معنی فتی
لغت نامه دهخدا
فتی.[ف َ تی ی] (ع ص) جوانه سال از هر چیزی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). ج، فِتاء، افتاء. (منتهی الارب).
فتی. [ف َ تا] (ع ص، اِ) جوان. (منتهی الارب). جوان نورسیده. (اقرب الموارد). ج، فتیان، فِتْیه، فِتْوه، فُتُو، فُتی ّ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد):
گفت معشوقی به عاشق کای فتی
تو به غربت دیده ای بس شهرها.
مولوی.
به اماله نیز خوانند. (غیاث):
پیر گفت ای فتی آن زر که ندارم چه دهم
گفت اخساء قطع اﷲ یمین العجمی.
خاقانی.
در تک آب ار تو بینی صورتی
عکس بیرون باشد این نقش ای فتی.
مولوی.
|| جوانمرد نیکوخوی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || بنده. (ترجمان علامه ٔ جرجانی). استعاره آرند عبد را. (اقرب الموارد).
فتی. [ف ُ ت َی ی] (ع اِ مصغر) مصغر فَتی ̍. (اقرب الموارد). || کاسه ٔ حریفان شوخ و بیباک. (منتهی الارب). قدح الشطار. (اقرب الموارد).
فتی العسکر
فتی العسکر. [ف َ تَل ْ ع َ ک َ] (اِخ) محمدبن منصوربن زیاد. از ندیمان هارون الرشید است و رشید او را فتی العسکر خوانده بود. وی پس از رشید از ندیمان فرزند او محمد امین گردید. (از کتاب الوزراء و الکُتّاب ص 215).
عمار فتی
عمار فتی. [ع َم ْ ما رِ ف ِ تا] (اِخ) وی از حکام مراکشی «تمبکتو» از شهرهای سودان است. و از سال 1006 تا 1007 هَ.ق. حکومت کرد. (از معجم الانساب زامباور ص 132).
حل جدول
جوانمرد
عربی به فارسی
جوجه ای که هنوز پر درنیاورده , شخص بی تجربه وناشی , پسر بچه , جوانک
فرهنگ معین
فرهنگ عمید
فرهنگ فارسی هوشیار
جوانمرد و سخی
فتی شیسم
فرانسوی فغبارگی (اسم) نوعی بیماری روحی که مبتلایان بان به یکی از اعضا یا البسه معشوق خود دل می بندند مثلا چند تار موی دختر دلخواهشان را به یادگار نگاه میدارند و یا بجوراب یا کرست و یا پستانها و یا دستهای معشوق خود علاقه مند می شوند فتی شیست ها اگر در عمل از حد اعتدال خارج نشوند اشکالی ندارد ولی اگر در بحران این بیماری قرار گیرند حتما باید معالجه شوند.
فرهنگ فارسی آزاد
فَتی، جوان، سخی، کریم، جوانمرد، عبد، خادم (جمع: فِتیان، فِتیهه، فِتوَه، فُتُوّ- فِتِیّ، فُتِیّ)،
معادل ابجد
490