معنی فرمان
لغت نامه دهخدا
فرهنگ معین
دستور، امر، حکم، توقیع پادشاه، وسیله کنترل اتومبیل، دوچرخه، موتورسیکلت. [خوانش: (فَ) [په.] (اِ.)]
فرهنگ عمید
امر، دستور،
حُکمی که از جانب شخص بزرگ صادر شود، حُکم،
وسیلهای دایرهایشکل برای هدایت خودرو، رل،
* فرمان بردن: (مصدر لازم) [مجاز] اطاعت کردن،
* فرمان راندن: (مصدر لازم) [مجاز] حکومت کردن،
* فرمان دادن: (مصدر لازم)
امر کردن، حکم کردن،
[قدیمی] اجازه دادن،
* فرمان یافتن: (مصدر لازم)
دریافت کردن فرمان،
[قدیمی، مجاز] مردن،
حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
امر، امریه، توقیع، حکم، دستور، رقم، سفارش، طغرا، فرمایش، منشور، رل، سکان، اجازه، پته، پروانه، فته
فارسی به انگلیسی
Behest, Charter, Command, Control, Decree, Dictate, Dictation, Direction, Directive, Edict, Fiat, Imperative, Injunction, Mandate, Order, Ordinance, Prescript, Prescription, Word, Writ
فارسی به ترکی
ferman, emir
فارسی به عربی
انتداب، ثور، دستور، قیاده، کلمه، مرسوم، معهد، مفوضیه، مقود، مهمه، نظام، وصیه، إراده
نام های ایرانی
پسرانه، دستور، حکم، حکم، امر، دستور
ترکی به فارسی
فرمان
گویش مازندرانی
دستور فرمان
فرهنگ فارسی هوشیار
حکم، امر، دستور
فارسی به آلمانی
Datenwort (n), Wort (n), Edikt [noun], Kommando [noun]
واژه پیشنهادی
معادل ابجد
371