معنی فاش
لغت نامه دهخدا
فرهنگ معین
آشکارا، هویدا، پراکنده. [خوانش: [ع.] (ق.) = فاشی. فاشّ: ]
فرهنگ عمید
آشکارا،
(صفت) آشکار: گناه کردن پنهان بِه از عبادت فاش / اگر خدایپرستی هواپرست مباش (سعدی۲: ۴۶۳)،
* فاش شدن: (مصدر لازم)
آشکار شدن،
شایع شدن
* فاش گردیدن: (مصدر لازم) = * فاش شدن: چرا گوید آن چیز در خفیه مرد / که گر فاش گردد شود رویزرد (سعدی۱: ۱۵۴)،
* فاش کردن: (مصدر متعدی) آشکار کردن: مکن عیب خلق ای خردمند فاش / به عیب خود از خلق مشغول باش (سعدی۱: ۱۵۶)،
* فاش ساختن: (مصدر متعدی) = * فاش کردن
حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
آشکار، آشکارا، ابراز، افشا، برملا، جلوهگر، ذایع، رسوا، ظاهر، عالمگیر، علنی، عیان، لو، مشخص، مشهود، معلوم، نمودار، واضح، هویدا،
(متضاد) مخفی، ناآشکار، نهان
فارسی به انگلیسی
Barely, Open
گویش مازندرانی
فحش – دشنام
فرهنگ فارسی هوشیار
آشکارا و ظاهر
معادل ابجد
381