معنی قزل باش

حل جدول

قزل باش

سپاه شاه اسماعیل صفوی


قزل

سرخ ترکی

لغت نامه دهخدا

قزل

قزل. [ق ِ زِ] (ترکی، ص) سرخ و احمر. (غیاث اللغات) (آنندراج). || (اِ) طلا. ذهب. (تحفه ٔ حکیم مؤمن).

قزل. [ق َ] (ع مص) برجستن. || لنگان رفتن. قزلان. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به قزلان شود.

قزل. [ق َ زَ] (ع اِمص) لنگی زشت. || باریکی ساق از لاغری. || لنگی وباریکی ساق با هم. || (مص) رفتن به رفتاربریده پای. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). || خرامیدن. (منتهی الارب). تبختر. (اقرب الموارد).

قزل. [ق ِ زِ] (اِخ) دهی از دهستان بیلوار بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان واقع در 4500 گزی شمال خاوری مرزبانی کنار راه مرزبانی به دیزگران. موقع جغرافیایی آن کوهستانی و هوای آن سردسیری است. سکنه ٔ آن 180 تن. آب آن از چشمه های متعدد و قنات و محصول آن غلات آبی، دیمی، لبنیات، توتون، حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری است، و صنایع دستی زنان بافتن قالیچه های گلیم و جاجیم است. از مرزبانی و دیزگران اتومبیل میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).


باش

باش. (حامص) ریشه ٔ فعل باشیدن. بقاء. ماندن. حیات: آدمی و حیوان و نباتات و میوه و غیره هم چون پخت و بکمال رسید دیگر او را باش نماند و بقا نماند. (بهاءالدین ولد). و رجوع به باش کردن شود. || (حامص) توقف. اقامت. در جایگاهی ماندن. قرار گرفتن. سکونت گزیدن:
مر سگی را لقمه ٔ نانی ز در
چون رسد بر در همی بندد کمر
هم بر آن در باشدش باش و قرار
کفر دارد کرد غیری اختیار.
مولوی.
|| باش در ترکیب «لولی باش » که در شاهد ذیل آمده است، ظاهراً لهجه یا تحریفی از «وش » پساوند مشابهت و همانندی است: اگر شجاع الدین عقل غالب آید نفس لولی باش لوند شکل هر جانشین یاوه رو را اسیر کند. (کتاب المعارف). || امر به باشیدن. رجوع به باشیدن شود.

باش. (اِ) سکنه ٔ شهر و ده. (ناظم الاطباء). || قدیم. (ناظم الاطباء). و رجوع به باس شود. شاید تحریفی از باس و باستان است.

باش. (اِ) نام دیگر یشم، سنگ معروف است وبرخی گویند یشم نیست بلکه از سنگهای مشابه آن است. رجوع به الجماهر فی معرفهالجواهر بیرونی ص 199 شود.

باش. (ترکی، اِ) به ترکی به معنای سر، رئیس و سرور آمده است. (یادداشت مؤلف) بمعنی سر که به عربی رأس گویند. از لغات ترکی. (غیاث اللغات). دزی این کلمه ٔ ترکی را برابر «شف » فرانسه آورده است: باش التجار یا رئیس التجار... رجوع به دزی ج 1 ص 49 شود.

باش. (حرف و ضمیر) با او. او را. (شرفنامه ٔ منیری) (ناظم الاطباء). با او را (؟) (آنندراج). امروز در تداول مردم تهران بِهِش، بائِش است بمعنی به او یا او را و در قزوین و کرمان بِش گفته میشود.

فرهنگ عمید

باش

باشیدن
[عامیانه] بنگر، ببین،
[عامیانه] دقت کن: حواست کجاست؟ من را باش،
منتظر بمان: باش تا صبح دولتت بدمد / کاین هنوز از نتایج سحر است (انوری: ۶۰)،
باشنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): حاضرباش، آماده‌باش،
(اسم مصدر) [قدیمی] اقامت: مر سگی را لقمهٴ نانی ز در / چون رسد بر در همی‌بندد کمر ـ هم بر آن در باشدش باش و قرار / کفر دارد کرد غیری اختیار (مولوی: ۳۴۷)،
(اسم مصدر) حیات،


قزل

سرخ،
طلا،
رنگ طلایی،

فرهنگ فارسی هوشیار

قزل

رنگ طلائی، سرخ

فرهنگ معین

قزل

(قِ زِ) [تر.] (اِ.) سرخ، قرمز.

معادل ابجد

قزل باش

440

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری