معنی قانع

لغت نامه دهخدا

قانع

قانع. [ن ِ] (اِخ) یکی از القاب امام محمد تقی است. (حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 91).

قانع. [ن ِ] (ع ص) خواهنده و خرسند. (مهذب الاسماء). خرسند به بهره ٔ خود. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). راضی به قسمت. بسندکار: و هرگاه که متقی در کار این جهان گذرنده تأملی کند هرآینه مقابح آن را بنظر بصیرت بیند.... و با یاد آخرت الفت گیرد تا قانع و متواضع گردد. (کلیله و دمنه).
به بوئی از تو شدم قانع و همی دانم
که هیچ رنگ مرا ازتو جز که بوی تو نه.
خاقانی.
گر به دل قانعی دو اسبه درآی
ور به جان خُشندی خر اندر کش.
خاقانی.
با آنکه قانعم چو سلیمان ز مهر و ماه
نان ریزه ها چو مور به مکمن درآورم.
خاقانی.
زان گوهری که گردون از عشق اوست گردان
قانع شدی به نامی اما نشان ندیدی.
عطار.
چون به یک قطره دلت قانع بود
جان خود را کل دریا چون کنی ؟
عطار.
کوزه ٔ چشم حریصان پر نشد
تا صدف قانع نشد پردُر نشد.
مولوی.
حریص با جهانی گرسنه است و قانع به نانی سیر. (گلستان).
مپندار کین قول معقول نیست
چو قانع شدی سنگ و سیمت یکی است.
سعدی (بوستان).
به رنگ و بوی بهار ای فقیر قانع شو
چو باغبان نگذارد که سیب و گل چینی.
سعدی.
قانعی ژنده پوش ناگاهی
درمی یافت بر سر راهی
چون منم قانع و توئی با خواست
بی نیازی مرا و فقر تراست.
مکتبی.
|| خواری نماینده در سؤال. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). سائل: و اطعموا القانع و المعتر؛ اطعام کنید سؤال کننده و طواف کننده ٔ بدون سؤال را. عن النبی (ص): القانع الذی یقنع بما تعطیه و یسأل و المعتر الذی یتعوض و لایسأل. (ناظم الاطباء). || از جائی به جائی رونده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ج، قانعون و قانعین.


حسین قانع

حسین قانع. [ح ُ س َ ن ِ ن ِ] (اِخ) میر خدا حسین متخلص به قانع معلم محمد بابربن واجد علی شاه بود و در 1294 هَ. ق. درگذشت. دیوان شعر به فارسی دارد. (هدیه العارفین ج 1 ص 329).


ابن قانع

ابن قانع. [اِ ن ُ ن ِ] (اِخ) حافظ ابوالحسین عبدالباقی بغدادی. از علما و محدثین مشهور. او راست: کتاب معجم الشیوخ. مولد او به سال 295 هَ.ق. و وفات در سنه ٔ 351 بوده است.


قانع جرفادقانی

قانع جرفادقانی. [ن ِ ع ِ ج ُ دَ] (اِخ) نامش محمد و در بدایت عمر نساجی کردی پس از آن روی بصحبت فضلا آوردی. غزل و قصیده هر دو را میگوید و اینک نمونه ای از اشعار وی:
اصل ایمان نور یزدان بحر عرفان بوالحسن
کز قضای حق نبودی نارضا در هیچ باب
معدن حلم و مروت منبع جود و سخا
مخزن صدق و فتوت هادی راه صواب
از پی بزم نشاطش ماه و زهره مشتری
آن یکی جام می این ساقی دگر خنیاگر است
آنکه ذات بی همالش ز التفات ذوالجلال
جز خدا و مصطفی از هرچه باشد برتر است.
(مجمعالفصحاء ج 2 ص 425).

فارسی به انگلیسی

قانع‌

Content, Contented

فرهنگ معین

قانع

(نِ) [ع.] (ص.) خرسند، راضی.

فرهنگ عمید

قانع

کسی که به آنچه قسمت و بهره‌اش شده راضی و خشنود باشد، قناعت‌کننده،

حل جدول

قانع

خشنود، راضی

مترادف و متضاد زبان فارسی

قانع

خرسند، خشنود، راضی، متقاعد، سازگار، صرفه‌جو، قناعت‌پیشه، مقنع، متقاعد، مطمئن، سیر،
(متضاد) ناخشنود

فرهنگ فارسی آزاد

قانع

قانِع، راضی به موجود، راضی به آنچه کسب گردیده، راضی به قسمت، سائل و طلب کننده با خواری -کسی که از مکانی به مکان دیگر رود، خادم مردم (جمع: قُنَّع)،

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

قانع

خرسند، خشنود

فارسی به عربی

قانع

کافی

فرهنگ فارسی هوشیار

قانع

خواهنده، خرسند

واژه پیشنهادی

قانع

خرسند

فارسی به ترکی

معادل ابجد

قانع

221

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری