معنی قراط

لغت نامه دهخدا

قراط

قراط. [ق ِرْ را] (ع اِ) قیراط. (اقرب الموارد) (النقود العربیه ص 28). به کسر قاف و تشدید مثل قیراط است. (رساله ٔ اوزان و مقادیر مقریزی).

قراط. [ق ِ] (ع اِ) چراغ یا بینی آن. (منتهی الأرب) (آنندراج). چراغ یا شعله ٔ آن. (از اقرب الموارد). || شعله ٔ آتش. (منتهی الارب) (آنندراج). || آنچه از کناره ٔ فتیله که سوخته باشد. || آتش. (از اقرب الموارد). || فاتحه و مرثیه. (ناظم الاطباء). || ج ِ قُرط. || ج ِ قیراط. (منتهی الأرب) (ناظم الاطباء). رجوع به قرط و قیراط شود.


قاصف

قاصف. [ص ِ] (ع ص) رعد قاصف، تندر سخت غرنده. || ریح قاصف، باد سخت شکننده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ج، قواصف. (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء). قاصفین. در حدیث آمده است: انا والنبیون قراط القاصفین، ای مزدحمون کان بعضهم یقصف بعضاً بفراط الازدحام بداراً الی الجنه؛ ای نحن متقدمون فی الشفاعه لقوم کثیرین متدافعین. (منتهی الارب).


شعله

شعله. [ش ُ ل َ /ل ِ] (از ع، اِ) شعله. زبانه ٔ آتش و وراغ. (ناظم الاطباء). زبانه. زبانه ٔ آتش. الاو. الو. آتش افروخته. لهیب. آفرازه. پاره ٔ آتشی که می درخشد. پاره ٔ آتش که می بجهد. قبس. مقباس. (یادداشت مؤلف). صاحب آنندراج گوید: زبانه ٔ درخشش آتش، وشو، سرکش، بیباک، درگیر، دوزخ سوار، موجدار، خس پوش، افسرده، از صفات آن و تیغ، خنجر، سنان، علم، نخل، شاخ، شاخسار، انگشت، مینا، گل، شبنم، آب، موج، جویبار، طلا، حریر، کلاه، عروس، از تشبیهات اوست، و با لفظ چیدن و نهادن و زدن و فکندن و گرفتن و پیچیدن و کشیدن و مکیدن و کشتن و نشاندن و نشستن و کشته شدن مستعمل است. (آنندراج):
به دست هریک از ایشان یکی پلارک تیغ
چنانکه باشد در دست دیو شعله ٔ نار.
؟ (از فرهنگ اسدی نسخه ٔ نخجوانی).
دم اندر حلق آن چون تفته شعله
مژه بر پلک این چون تیر خار است.
مسعودسعد.
مستحق است که... از شعله ٔ صولت انصار حق شرری در نهاد او زنند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 345). شعله ٔ آن حرب بر آن حالت زبانه میزند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 352).
مرا چون خلیل آتشی در دل است
که پنداری این شعله بر من گِل است.
(بوستان).
آتش چو به شعله برکشد سر
چه هیزم خشک و چه گل تر.
امیرخسرو دهلوی.
ز اقتدار تو نَبْوَدعجب اگر یابد
سنان شعله ٔ هیجا ز نوک خار شکست.
حسین ثنایی (از آنندراج).
هم پرتو دشنه ماهتابش
هم خنجر شعله نطع خوابش.
شیخ ابوالفیض فیاضی (از آنندراج).
چو نخل شعله به باغ جهان به یک عالم
نه کس بهار مرا دید نی خزان مرا.
کلیم کاشانی (از آنندراج).
به شاخ شعله آن مرغی نشیند
که از آتش شرر چون دانه چیند.
زلالی خوانساری (از آنندراج).
اگر بردی به نبضش شعله انگشت
شدی خاکسترش انگشت در مشت.
زلالی خوانساری (از آنندراج).
در مجلس شراب رخ شرمگین مجوی
از جویبار شعله گل کاغذین مجوی.
صائب تبریزی (ازآنندراج).
ظهوری داغهای تازه و تر بر جگر چیدم
به موج شعله از دل جوشهای شام میشویم.
ظهوری ترشیزی (از آنندراج).
از هر رگم یکی علم شعله شد بپای
با غمزه ای که بر سر فصادی من است.
طالب آملی (از آنندراج).
گر به این قانون علی از دست دل افغان کنم
شعله ٔ فریاد ما گردد گواه عندلیب.
ملا علی خراسانی (از آنندراج).
فسردگی مطلب از دلم که در ایجاد
به تیغ شعله بریدند ناف داغ مرا.
بیدل (از آنندراج).
دل افسرده را آغوش سیلاب است آسایش
عروس شعله را در بستر آب است آسایش.
میرزا معز فطرت (از آنندراج).
عیار حسن سرکش را محبت میکند کامل
طلایه شعله را پروانه دست افشار میسازد.
فطرت (از آنندراج).
بی تو گل شعله ام به دامن آه است
در نظرم داغ همچو لاله سیاه است.
محمداسحاق شوکت (از آنندراج).
سرگرم باده روز شدن تیره روزی است
مینای شعله ای شکند شب خمار شمع.
نعمت خان عالی (از آنندراج).
- امثال:
یک شعله بس است خرمنی را.
امیرخسرو.
- آب شعله، کنایه از سخنان آتشین. سخنان سوزناک و مؤثر:
گشایم تا به وصف او زبان را
به آب شعله میشویم دهان را.
ملا ابوالبرکات منیر (از آنندراج).
- بالا گرفتن شعله ٔ کار کسی، سخت روشن و موفقیت آمیز شدن کار او. بالا گرفتن کار او. به کمال رسیدن کار وی: او به مدد ایشان مستظهر شد و شعله ٔ کار او بالا گرفت. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 190).
- پرشعله، که پر از زبانه ٔ آتش باشد. پرلهیب. کنایه از سخت روشن و تابان. برافروخته:
نباید روشنی بردن به شب زین پس که بی آتش
ز لاله دشت پرشمع است و از گل باغ پرشعله.
فرخی.
- شعله ٔ آتش، لَهیب. لهبان. لهاب. لَهَب. (منتهی الارب): لهیب، شعله ٔ آتش خالص از دود. (منتهی الارب).
- شعله ٔ آواز؛ سوز آواز. گیرایی آواها:
چنانکه آینه گیرند در چراغانی
عیان ز گردن او شعله های آواز است.
تأثیر (از آنندراج).
بود از شعله ٔ آواز قلقل بزم ما روشن
سرت گردم مکن خاموش ساقی شمع مینا را.
ملا طاهر غنی (از آنندراج).
فکر جانسوز مرایک نقطه بی انداز نیست
یک سپندم بزم من بی شعله ٔ آواز نیست.
صائب تبریزی (از آنندراج).
- شعله ٔ آه، سوز آه:
شعله های آه من در پیش خلق
پرده ٔ راز نهانم سوخته ست.
خاقانی.
چون شعله ٔ آه بیدلان نقب
در گنبد جانستان زند صبح.
خاقانی.
در بزم تو بی شعله ٔ آهی ننشینم
در عشق تو بی روز سیاهی ننشینم.
علی خراسانی (از آنندراج).
- شعله افروز، آتش افروز. که آتش افروزد. که زبانه ٔ آتش برکند.
- شعله افروزی، آتش افروزی. صفت و عمل آتش افروز.
- شعله انگیختن، آتش افروختن:
شه انجم از پرده ٔ لاجورد
یکی شعله انگیخت از زرّ زرد.
فردوسی.
- شعله بالا، از اسمای محبوب. (از آنندراج).
- شعله برافکندن، شعله ور ساختن. سوزاندن. آتش زدن:
از سوز سینه شعله به طوفان برافکنم
وز شور گریه قطره به عمان برافکنم.
ظهوری ترشیزی (از آنندراج).
- شعله پوش، شعله پیچ. که با شعله بپوشد. که با شعله پوشیده شود:
منم که دود دلم شعله پوش می آید
لبم چو صبح تبسم فروش می آید.
طالب آملی (از آنندراج).
- شعله پیچیدن در چیزی، آتش افتادن در آن چیز. شعله ور شدن. سوختن آن:
معاذاللَّه مبادا شعله ای در دامنم پیچد
صبا خاکسترم را از سر ره دورتر ریزد.
ظهوری (از آنندراج).
- شعله ٔ تاک، شراب انگور. (آنندراج):
سوز جگر سوخته ام از گل صهباست
داغ دل صدپاره ام از شعله ٔ تاک است.
علی خراسانی (از آنندراج).
- شعله ٔ جام، کنایه از شراب است. (آنندراج):
به مغزم رسان شعله ٔ جام را
کرم کن بجوشان من خام را.
ظهوری ترشیزی (از آنندراج).
- شعله ٔ جَوّال، آن است که سر چوبی که آتش در او گیرند آنرا بگردانند و در گردانیدن بصورت دایره بنظر آید. شعله ٔ جَوّاله. (آنندراج):
ز لعب کینه به دست یلان آتش خوی
سنان به چرخ درآید چو شعله ٔ جوال.
طالب آملی (از آنندراج).
چون به گردش فتاده در جولان
آب گردیده شعله ٔ جوّال.
ظهوری (از آنندراج).
و رجوع به ترکیب شعله ٔ جواله شود.
- شعله ٔ جَوّاله، شعله ٔ گردنده ای که بسیار دور زند. (ناظم الاطباء). شعله ٔ جوال. (آنندراج). به تشدید یا تخفیف «واو»، شعله که گرد بر گرد و بسیار گردنده باشد وآن چنان باشد که به هر دو سر نی مشعلها بسته، گرد سر و دوش خود میگردانند به سرعت تمامتر. (از غیاث اللغات):
شمع فانوس خیال آسمان پیداست کیست
شعله ٔ جواله ٔ این دودمان پیداست کیست.
صائب (از آنندراج).
تا به گلشن رفت سرو آتشین رخسار من
طوق گردن ساخت قمری شعله ٔ جواله را.
محسن تأثیر (از آنندراج).
و رجوع به ترکیب شعله ٔ جوّال شود.
- شعله جولان، از اسمای محبوب است. (آنندراج):
بی رخ آن شعله جولان پیکر فرسوده ام
همچو اخگر زیر دیوار شکسته رنگ ما.
بیدل (از آنندراج).
- شعله ٔ چراغ، قراط. (دهار).
- شعله چین، چیننده ٔ شعله. گردآورنده و بدست کننده ٔ شعله:
شقایق را نشان در آستین است
که دامان کدامین شعله چین است.
حکیم زلالی خوانساری (از آنندراج).
- شعله در چیزی چیدن، سوز و آه آتشین در آن نهادن:
ز رویش می سرایم گونه در گلزار می چینم
ز خویَش مینویسم شعله در طومار میچینم.
ظهوری (از آنندراج).
- شعله رخ، شعله روی. شعله رخسار. رجوع به مترادفات کلمه شود.
- شعله زار، شعله ستان. آنجا که آتش شعله ور است:
نسیمی از چمن عشق آتشی نفشاند
که گُلْسِتان مرا داغ شعله زار نکرد.
طالب آملی (از آنندراج).
و رجوع به ترکیب شعله ستان شود.
- شعله زبان، آنکه با زبان خود آتش افروزد. آنکه بیان آتشین داشته باشد:
فیض شمعی که شد افسرده به محفل نرسد
مردن شعله زبانان سخن خاموشی است.
میرزا رضی دانش (از آنندراج).
- شعله ستان، آتشکده. آتشگاه. آنجا که آتش با شعله های فراوان برافروخته است. شعله زار:
آتش عشق ز خاکستر هند است بلند
زن درین شعله ستان بر سر شوهر سوزد.
صائب تبریزی (از آنندراج).
و رجوع به ترکیب شعله زار شود.
- شعله سوار، که بر شعله سوار باشد. بال و پر سوخته:
با بی پر وبالان چه برد دعوی پرواز
خاشاک به این شعله سواران بفروشیم.
میرزا جلال اسیر (از آنندراج).
- شعله عذار، از اسمای محبوب است. (آنندراج).
- شعله قامت، که قامت وی آتش بر جانها زند:
که ناگه سر کشید آن شعله قامت
عیان شد زور بازوی قیامت.
محمدرضا راسخ (از آنندراج).
- شعله گرفتن، آتش گرفتن. سوختن. سوزاندن:
برو ای شوق بزم دیگر ساز
که مرا شعله در کباب گرفت.
حسین ثنایی (از آنندراج).
- شعله مزاج، از اسمای محبوب است. (آنندراج).
- شعله مکیدن، آتش گرفتن. مشتعل شدن. سوختن:
در شعله مکیدنم نظر کن
زین ذوق به عاشقان خبر کن.
ابوالفضل فیاضی (از آنندراج).
- شعله نشاندن، خاموش کردن شعله ٔ آتش. فرونشاندن آتش:
به موج آب گوهر کم نگردد گرمی آتش
عرق کی شعله ٔ آن روی آتشناک بنشاند.
بیدل (از آنندراج).
- شعله نگاه، که نگاهی سوزان داشته باشد.دارای نگاهی آتشین:
گشت دل در گرو شعله نگاهی است که باز
میبرد چشم سمندر که در آن دانه شود.
عبداللطیف خان تنها (از آنندراج).
- شعله نوشی، نوشیدن شعله. به دم کشیدن لهیب آتش، سینه آکنده از سوز و گداز کردن:
عشق را بدنام کردی سینه بر آتش بدار
شعله نوشی کن بهل بازیچه ٔ پروانه را.
عرفی شیرازی (از آنندراج).
- شعله نهادن، مشتعل ساختن.آتش زدن. سوزاندن:
من پنبه به گوش کرده بودم ناگاه
آواز کسی شعله به گوشم بنهاد.
؟ (از آنندراج).
- گرفتن شعله چیزی را، سوزاندن آن چیز. آتش زدن بدان. برافروختن آن. شعله ور ساختن آن:
یکی را شعله بر آتش گرفته
دلش را شعله ٔ ناخوش گرفته.
امیرخسرو.
|| فروغ و درخش و روشنی و تابش و نور و ضیاء. (ناظم الاطباء). فروغ. روشنی. تابش. (فرهنگ فارسی معین). لمعان. (ناظم الاطباء).
- شعله ٔ آفتاب، کنایه از سوز آفتاب. تابش خورشید: پشت با بیشه داد که شعله ٔ آفتاب را در منابت آن راه نبودی. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 410).


بینی

بینی. (اِ) ترجمه ٔ انف. ظاهراً مرکب است از بین بمعنی بینش و یای نسبت زیرا که این عضو مرئی میشود یا آنکه متصل بچشم که محل بینش است واقع شده و بهر تقدیر از صفات و تشبیهات اوست یعنی آنچه در اشعار می آید از: قلم، نرگس، الف، انگشت و جز آن. (آنندراج از بهار عجم). مضاعف «نای » فارسی است و اصل و یا همریشه ٔ کلمه ٔ نازوس لاتینی است که فرانسه ها «نه » را از آن گرفته اند. (یادداشت مؤلف). شاید از بی (بیس لاتینی = دوبار، مکرر) و نای یا نی بمعنی قصب و قصبه باشد و مجموع مرکب بمعنی دولول و دونای است مانند: بی نیو، نوعی نای انبان دارای دو نای و دو قصب. (یادداشت مؤلف). رجوع به بی نیو شود. جزء برآمده ای از صورت که در مابین دهان و پیشانی واقع شده و قوه ٔ شامه در جوف آن می باشد. (ناظم الاطباء).
اندر تشریح بینی.... بینی آلت دو کار است یکی بوئیدن، دیگری آواز را صافی کردن و نیمه ٔ بالائین او استخوان است و نیمه ٔ زیرین غضروف است اما مجرای بینی تا بمصفاه... گشاد است و اندر غشای دماغ برابر این مصفاه منفذی است که بویها بدان منفذ بدماغ رسد و حس بویها بدان دو فزونی است، چون دو سر پستان که از پیش دماغ بیرون آمدست و طبیبان آن را الحلمتان گویند و از هر دو سوراخ بینی دو منفذ دیگری بکام کشیده است، آواز بدین دو منفذ صافی شود نه بینی که هرگاه که مردم را زکام و نزله افتد بسبب رطوبتها که بدین منفذها فرود می آید گرفته تر میشود؟ و همچنین از بینی اندر گوشه ٔ هر چشمی منفذی گشاده است و بدین منفذ طعم سرمه بزبان رسد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی باب چهارم از گفتار پنجم).
در وسط صورت و در جلوی حفره های بینی برآمدگی فردی است بنام بینی.
شکل خارجی: مانند هرم مثلث القاعده ای است که دارای سه سطح (خلفی، دو تا طرفی) و سه کنار (دو طرفی، قدامی)، یک رأس و یک قاعده میباشد.
سطوح: سطوح طرفی مسطح و مثلثی شکل و بطرف گونه متوجه میباشد. نیمه ٔ فوقانی آنها ثابت و نیمه ٔتحتانی که همان پره های بینی میباشد متحرکند.
سطح خلفی بشکل ناودانی است که با حفره های بینی یکی میگردد.
کناره های طرفی: با قسمتهای مجاور صورت شیارهائی را تشکیل میدهد که از بالا بپائین عبارتند از: شیار بینی پلکی، بینی گونه ای، بینی لبی.
کنار قدامی یا پشت بینی، بشکل خطی است که بطرف پائین و جلو متمایل است و انتهای آن را بریدگی گردی بنام نوک بینی تشکیل میدهد. جهت و شکل این کنار در اشخاص مختلف متغیر است. (مستقیم، محدب، مقعر زین شکل و غیره).
رأس: در فضای بین دو ابرو قرار دارد.
قاعده: اگر کنار قدامی مستقیم باشد قاعده ٔ بینی افقی و اگر محدب باشد مایل بپائین وبالاخره اگر کنار قدامی مقعر باشد قاعده بطرف بالا متوجه است. در وسط قاعده ٔ بینی قسمتی است بنام دیواره ٔزیر تیغه ٔ بینی که در طرفین آن سوراخهای منخرین واقعند این سوراخها گرد یا بیضی بوده و قطر اطولشان نسبت بنژادهای مختلف متفاوتست (نژاد سیاه عرضی، نژاد سفید قدامی خلفی، نژاد زرد مایل).
ساختمان بینی از چهار قسمت (استخوانی، عضلانی، پوشش خارجی، پوشش داخلی) ساخته شده است.
الف - استخوان بندی بینی: شامل دو قسمت است یکی استخوانی و دیگری غضروفی. قسمت استخوانی شامل استخوان مخصوص بینی و شاخه ٔ صعودی فک اعلی می باشد. قسمت غضروفی تشکیل شده است از:
1- غضروفهای اصلی (غضروف دیواره ٔ بینی، غضروفهای طرفی، غضروفهای پره ٔ بینی). 2 -غضروفهای فرعی.
غضروف دیواره ٔ بینی تیغه ٔ غضروفی است که بطور عمودی در زاویه ٔ بین استخوان تیغه ای و صفحه ٔ عمودی استخوان پرویزنی قرار گرفته است و دارای دو سطح طرفی و چهار کنار می باشد. غضروفهای طرفی دو غضروف کوچک و مثلثی شکل میباشند که در طرفین خط وسط صورت در پائین استخوانهای مخصوص بینی و در بالای پره های بینی قرارداشته و قسمتی از سطح طرفی بینی را تشکیل میدهد. و هر یک دارای سه کنار: قدامی، فوقانی و تحتانی میباشد. غضروفهای هوشکه دو تیغه ٔ نازک و باریکی میباشند که در طرفین غضروف دیواره ٔ بینی در طول کنار خلفی تحتانی آن و در عقب خار بینی قرار دارند. در هر طرف منخرین یک غضروف پره ٔ بینی قرار دارد و بشکل تیغه ٔ نازک و کوچکی است که در جلو و در خارج و در داخل سوراخ بینی را محدود میسازد. این غضروف دارای سه قسمت خارجی و داخلی و قدامی است.
غضروفهای فرعی، قطعات کوچک غضروفی هستند که در فواصل غضروفهای طرفی و پره های بینی قرار دارند. و در فاصله ٔ بین غضروفهای بینی پرده ٔ لیفی قرار دارد و از طرفی بضریع استخوان و از طرف دیگر بضریع غضروفها متصل میباشند.
ب - طبقه عضلانی: این عضلات عبارتند از هرمی، مثلث لب ها، مورد شکل، گشادکننده ٔ منخرین، بالابرنده ٔ پره ٔ بینی و لب فوقانی که تمام این عضلات از شاخه های انتهای عصب صورتی عصب میگیرند.
ج - طبقه ٔ پوشش خارجی را پوست بینی تشکیل میدهد و در زیر آن یک طبقه نسج سلولی چربی قرار دارد.
د - طبقه ٔ پوشش داخلی: قسمت قدامی تحتانی بینی را پوست منخرین و قسمت خلفی فوقانی آن را مخاط بینی تشکیل میدهد.
حفره های بینی: دو مجرای قرینه و پیچ و خم داری هستند که در طرفین خط وسط صورت قرار گرفته و اولین قسمت مجرائی است که از آن هوا عبور مینماید و همچنین عضوحس شامه میباشد و از جلو بعقب شامل دو قسمت است که عبارتند از منخرین و حفره های بینی استخوانی که از مخاط بینی پوشیده شده اند:
الف - منخرین: در قسمت قدامی حفره های بینی فضائی است بنام منخرین که به واسطه ٔ غضروفهای پره ٔ بینی و پرده ٔ لیفی محدود بوده.
ب - حفره های بینی حقیقی، مخاط بینی: هر یک از حفره های بینی استخوانی چنانچه سابقاً ذکر گردید دارای چهار جدار (خارجی، داخلی، فوقانی، تحتانی) و دو سوراخ (قدامی، خلفی) میباشند که بوسیله ٔ مخاطی بنام مخاط بینی پوشیده شده اند.
عروق و اعصاب حفره های بینی: حفره های بینی از شاخه های شرایین سبات خارجی و داخلی مشروب میشوند و شرایین سبات داخلی عبارتند از پرویزنی قدامی و خلفی (شاخه های شریان عینی) و شرایین سبات خارجی عبارتند از بعضی از شاخه های شریان فکی داخلی (شریان کامی فوقانی، شریان شب پره ای کامی، شریان اجلی کامی) و برخی از شاخه های شریانی صورتی (شریان پره های بینی شریان زیرتیغه ای). وریدهای بینی از شبکه ٔ وریدی که در زیر مخاط قرار دارند بوجود آمده و همراه شرایین همنام خود میباشند و لنفاتیک های حفره ٔ بینی بعقده های عقب حلقی و بعقده های فوقانی زنجیر و داج داخل و منتهی میشوند و لنفاتیکهای بینی بعقده های تحت فکی ختم میگردند و اعصاب بینی عبارتند از عصب شامه، عصب شب پره ای کامی و عصب بینی داخلی. (از کالبدشناسی انسانی تألیف منوچهر حکیم، سیدحسین گنج بخش، ج 1 ص 229 به بعد):
بینی او تارک ابریشمین
بسته بر تاری ز ابریشم عقد
از فروسو گنج و از هر سو بهشت
سوزنی سیمین میان هر دو خد.
ابوشعیب هروی (لباب الالباب ج 1 ص 5).
تنش زشت و بینی کژ و روی زرد
بداندیش و کوتاه و دل پر ز درد.
فردوسی.
ز بینیش بگشاد یک روز خون
پزشک آمد از هر سویی رهنمون.
فردوسی.
معذور است ار با تو نسازد زنت ای غر
زان گند دهان تو و زان بینی فژغند.
عماره.
ایا کرده در بینی ات حرص و رس
از ایزد نیایدت یک ذره ترس.
لبیبی.
چو آید زو برون حمدان بدان ماند سر سرخش
که از بینی سقلابی فرود آید همی خله.
عسجدی.
لنگی بلندبینی و گنگی بزرگ پای
محکم سطبر ساقی زین گرد ساعدی.
عسجدی.
دیدن ز ره چشم و شنیدن ز ره گوش
بوی از ره بینی چو مزه کام و زبان را.
ناصرخسرو.
وگر بینی که بوی گل پذیرد
دماغ دل ز بویش ذوق گیرد.
ناصرخسرو.
بتاریکی اندر گزاف از پی او
مدو کت برآید بدیوار بینی.
ناصرخسرو.
هست همانا بزرگ بینی آن زال
چادر از آن عیب پوش بینی زالست.
خاقانی.
تو گوئی بینیش تیغست از سیم
که کرد آن تیغ سیبی را به دو نیم.
نظامی.
لجام در سر شیران کند صلابت عشق
چنان کشد که شتر را مهار در بینی.
سعدی.
تهی از حکمتی بعلت آن
که پری از طعام تا بینی.
سعدی.
دفع کن از مغز و از بینی زکام
تا که ریح اﷲ آید در مشام.
مولوی.
- باد بروت در بینی، کنایه از نخوت و تکبر و غرور:
این باد بروت و نخوت اندر بینی
آن روز که از عمل بیفتی بینی.
سعدی.
- باد به بینی افکندن، کنایه از تکبر کردن.
- بینی بخاک مالیدن، خوار و مغلوب شدن.
- بینی پرباد،کنایه از تکبر و غرور.
- بینی کسی را بخاک مالیدن، او را ذلیل و خوار مغلوب کردن.
- موی بینی کسی شدن، موی دماغ کسی شدن. مزاحم او گردیدن.
|| در تداول عامه آب بینی را نیز گویند. (فرهنگ عامیانه ٔ جمالزاده).
- بینی ِ در، دماغه ٔ در. چوبی که بر تخته ٔ در نصب کنند تا هر دو تخته با هم بسته شوند و محکم گردند ویکی بر دیگری باشد. (آنندراج از بهار عجم). پیچ و آهنی که بدان تخته ها را محکم سازند. (ناظم الاطباء). عرنین باب. (مهذب الاسماء). محجوبه. زافره. دماغه. (یادداشت مؤلف).
- بینی در (مدخل)، پرده ٔ در اطاق یا خیمه. (ناظم الاطباء).
- بینی چراغ، فتیله و یا شعله ٔ آن. (ناظم الاطباء).
- || سوختگی پلیته. (یادداشت مؤلف). سوخته ٔ نوک فتیله ٔ چراغ که با گل گیر وجز آن گیرند تا روشنائی چراغ افزاید: تقریط؛ بینی چراغ پاک کردن. (منتهی الارب). قراط؛ چراغ یا بینی آن. (منتهی الارب).
- بینی کوه، دماغه ٔ کوه و قله ٔ آن. (ناظم الاطباء). برآمدگی سر کوه. (غیاث). تیغ کوه. برآمدگی سر کوه. (از آنندراج). خرم. (منتهی الارب). راعف. (مهذب الاسماء). شناخ. (منتهی الارب). رعن. (ناظم الاطباء). خیشوم الجبل. مخرم الجبل. رعن. بینی ساره ٔ کوه. (منتهی الارب): خیاشیم الجبال، بینیهای کوه. (یادداشت مؤلف):
برویش بینی از بس ضعف و اندوه
کشیده تیغ همچون بینی کوه.
سلیم.
|| (اصطلاح موسیقی) تکیه گاه زه ها (اوتار) یا سیمها در بالای آلات ذوات الاوتار (رودجامگان) مقابل خرک (مط) که در پائین آلت بر کاسه قرار دارد و آنرا بعربی انف گویند. (یادداشت مؤلف). || نوک چکمه. (ناظم الاطباء): خفاف مفرطمه، موزه های بینی دار. (منتهی الارب). || پوزه ٔ حیوانات. (ناظم الاطباء). || (پسوند) مزید مؤخر امکنه: چناربینی. زن بینی. خان بینی. (یادداشت مؤلف). || (ع اِ) نوعی از ذرت سفید. (تاج العروس).

فرهنگ فارسی هوشیار

قراط

قیراط بنگرید به قیراط (تک قرط افرازه ها) (افرازه شعله) ‎ چراغ، افرازه ی چراغ

فرهنگ عمید

قراط

چراغ،
شعلۀ چراغ،

حل جدول

قراط

چراغ، شعله چراغ


چراغ- شعله چراغ

قراط


شعله چراغ

قراط

معادل ابجد

قراط

310

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری