقلابیش
خیل دیماه را شکست آخر.
خاقانی.
بیست و یک پیکر که از سقلاب دارد خیلتاش
گرد راه خیل او تا قیروان افشانده اند.
خاقانی.
خلیل از خیلتاشان سپاهش
حکیم از چاوشان بارگاهش.
نظامی.
رخم سر خیل خوبان طراز است
کمینه خیلتاشم کبر وناز است.
نظامی.
و از سلیمان بحکایت شنیدند که گفت روزی با چهار نفر خیل تاش بگرگان می گذشتم. (تاریخ طبرستان). زر از قاضی مسلمان ستدم و به قیماز شغال دادم این وفاداری ننموده دیگر به اعتماد کدام یار و استظهار کدام خیلتاش جان بدهم. (بدایع الازمان فی وقائع کرمان).
خیلتاشان جفا کار و محبان ملول
خیمه را همچو دل از صحبت ما برکندند.
سعدی.
|| امیر و صاحب خیل و سپاه. (ناظم الاطباء).

فرهنگ عمید

قیماز

کنیز، خدمتکار،

حل جدول

قیماز

خدمتکار آذری


کنیز آذری

قیماز


خدمتکار آذری

قیماز

معادل ابجد

قیماز

158

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری