معنی فرودست

لغت نامه دهخدا

فرودست

فرودست. [ف ُ دَ] (اِخ) ولایت بنگاله را گویند. (برهان).

فرودست. [ف ُ دَ] (اِ مرکب) خوانندگی و گویندگی را گویند که چند کس آوازها را با هم یکی کنند و کوک سازند و با دائره و امثال آن اصول نگاه دارند. (برهان). || (ص مرکب) زیردست. مادون. مقابل بردست و زبردست و بالادست. (یادداشت بخط مؤلف): یکی بود از فرودست تر معتمدان درگاه و رسولیها کردی. (تاریخ بیهقی).
پیشه کن امروز احسان با فرودستان خویش
تا زبردستانْت ْ فردا با تو نیز احسان کنند.
ناصرخسرو.


فرودستی

فرودستی. [ف ُ دَ] (ص نسبی) منسوب به بنگاله که آن را فرودست نیز نامند. (از برهان).

فرهنگ معین

فرودست

زیر دست، پست، فرومایه،

فرهنگ عمید

فرودست

زیردست،
پست، زبون،


اذناب

افراد فرودست،
اطراف، کناره‌ها،
بندگان، خادمان،


زیردست

کسی که زیر فرمان دیگری باشد، فرمانبردار، فرودست: ای زبردست زیردست‌آزار / گرم تا کی بماند این بازار (سعدی: ۶۷)،
خوار، ذلیل،

مترادف و متضاد زبان فارسی

فرودست

زیردست، پست، دون، فرومایه، حقیر، ناتوان،
(متضاد) بالادست، فرادست


زیردست

دونپایه، فرودست، مادون، مرئوس، مطیع، مقهور، نوچه،
(متضاد) بالادست

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

مستضعف

فرودست، تهیدست، ستمدیده، بینوا

فرهنگ فارسی هوشیار

زیر دست

(صفت) آنکه تحت امر دیگری به کار پردازد فرودست خدمتگذار، خوار و ذلیل.

معادل ابجد

فرودست

750

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری