معنی عزاداران

حل جدول

عزاداران

سوگواران


اثر غلامحسین ساعدی

عزاداران بیل


اثری از غلامحسین ساعدی

آشفته حالان بیدار بخت، تاتار خندان، ترس و لرز، توپ، جای پنجه در هوا، خانه روشنی، خانه های شهر ری، شب نشینی باشکوه، عزاداران بیل، غریبه در شهر، کلاته گل، گور و گهواره، مار در محراب

واژه پیشنهادی

گویش مازندرانی

شلنگی جوش

نوعی سینه زنی که عزاداران دست در کمر یکدیگر نموده و با آهنگ...

لغت نامه دهخدا

ماتم زدگانه

ماتم زدگانه. [ت َ زَ دَ / دِ ن َ / ن ِ] (ق مرکب) چون ماتمزدگان و عزاداران. همانند سوکواران:
دادش خورش و لباس پوشید
ماتم زدگانه برخروشید.
نظامی.


اشک

اشک. [اَ] (اِ) احتمال میرود که این آیه که در زبور است اشاره به بعضی از عادات قدیمه ٔ رومانیان باشد که اشک عزاداران را در شیشه جمع کرده در قبور اموات میگذاردند تا دلالت نماید بر آنکه زندگانی خویشان و اقربای میت از مرگ او بسیار تلخ است و حزن و اندوه ایشان بغایت شدید. (قاموس کتاب مقدس).


نوحه خوان

نوحه خوان. [ن َ / نُو ح َ/ ح ِ خوا / خا] (نف مرکب) آنکه نوحه خواند. که نوحه گری کند. نوحه گر. || کسی که در ایام سوگواری امامان برای دسته های سینه زن یا زنجیرزن اشعار مصیبت و نوحه و مرثیه را به آهنگی مخصوص می خواند و عزاداران به آهنگ او سینه و زنجیر می زنند. || پامنبری. شاگرد روضه خوان که پیش از استاد به پای منبر ابیاتی در مصائب اهل بیت خواند. روضه خوان که پای منبر ایستد و اشعار مصیبت خواند. (یادداشت مؤلف). آنکه مقامش دون آخوند روضه خوان است و در فاصله ٔ فرودآمدن آخوندی از منبر و برشدن آخوند دیگر، پای منبر ایستاده یا نشسته نوحه و اشعار مرثیه به آواز خواند.


ماتم

ماتم. [ت َ] (از ع، اِ) مأتم. اندوه. غم. مصیبت. عزا. (ناظم الاطباء). سوک. عزا. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مقابل سور. مقابل شادی:
به چاره ز چنگال من دور شد
همی ماتم او را از آن سور شد.
فردوسی.
به دو گفت گشتاسب کاین غم چراست
به یک تاختن درد و ماتم چراست.
فردوسی.
گر از داستان یک سخن کم بدی
روان مراجای ماتم بدی.
فردوسی.
نبینم من آن بدکنش را ز دور
نه هنگام ماتم نه هنگام سور.
فردوسی.
خیز بت رویا تا ما به سرکار شویم
که نه ایشان را سور آمد و ما را ماتم.
فرخی.
اندر آن کشور کو تیغ برآرد ز نیام
کس نپردازد یک روز به سور از ماتم.
فرخی.
سوری تو جهان را، بدل ماتم، سوری !
زیرا که جهان را بدل ماتم سوری.
لبیبی.
همواره شهنشاه جهان خرم باد
در خانه ٔ بدسگال او ماتم باد.
منوچهری.
پوشید لباس خز ادکن
بر ماتم لاله چرخ اعظم.
ناصرخسرو.
بیا تا کج نشینم راست گویم
که کژی ماتم آرد راستی سور.
انوری.
گیتی سیاه خانه شد از ظلمت وجود
گردون کبود جامه شد از ماتم وفا.
خاقانی.
بر تن ز سرشک جامه ٔ عیدی
در ماتم دوستان دلسوزه.
خاقانی.
نیمی بسوختم دل خاقانی از عنا
نیمی دگر که ماند به ماتم بسوختم.
خاقانی.
از آنم به ماتم که زنده ست نفسم
چو مرد از پسش هیچ ماتم ندارم.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 284).
بجهت اقامت رسم ماتم در جوار ماتم سرای خاص او مجمعی منعقد ساختند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 454).
روز عاشورا نمی دانی که هست
ماتم جانی که از قرنی به است.
مولوی.
پرس پرسان می شد اندر افتقاد
چیست این غم بر که این ماتم فتاد.
مولوی.
ماتم دوشد و غمم دو افتاد
فریاد که ماتمم دو افتاد.
امیرخسرودهلوی.
- ازرق ماتم، رنگ کبود و سیاه مخصوص عزا:
خاک درین خنبره ٔ غم چراست
رنگ خمش ازرق ماتم چراست.
نظامی.
- به ماتم شدن، سوکواری کردن. عزادار شدن:
همه شهر ایران به ماتم شدند
پر از درد نزدیک رستم شدند.
فردوسی.
دلیران ایران به ماتم شدند
پر از غم به درگاه رستم شدند.
فردوسی.
- به ماتم نشستن، سوکواری کردن. عزاداری کردن:
ز سر برگرفتندگردان کلاه
به ماتم نشستند با سوک شاه.
فردوسی.
وزیر به ماتم بنشست و همه ٔ اعیان و بزرگان نزدیک وی رفتند و از شهامت وی آن دیدم که آب از چشم وی بیرون نیامد. (تاریخ بیهقی).
- رنگ ماتم گرفتن، سیاه شدن:
تا چشم تو ریخت خون عشاق
زلف تو گرفت رنگ ماتم.
خاقانی.
|| محل گرد آمدن سوکیان و عزاداران و نوحه سرایان. عزاخانه. مجلس ختم. مجلس ترحیم. پرسه. مصیبت سرای. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): و اگر بزرگی و محتشمی گذشتی وی به ماتم آمدی. (تاریخ بیهقی). و دیدم او را که به ماتم بوسهل دیوانی آمده بود. (تاریخ بیهقی).
گر بود در ماتمی صد نوحه گر
آه صاحب دردرا باشداثر.
عطار.
هرگاه که در ماتم من نوحه گر آید
ماتمزده باید که بود نوحه گر من.
عطار.


کلبه

کلبه. [ک ُ ب َ / ب ِ] (اِ) خانه ٔ کوچک تنگ و تاریک را گویند. (برهان) (ناظم الاطباء). خانه ٔ محقر و تنگ و تاریک بود. (فرهنگ جهانگیری). خانه ٔ کوچک و تیره. (از انجمن آرا) (از آنندراج). خانه ٔ کوچک. (غیاث). خانه ٔ خرد و محقر. (فرهنگ رشیدی). خانه ٔ حقیرو بی برگ. خانه ٔ محقر و ویران، چون کلبه ٔ درویش و کلبه خرابه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
محنت زده ای که کلبه ای داشت به دشت
در نعمت و نازدیدمش دی می گشت
گفتمش که یافتی گفتا نی
بوطالب نعمه دی بر این دشت گذشت.
انوری (از فرهنگ جهانگیری).
کلبه ای کاندروبه روز و به شب
جای آرام و خورد و خواب من است.
انوری (از انجمن آرا).
وین که در کنج کلبه ای امروز
در فراق توام چو سنگ صبور.
انوری.
هرچند کلبه ٔ ما جای تو نوش لب نیست
با ما شبی به روز آر یک شب هزار شب نیست.
هاشمی (از امثال و حکم دهخدا ج 4 ص 2047).
- کلبه ٔ احزان، ماتم سرا و سرای عزاداران. (ناظم الاطباء). بیت الحزن. بیت احزان. مأوای یعقوب در مدت دوری از یوسف. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
شبی به کلبه ٔ احزان عاشقان آئی
دمی انیس دل سوگوار من باشی.
حافظ.
یوسف گم گشته بازآید به کنعان غم مخور
کلبه ٔ احزان شود روزی گلستان غم مخور.
حافظ.
حافظ مکن اندیشه که آن یوسف مه رو
باز آید و ازکلبه ٔ احزان بدرآئی.
حافظ.
اینکه پیرانه سرم صحبت یوسف بنواخت
اجر صبریست که در کلبه ٔ احزان کردم.
حافظ.
- || نزد صوفیه دلی باشد که پر غم از هجر معشوق است. (از کشاف اصطلاحات الفنون)
- کلبه ٔ غم، کلبه ٔ احزان:
نه خاقانیم گر همی عزم تحویل
مصمم از این کلبه ٔ غم ندارم.
خاقانی.
|| حجره و دکان را نیز گفته اند. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از غیاث). کربج و کربق و قربق، معرب کلبه ٔفارسی است. (از المعرب جوالیقی ص 280)... و کلبه کاروانسرای باشد. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 495). حجره (اوبهی). دکان. حجره. عرب از آن قربق ساخته است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کربه. ظاهراً از پهلوی «کورپک » معادل «کرپک » ارمنی (کارخانه، دکان، میخانه)، معرب آن کربق، قربق و نیز کربج... (حاشیه ٔ برهان چ معین). دکان. کارخانه. (از فهرست و لف):
یکی کلبه ای ساخت اسفندیار
بیاراست همچون گل اندر بهار
ز هر سو فراوان خریدار خواست
بدان کلبه بر تیز بازار خواست.
فردوسی.
خریدار دیبای و فرش و گهر
به درگاه پیران نهادند سر
چو خورشید گیتی بیاراستی
بدان کلبه بازار برخاستی.
فردوسی.
یکی خانه بگزید و برساخت کار
به کلبه درون رخت بنهاد و بار.
فردوسی.
عطار به کلبه در با عود همی گفت
کاصل تو چه چیز است و چه چیزی ز بن و بار.
فرخی.
هر زمان دزد اندر افتد کلبه را غارت کند
مرغ چون بازاریان بر کار ناصابر شود.
منوچهری.
ز آهنگری رست و سالار گشت
پس از کلبه داری سپهدار گشت
بد آنگاه در کلبه با دود و دم
کنون است در بزم با ما بهم.
اسدی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کلبه ای بود پر ز در یتیم
پرده ای پر ز لؤلؤ لالا.
مسعودسعد.
به امید ما کلبه اینجا گرفت
نه مردی بودنفع ازو وا گرفت.
سعدی (بوستان).
- کلبه ٔ بزاز، دکان بزاز. دکان پارچه فروش که پررنگ و نگار است:
تا ولایت بدو سپرده ملک
گشت گیتی چو کلبه ٔ بزاز.
فرخی.
نه باغ را بشناسی ز کلبه ٔ بزاز
نه راغ را بشناسی ز مجلس سلطان.
فرخی.
بازار ز رنگ او، چون کلبه ٔ بزاز
پالیز ز بوی او، چون خانه عطار.
لامعی.
باطنی همچو بنگه لولی
ظاهری همچو کلبه ٔ بزاز.
سنائی.
مجلس وعظ چون کلبه ٔ بزاز است آنجا تا نقدی ندهی بضاعتی نستانی. (گلستان).
- کلبه ٔ بقال، دکان بقال:
چشم ادب برسر ره داشتی
کلبه ٔ بقال نگه داشتی.
نظامی.
- کلبه ٔ بیطار، درمانگاه دامپزشک که چارپایان را مداوا کند:
مرکب ایمانت اگر لنگ شد
قصد سوی کلبه ٔبیطار کن.
ناصرخسرو.
- کلبه ٔ تاجر، تجارتخانه. جائی که بازرگان، متاعهای خویش در آن گرد آورد فروختن را:
باد همچون دزد گردد، هرطرف دیباربای
بوستان آراسته، چون کلبه ٔ تاجر شود.
منوچهری.
- کلبه ٔ حجامی، جائی که حجام مردم را مداوا کند. جایگاه حجامی:
چون قدم از گنج تهی باز کرد
کلبه ٔ حجامی خود باز کرد.
نظامی.
- کلبه ٔ زهد، دکان زهدفروشی. جائی که به ریا زهد و تقوی عرضه کنند:
ما کلبه ٔ زهد برگرفتیم
سجاده که می بردبه خمار.
سعدی.
- کلبه ٔ ضراب، ضرابخانه. جایگاهی که مسکوک زر و نقره سازند و عرضه کنند:
ستارگان چو درمها زده ز نقره ٔ خام
سپید و روشن، گردون چو کلبه ٔ ضراب.
معزی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کلبه ٔ عطار، دکان عطرفروش. جائی که در آن عطر سازند و فروشند. کنایه از جای خوشبوی:
از روی نکو کاخ توچون خانه ٔ مانی
از زلف بتان بزم تو چون کلبه ٔ عطار.
فرخی.
مردمی و آزادطبعی زو همی بوید به طبع
همچنان کز کلبه ٔ عطار بوید مشک و بان.
فرخی.
از خانه به بازار همی گشتم یک روز
ناگاه فتادم به یکی کلبه ٔ عطار.
فرخی.
نه باغ را بشناسی ز کلبه ٔ عطار
نه راغ را بشناسی ز مجلس سلطان.
فرخی.
شاید که به جان، تنت شریف است از ایراک
خوشبوی بود کلبه ٔ همسایه ٔ عطار.
ناصرخسرو.
به روی کرده همه حجره بوستان ارم
به زلف کرده همه خانه کلبه ٔ عطار.
مسعودسعد.
و نسیم آن گرد از کلبه ٔ عطار برآرد. (کلیله و دمنه).
مردم همه دانند که در نامه ٔ سعدی
مشک است که در کلبه ٔ عطارنباشد.
سعدی (دیوان چ فروغی ص 572).
- کلبه ٔ قصاب، دکان قصاب. جایی که گوشت عرضه کنند و فروشند بدین جهت به جای نامطبوع اطلاق شود:
گلخن ایام را باغ سلامت مگوی
کلبه ٔ قصاب را موقف عیسی مدان.
خاقانی.
خان زنبور کلبه ٔ قصاب
کلبه ٔ نحل صحن بستان است.
خاقانی.
ای چو زنبور کلبه ٔ قصاب
که سر اندر سر دهن کردی.
خاقانی.
کلبه ٔ قصاب چند آرد برون
سرخ زنبوران خون آشام خویش.
خاقانی.
- کلبه ٔ گوهرفروش، دکان جوهرفروش. جائی پررنگ و نگار از الوان و اقسام جواهر: تو را به مرغزاری برم که زمین او چون کلبه ٔ گوهرفروش به الوان جواهر مزین است و هوای او چون کلبه ٔ عطار به نسیم مشک و عنبر معطر. (کلیله، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کلبه ٔ میمون، در بیت زیرا ظاهراً بمعنی خانه ٔ سعد است در علوم نجوم:
چرخ مقرنس نمای کلبه ٔ میمون اوست
نعش فلک تختهاش قطب کلیدان او.
خاقانی.
- کلبه ٔ نحل، کندوی عسل. جایی که مگس نحل لانه سازد:
خان زنبور کلبه ٔ قصاب
کلبه ٔ نحل صحن بستان است.
خاقانی.
- کلبه ٔ نداف، دکان پنبه زن. جایی که پنبه را زنند:
وان ابر همچو کلبه ٔ ندافان
اکنون چو گنج لؤلؤ مکنون است.
ناصرخسرو.
کهسار که چون رزمه ٔ بزاز بد، اکنون
گر بنگری ازکلبه ٔ نداف ندانیش.
ناصرخسرو (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| دکان می فروش. دکان خمرفروش. میکده. خانه ٔ خمار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کلبه شود. || بمعنی کنج و گوشه هم بنظر آمده است. (برهان) (از ناظم الاطباء). گوشه. (غیاث).
- کلبه ٔچمن، طرف چمن. گوشه ٔ چمن:
به کلبه ٔ چمن از رنگ و بوی باز کند
هزار طبله ٔ عطار و تخت بازرگان.
سعدی.

فرهنگ معین

زنجیرزنی

(~. زَ) (حامص. اِ.) مراسم عزاداری به ویژه در ماه محرم که در آن عزاداران به صورت گروهی در دسته های نامنظم با زنجیر به کتف و پشت و سر خود می کوبند.

فرهنگ عمید

علم

رایت، پرچم، بیرق،
نشان، نشانه،
(ادبی) نامی که شخص به آن معروف باشد، اسم خاص،
مهتر، بزرگ‌تر قوم،
پارچۀ بسته شده بر بالای چوبی که در مراسم عزاداری در جلو دستۀ عزاداران حمل می‌شود،
[قدیمی] نقش‌ونگار جامه،
* علم به خون تازه (چرب) کردن: عَلَم را به خون دشمن آغشته ساختن در جنگ،
* علم‌ روز: [مجاز] صبح، آفتاب،
* علم ‌شدن: (مصدر لازم) [مجاز] مشهور شدن، معروف شدن، سرشناس شدن: هر که علم شد به سخا و کرم / بند نشاید که نهد بر درم (سعدی: ۱۵۶)،
* علم‌ صبح: [مجاز] روشنایی صبح،
* علم ‌کردن: (مصدر متعدی)
راست کردن، افراشتن، برافراشتن،
[مجاز] ساختن، برپا کردن: در آن شهر یک قمارخانه علم کرده بود،
[عامیانه، مجاز] آماده کردن،
[مجاز] تحریک کردن، برانگیختن به ویژه بر ضد کسی یا چیزی،
[مجاز] مطرح کردن، به وجود آوردن: برای مؤسسه یک نام جدید علم کرده‌اند،
[مجاز] پهن کردن، چیدن: بساطش را علم کرد،

ضرب المثل فارسی

مرگ می خواهی برو گیلان

ضرب المثل ها ریشه و داستان های جالبی دارند که با خواندنشان با آداب و رسوم و یا اخلاق و رفتار مردم کشورمان آشنا می شویم و می دانیم که دیگر از چه ضرب المثلی در چه هنگام استفاده می شود کرد.
در عبارت مثلی " مرگ می خواهی برو گیلان" بعضی گیلان و برخی کیلان از توابع شهرستان دماوند تلفظ می کنند کلمۀ گیلان که همان استان یکم باشد صحیح و ضرب المثل بالا مربوط به آن منطقه است. موقع و مورد استفاده از این ضرب المثل هنگامی است که شخص از لحاظ تأمین و تدارک زندگی کاملاً آسوده خاطر باشد. تمام وسائل و موجبات یک زندگانی مرفه و خالی از دغدغه و نگرانی برایش فراهم باشد و هیچ گونه نقص یا نقیصه ای در امور مادی یا معنوی احساس نکند.
در چنین موقع اگر باز هم شکر نعمت نگوید و حس زیاده طلبی خود را نتواند اقناع و ارضا کند دوستان و آشنایان از باب طنز یا تعریض می گویند: مرگ می خواهی برو گیلان. یعنی با این همه تنعمات و امکانات، دیگر عیب و نقصی در زندگانی دنیوی تو وجود ندارد تا جای گله باقی بماند مگر موضوع مرگ، مرگ بی زحمت، مرگی که بازماندگانت را دچار کمترین زحمت و دردسر نکند. حصول چنین مرگ مطلوب و خالی از اشکال و دشواری تنها در منطقۀ گیلان میسر است، آن هم به دلیلی که ذیلاً خواهد آمد:
به طوری که بعض افراد موجه و مطلع به نگارنده اظهار داشته اند سابقاً در منطقۀ گیلان معمول بود که اگر شخصی دیده از جهان فرو می بست به خلاف روش و سنتی که در سایر مناطق ایران متداول است برای مدت یک هفته تمام تسهیلات زندگی را برای بازماندگان متوفی تدارک می دیدند تا از این رهگذر تصدیع و مزاحمتی مزید بر تألمات روحی و سوگ عزیز از دست رفته احساس نکنند، بدین ترتیب که همسایگان و بستگان متوفی متناوباً شام و ناهار تهیه دیده به خانۀ عزادار می فرستادند و به فراخور شأن و مقام متوفی از تسلیت گویندگان و عزاداران پذیرایی می کردند.

خلاصه مدت یک هفته در خانۀ عزاداران و داغدیدگان به اصطلاح محلی برنج خیس نمی شد و دودی از آشپزخانۀ آنها متصاعد
نمی گردید.
نمی دانم گیلانی های عزیز ما، اکنون نیز بر آن روال و رویه هستند یا نه؟ در هر صورت راه و رسمی نیکو و شیوه ای مرضیه بوده است زیرا اخلاقاً صحیح نیست که پس از وقوع مرگ و مصیبتی، آحاد و افراد مردم تحت عنوان تسلیت و همدردی همه روزه به خانۀ متوفی بروند و عرصه را آن چنان بر ماتم زدگان تنگ کنند که غم مرده را فراموش کرده در مقام التیام جراحتی که از ناحیۀ دوستان غافل و نادان وارد آمده است برآیند. تسلیت یک بار، همدردی هم یک بار. تردد و رفت و آمد روزان و شبان جز آنکه برای عزاداران مزید بر علت شود موردی ندارد، علاجی باید کرد که از دلهایشان خون نیاید نه آنکه قوزی بالای قوز و غمی بر غمها علاوه شود. گیلانی ها جداً رسم و سنت خوبی داشتند. امید است در حال حاضر مشمول تجددخواهی واقع نشده آن شیوۀ نیکو را به دست فراموشی نسپرده باشند.
باری، غرض این است که چون این گونه عزاداری برای مردگان مورد توجه سکنۀ سایر مناطق ایران قرار گرفته بود لذا به کسانی که با وجود زندگی مرفه و سعادتمند باز هم ناسپاسی کنند در لفافۀ هزل یا جد می گویند:"مرگ می خواهی برو گیلان."

معادل ابجد

عزاداران

334

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری