معنی عربده
فرهنگ معین
تند - خویی، بدخلقی، داد و فریاد، نعره. [خوانش: (عَ بَ دِ) [ع. عربده] (اِمص.)]
فارسی به انگلیسی
Howl
حل جدول
لغت نامه دهخدا
عربده جویی. [ع َ ب َ دَ / دِ] (حامص مرکب) عمل عربده جو. پرخاشجویی. مجادله.
عربده کردن
عربده کردن. [ع َ ب َ دَ / دِ ک َ دَ] (مص مرکب) بدمستی کردن. فریاد کردن:
شحنه بود مست که آن خون کند
عربده با پیرزنی چون کند.
نظامی.
هر که می با تو خورد عربده کرد
هر که روی تو دید عشق آورد.
سعدی.
پسرش خمر خورد و عربده کرد. (گلستان).
عربده زدن
عربده زدن. [ع َ ب َ دَ / دِ زَ دَ] (مص مرکب) فریادکشیدن. فریاد ناهنجار برآوردن. بدمستی کردن. بانگ وفریاد کردن. بانگ زدن بر روی کسی از خشم یا مستی.
عربده گر
عربده گر. [ع َ ب َ دَ / دِ گ َ] (ص مرکب) فریادگر. داد و بیداد کننده.
عربده جوی
عربده جوی. [ع َ ب َ دَ / دِ] (نف مرکب) کنایه از جنگجوی و جنگ آور باشد. (آنندراج). پرخاشجوی. ستیزه جوی و هنگامه جوی. (ناظم الاطباء) (آنندراج). || کنایه از چاپلوس و فریب دهنده و کنایه از بازیگر و حقه باز هم هست. (آنندراج):
هر آنکه بر رخ منظور ما نظردارد
بترک خویش بگوید که یار عربده جوست.
سعدی.
ز چرخ عربده جویش خدنگ تیر جفا
نخست در دل مردان هوشیار آید.
سعدی.
نرگسش عربده جوی و لبش افسون کنان
نیم شب دوش ببالین من آمد بنشست.
حافظ.
روزگاری من و دل ساکن کوئی بودیم
ساکن کوی بت عربده جوئی بودیم.
وحشی.
عربده کار
عربده کار. [ع َ ب َ دَ / دِ] (ص مرکب) کس که به دوستان و هم پیالگان خود ستیزه کند.
عربده کشیدن
عربده کشیدن. [ع َ ب َ دَ / دِ ک َ / ک ِ دَ] (مص مرکب) بدمستی کردن. داد و بیداد کردن. داد و بیداد راه انداختن. بانگ داشتن از خشم یا بدخویی یا مستی.
فرهنگ عمید
مترادف و متضاد زبان فارسی
جیغوداد، داد، فریاد، فغان، گلیل، نعره، بدمستی، بدخویی، تندخویی
معادل ابجد
281