معنی فرنج
لغت نامه دهخدا
فرنج. [ف ِ رَ] (اِخ) افرنج. فرنگ. افرنجه. فرانسه. (یادداشت به خط مؤلف). رجوع به فرانسه شود.
فرنج. [ف ُ رُ] (اِ) خرطوم. لفج. پوزه. (یادداشت به خط مؤلف).پیرامون و اطراف دهان. (برهان) (اسدی):
سر فروبردم میان آبخور
از فرنج مَنْش خشم آمد مگر.
(از کلیله و دمنه ٔ رودکی).
|| شاخ بزرگی که چون آن را ببرند شاخهای کوچک از اطراف آن برآید. (برهان).
افرنسة
افرنسه. [اِ رِ س َ] (اِخ) نام یکی از بلاد فرنج است. (از النقود العربیه ص 111).
فارسی به انگلیسی
Blouse, Coat, Tunic
فرهنگ عمید
حل جدول
فرهنگ معین
فرهنگ فارسی هوشیار
معادل ابجد
333