معنی قوی

لغت نامه دهخدا

قوی

قوی. [ق َ وی ی] (ع ص) زورمند. توانا. (منتهی الارب). ذوالقوه. ج، اقویاء. (اقرب الموارد). || محکم. استوار. (فرهنگ فارسی معین). توانا و زورآور و با لفظ دیگر مرکب شده و صفت مرکب میسازد، مثل قوی بازو، قوی بال، قوی حال، قوی پنجه، قوی دست، قوی جثه، قوی شوکت، قوی هیکل و غیره. (فرهنگ نظام).
- قوی بخت، صاحب اقبال و جاه. (آنندراج). بختیار.
- قوی پشتی، نیرومندی و در بیت زیر مجازاً، رستگاری، نجات، فوز:
سخت قوی پشتی دارم به تو.
مسعودسعد.
روی بدین کن که قوی پشتی است
پشت بخورشید که زردشتی است.
نظامی.
- قوی پنجه، نیرومند:
سرتاسر آفاق جهان معرکه آراست
استاد قوی پنجه و شاگرد قوی زور.
نادم لاهیجی.
- قوی پی، سخت پی.
- قوی جثه، تناور و توانا. (آنندراج). آنکه دارای زور بازو است. دلاور. شجاع. پهلوان.
- قوی حال، متنعم:
تو به یک بار قوی حال کجا دریابی
که ضعیفان غمت بارکشان ستمند.
سعدی.
- قوی دست، زورمند:
عنان تکاور بمیدان سپرد
نمود آن قوی دست را دستبرد.
نظامی.
کارداران و کارفرمایان
هم قوی دست و هم قوی رایان.
نظامی.
- قوی دستگه، قوی دستگاه:
بلنداختری نام او بختیار
قوی دستگه بود و سرمایه دار.
سعدی.
- قوی دل، نیرومند. باجرأت:
چون قوی دل شدم بیاری او
گشتم آگه ز دوستداری او.
نظامی.
تا که در این پایه قوی دل تر است
شربت زهر که هلاهل تر است.
نظامی.
- قوی رای، قوی اندیشه. قوی فکر. صائب الرأی:
هم قوی رای و هم تمام اندیش
کارها را شناخته پس و پیش.
نظامی.
- قوی طبع، پخته رای و قوی خلقت. (آنندراج).
- قوی گردن، گردن کلفت. زورمند:
خاک همان خصم قوی گردن است
چرخ همان ظالم گردن زن است.
نظامی.
- قوی هیکل، تناور و جسیم. (آنندراج).
|| قوی (اصطلاح رجالی) در اصطلاح رجال و درایه بنابه نوشته ٔ بعضی گاه حدیث موثق را گویند و بگفته ٔ ممقانی قوی در اصطلاح غیر از صحیح و موثق و حسن بوده، بلکه عبارت از حدیثی است که همه ٔ روات آن یا بعضی از آنان امامی مذهب باشند ولی مدح و قدح آنان ثابت نباشد یا حدیثی است که همه ٔ روات آن یا بعضی از ایشان غیر امامی بوده و توثیق نشده باشند.

قوی. [ق َ وا] (ع مص) سخت گرسنه شدن. (منتهی الارب) (ازاقرب الموارد): قوی فلان قوی، جاع شدیداً. (منتهی الارب). || بازایستادن باران. (منتهی الارب) (اقرب الموارد): قوی المطر؛ احتبس. (اقرب الموارد).

قوی. (ترکی، اِ) بضم اول گوسفند. (فرهنگ نظام) (آنندراج).
- قوی ئیل، سال گوسفند است که سال هشتم از دوره ٔ دوازده ساله ٔ ترکان است.

قوی. [ق ُ وَی ی] (اِخ) رودباری است نزدیک قاویه. (از معجم البلدان) (منتهی الارب).

قوی. [ق َ] (ع ص) حبل قَو؛ رسن مختلف تاهها. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).

قوی. [ق ُ وَی ی] (ع اِ) چوزه ٔ مرغ. (منتهی الارب). جوجه. (از اقرب الموارد).

قوی. [ق ِ وا] (ع اِ) ج ِ قوه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به ماده ٔ قبل شود.

قوی. [ق ُ وا] (ع اِ) خرد و دانش. (منتهی الارب). عقل. (اقرب الموارد). || اندام. شدیدالقوی، بمعنی استوارخلقت. (منتهی الارب). بمعنی شدید اسرالخلق. (اقرب الموارد).

قوی. [ق َ وا] (ع ص) گرسنه. (منتهی الارب) (آنندراج). یقال بات القوی. (از المنجد). || دشت و بیابان خالی و خشک. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).

قوی. [ق ُ وا] (ع اِ) ج ِ قوه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). در فارسی گاه قوا نویسند بقیاس «اعلا» و «مولا». (فرهنگ فارسی معین). رجوع به قوه شود.
- قوای بحری، نیروی دریایی.
- قوای زمینی، نیروی زمینی.

فرهنگ عمید

قوی

توانا، نیرومند، زورمند،
زیاد،
موثق،
[قدیمی] استوار،
[قدیمی] موثر،
[قدیمی] سخت،
[قدیمی] مطمئن،

قوا

حل جدول

قوی

نیرومند

نیرومند و توانا

نیرومند، توانا

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

قوی

نیرومند، زورمند

فارسی به انگلیسی

قوی‌

Able-Bodied, Forceful, Heady, Iron, Steady, Muscular, Nervous, Overpowering, Powerful, Prevailing, Robust, Rugged, Sound, Stable, Steel, Stiff, Stout, Sturdy, Tough, Virile

فارسی به ترکی

قوی‬

güçlü, kuvvetli

گویش مازندرانی

قوی

خاکستری

فرهنگ فارسی هوشیار

قوی

زورمند، توانا، محکم، استوار

فرهنگ فارسی آزاد

قوی

قُوی، عقل،

قُوی، (به قُوَّت مراجعه شود)، قوّت ها، نیروها، توانائی ها، طاقت ها،

قَوِیّ، توانا، زورمند، نیرومند، محکم، سخت، متین (جمع: اَقوِیاء)،

قَوی، گرسنگی، خالی بودن، زمین بی آب و علف. (قَواء هم بهمین معانی است)،

فارسی به ایتالیایی

قوی

potente

robusto

forte

فارسی به آلمانی

قوی

Dauerhaft, Gross [adjective], Hart, Kräftig, Schwer, Stark

واژه پیشنهادی

قوی

تهم

محکم

عربی به فارسی

قوی

قادرمطلق , توانا برهمه چیز , قدیر , خدا , گوشت الو , چاق , فربه , نیرومند , مقتدر , قوی , پر زور , محکم , سخت , ستبر , تنومند , قوی هیکل , خوش بنیه , درشت

فارسی به عربی

قوی

بشده، حاد، حصن، صحیح، صلب، عالی، عنیف، قوی، لا یقاوم، هائل

فرهنگ معین

قوی

نیرومند، سخت، محکم. [خوانش: (قَ یّ) [ع.] (ص.)]

کلمات بیگانه به فارسی

قوی

نیرومند

معادل ابجد

قوی

116

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری