معنی فرو دست

فرهنگ فارسی هوشیار

فرو دست

‎ زیر دست، زبون پست فرو مایه، ناتوان، گویندگی و خوانندگی که چند کس آواز را با هم یکی کنند و کوک سازند و بادایره و امثال آن اصول نگاه دارند.


فرو گذارنده

(صفت) ترک کننده از دست دهنده، مضایقه کننده کوتاهی کننده. یا سر فرو گذارارنده. سر افکنده.


فرو واریدن

(مصدر) به دهان فرو بردن السرط فرو واریدن ای لقمه به دهان فرو بردن.


فرو

بمعنای زیر، تحت، پائین، نشیب، پست

حل جدول

فرو دست

مادون


افراد فرو دست

زیردستان، مادون

گویش مازندرانی

فرو

فرو پست نشیب پایین

لغت نامه دهخدا

فرو

فرو. [ف َرْوْ] (ع اِ) پوستین. ج، فِراء. (منتهی الارب). چیزی شبیه جبه که از پوست حیوانات چون خرگوش و روباه و سمور دوزند. ج، فراء. (اقرب الموارد).

فرو. [ف َ رَ / رُو] (از ع، اِ) نوعی از پوستین روباه باشد و آن گرمترین پوستین است، بعد از آن سمور و سپس قاقم. (برهان). به این معنی عربی است. ج، فِراء. (از حاشیه ٔ برهان چ معین).

فرو. [ف ُ] (پیشوند، ق) به معنی فرود. در زبان پهلوی فْرُت، در پارسی باستان فْرَوَتا. (از حاشیه ٔ برهان چ معین). فرود و زیر و تحت و پایین و شیب و نشیب و پست. (ناظم الاطباء). مقابل فرا و فراز به معنی بالا و بسوی بالا. این کلمه همواره بصورت ترکیب با اسامی و افعال یا کلمات دیگر آید:
ترکیب ها:
فروآرامیدن. فروآرمیدن. فروآسودن. فروآمدن. فروآمدنگاه. فروآوردن. فروآویختن. فرواستادن. فروافتادن. فروافتاده. فروافشاندن. فروافکندن. فروانداختن. فروایستادن. فروباریدن. فروبرانیدن. فروبردگی. فروبردن. فروبرده. فروبرنده. فروبریدن. فروبست. فروبستگی. فروبستن. فروبسته. فروبند. فروبیختن. فروپریدن.فروپژمردن. فروپوشیدن. فروتابیدن. فروتر. فروتراشیدن. فروتر آمدن. فروتن. فروجستن. فروجهیدن. فروچکاندن. فروچکیدن. فروچیدن. فروخزیدن. فروخسبیدن. فروخفتن.فروخفته. فروخواندن. فروخوردن. فرودادن. فروداشت. فروداشتن. فروداشته. فرودریدن. فرودریده. فرودست. فرودستی. فرودوانیدن. فرودوختن. فرودوشیدن. فرودویدن. فرودیدن. فروراندن. فرورفتگی. فرورفتن. فرورفته. فروروفتن. فروریختن. فروریخته. فرورویه. فروریزیدن. فروسپوختن. فروستردن. فروسو. فروسوئین. فروسودن. فروشتافتن. فروشخیدن. فروشدن. فروشستن. فروشسته. فروشکستن. فروغلطیدن. فروفرستادن. فروفشاندن. فروفکندن. فروکاستن. فروکاشتن. فروکردن. فروکش. فروکشتن. فروکش شدن. فروکش کردن. فروکشیدن. فروکندن. فروکوبیدن. فروکوفتن. فروگاشتن. فروگذار کردن. فروگذاشت. فروگذاشتن. فروگذاشته. فروگرفتن. فروگستردن. فروگسستن. فروگسلیدن. فروگشادن. فروگشتن. فروگفتن. فروگیر. فرولغزانیدن. فرومالیدن. فروماندگی. فروماندن. فرومانده. فرومایگی.فرومایه. فرومردن. فرومرده. فرومیراندن. فرونشاندن.فرونشانیدن. فرونشستن. فرونگرستن. فرونگریستن. فرونوشتن. فرونهادن. فروواریدن. فروهختن. فروهخته. فروهشتگی. فروهشتن. فروهشته. فروهلیدن. هر یک از ترکیب های فوق جداگانه در لغت نامه آمده است. رجوع به آنها شود.

فرهنگ معین

فرو

(فِ رُّ) [فر.] (ص. اِ.) ترکیبی است از آهن با کمترین مقدار اکسیژن مانند اکسید فرو (FeO) که گرد سیاه رنگی است که از تجزیه کربنات آهن در پناه هوا و یا احیای اکسید آهن بر اثر ئیدروژن بدست می آید.

پوستین، پوستین روباه، جامه ای که از پوست جانوران سازند؛ جمع فِراء،

فرهنگ عمید

فرو

جامه‌ای که از پوست برخی جانوران مانند روباه و سمور می‌دوختند، پوستین،

مترادف و متضاد زبان فارسی

فرو

پایین، تو، داخل، دخول، فرود،
(متضاد) فرا

فرهنگ فارسی آزاد

فرو

فَرو-پوستین- لباس پوست، پوست بعضی از حیوانات که با آن لباس می سازند (جمع: فِراء)

معادل ابجد

فرو دست

750

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری