معنی فیاض
لغت نامه دهخدا
فیاض. [ف َی ْ یا] (ع ص) جوانمرد و بسیار بخشنده. (منتهی الارب). بسیار فیض رساننده. (از اقرب الموارد): نهر فیاض، جوی پرآب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
- فیاض عنایت، به کنایت، خداوند تعالی:
چو فیاض عنایت کرد یاری
بیار ای کان معنی تا چه داری.
نظامی.
فیاض. [ف َی ْ یا] (اِخ) تخلص شیخ ابوالفضل دکنی برادر فیضی دکنی معروف است. (از سبک شناسی بهار ج 3). رجوع به دکنی شود.
علی فیاض
علی فیاض. [ع َ ی ِ ف َی ْ یا] (اِخ) ابن محمد فیاض. مکنی به ابوالحسن. وی به عربی شعر می گفت و دیوان او پنجاه ورقه است. (از الفهرست ابن الندیم).
فیاض لاهیجانی
فیاض لاهیجانی. [ف َی ْ یا ض ِ] (اِخ) نامش مولانا عبدالرزاق و شاگرد صدرالدین شیرازی است. گوهر مراد از تصانیف اوست. بر فصوص الحکم شیخ محیی الدین عربی شرحی فارسی نگاشته. وقتی از او دیوانی دیدم که چهار پنج هزار بیت داشت، و این ابیات از اوست:
گفته ای بیدار باید عاشق دیدار ما
پاس این حرف تو دارد دیده ٔ بیدار ما.
#
نه غم بیگانگان دارم نه فکر دوستان
تا تو در یاد منی عالم مرا از یاد رفت.
#
در و دیوار به مجروحی من میخندند
من به این خوش که به رویم در گلشن باز است.
(از مجمعالفصحاء ج 2 ص 27).
فرهنگ معین
بسیار فیض - دهنده، بسیار بخشنده، جوانمرد، جوی پر آب. [خوانش: (فَ یّ) [ع.] (ص.)]
مترادف و متضاد زبان فارسی
بخشنده، جوانمرد، فایض، فیضرسان
فرهنگ عمید
پربرکت، فیضدهنده،
بخشنده و جوانمرد،
حل جدول
نام های ایرانی
پسرانه، جوانمرد و بخشنده
فرهنگ فارسی هوشیار
فرهنگ فارسی آزاد
فَیّاض، بسیار فیض دهنده، پر آب، بسیار بخشنده و عطا کننده،
معادل ابجد
891